دختری که به کما رفت و بَدَل او به هوش آمد!
ماجرای دختری که بعد از یک تصادف شدید و ضربه مغزی به کما رفت و وقتی به هوش آمد شخصیتی دیگر شده بود فقط برای روانشناسان و پزشکان جالب نیست بلکه هر کسی می تواند با کنجکاوی آن را بخواند و ببینید قصه چیست و آخرش چه می شود.
عصر ایران: سوفیا پَپ و خانوادهاش، برای کسانی که تازه از دست رفته بودند، آیینی داشتند. هر وقت یکی از آشنایان فوت میکرد، او بههمراه برادر و عموزادههایش دستهجمعی با خودرو به رودخانۀ کوکسیلا میرفتند، جایی که یک ساعت با خانهشان در ویکتوریا، واقع در ایالت بریتیش کلمبیا، فاصله داشت.
آنجا در آبهای زلال و یشمیرنگ شنا میکردند و میگذاشتند جریان آب آنها را به بستر نرم رودخانه ببرد و به درخت بومیِ آربوتوس خیره میشدند که تنۀ قرمزرنگش همچون پوست مار چینوچروک داشت.
سوفی، دختر ۱۹سالۀ شیرین و خجالتی که چشمانی خاکستریآبی و پوستی ککومکی داشت، پس از فوت مادربزرگش، با برادر کوچکترش، عموزادهاش امیلی و یکی دیگر از دوستانشان با ماشین بهسمت شمال جزیرۀ بریتیش کلمبیا حرکت کردند. اول سپتامبر۲۰۱۴ بود.
سر راه، کنار یکی از شعب مجموعهرستورانهای تیم هورتونز نگه داشتند تا قهوه و صبحانه بخورند. این آخرین چیزی است که سوفی از آن روز به خاطر دارد.
حدود ۴۵ دقیقه پس از آن توقف، امیلی که رانندگی میکرد آیسکافیاش را ریخت. این باعث شد حواسش از رانندگی پرت شود و کنترل فولکسواگن گلف خود را از دست بدهد. خودرو چند بار به اینسو و آنسو کشیده شد تا در نهایت در درهای در آن سوی جاده وارونه شد.
از بین چهار سرنشین خودرو، سوفی بیش از همه آسیب دید. مسئولین اورژانس در سر صحنۀ تصادف، بر اساس مقیاس کمای گلاسگو، به هوشیاری او نمرۀ شش دادند که نشانگر ضربۀ مغزی شدید است.
او را، درحالیکه بی هوش بود، باعجله به بخش اورژانس بیمارستان عمومی ویکتوریا بردند و پزشکان و پرستاران عملیات نجات را شروع کردند. یک هفتۀ بعد، او از کما بیرون آمد.
هفتۀ دوم دورۀ نقاهت سوفی در بیمارستان با اتفاقات عجیبی همراه شد. تنها چند روز پس از آنکه مهارتهای ارتباطیِ ابتدایی خود را بازیافت، شروع کرد به مکالمات طولانی و عمیق با کسانی که در اطرافش حضور داشتند.
مادرش جین، آن روزها را چنین به خاطر میآورد: «یک روز یک جمله حرف زد و کمی بعد، درمورد همهچیز، بدون وقفه صحبت میکرد».
سوفی از کارکنان میپرسید چند سال دارند، آیا فرزند دارند، و جالبترین بیمارانشان چه ویژگیهایی داشتهاند. او بدون زحمت میتوانست روابطی صادقانه و از ته دل با دستیار پرستاران بخش داشته باشد.
یک روز صبح، بههمراه مادرش با رادیولوژیست ملاقات داشت تا درمورد امآرآیی که چند روز پیش گرفته بود صحبت کنند.
او شروع کرد به سؤالپیچکردن رادیولوژیست: «آیا آسیبی به مخچه وارد شده است؟ آیا افامآرآی گرفته شده است؟ آیا تالاموس، فورنیکس و پل مغزی هم آسیب دیدهاند؟».
