ما مغازهدار نیستیم، مرزبانیم!
حمله عثمانی هنوز در ذهن جمعی چالدرانیها زنده مانده است.
روزنامه ایران: حمله عثمانی هنوز در ذهن جمعی چالدرانیها زنده مانده است.
پانصد سال از جنگ چالدران میگذرد اما وقتی هنوز رگبار تند بهار، استخوانهای کشتهشدگان را در سراشیبی کوه، از دل خاک بیرون میکشد، چگونه میتوان این واقعه بزرگ را در نهانخانه فراموشی دفن کرد؟ مردم چالدران هنوز هم در شبنشینیها افسانه و تاریخ و حکایت را در هم میریزند و از زنانی میگویند که با لباس رزم به صف دشمن زدند.
از رشادت نوادگان پهلوانی که قرنها پیش از واقعه چالدران، همراه پسرش برای یاری امامحسین(ع) راهی کربلا شده و دیر رسیده بود... پانصد سال است چالدرانیها به مقبره سیدصدرالدین، وزیر اعظم نظامالدین عبدالباقی امیرالامراء (وزیر جنگ) شاه اسماعیل میروند و فاتحه میخوانند و نذر و نیاز میکنند. دفاع سپاه ایران در برابر حمله سلطان سلیم عثمانی، هنوز در ذهن جمعی چالدرانیها زنده است.
عبدالله اسفندیاری کرکره مغازهاش را نصفهنیمه بالا کشیده و پشت میز مشغول رسیدگی به حساب و کتاب است. پشت سرش پارچه نوشته بزرگی از شعر حافظ به دیوار زده و روی میز، مینیاتوری از جنگ چالدران به دیوار تکیه داده است. میپرسم شعر حافظ است؟ فقط کلمه حافظش را میتوانم بخوانم. میگوید: «بله مصرعی از حافظ به خط استاد شیرازی است که با کامپیوتر رویش کار کردهام. بیار باده و اول به دست حافظ ده.»
پرسشی از عبدالله ندارم. میخواهم از چالدران حرف بزند و آن چه سینهبهسینه از نبرد پانصد سال پیش به او و همشهریهایش رسیده. میگوید: «ما اینجا به ظاهر مغازهدار و راننده و کاسبیم. در واقع ما نیروی نظامی و مرزدار کشوریم. جنگ چالدران برای ما منشأ مقاومت و حماسه است. برای همین چالدرانیها همواره به سلحشوری شهره بودهاند؛ بهویژه در جنگ تحمیلی هشتساله. جنگ چالدران را باید از دید عرق ملی و حس وطنپرستی دید. به هر حال ما هیچوقت به کشور دیگری حمله نکرده و همیشه در حال دفاع بودهایم و البته جانانه هم دفاع کردهایم. در جنگ چالدران هم همین طور. دشمن با بیش از ۱۰۰ هزار نیروی نظامی و توپ و تفنگ به خاک ما حمله کرد.
برخی منابع به ۲۲۰ هزار نفر هم اشاره کردهاند در حالی که سپاه ما ۳۰ هزار نفر بود و با شمشیر و تیروکمان میجنگید. ما در این جنگ بیش از ۲۵هزار شهید دادیم. دشمن به هر جا رسید ویران کرد و صنعتگران و هنرمندان و خطاطان و معماران آذربایجان، بویژه تبریز، پایتخت صفویه را به اسیری برد که همانها در عثمانی سبکی نو در رشتههای مختلف هنر بهویژه معماری به وجود آوردند. همه اینها جلوی چشم ماست و ما هر لحظه این حس را داریم که مبادا دوباره دشمنی مرزهای کشور را تهدید کند.»
عبدالله هنرمند و خطاط چالدرانی شعار نمیدهد. او این حرفها را ساده و صادقانه در کنج مغازه نیمهبازش به زبان میآورد و از داخل کشوی میزش نامهای بیرون میکشد که چند سال پیش به فرماندار نوشته و از او خواسته برای احترام به شهدای جنگ چالدران و زنده نگهداشتن این واقعه بزرگ، اِلِمانها و نشانههایی در شهر طراحی و یادمانها و نشستهایی برگزار شود. نیازی به پرسش نیست. آن چه به چشم خود در خیابانها میبینم، به وضوح نشان میدهد نامه او بیپاسخ مانده است و جای تأسف دارد که در مقبره سیدصدرالدین و عبدالباقی حتی نشانی از پرچم نیز نمیبینم.
دورتادور دشت چالدران کوهستانی است و در آخرین روز پاییز پوشیده از برف. اغلب اهالی دامدارند و زمستان به ییلاق میروند. همان کوههایی که زمانی توپهای عثمانی از بلندای آن چالدران را در هم میکوبید. تکهای ابر از میان دو کوه سرازیر میشود و مقبره سیدصدرالدین و عبدالباقی را میپوشاند. در مقبره بسته است و کسی آن حوالی نیست. گشتی در حیاط میزنم و برمیگردم.
