قبرستانی که از بعثیها در یک عملیات درست شد
اکبر عنایتی، رزمندهای است که دوران سربازی خود را در جنگ و در ارتش گذرانده و پسازآن به خاطر علاقه و ارتباطی که با نیروهای بسیج و سپاه داشته به عضویت لشکر ۱۴ امام حسین (ع) درمیآید و به خاطر شجاعتها و درایتهایش به فرماندهی گردان و همچنین فرماندهی عملیات این لشکر میرسد.
ایسنا: وضعیت پیچیدهای پیشآمده بود و اکثر بچههای کادر هم آسیبدیده بودند. آقای اسفندیاری که جانشین گردان بود، از روی دژ تیراندازی میکرد که هر دو دستش تیر خورد. آقای اکبر کشتکار، یکی از فرماندهان گروهان هم مجروح شد و به عقب برگشت.
اکبر عنایتی، رزمندهای است که دوران سربازی خود را در جنگ و در ارتش گذرانده و پسازآن به خاطر علاقه و ارتباطی که با نیروهای بسیج و سپاه داشته به عضویت لشکر ۱۴ امام حسین (ع) درمیآید و به خاطر شجاعتها و درایتهایش به فرماندهی گردان و همچنین فرماندهی عملیات این لشکر میرسد.
وی در کتاب خاطرات خود با عنوان «زندگی به سبک عاشقی» به بیان برخی از خاطرات خود از عملیات کربلای ۵ پرداخته که به مناسبت ایام این عملیات ظفرمند منتشر میشود. این فرماند روایت میکند: «روز هشتم یا نهم عملیات بود. ساعت تقریباً بین ۹ و ۱۰ صبح بود که ناگهان حجم آتش دشمن شدید شد و آتش تهیه ریختند. من به بچهها گفتم که همگی داخل سنگرهایتان بروید.
حاج حسین فاتحه گردان امام رضا (ع) را بخون!
آقای آقایی (مسئول محور لشکر ۱۴ امام حسین) آمد و با من درگیر شد که چرا شما به بچهها گفتی داخل سنگر بروند. گفتم: «اینا که حالا جلو نمیان. الآن دارن آتیش میریزن. من فرمانده گروهانا رو توجیه کردم که وقتی آتیش کم شد، بدونین عراقیا دارن جلو میان. اون وقت بیرون بیان تا تلفات بیخودی ندیم.»
درگیری لفظی بین من و او پیش آمد. بعد هم بیسیم را برداشت و پشت بیسیم، بدون اینکه مسائل حفاظتی را رعایت کند، گفت: «حاج حسین، فاتحه گردان امام رضا (ع) را بخون.» میدانستم حاج حسین خرازی خیلی از این موضوع ناراحت میشود و فکر میکند که این حرف واقعیت دارد. حجم آتش هم زیاد بود، فکر میکند دیگر همهچیزتمام شده است.
من گوشی بیسیم را کشیدم و گفتم: «حسین آقا، بچههای ما با تمام قدرت ایستادن. انشاءالله هیچ اتفاقی هم نمیافته.» بلافاصله حاج حسین به من گفت: «خدا قوتتون بده، انشاءالله.»بعد به حسن آقایی گفتم: «دیگه آقا تو کار ما دخالت نکن! درسته که مسئول محوری، اما بچهها که تو رو نمی شناسن. نرو با فرمانده گروهانامون درگیر شو!»
تانکهای عراقی بهطرف ما حرکت میکردند و پیادهنظامهایشان هم همراه با تانک جلو میآمدند و تیراندازی میکردند. بچههای ما بهسرعت خود را روی خاکریزها رساندند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که قبرستانی از عراقیها درست کردند. آقای حسین سیچانی (کرمینیا) هم یکی از دیدهبانهای توپخانه بود که خیلی کمک کرد. من چند بار با چشم خود دیدم که گلولههای ۱۵۵ را که شلیک میکردند، دقیقاً روی تانکها میخورد. نیروهای گردان هم با آرپیجی یا کلاش یا هر سلاحی که داشتند، عراقیها را میزدند.
شهادت پسر از پی پدر
در همان حال که داشتم خط و بچهها را سرکشی میکردم، علیاکبر طایی را دیدم، همان کسی که نمیخواستم برای اینکه پدرش شهید شده بود، به منطقه بیاید؛ ولی با اصرار آمده بود. او برای لحظهای بلند شد تا آرپیجی بزند، ناگهان یک تیر دوشکا آمد و وسط سینهاش خورد. سینهاش شکافته شد و روی زمین افتاد. دویدم و او را بغل کردم و گفتم: «چند بار گفتم که نیازی نیست توبیای؟»
هیچوقت فراموش نمیکنم، این بنده خدا مثل کبوتری که ذبحشده باشد، مدام در خونش غلط میخورد و دستوپا میزد.دیدن این صحنه، خیلی برایم سخت بود. دیگر تحملم را ازدستداده بودم. یادم نیست، انگار یک اللهاکبر یا یک یا حسین گفت و شهید شد. همینطور که در بغل من بود، خون اطراف ما را گرفت.