رادیولوژیست مکثی کرد و مختصراً ابروهای درهم و چشمان تیزش را بهسمت جین، [مادر سوفی]، گرداند. بعد دوباره به سوفی نگاه کرد و پرسید «تو این چیزها را از کجا میدانی سوفی؟».
چند روز قبل از این ملاقات، سوفی پدرش را مجاب کرده بود تا از کتابخانه چندین کتاب عصبشناسی امانت بگیرد. پس از اینکه کتابهای علوم اعصاب و آناتومی اعصاب به دستش رسید، آنطور که خودش به یاد میآورد «تمام شب را به خواندن آنها پرداخت».
جین میگوید «سوفی، در تمام عمر، دختری نسبتاً درونگرا و محتاط بود». ولی، با گذر زمان در بیمارستان، از این حالت فاصله گرفت.
وقتی یکی از پرستاران به داخل بخش عصبشناسی رفت و هر اتاق را با نوارچسب رنگی علامت زد، سوفی مخفیانه و با بدجنسی همۀ نوارچسبها را کند.
یک شب، پس از اینکه بیشتر بیماران خوابیدند، او به بالای تختشان رفت و تاریخهایی را که روی تختهسفیدها نوشته شده بود به ۲۴ دسامبر تغییر داد.
یکی از کارشناسان دستگاه امآرآی، موقعی که سوفی داخل دستگاه بود، گفت که میخواهد عملی به نام «چرخش پروانه» را انجام دهد، او هم در جواب گفت «این که هلی کوپتر نیست، پس زر نزن».
به نظر سوفی، یکی از جراحان اعصاب که به بخش سر میزد جذاب بود، بنابراین بهمحض دیدنش به او پیشنهاد دوستی داد. او، با جدیت تمام، از یکی از پزشکان تیم درمان پرسید که آگاهی در کجای مغز قرار دارد.
جین اینطور به خاطر میآورَد، «او واقعاً، واقعاً اجتماعی شده بود و سوفیای نبود که قبل از آن میشناختیم».
پزشکان سوفی معتقد بودند ضربۀ مغزیْ عملکردهای اجرایی او، ازجمله کنترل بازداریاش، را تحت تأثیر قرار داده است. نتیجهاش آدمی شده بود که بازدارندگی کمتری داشت، کسی که آزادانه عمل میکرد، باحرارت حرف میزد و مستقیم و باجسارت به دیگران نزدیک میشد، بهنحوی که خودِ گذشتهاش هیچگاه چنین چیزی را تصور هم نمیکرد.
این مسخشدگی تنها محدود به نحوۀ ارتباط او با دیگران نبود. سوفی، طی یک ماهی که در بیمارستان عمومی ویکتوریا اقامت داشت، احساساتیتر از قبل شده بود.
دختری که در بیشتر دوران نوجوانی باثبات تلقی میشد، در سپتامبر آن سال، بهسرعت جوش میآورد، دچار تغییرات خلقی زیادی میشد و به گریههای شدید میافتاد.
با توجه به اینکه ضربات متعددی به نواحی عمیق مغز او وارد شده بود، آشکارا آدم دیگری شده بود. جوانی ساکت و آسانگیر یک هفته بی هوش بود و وقتی بلند شد، آدمی پرحرف، متلاطم و غیرقابلدرک شده بود.
البته که او همیشه همان سوفیا پَپ، فرزند جین و جیمی، متولد ۱۲ دسامبر ۱۹۹۴ باقی میماند، با سرگذشتی واحد در بیست سال گذشته، ولی گاهی اینطور به نظر میرسید که گویا سوفی پَپی که همه میشناختند با بدلی کاریزماتیک و دمدمیمزاج عوض شده است.
به گفتۀ جین «مثل این بود که فرزندمان را از دست داده باشیم، ولی تصویر فیزیکی او همچنان زنده بود، و باید میفهمیدیم او چه کسی است».
نوار تداوم خودِ سوفی برای همیشه پاره شده بود. زندگی در کالبد کسی که پس از تصادف متولد شده بود او را دچار بحران هویت کرده بود.