رسول آذرطوسی، خبرنگار دفتر چالدران صداوسیما، میگوید، بیرون مقبره متعلق به اوقاف است و داخل آن متعلق به میراث فرهنگی. برای همین از یک سو اختلافات اداری و از سوی دیگر بیمهری و کمتوجهیها باعث شده مقبره سیدصدرالدین جایگاه واقعی خود را پیدا نکند. اگر مسافری بخواهد آنجا برود، نه سرویس بهداشتی پیدا خواهد کرد، نه مغازهای، نه جایی برای اقامت و نه هیچ چیز دیگری. با خودم میگویم و نه حتی یک پرچم. به کارخانه ترکیه در باریکه قرهسو فکر میکنم که دیروز دیدهام.
با آن پرچم بلند و بزرگی که هم از ارمنستان پیداست، هم نخجوان و هم ایران. ارتش صفویه برای افراشتهماندن پرچم جنگید و حالا بر سر مقبره شهدایش نشانی از پرچم نیست. به چالدران بازمیگردم؛ بی آن که توانسته باشم بر سر قبر شهدا فاتحهای بخوانم.
سیدصدرالدین، وزیر اعظم شاهاسماعیل، شیرازی بود و عبدالباقی، فرمانده قرارگاه، از نوادگان شاهنعمتالله ولی کرمانی که اینجا در چالدران از کارشناسی میشنوم، در هویزه به دنیا آمده بود. سارو بیرو از فرماندهان نامدار لشکر ایران اهل بانه و خانمحمد استاجلو اهل دیاربکر. استاجلو پیش از جنگ حاکم دیاربکر بود و نامه تهدیدآمیزی به سلطان سلیم نوشته بود.
علیرضا اکبری به یاری همه ایرانیان در این نبرد اشاره میکند؛ کردها، لرها، مازندرانیها، گیلکها ... و درباره تالشها میگوید آنها سگهای بزرگجثهای با خود به جنگ آورده بودند و با همین سگها چه بلایی که سر لشکر عثمانی نیاوردند. او را کنار مغازه عبدالله میبینم. طوری از جنگ چالدران حرف میزند که انگار یک هفته پیش اتفاق افتاده است: «عثمانی ینی چری را هم به جنگ آورده بود. ارتشی بیرحم که از کودکی از خانواده جدا میشدند و تحت تعلیم نظامی قرار میگرفتند. واقعاً جنگ، جنگ نابرابری بود و درست است که ظاهراً شکست خوردیم اما اگر مقاومت جانانه ارتش ایران نبود، ممکن بود کل کیان مملکت بر باد برود.»
به محرم عبداللهپور، رئیس اداره میراث فرهنگی چالدران، میگویم پیش از سفر به این شهر احساس میکردم وارد موزهای پانصدساله خواهم شد. آن طور که شنیدهام اینجا خیلیها در خانههایشان تابلویی از جنگ چالدران دارند اما در شهر چیزی جز میدان صفویه و تندیس کوچکی از شاهاسماعیل نمیبینم. میگوید: «چیزی که شما میخواهید اتفاق نخواهد افتاد مگر به همت خود شما وگرنه صدای ما به جایی نمیرسد. قدم اول معرفی چالدران است که هنوز اتفاق نیفتاده.»
او که تجربه کار در زاهدان و خرمشهر و مسجدسلیمان و کرمان و کرمانشاه و بردسکن را دارد، این کاستی را عمومی میداند و میگوید دیگران برای شناخت مکتب ما و فرهنگ و تمدن ما بیش از خود ما هزینه میکنند. جنگ چالدران جنگ سبک و کوچکی نیست اما برای زنده نگهداشتن آن در ذهن نسل جوان کاری نکردهایم: «ببینید جانفشانی تا چه حد بوده که زخمیها به جای این که میدان را ترک کنند، میماندند تا شب با روشنکردن مشعل و جابهجا شدن، ترس در دل دشمن بیندازند. سارو بیرو تا پای شکست عثمانی پیش رفت. ما باید اینها را برای نسل جوان بازگو کنیم.»
چالدران هم مثل اغلب شهرهای آذربایجان غربی، شهری دو زبانه و چند زبانه است و اینجا ترکزبان و کردزبان کنار هم زندگی میکنند. بدیر، از مغازهداران کرد چالدران، هم با همان حرارت از این نبرد تاریخی میگوید که بقیه همشهریهایش. مردی حدود شصت و چند ساله که از ناآشنایی نسلهای جوان با هویت تاریخی خود افسوس میخورد: «خدابیامرز حاجی ابوالحسن نامی اینجا بود که یک کتاب قدیمی از جنگ چالدران داشت. یادم میآید با خیلیها رفته بودیم خارج شهر و حاجی کتابش را هم با خودش آورده بود و برای ما توضیح میداد که روی آن تپه چه اتفاقی افتاده و روی این یکی کوه چه شده و چند نفر شهید شدهاند و دشمن توپهایش را کجا مستقر کرده بوده و از این حرفها.
ما اینها را میشنیدیم و خون در رگ وطنپرستیمان میجوشید. الان هم البته همچنان در شبنشینیها و دورهمیها از چالدران حرف میزنیم ولی نسل جوان آن طور که باید و شاید در این فکرها نیست.»
چالدران را در تکاپوی شب چله پشت سر میگذارم و به سمت ارومیه میروم. میدانم امشب اهالی شهر دور کرسیها جمع میشوند و از دلاوریهای سارو بیرو و خانمحمد استاجلو تعریف میکنند. بهانه لازم نیست؛ اینجا در هر خانهای مینیاتوری از این نبرد نابرابر هست.
نظر کاربران
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد