چهل روز از دفن کولبران «کوران» گذشت
روزنامه اعتماد با یک کولبر گفتگو کرده است.
روزنامه اعتماد با یک کولبر گفتگو کرده است.
«اولايي» و «فرات» و «متين» و «بيلن» و «ياور» روز ۲۹ دي زير بهمني كه از ارتفاعات مرزي تركيه فرو ريخت دفن شدند و جان خود را از دست دادند.
پنجشنبه غروب، مرد و زن، چراغهاي نفتسوزشان را روشن كردند و رفتند سمت گورستان «كوران»؛ رفتند فاتحهخواني سر مزار «اولايي» و «فرات» و «متين» و «بيلن» و «ياور». ۴۰ روز پيش بود كه جنازههاي يخ بسته ۵ كولبر را از زير خروار برف بيرون كشيدند. مادران و پدران «كوران»، ۴۰ روز پيش ميدانستند اينها، آخرينهايي نيستند كه جانشان پاي نان كولبري حرام شد. در «كوران»، مادران، آرزو ميكنند هيچ زني پسر نزايد. در «كوران» هر پسري كه متولد ميشود، پدران ماتم ميگيرند. در «كوران» پسران، كولبر متولد ميشوند، كولبر بزرگ ميشوند، كولبر ميميرند.
شاهو، چند سالته؟
«۲۳ سال.»
چند ساله ميري كولبري؟
«كلاس اول بودم. رفتم كولبري. ديگه مدرسه نرفتم. تا همين حالا.»
اون موقع، چند كيلو به كولت ميبستي؟
۱۰ كيلو. وقتي بزرگ شدم، ۲۰ كيلو بستم.»
آخرين روزي كه رفتي كولبري، كي بود؟
«يه هفته پيش.»
كولبري در «كوران»، درِ همه خانهها را ميكوبد؛ وقتي با شاهو حرف ميزدم، پدر بزرگش، كنارش نشسته بود، حرفهاي شاهو را ميشنيد، با حرفهاي شاهو، سر تكان ميداد، ياد كودكي و جواني خودش ميافتاد؛ روزگاري كه كولههاي ۵۰ كيلويي و ۷۰ كيلويي لباس بر كول ميبست و ۱۵ ساعت تا مرز تركيه پياده ميرفت و بار لباس را براي كاسبكار ميفروخت و ۱۵ ساعت پياده برميگشت تا سود كاسبكار را بدهد و ته ماندهاي براي نان زن و بچهاش بردارد. پسرش؛ پدر شاهو، ۱۰ ساله بود كه پدر، پسر را ۱۵ ساعت پياده راه ميبرد تا كوره راههاي مرزي تركيه. پدربزرگ و پدر شاهو، امروز، زمينگيرند؛ يكي، ۶۰ ساله، يكي ۴۲ ساله. پدر شاهو، ۱۲ سال پيش، يكي از روزهاي ماه رمضان، وقتي وسط راه، بعد از ۷ ساعت پياده رفتن، وسط برفها، به آن وسعت سفيد سرد تمام نشدني خيره ماند، از همانجا، راه كج كرد و تنها، برگشت «كوران».
از آن روز، از ۱۲ سال قبل تا همين امروز، شاهو، نان ۵ نفر را، يك تنه، از حلق همين كولههاي ۲۰ كيلويي كه به شانه ميبندد بيرون ميكشد، از حلق اين راههاي مالروي مدفون زير برف كه همه اين ۲۳ سال، كسي غير از رنگ سفيد، رنگ ديگري به تنشان نديده. حكايت شاهو، حكايت همه پسرهاي «كوران» است. حكايت مجيد و اصلان و شيرو و سهراب. كمي مانده به نيمه شب، وسط صحبتمان، شاهو از خانه بيرون رفت.