اول اکتبر، دقیقاً یک ماه پس از بستریشدن در بیمارستان، مرخصش کردند و او به خانۀ دوطبقۀ گچاندود پدر و مادرش در ویکتوریا برگشت.
تقریباً بهمحض بازگشت به خانه، زندگی غیریکنواخت و غیرقابلپیشبینیِ خارج از بیمارستان برایش بهطرز غیرقابلتحملی پریشانکننده شد.
بخشی از مغز سوفی که مسئول فیلترکردن محرکها بود شدیداً بر اثر ضربۀ مغزی آسیب دیده بود، درنتیجه او اضافهبار حسی دریافت میکرد. سوفی دراینباره میگوید «انگار هر چیز جزئی، هر صدا یا تصویر یا احساس، مغزم را بمباران میکرد».
سوفی روزبهروز سرخوردهتر میشد و نمیفهمید چه اتفاقی دارد رخ میدهد. بنابراین شروع به تحقیق کرد.
طولی نکشید که اطلاعات بسیار بیشتری، نسبت به آنچه در بیمارستان دریافته بود، درمورد ضربۀ مغزی به دست آورد، صفحات اینترنتی، مقالات برخط، آمار، مطالعات علمی. او دریافت حتی آنهایی که ضربۀ مغزی معمولی میشوند نقصهای فیزیکی و ذهنیِ دائمی پیدا میکنند و برخی از این نقصها به اندازهای شدید است که مانع کارکردن آنها میشود.
تعداد قابلتوجهی از افراد ضربهمغزیشده، پنچ سال پس از حادثه، میگفتند حالشان بدتر است، و این افراد بهطور متوسط در برابر تشنج، عفونت و سایر بیماریها آسیبپذیرتر بودند.
تحقیقاتی که بر پیشآگهی بلندمدت [ضربۀ مغزی] تمرکز کرده بودند از این هم ناامیدکنندهتر بودند.
سوفی، درحالیکه پشتش را به بالش تکیه داده بود و در گوگل جستوجو میکرد، فهمید که، به گفتۀ چند مقاله در نشریههای علمی، آدمهایی که ضربۀ مغزی متوسط تا شدید شده بودند (ضربۀ مغزی سوفی جایی بین این دو بود) امید به زندگی کمتری داشتند.
از آن بدتر، مطالعاتی بودند که به رابطۀ بین ضربۀ مغزی و بهرۀ هوشی پرداخته بودند. در یکی از تحقیقات، محققان مطالعۀ کنترلشدهای طی بازهای چندساله انجام داده بودند و دیده بودند ضربۀ مغزی، معمولاً تا آخر عمر، بهرۀ هوشی آدمها را پایین میآورد.
برای سوفی که همیشه به هوش خود میبالید، این ناراحتکنندهترین یافته بود. فکر اینکه دیگر نمیتواند به دانشگاه برود شکنجهاش میداد.
سرانجام، به آخر خط رسید. پس از هفتهها بدبینی و شک به خود، به تنها راهی که او را به جلو میبرد رسید: نتیجهگیریهای علمی را نپذیرفت.
خودش میگوید «یکی از ترسهای شدیدم این بود که دیگر نتوانم کاری کنم. واقعاً میخواستم به خودم نشان دهم که میتوانم».
پزشکان سوفی مؤکداً توصیه کرده بودند که باید دو سال منتظر بماند تا به دانشگاه برود. آنها هشدار داده بودند رفتن به دانشگاه، زودتر از این زمان، میتواند برایش غیرقابلتحمل باشد.
سوفی این توصیهها را غیرقابلقبول میدانست. در ماه دسامبر، بدون اینکه به کسی بگوید، در دانشگاهی محلی در دو کلاس مقدماتی روانشناسی و شیمی ثبتنام کرد. کلاسها از ژانویه شروع میشدند، حدود چهار ماه پس از تصادف او.
در کمال تعجب همگان، او در درسهایش بسیار موفق بود. سوفی فهمیده بود میتواند کنترل اضطرابش درمورد تکالیف، مقالهها و امتحانها را در دست بگیرد و درنتیجه، در هر دو درس بهترین نمره را گرفت.
