زیاد از فوت پدر نگذشته بود که ناپدری آمد...
سالی بیشتر از فوت پدر نگذشته بود که در زندگی من ناپدری پیدا شد. با آمدنش آسودگی خاطر و آرامش جان از دوران خوش کودکی رخت بربست!
اعتماد-حسن فریدی:سالی بیشتر از فوت پدر نگذشته بود که در زندگی من ناپدری پیدا شد. با آمدنش آسودگی خاطر و آرامش جان از دوران خوش کودکی رخت بربست! بر تنگدستی ما، اضطراب و دلهره هم افزوده شد. به همان اندازه که وجودش برای مادر لازم و ضروری بود، برای من دلآزار بود. بعدها فهمیدم که به ناچار بایدسایه مردی بالای سر زن باشد؛ به خصوص که اگر آن زن جوان هم باشد؛ تا دیگران حرفی پشت سرش در نیاورند؛ اما من...؟ زندگیام... با آمدن ناپدری رنج تازهای به رنجهای ما اضافه شد. او مرا مجبور میکرد کار کنم؛ البته قبل از آن هم کار میکردم. هم شاگرد بنا بودم، هم شیرینیفروشِ دورهگرد. از صحرا کاهو یا سبزی به شهر میآوردم و میفروختم، ولی دیگر هیولایی بالای سر نداشتم. ماه دوم زمستان بود. عصرجمعه، هوا نیمهابری، ابرها آبستن، وزش باد آرام، قلبم پرتپش، سینی سوهان بر سر، داس چاقو (1) در جیب چپم، به سوی چاکه(2) حرکت کردم، از شوق فروش یک جای سوهانها دلم قیلی ویلی میرفت! شتاب گامهایم را بیشتر میکردم اما یک لحظه، ترس از ناپدری ذهنم را رها نمیکرد. وحشتش میخکوبم میکرد اما میدانستم باید بروم و میرفتم. چاکه درهای بود با چند پیچ تند. در پیچ وسطی، حلقه تنگ قماربازها تشکیل شده بود. آن روز «بیست و یک» بازی میکردند. بانکدار کیمیا، بانک بیست تومان. درحالی که تمامی سرمایه و سود من به پانزده ریال هم نمیرسید. ابول، نعمت، عباس خالدار و چند تای دیگر حلقه دایره را تشکیل داده بودند. وزش باد که از سمت جنوب بود، لشکر شکستخورده ابرها را جمع و جور میکرد. ابول نگاهی به آسمان انداخت و گفت: تا باران، شِلق لقی نشده (3)، باید جمع کنیم.
عباس جوابش داد:
- ابول! چرا از این ابرهای سفید بیبخار میترسی.
نعمت که در بازی هم نیشخندش محو نمیشد و به خیال خودش شاعر بود درآمد: نترس، از ابر سیاه و تنگ و تاریک؛ بترس از ابر سفید و نرم و باریک.
کیمیا که مشغول دادن ورق اول به نعمت بود با تعجب توپید:
- شعر و شوخی بسه، بخوان!
هرچقدر ابرها فشردهتر میشد، هوا هم رو به تاریکی میرفت و حلقه بازی هم تنگتر میشد. کیمیا یکییکی حریفها را از میدان به در کرد. دیگر چیزی به پایان بازی نمانده بود که نمنم باران شروع شد. ته جیب همه که بیرون آمد، بازی تمام شد و کیمیا فاتح بیبدیل میدان بلند شد و سینهاش را جلو داد و مرا که با شورت سه ربع (4) گوشهای نشسته بودم، صدا زد:
- بیا اینجا ببینم بچه! چی میفروشی؟
بلند شدم سینی سوهان روی یک دست، داس چاقو را از جیب چپم بیرون آوردم که باهاش سوهان را تکهتکه کنم. پرسیدم:
- چقدر ببُرم؟
خندید و گفت: - بده چاقوتو ببینم. اسمت چیه؟
داس چاقو را به دست کیمیا دادم و گفتم: محمد.
براندازش کرد و گفت: خودمونیم، عجب چاقویی داری! چقدرهم خوشدسته. اونو به من نمیدی؟
- قابل شما را نداره آقا کیمیا.
داس چاقو را بهم پس داد: بذار جیبت. همه سوهانها چقدر میشه؟
من با خوشحالی گفتم: پانزده ریال. خودش یک سوهان بزرگ برداشت. بعد همه افتادند به جان سوهانها. کیمیا دست برد به جیبش و از بسته اسکناسها، یک اسکناس دوتومانی نونواری درآورد، گذاشت کف دستم و گفت: تا باران دماسبی (5) نگرفته، بدو برو خونه. اسکناس دوتومانی را چار تا کردم، گذاشتم ته جیبم؛ و سینی را زدم زیر بغل. از شوق و ذوق با جست وخیز میپریدم. انگار پر پرواز درآورده بودم. تا رسیدم به خانه، شب شده بود. شب، شبی دیجور. سیاه و تاریک. ظلمت از شب میبارید. رعد و برق سنگین بود. برق، دل ظلمت را میشکافت و یک لحظه زمین را چون گویی آتشین میکرد. رعد و برق چنان شدید بود که یک آن نمیتوانستی به آن چشم بدوزی. بیاختیار چشمت بسته میشد. مادرم که روی خرندگلی، دم در، منتظرم نشسته بود، همین که مرا دید، بلند شد و گفت: تا این وقت شب؟! سینی را همراه اسکناس دوتومانی به دستش دادم. چشمهاش از خوشحالی برق زد.