آن شب، آسمان صاف بود. از «كوران» كسي نرفته بود كولبري. شاهو پشت درِ خانه ايستاد و نگاه كرد به دور و بر. چشمش، پنجرههاي نيمه تاريك ۲۴ خانه را شمرد. يك هفته قبل، از درِ هر خانه، يك پسر بيرون آمد و كارتن سيگار به كول، ۱۵ ساعت تا كوره راه مرزي تركيه پياده رفت و ۱۵ ساعت پياده برگشت تا پدر و مادر و خواهرش گرسنه نمانند.
شاهو، اين راهي كه شما كول ميبرين چطور راهيه؟
«يه راه باريك؛ يه طرفش سيم خارداره. يه جاهايي، مينه. يه جاهايي دره است. اگه كسي توي دره بيفته، ديگه پيدا نميشه. كسي از اين راه باريك، پاشو اون ور بذاره، گم ميشه، ديگه پيدا نميشه. اين راه، پر از گرگه. پر از برفه. وقتي پاسگاه تركيه و پاسگاه ايران، تير ميندازن، بايد توي همين راه، خودتو يه جا پناه بدي و بموني. هر چقدر شد بايد بموني. بايد بموني چون كول داري. بايد بموني چون اونا بهت تير ميزنن.
بايد بموني چون بايد پول كاسب رو بدي. اونقدر بايد توي برف بموني كه اونا ديگه فكر كنن تو از سرما مُردي. وقتي توي برف بموني، هوا هم كه خيلي سرد باشه، زود همه لباسات برف ميگيره. برفا آب ميشه، ميريزه توي كفشات، اون آب، يخ ميزنه. پاهات ميمونه توي يخ، پاهات سرما ميخوره. انگشتات سياه ميشه. پاهات سياه ميشه. بعد، ديگه نميتوني راه بري. بازم همون جا ميموني، تا از روستا بيان و تو رو برگردونن. بعد، دكتر مياد و انگشتاتو، مچ پاتو ميبره .»
الان توي كوران،كولبري هست كه پاهاش سرما خورده؟
«آره. نزديك ۸۰ تا جوون هستن كه پاشون سرما خورد، انگشتاشون، پاشون رو بريدن. مثل مجيد، مجيد پيرافكن.»
مجيد، همسن شاهوست. ۵ خانه دورتر از شاهو زندگي ميكند. تا اسفند پارسال، مجيد، خرج ۷ نفر را با كولبري ميداد؛ ۴ فرزند برادر مردهاش، خواهر و پدر و مادرش. آخرهاي اسفند پارسال كه مجيد رفت كولبري؛ آن آخرين كولبري، عصر، وقتي كارتن سيگارش را به كاسبكار فروخته بود، وقتي جيبش از اسكناس سنگين بود، وقتي ميخواست به «كوران» برگردد، وقتي زودتر از صف كولبرها راه افتاد، وسطهاي راه، قبل از مرز تركيه، يك باره، آسمان آرام شد، ابرها در آفتاب حل شد، مجيد، تنها لكه سياه روي سفره برف بود. لكه سياهي كه به چشم مرزبان تركيه ميآمد. سه هفته قبلش، مرزبان ترك، پسرعموهاي مجيد را با تير زد؛ يكي ۲۰ ساله، يكي ۲۲ ساله، يكي، تير به شكمش خورد، يكي، تير به سرش خورد هر دو، مردند؛ جلوي چشم مجيد.