این موفقیت چشمگیر او را بر آن داشت تا در دو کلاس تابستانی در دانشگاه ویکتوریا ثبتنام کند. در یکی از اولین جلسات کلاس جدیدِ روانشناسیاش، که در اتاقی تشکیل میشد که در آن میزهای به رنگ بژ همچون نعل اسب جایگاه استاد را احاطه کرده بودند، استاد مشغول توضیح این بود که آسیب به لوب پیشانی [مغز] چطور بر رفتار تأثیر میگذارد.
سوفی، ساکت و آرام، نظارهگر تصادف جالبی بود که پیش آمده بود. استاد درمورد این صحبت میکرد که چطور تغییر عملکردهای اجرایی در این اشخاص منجر به تغییر حس شوخطبعیشان میشود.
او، برای انتقال بهتر منظورش، لطیفهای درمورد افتادن ساعت مچی معمولی -که ضدآب نیست- به داخل آب تعریف کرد و گفت این لطیفه فقط برای افرادی بامزه است که دچار آسیب در لوب پیشانی هستند. کلاس در سکوت کامل بود که ناگهان سوفی از خنده رودهبُر شد، خندهای بلند و غیرقابلکنترل.
به نظر سوفی، ساختار عجیب لطیفه محشر بود. آسیبدیدگان لوب پیشانی گاهی پدیدهای به نام ویتزلزوخت -در آلمانی به معنای «اعتیاد به لطیفه»- را گزارش میکنند که در آن نتیجهگیریها، جناسها و سایر ساختارهای تکخطیْ بامزه به نظر میرسد.
این در حالی است که تواناییشان در درک سایر انواع شوخطبعی دستنخورده باقی میماند. ولی آنچه حقیقتاً او را منفجر کرد وضعیت سورئالیستیِ ناراحتکنندهای بود که این موقعیت داشت.
او دراینباره میگوید «خیلی ضایع بود که در میان صدها دانشجو یک نفر داشت به این شدت به لطیفهای بیمزه میخندید».
او درحالیکه حالت جدی و در فکر فرو رفتۀ همکلاسیهایش را میدید، از کلاس بیرون رفت تا خود را جمعوجور کند. احساس میکرد لو رفته است. استادش، بدون آنکه بداند چنین شخصی در کلاس است، بهشکلی معماگونه هویت و تفاوتهای عصبشناختی او را برای همکلاسیهایش فاش کرده بود.
اگر میکوشید خود را متقاعد کند که علایم ضربۀ مغزی تأثیر چندانی بر تجربهاش در دانشگاه ندارد، این اتفاق کاملاً خلاف آن را نشان میداد.
سوفی در هر دو کلاس بهترین نمره را گرفت. ولی ترم پاییز، که بهعنوان دانشجوی تماموقت علم عمومی ۴ وارد دانشگاه ویکتوریا شد، حجم کاری زیاد غافلگیرش کرد.
تنها چند روز پس از شروع کلاسها، داشت دور خودش میچرخید؛ ذهنش از کنترل خارج شده بود، بدنش فروپاشیده بود، اضطرابش سر برآورده بود و افکارش خواب شبش را ربوده بودند.
او همان تمرینها، همان تکالیف و همان جزئیات را بارها و بارها بازبینی میکرد، درحالیکه مغزش وارد چرخهای شده بود که روزبهروز بیشتر تحلیل میرفت. نوعی کمالگرایی سیریناپذیر دامنش را گرفته بود و در آستانۀ اختلال وسواسی جبری بود (مشخص شده است ضربۀ مغزی برخی مدارهای عصبی را که در اختلال وسواسی جبری دخیلاند تحت تأثیر قرار میدهد، ازجمله مدارهای موجود در ناحیۀ زیرقشری پیشانی).
گاهی وحشت طوری بر او غلبه میکرد که دست و پایش بیحس و لبانش سرد و کبود میشد. حالت راهرفتنش در خانه و دانشگاه به قدری خشک و بدون انعطاف بود که گویی لباس بازدارندۀ مخصوص بیماران روانی به تن دارد.