خیلی وضعیت پیچیدهای پیشآمده بود و اکثر بچههای کادر هم آسیبدیده بودند. آقای اسفندیاری که جانشین گردان بود، از روی دژ تیراندازی میکرد که هر دو دستش تیر خورد. آقای اکبر کشتکار، یکی از فرماندهان گروهان هم مجروح شد و به عقب برگشت.
بیشتر بچهها آسیب دیدند و عقب رفتند. من هم مجبور شدم همانجا و در آن بههمریختگی، دوباره از نو نیروهای کادرمان را بچینم. گروهان پشتیبان را هم برای جایگزینی آورده بودیم. لطف خدا بود که توانستیم تک عراقیها را دفع کنیم.
فردای آن روز هم حاج حسین به خط آمد و گفت: آقای عنایتی، دیروز که حسن آقایی این حرف رو پشت بیسیم زد، من خیلی نگران شدم تا اینکه خودت بیسیم روگرفتی و کمی دلم آروم شد. حالا می تونین خودتون اینجا بمونین؟ نیروهاتون کشش این رو دارن که بازم مقاومت کنن یا اینکه جایگزینشون کنم؟
گفتم: حاجی، چیزی نیست، بچهها زخمی شدن؛ ولی بازهم می تونیم بمونیم. فقط کادرمون ناقص شده که اون رو هم جایگزین میکنم. این حرف را که زدم، آقای خرازی گفت: پس اگر همهچیز سر جاشه، پاشو تا بریم یه سری به نیروها بزنیم.
معجزه خدا با دست حاج حسین خرازی
فاصلهمان با عراقیها خیلی کم بود. وقتی رفتیم و به سنگرها رسیدیم، یک نوجوان بسیجی در یکی از این سنگرها نشسته بود. وقتی رسیدیم، حاج حسین را نشناخت. حاج حسین دستی به سرش کشید، خم شد و پیشانیاش را بوسید.
به او گفتم: «ایشون حاج آقای خرازیه.» بنده خدا تا این را شنید از جایش بلند شد و ایستاد. تمام بچههای لشکر خیلی برای ایشان احترام قائل بودند. حاج حسین گفت: «بشین، نمی خواد خودت رو اذیت کنی.»
یکدست آقای خرازی در عملیات خیبر قطعشده بود. یک نارنجک برداشت و با دندان ضامنش را کشید و به بسیجی گفت: «اگه عراقیهارو دیدی، نترس و اینطور نارنجک را پرتاب کن.» این را گفت و نارنجک را انداخت. ناگهان دیدیم چند نفر عراقی از پشت خاکریز دویدند، اینها پشت خاکریز کمین کرده بودند و از ترس نارنجک بیرون آمدند و فرار کردند. یکیشان را همان بسیجی با تیر زد و بقیه فرار کردند.
مثل معجزه بود که با حسین خرازی برای سرکشی بیاییم و ایشان نارنجک بیندازد و ما از وجود این عراقیها با خبر شویم. حاج حسین گفت: «این واقعاً کار خدا بود؛ ولی خیلی بیشتر باید حواسمون رو جمع کنیم.»
هل دادن خرازی از روی دپو!
شب بعد مأموریت صاف کردن چهارراهی را که به یکی از گردانهای تیپ المهدی (عج) داده بودند و در این مأموریت موفق نشده بود، به لشکر امام حسین (ع) دادند و قرار شد در آنجا عملیات انجام بدهیم.فرمانده گردان امام حسین (ع) آقای علی مزروعی بود که زخمی شد. فرماندهی را رحیم یخچالی با کمک احمد جاننثاری بر عهده گرفتند. جلو رفتند و خط را هم شکستند.
حاج حسین خرازی هم آن شب آنجا حضور داشت. آنقدر آتش شدید بود و تیربارهای دشمن کار میکرد که شب مثل روز روشنشده بود. حاج حسین هم روی دپو ایستاده بود و پایین نمیآمد.
آقای رضایی برزانی چندین بار حاج حسین را صدا زد؛ ولی فایدهای نداشت. به من گفت: «یه طوری حاجی رو از روی دپو هل بده پایین.» آقای خرازی هم کنار سنگر روی دپو ایستاده بود. من هم همین کار را کردم و وقتی توی شیب افتاد، آقای رضایی سریع ایشان را داخل سنگر کشید. بچهها به حاج حسین گفتند: «حاجی بیسیم با شما کار داره.» بیسیم ما هم بهطور مرتب کار میکرد.
