گفتگو با جیب بری که ۴۲ بار زندان رفت!
الآن که نوه و نتیجه هم دارم ولی هشت سال داشتم که پدرم درگذشت و برای اینکه اهل درس خواندن نبودم پیاده بهتهران آمدم.
گفتگویی با یک جیببُر ۷۰ ساله که ۴۲ بار بازداشت شده، منتشر کرده ایم که متن آن بدین شرح است:
مأموران وقتی با میانجیگری این دعوا را مهار کردند پی بردند که مرد موسفید یک جیببر حرفهای است. مرد مسافر که موفق به دستگیری دزد پول و چکهایش شده بود به پلیس گفت: «جمعیت زیادی منتظر آمدن قطار بودند و چون چکهای میلیونی داخل جیبم بود با حساسیت بیشتری اطرافم را تحت نظر گرفته بودم که ناگهان احساس کردم دست یک مرد داخل جیبم شده است. وقتی به عقب برگشتم این پیرمرد را دیدم که وی بلافاصله دستش را از جیبم بود بیرون کشید و پول و چکهایم روی زمین ریخت.
وی افزود: مرد موسفید قصد داشت با نقشپردازی پا به فرار گذارد که با وی درگیر شدم تا اینکه با کمک مردم دزد جیببر را دستگیر کردیم.» این ادعاها در حالی بود که مرد موسفید اصرار بر بیگناهی داشت تا اینکه با دستور بازپرس پیش روی مأموران پایگاه هفتم پلیس آگاهی تهران قرار گرفت.
کارآگاهان در تحقیقات ابتدایی پی بردند که مرد موسفید «علی حسین» نام دارد و یکی از جیببرهای حرفهای پایتخت است. همین کافی بود تا مأموران برای شناسایی دیگر طعمههای این جیببر حرفهای آنها را پیش روی مرد موسفید قرار دادند و «علیحسین» که دیگر راهی جز اعتراف نداشت به ناچار جیببری در ایستگاههای مترو را به گردن گرفت.
گفتوگو با پیر جیببرها
علی حسین ۷۰ ساله است و بیش از ۴۰ بار به جرمهای جیببری و حمل مواد مخدر به زندان افتاده است.
این جیببر حرفهای همه بدنش را با خالکوبی پر از نقش و نگار کرده و ادعا میکند در قدیم برای اینکه دیگران از وی حساب ببرند و بترسند روی بدنش خالکوبی کرده و اما امروز خالکوبی مد شده است.
اهل کجایی؟
از هشت سالگی از شهرمان به تهران آمدم و تنها زندگیام را آغاز کردم.
چرا تنها؟
الآن که نوه و نتیجه هم دارم ولی هشت سال داشتم که پدرم درگذشت و برای اینکه اهل درس خواندن نبودم پیاده بهتهران آمدم.
پیاده از شهرتان به تهران آمدی؟
بله، سال ۱۳۲۸ پسربچهها را میدزدیدند، بههمین خاطر از ترس رانندههای اتوبوس پیاده از شهرهای ملایر، همدان، قزوین و کرج گذشتم تا اینکه پس از یک ماه به تهران رسیدم.
در تهران چه کردی؟
ابتدا در سهراهی شمس شاگرد قهوهچی شدم و پساز مدتی به یک طباخی رفتم و در آنجا مشغول شدم.
نخستین دزدی را در چندسالگی انجام دادی؟
۱۱ ساله بودم که بهخاطر دزدی چهار وزنه سنگ ترازو به زندان قصر رفتم.
چرا دزدی؟
نمیدانم بالاخره شور جوانی و بزرگنمایی، آدم را وادار به انجام خلاف میکند.
از آن زمان به بعد دزدی میکنی؟
نه، در کار طباخی حرفهای شدم و به شهرمان برگشتم و با برادرم یک مغازه زدم.
از مغازهداری تا دزدی؟
تصادف کردم و یک نفر کشته شد، بههمین خاطر مجبور شدم مغازهام را جمع کنم و پول دیه را بدهم.
اعتیاد هم داری؟
بله، همین اعتیادم باعث بدبختیام شد و خانوادهام را از من دور کرد.
دلیل خالکوبیهایت برای چیست؟
زمان قدیم برای اینکه در دعوا و درگیری و در جمع شرورها اسم و رسمی داشته باشی باید روی بدنت خالکوبی میکردی تا بتوانی بزرگنمایی کنی.
از چه سالی جیببری میکنی؟
نمیدانم ولی در کارم حرفهای هستم و همه پولهایم را هزینه اعتیادم میکنم.
پس خانوادهات چی؟
هفت تا بچه دارم و هر کدام برای خود کاری دارند و مادرشان را نیز پیش خودشان نگه داشتهاند و خوشبختانه خرجی زندگیشان را درمیآورند.
بچههایت هم خلافکارند؟
نگذاشتم هیچیک از آنها بهسمت خلاف بروند.
تا کِی میخواهی جیببری کنی؟
بیکارم و هیچکس نیست از من حمایت کند وگرنه دیوانه نیستم که دزدی کنم و باز به زندان بیفتم.
یعنی دوباره جیببری میکنی؟
نه، پشیمانم ولی نه مثل گذشته و فقط میخواهم روزهای آخر زندگیام را پیش خانوادهام باشم.
چند بار زندان رفتی؟
۴۲ بار سابقه دارم که چند بار با اسمهای دروغ خودم را معرفی کردهام.
شنیدم برای رضایت گرفتن هیچ وقت رد مال نکردی؟
چیزی که رفت دیگه رفته و پس نمیدهند، من هم پولی برای پس دادن نداشتم و ندارم.
حرف آخر؟
اگر بفهمم امروز روز آخر زندگیام است، خوشحال میشوم و از مرگ نمیترسم چون خسته شدهام.
نظر کاربران
بازهم داستانی تکراری ازشهری وکشوری تکراری