جین دربارۀ آن روزها میگوید «او از نظر شناختی به قدری تحلیل رفته بود که چهرهاش بیحالت بود و بهندرت حرف میزد. میدانستیم که واقعاً حالش خوب نیست. رنگ به چهره نداشت و نحیف شده بود».
یک شب که خانوادهاش برای صرف شام گرد آمده بودند، سوفی سعی کرد عمق عذاب روانیاش را بازگو کند. اضطرابش اغلب آنقدر شدید میشد که احساس میکرد کس دیگری آن را تجربه میکند.
او گفت انگار تغییری سریع در ادراکش رخ میدهد و این احساس را به او میدهد که انگار از زاویۀ دید فرد دیگری به خودش نگاه میکند.
او همچنین درمورد نظریۀ ناراحتکنندهای که به ذهنش رسیده بود صحبت کرد، اینکه گاهی به این باور میرسد که هنوز در کماست، «جایی در کف زیرزمین بیمارستان»، و روزها در حالت ناهشیاری زندگی میکند و زیرکانه ادای بیداربودن را درمیآورد.
وقتی حرفهایش تمام شد، خانوادهاش با چشمان اشکآلود و کنجکاو سکوت کردند تا آنچه را که شنیده بودند پردازش کنند. پدر و مادرش، که هر دو پزشک بودند، دریافتند او دورههای مسخ شخصیت -که به آن مسخ واقعیت هم گفته میشود- را تجربه میکند، علامتی جدی در روانپزشکی که در آن فرد از واقعیتِ خودش جدا میشود و به واقعیبودن جهان اطرافش شک میکند (کسانی که ضربۀ مغزی میشوند ریسک بالاتری برای دچارشدن به این حالت دارند).
سوفی به روانپزشک مراجعه کرد و، به تجویز او، شروع کرد به مصرف یکی از داروهای اساسآرآی با دوز پایین، نوعی از داورهای ضدافسردگی که غالباً به بیماران ضربۀ مغزی داده میشود.
خوشبختانه، این دارو بهسرعت اثر کرد؛ طی یک هفته، سوفی شبها چند ساعت میخوابید و اضطرابش کم شد. ولی مشکلاتش در دانشگاه ادامه یافت.
به هر دری زد تا این تصور را رد کند که ضربۀ مغزی هوشش را کم کرده است و پشتسرِهم نمرات عالی میگرفت.
او فکر میکرد موفقیت در دانشگاه ثابت میکند آسیب مغزی تأثیر منفی بر تواناییهای شناختیاش نداشته یا اینکه او توانسته اثرات منفی را خنثی کند. ولی این طرز نگاه به درسهایش باعث شد بهبودی، شادکامی و عزتنفس او، همگی، تحت تأثیر عملکرد تحصیلیاش قرار گیرند.
در ماه مه ۲۰۱۶، پس از یک سالِ تحصیلیِ متلاطم در دانشگاه ویکتوریا، سوفی موقعیتی پژوهشی را در یک آزمایشگاه علوم اعصاب در دانشگاه مکگیل، واقع در مونترال، پذیرفت.
حجم کاریاش در آنجا به اندازۀ سال تحصیلی قبل نبود. با گذشت دو سال از تصادف، بهبودش به طرزی استثنایی خوب پیش رفته بود. بیشترِ تواناییهای فیزیکیاش را بازیافته بود، به طوری که نهتنها میتوانست بهتنهایی راه برود، بلکه میتوانست در باشگاهْ صخرهنوردی کند.
با خود فکر کرد شاید این زمان مناسبی باشد برای کنارگذاشتن داروی ضدافسردگی اساسآرآی که مدتی بود مصرف میکرد.
تنها چند روز پس از قطع دارو، صبحها ساعت پنج بیدار میشد و دیگر خوابش نمیبُرد. اضطرابش هم دوباره شدت گرفت و به طرزی وسواسگونه شروع کرد به کندن پوستش -اختلالی که به آن پوستکَنی گفته میشود و بیشتر در افراد مبتلا به اختلال وسواسی جبری دیده میشود.