حالا، پلكهاي باز مانده پسرعموهايش، جلوي چشمش بود ... مجيد، از ترس تير مرزبان، از ترس مرگ، خودش را رساند به يك گودي كم عمق، داخل گودي، چمباتمه زد و هم سطح زمين شد. مجيد، از ساعت ۷ شب تا ۴ صبح فردا، تا وقتي خُلق آسمان، تنگ شد، تا وقتي مرزبان ترك، ديگر نميتوانست مجيد را ببيند، توي گودي ماند. ساعت ۴ صبح، كولبرهايي كه به «كوران» برميگشتند، مجيد را روي كولشان گرفتند و براي مادرش، خبر بردند كه مجيد، ديگر نميتواند راه برود. وقتي مجيد به «كوران» رسيد، شاهو، دستها و پاهاي مجيد را نگاه كرد؛ سياهِ سياه؛ به رنگ هيزمي كه در آتش ميسوخت و پوك ميشد. شاهو، چشمهاي مجيد را نگاه كرد؛ خيس از اشكهاي يخ زدهاي كه آب شده بود ....
الان مجيد چكار ميكنه شاهو؟
«هيچي. دو تا دست و دو تا پا نداره. گوشه خونه افتاده. »
الان خرج اين 8 نفر رو كي ميده شاهو؟
«هيچكس. با يارانه زندگي ميكنن.»
۶ بهمن، ۸ روز بعد از آنكه آوار برف ريخت روي سر اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور، وقتي مردم «كوران» رفتند پاي آوار برف كه پسرهايشان را بلعيده بود، وقتي آوار برف را با دست و بيل،كنار زدند، اول، جنازه ياور بيرون آمد؛ ياور ۱۷ ساله بود و نان ۷ نفر را ميداد ...... بعد، جنازه مولايي پيدا شد؛ مولايي، پدر دو فرزند بود؛ يك دختر ۲ ساله و يك پسر ۵ ماهه ....... بعد، جنازه بيلن؛ بيلن كه پدر دو دختر بچه بود ...... بعد، جنازه فرات؛ فرات ۱۹ ساله بود و نان ۶ نفر را ميداد ... بعد، جنازه متين؛ پدر يك پسر ۱۸ ماهه ...
شاهو يادش بود كه صبح روزي كه اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور رفتند كولبري، برف بود و باد تند بود و آسمان سياه بود و كسي پا از «كوران» بيرون نگذاشت.
شاهو، چرا توي كولاك رفتن؟
«بايد توي كولاك بري. اگه هوا خوب باشه، هم پاسگاه ايران تير ميزنه، هم پاسگاه تركيه. بايد كولاك باشه، بايد سرد باشه، بايد تاريك باشه كه بري. »
شاهو، چرا ميري كولبري؟
« مجبوريم. همه ما مجبوريم. من بايد خرج ۵ نفر رو بدم. توي كوران، هيچي نيست.كار نيست. زمين نيست.كشاورزي نيست. اگه كولبري نكنيم، چيزي براي خوردن نداريم. حتي پول براي يه بسته نون نداريم.»
پول يه بسته نون چقدره شاهو؟
«۷ هزار تومن.»
«كوران»، آخرين روستا قبل از نوار مرزي ايران و تركيه است؛ روستايي سنينشين با ۳۰۰ خانه و ۳هزار نفر جمعيت، ۵ كيلومتر دورتر از مرز ايران و تركيه، ۲۵۰ كيلومتر دورتر از اروميه. اهالي «كوران»، براي سادهترين مايحتاج، بايد تا اروميه بروند. «كوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت اروميه، تا چشم ميبيند، زمين سنگلاخ است كه آدم و چهارپا و وانت سايپا، از همين مسير ميآيد و ميرود و وقتي مثل ۴ روز گذشته، برف ميبارد، «كوران» و زمينهاي سنگلاخياش، پشت ديواري از برف فراموش ميشوند.
نظر کاربران
روحشان شاد
یه کارخانه بزنن 50نفرمشغول بشن.
یاالله قلبم درداومد رحم کن برای کسی که جز تو کسی را ندارد
نمیشه از اونجا کوچ کنن برن جای دیگه زندگی کنن ؟چرا آخه عدالت کجا رفته چرا برایشان کاری نمیکنن
میدونید چند روز از دفن شهدای مرزبانی استانهای آذربایجان غربی و کردستان گذشته ؟؟؟