- دستت درد نکنه روله! (6)
دست در جیب راست بردم که چاقو را هم به مادرم بدهم که دیدم چاقو نیست؛ چاقویی که مال ناپدری بود. داس چاقویی که یادگاری پدرش بود. آستر جیب راستم که از دو روز پیش سوراخ شده بود کار خودش را کرده بود. مادرم که از تغییر حالاتم چیزهایی دستگیرش شده بود با نگرانی پرسید: چی شده محمد؟
- هیچی، چاقو نیست!
- نیست؟! حالا چه خاکی به سرمون بریزیم. جواب پدرتو چی بدم.
از شنیدن کلمه «پدر» ناراحت شدم و با کلافگی گفتم:
- اون پدر من نیست!
مادر، سراسیمه کف دستش را به دندان فشرد و با ترس و لرز گفت:
- حالا چه کار باید بکنم؟ خدایا خودت کمک کن!
من برای اولینبار در عمرم رو در روی مادر ایستادم:
- چته؟ چرا اینطوری میکنی؟
- نمیدانی الان که اومد چه جهنمی بپا میکنه؟!
- خب بیاد! چکار میخواد بکنه؟ چرا اینقدر ازش میترسی؟
این حرفها را میزدم اما خودم بیشتر میترسیدم.
طولی نکشید که ناپدری پیداشد. همین که نگاهی به مادرم انداخت، انگار دم در کسی خبردارش کرده بود! صبح تا شب هیزم حمل کرده، خسته، کوفته و گرسنه بود اما باز توش و توان داشت که بغرد:
- بگو ببینم، چی شده زن؟
- چیزی نیست. دست و صورتت را بشور، تا واسهات شام بیاورم.
- نه! اول بگو چی شده؟
- حالا شامت را بخور. کجخلقی نکن.
سگرمههای ناپدری تو هم رفت، صدایش بالا گرفت:
- باز این بچه چه غلطی کرده؟
من گوشه حیاط، کنار دیوار تنور چمباتمه نشسته، دستهایم را روی سینه گره زده بودم که ناپدری داد زد:
- اگر تو حرف نمیزنی، الان خودم ازش حرف میکشم.
و توپید: محمد! بلندشو بیا اینجا. اگر راستش را بگویی، کارت ندارم.
سر جام خشکم زده بود. نای حرکت نداشتم که او دوباره غرید: با توام. بلند شو بیا اینجا. نمیشنوی؟
بلند شدم که به طرف مادر و ناپدری بروم. مادرم خود را وسط انداخت و ملتمسانه خواهش کرد:
- ترا به خدا، کاری به کار بچهم نداشته باش.
- من نباید بدونم تو این خراب شده چی میگذره؟
- حالا خودت را ناراحت نکن.
- بالاخره میگویی چی شده، یا نه؟ کفرم را بالا نیار زن!
مادر که دید، بیفایده است. به آرامی گفت: والله... امروز... مثل هر روز که رفته بود سوهان بفروشد، چاقو از تو جیبش افتاده؛ البته بچهام تقصیری نداره. تقصیر من گردن بریده بوده که فراموش کردم، آسترجیبش را بدوزم. طفلکی دیشب هم بهم گفت اما من...
- نمیخواد اینقدر سنگ این سر به هوای بیدستوپا را به سینه بزنی. اون چاقو یادگار پدرم بود.
- من بیعرضه نیستم!
دستش را بلند کرد؛ اما نزد. یعنی قبل از آنکه بر پهنای صورتم بنشیند، از در پریدم بیرون. در کوچه تنها ماندم. خسته. گرسنه. دلگیر، دلم هوای یک پیاله چای داغ کرده بود. باد بود. باران بود. رعد و برق بود. باران بیامان میبارید. بیوقفه بر در و دیوار میکوبید؛ شلاقی. توفان گرفته بود و من دنبال سرپناه میگشتم. ناپدری، خودش که هیچ، مادرم را هم نگذاشت دنبالم بیاید. زیرکنپی(7) خانه مش صفر پناه گرفتم. خواست خدا بود که مادر صفر به حیاط آمده بود تا نگاهی به راه آب بیندازد که یکوقت نگرفته باشد. سری هم به دالان زده بود. صدای چقچق دندانهایم را شنیده بود که از شدت سرما به هم میخورند. در را باز کرد. انگار در رحمت به رویم بازشده بود. مرا به اتاق برد. منقل پرآتش را که پر از ریشه چوب باقلا بود جلویم گذاشت تا گرم شوم. بعد پیراهن و زیرشلوار بزرگی برایم آورد که جثه نحیفم در آنها گم میشد. گرمتر که شدم، دیدم دو تا تخممرغ خانگی هم نیمرو کرده، آورده برام. با چه ولعی خوردمش. سالها از آن روزگار گذشته اما هنوز طعم خوش نیمروی آن شب زیر زبانم هست.
پاورقی
1- داس چاقو: نوعی چاقوی دوکاره
2- چاکه: نام محلی قدیمی درخارج از شهر دزفول
3- شلق لقی: باران تند با قطرات درشت
4- شورت سه ربع: شلوارک
5- دم اسبی: باران شدید باقطرات ریز
6- روله: فرزند
7- کنپی: سایبان
ارسال نظر