یک لحظه وارد دستشویی کمنورش میشد تا ادرار کند، و لحظۀ بعد در چند سانتیمتری آینه، با دقتِ یک جراح، با جوش صورتش ورمیرفت. دورههای مسخ واقعیت هم برگشته بودند.
هر کسی را که برای اولین بار میدید میترسید ساختۀ خیالاتش باشد، توهماتی برخاسته از ذهنش که دیگر اعتمادی به آن نداشت.
وقتی با اعضای جمعیت بیخانمانهای مونترال صحبت میکرد -نمونهای از برونگراییاش پس از ضربۀ مغزی- واقعیت عینیِ وجود آنها را زیر سؤال میبُرد: ازآنجاکه داخل خیابانها و ایستگاههای مترو میلولیدند و عابران به آنها بیاعتنا بودند، هیچ مدرکی بهجز ادراک خودش نداشت که نشان دهد آنها واقعاً وجود دارند.
بیشتر این علائم کاملاً هم غیرمنتظره نبودند، ولی چون مصرف اساسآرآی را قطع کرده بود و دیگر سروتونین اضافهای در مغزش جریان نداشت، اثرات غیرمنتظرهای را تجربه میکرد: بیشتر جستوجوگر و پرسشگر شده بود. افکارش ناخواسته بهسمت پرسشهایی مهم دربارۀ ارتباط بین ضربۀ مغزیاش و درکی که از خود داشت کشیده میشد.
دغدغهاش روشنکردن مرز بین خود قبلیاش و خود فعلیاش شده بود و به این فکر میکرد که نظر چه کسی (خودش یا دیگران) دربارۀ این مرز مهمتر است. برایش سؤال شده بود که او چه نقش و عاملیتی در پیدایش خود فعلیاش داشته است.
چهارم ژوئیه، تقریباً شش هفته پس از قطع مصرف دارو، در دفترچۀ خاطراتش نوشت «فکر میکنم تصادف و آسیبهای پس از آن مرا به این واداشت که خودم را بهعنوان فردی با آسیب مغزی تعریف کنم. این برچسبْ محدودیتهایی برایم بههمراه آورد، باعث شد از ناشناختهها بترسم و این احتمال را بدهم که از چیزی که بودم کمترم».
سوفی تصمیم گرفته بود، در دو ماه اولِ اقامتش در مونترال، به کسی چیزی درمورد آسیب مغزیاش نگوید. امیدش این بود که اگر جلوی دیگران «عادی» جلوه کند، به خودش هم ثابت میشود که بهبود قابلتوجهی پیدا کرده است.
وقتی به بعضی از دوستانش دربارۀ مشکلش گفت، آنها متعجب شدند ولی نگاهشان به او عوض نشد. سوفی میگوید «آنها میگفتند ‘اوه، این داستان جالبی است’ ولی انگار متوجه تأثیر آن بر روان من نبودند».
سوفی از دیدن موفقیت خود در مخفی نگهداشتن وضعیتش احساس افتخار میکرد. هر فردی که پس از شنیدن ماجرای ضربۀ مغزی شدن او متعجب میشد شاهدی بود بر اینکه او سالم و رو به پیشرفت است و هیچ تفاوت قابلملاحظهای با بقیۀ آدمهای ۲۱ساله ندارد.
او در دفترچۀ خاطراتش، دائماً با مفهوم هویت شخصی دستوپنجه نرم میکرد و میکوشید این معما را حل کند که، وقتی میپذیرید بخشی از شخصیت و مَنِش آدم تحت کنترل شانس و موقعیت است، هویت شخصی چه معنایی دارد.
سوفی آدمها را نه در طبقهبندیهای منظم و سلسلهمراتبی، بلکه پرتلاطم و مواج، همچون اقیانوس، تعریف میکرد. او در دفترچۀ خاطراتش اینطور مینویسد: «موج همواره در حرکت است و با خود آب و مواد جدید میآورد و با ماه هماهنگ است. با اینکه جریان همیشه وجود دارد، در کوتاهمدت ثابت است، ولی در طولانیمدت میتواند تغییری عظیم کند تا جانوران مختلفی را در خود جای دهد».