مدتی گذشت که گردان امام حسین (ع) در محاصره افتاد و آقای احمد جاننثاری هم زخمی شد. بچهها رفتند تا ایشان را از زیر آتش بیاورند. راه نزدیک بود، اتفاقاً ایشان را به سنگر ما آوردند. به علت شهادت بچهها، نگاهش را از ما دزدیده بود و گریه میکرد. حاج حسین نور چراغقوه را روی صورتش انداخت و برای اینکه به او روحیه بدهد، گفت: «جنگه دیگه، تو به وظیفهات عمل کردی.»
آقا رحیم به موقعیت بهشت رفت
صدای آقای یخچالی هم تا نزدیکیهای صبح پشت بیسیم میآمد؛ ولی کمکم صدا قطع شد و بیسیمچی پشت بیسیم گفت: «آقا رحیم به موقعیت بهشتی رفت.» حاج حسین خیلی ناراحت شد. چند لحظه صبر کرد؛ بعد به بیسیمچی گفت: «حالا موقعیت خودتون چطوره؟» گفت: «ما هم وضعیتمون تعریفی نداره.» حاج حسین فهمید که اینها دیگر نمیتوانند موفقیتی به دست بیاورند.
کمکم صبح شد. هوا تاریک و روشن بود. حاج حسین به بچههایی که با بیسیم ارتباط داشتند و زنده مانده بودند دستور داد که همه به عقب برگردند. چندنفری هم اسیر و شهید شده بودند؛ ازجمله رحیم یخچالی که به شهادت رسیده بود. همان بیسیمچی که پشت بیسیم بود و با ما حرف میزد هم شهید شد.
یکی دو روز بعدازاین اتفاقات، چند نفر از تعاون لشکر به سنگر ما آمدند و گفتند: «اگه می شه بیاین و چهارراه رو به ما نشون بدین تا ما شبانه بریم و اجساد شهدای گردان امام حسین (ع) رو عقب بیاریم.» من با یکی از آنها رفتم و چهارراه را نشانشان دادم و توجیهشان کردم.
یکشب بچههای مهندسی میخواستند دپو را تقویت کنند؛ چون آنقدر عراقیها گلوله زده بودند که دپو کوتاه شده بود و چیزی از خاکریز باقی نمانده بود.
آقای خرازی به حاج حسین فتاحی؛ مسئول مهندسی لشکر گفت: «یکی دو تا لودر پیدا کن تا اینجا را صاف کنیم.» گفت: «حاجی گیرمون نمیاد.» حاج حسین خندهای کرد و جمله قشنگی گفت. گفت: «برین اصفهان این لودر و بولدوزرهایی که مال شهرداریه و خونههای مردم را خراب می کنن، بگین یکی دوتا از اونا رو به ما بدن تا اینجا دپوهایمان را تقویت کنیم.» گاهی چنین شوخیهایی هم بین فرماندهان ردوبدل میشد.
ما نزدیک دوازده روز در خط مقدم بودیم. بچهها واقعاً خسته شده بودند تا یکشب آقای خرازی تماس گرفت و گفت که فردا شب گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) میآید و خط را از شما تحویل میگیرد.
شب بعد، آقای ناصر علی بابایی (فرمانده گردان موسی بن جعفر) برای تحویل گرفتن خط آمد. همان شب ساعت هشت شب که تقریباً آتش دو طرف کم میشد، نیروهایمان را به ستون کردیم؛ فقط یکی دو نفر جانشین گروهان هایمان را به جهت توجیه گردان جدید و همچنین دو نفر از بیسیمچیها را نگه داشتیم و بقیه را به ستون کردیم و به عقب فرستادیم.
بچهها را به مرخصی فرستادیم و من هم به اصفهان برگشتم. همسرم باردار بود و حدود یک ماه دیگر مانده بود تا بچهدار شویم. میخواستم به جبهه برگردم که خانواده میگفتند: «این بیست روز رو هم بمون تا بچهت به دنیا بیاد.» با اینکه حضور من در روزهای پایانی بارداری همسرم ضروری بود، نمیتوانستم بمانم. هشت نه روزی مرخصی داشتم که تمام شد. سوار اتوبوس شدم و به اهواز رفتم.
منبع:
هاشمی، علی، زندگی به سبک عاشقی (روایت اکبر عنایتی از جنگ تحمیلی) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۷۱، ۲۷۲، ۲۷۳، ۲۷۵، ۲۷۶، ۲۷۷، ۲۷۸، ۲۸۰، ۲۸۱
نظر کاربران
چقدر قشنگ بود.
اولش که شروع به خوندن کردم فکرشم نمیکردم تا تهش بخونم ولی آخرش اعصابم خورد شد که چرا اینقدر زود تموم شد.