در اینجا حس میکند که حقیقتِ هویت شخصی هم چنین چیزی است: سیال، قابلتغییر در هر زمان، و بیشتر تحت تأثیر احتمالات بینهایتِ طبیعت تا خودِ درونی.
آسیبدیدگی سوفی جنبهای درکناشدنی دارد. مسخره است که او چطور بیهوش شد و، یک هفتۀ بعد، در حالی بیدار شد که آدمی کاملاً متفاوت شده بود. انگار قصۀ پریان یا کابوسی واضح است نه واقعیتی زندگینامهای. او سرانجام با احساساتی دستوپنجه نرم میکرد که چنین اتفاق مهیبی میتواند برانگیزد، اینکه چطور میتواند اصول بدیهیِ جهانشمول دربارۀ هویت شخصی منسجم و خودِ پیوسته و مستمر را، که همه قبول دارند، زیر سؤال ببرد.
هرچه بیشتر این مفاهیم را واکاوی میکرد، بیشتر حس میکرد ماهیت زودگذر و موقتش را آشکار کرده است. او روایتهای تسلابخش موردقبول دیگران را عریان کرده و حقیقتهای ناراحتکننده را میپوشاند. او مینویسد «با توجه به مدل شخصیتیام، صرفاً مجموعهای از امیال و ادراکات هستم که بر اساس ورودیهایی که دریافت میکنم عمل میکنم».
سوفی، آرامآرام، دید که «واقعیت [وجودش] بسیار متفاوت از قبل از تصادف است». کسی که با استیصال میکوشید به آن برگردد -ذهنش، تواناییهایش، نیرویش، تعادلش- پشت ترکیب متغیر علایمش پنهان نشده بود.
وقتی داشت آمادۀ برگشت به خانهشان در ویکتوریا میشد، بهتدریج تعریف تازهای از بهبودی را پذیرفت، تعریفی که در آن بهجای اینکه عادیبودن ایدئال باشد تغییرات دائمی در کنار رشد شخصی وجود دارد.
او فهمید که سعی داشته داستانی را که خودش دربارۀ بهبودش ساخته برآورده کند. آدمها این غریزه را دارند که از چالشبرانگیزترین تجربیات زندگیشان، نوعی ارزش یا اهمیت عمیق استخراج کنند. این غریزه پاسخی سازگارانه است که احتمالاً مدتها پیش شکل گرفته است. سوفی دراینباره به من گفت «ما دوست داریم معنا پیدا کنیم. سعی میکنیم معنا بسازیم. سعی میکنیم روایتی بسازیم که برایمان قابلدرک باشد و جور دربیاید. ممکن است حقیقت نداشته باشد و ایرادی هم ندارد. چون به همین شکل کار میکند». وقتی فجایعْ زندگیمان را پارهپاره میکنند، برای اینکه هدف و انسجام خود را بازیابیم، نیاز داریم با یک عنصر مشترکِ جدید قصههایمان را به هم وصله بزنیم.
ولی آدمهایی مثل سوفی که زندگی جدیدی را تجربه میکنند اغلب به تغییراتی که از سر گذراندهاند و شرایطی که به آنها تحمیل شده است با تردیدی عمیق مینگرند. احساساتشان سرشار از تناقضات، کشمکش درونی و ابهامهای لایهلایه است.
زندگی درونی ما، در ماهها و سالهای پس از وقایع فاجعهبار زندگی، میتواند تغییرات غیرمنتظرهای کند. وقتی تجربهای بخش زیادی از معماری و دورنمای وجودِ هرروزهمان را پاک میکند، منظرۀ درونمان، که اکنون از هرآنچه زمانی با اشتیاق منعکس میکرد تهی شده است، به روشهای پرابهام خو میگیرد. مدتی ناراحت و پادآرمانشهری است، ولی درنهایت، ثمربخش است.
سال دوم دانشگاه هم، متأسفانه، بسیار شبیه به سال اول شروع شد. با شروع کلاسها، اضطراب سوفی هم فوراً زیاد شد. جنبههای غیرتحصیلی زندگیاش همچون میوههای نچیده پلاسیده شد.
تمرکز پولادین و عزم او برای گرفتن مدرک کارشناسی و سپس شروع بدون وقفۀ دکترا باعث شد همکلاسیهایش لقب استاد کوچک را به او بدهند. او، برای گرفتن نمرات دلخواهش، بدن، ذهن و سلامت عقلش را گرو گذاشته بود.
زمستان بعدی، سوفی با دانشجویی ناشنوا در دانشگاه ویکتوریا وارد رابطه شد. آنها در انجمن دانشجویان معلول آشنا شده بودند، جایی که سوفی ابتدا بهعنوان رابط تشکل و بعدها رئیس فعالیت میکرد. آنها یک سال با هم بودند و این تجربه برای سوفی «متحولکننده» بود. دیدن کوهی از مشکلات که او هر روز در دانشگاه با آن مواجه بود -از ناتوانی در شنیدن حرف استاد تا برقراری ارتباط با استاد از طریق تعداد کمی مترجم- چشمان سوفی را بر این باز کرد که چطور دسترسی، مزیت و توانایی فیزیکی راه موفقیت علمی افراد را به شیوههای گوناگون هموار میکند.
بعدها، وقتی از طریق دوستش با جمعیت بیشتری از ناشنوایان ویکتوریا آشنا شد، موانع اجتماعیِ بر سر راه او را به چشم دید. ناشنوایان ویکتوریا سطح گستردهای از فقر و بیسوادی و به حاشیه راندهشدنِ اجتماعی را تجربه میکردند، و نرخ زندانیشدنشان بهطرز نامتناسبی بالا بود.
برداشتی که سوفی برای مدتها از هوش و ارزش داشت فروپاشیده بود. مشاهدۀ عینی اثرات نظاممند سالمگرایی ۸ به او نشان داد افکارش چقدر اشتباه بوده است.
درنتیجه، رابطهای که با درسش داشت تغییر کرد. در سال چهارم تحصیلش در دانشگاه ویکتوریا، داشت از قید کارهای دانشگاه رها میشد. بهلحاظ هیجانی، داشت از درسهایش فاصله میگرفت و شروع کرد به زیرسؤالبردن بلندپروازی بلندمدتی که زمانی برای تبدیلشدن به یک پژوهشگر علمی داشت.
او میگوید «وقتی فکر یا تصور میکنم میخواهم پژوهشگر شوم، بخشی از من میخواهد مرا ترمیم کند و بخش دیگرم از تغییراتی که مغزم کرده وحشتزده است. دارم سعی میکنم راهحلی برایش پیدا کنم، چون خیلی از آن میترسم».
سوفی، در ژوئن ۲۰۲۰، مدرک کارشناسیاش را در رشتۀ روانشناسی زیستی گرفت. در پاییز همان سال، شغلی پارهوقت در انجمن دانشجویان معلول دانشگاه پیدا کرد، درحالیکه فقط ۲۶ سالش بود.
مهمترین معضل سوفی در بازآفرینیاش از خودْ تغییرات چشمگیری بود که در ادراکش به وجود آمده بود. پس از آنکه تجربیاتش باعث شد نسبت به حسها و شناختش بیاعتماد شود و بدترین وضع هویتش را آشکار کند، به تجسم دیگری از خود رسید.
او میگوید «باورم را به این مفهوم که هویت دارم از دست دادهام و از چیزهایی که در اطرافم هست معنای زیادی دریافت میکنم. بیرونآمدن پرندگان، رشد قارچها، بارش باران، پدیدارشدن دود. من فقط یک شاهدم، شاهدی بر هر چیز زشت و زیبایی که اتفاق میافتد».
این ساختاردهی مجددی بود در دیدگاهی که به جهان داشت، دیدگاهی که، بدون چشمبستن بر کسی که قبل از سوارشدن به فولکسواگن گلف در آن صبح سرنوشتساز سپتامبر بوده، نوید این را میداد که به هر آنچه از سر گذرانده است احترام بگذارد.
ارسال نظر