تاوان وحشتناک مردی که قاتل را به خانه برد!
حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردم روزی با چنین صحنه های دردناکی رو به رو شوم. هیچ گاه «کرونا» را جدی نمی گرفتم و ترس از این ویروس را موضوعی «احمقانه» می پنداشتم، اما اکنون که این ویروس وحشتناک خانواده ام را از من گرفته، در حالی روزهای تلخ و زجرآوری را تجربه می کنم که دخترم نیز دچار افسردگی شدید شده است و مرا قاتل مادر و پدربزرگش می داند چرا که ...
خراسان: حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردم روزی با چنین صحنه های دردناکی رو به رو شوم. هیچ گاه «کرونا» را جدی نمی گرفتم و ترس از این ویروس را موضوعی «احمقانه» می پنداشتم، اما اکنون که این ویروس وحشتناک خانواده ام را از من گرفته، در حالی روزهای تلخ و زجرآوری را تجربه می کنم که دخترم نیز دچار افسردگی شدید شده است و مرا قاتل مادر و پدربزرگش می داند چرا که ...
مرد ۵۰ساله سیاه پوش که اشک های گرمش چون قطرات باران پی در پی بر سنگفرش اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد می غلتیدند، با بیان این که از نگاه کردن به چشمان گریان دخترم زجر می کشم، درباره تلخ ترین ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هشت نفره بودم که مجبور شدم از همان آغاز نوجوانی درس و مدرسه را رها کنم تا کمک خرج خانواده ام باشم.
پدرم گچ کار بود و من هم در کنار او با آموختن این حرفه مشغول شدم. هنوز به سن جوانی نرسیده بودم که خواهر بزرگم به خاطر اختلافاتی که با همسرش داشت در همان دوران نامزدی از او طلاق گرفت. این موضوع تاثیر بدی بر روحیه پدرم گذاشت تا جایی که همواره افکارش درگیر این ماجرا بود.
افکار مغشوش پدرم به حدی رسید که یک روز به طور ناگهانی از روی داربست سقوط کرد و معلول شد. به همین دلیل من مسئولیت خانواده ام را به عهده گرفتم و همه خواهران و برادرانم را سر و سامان دادم. بعد از آن هم با دختری مظلوم و پر از مهر و عاطفه به پیشنهاد مادرم ازدواج کردم.
او هم در کودکی مادرش را از دست داده بود و زنی سازگار و بسیار قانع بود. در طول ۲۰سال زندگی مشترک که در طبقه بالای منزل ویلایی پدرم زندگی می کردیم، صاحب سه فرزند شدیم. در این سال ها علاوه بر آن که هزینه های زندگی پدر و مادرم را می پرداختم، تمام امور شخصی پدرم را که دچار بیماری فراموشی نیز شده بود من و همسرم انجام می دادیم، به طوری که زهرا بیشتر از من به پدر و مادرم وابسته شده بود و هر بار که پدرم را روی دوشم نزد پزشک می بردم، زهرا نیز همراهم می آمد تا به من کمک کند.
خلاصه با شیوع «کرونا» در کشور و کاهش ساخت و سازها بازار گچ کاری هم خوابید و من مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی، با خودروی پرایدم مسافرکشی کنم، چون تامین مخارج دو زندگی بسیار سنگین بود، از طرف دیگر هیچ اعتقادی به ویروس کرونا نداشتم و اصلا اصول بهداشتی را رعایت نمی کردم. وقتی همسرم و دخترم با نگرانی به من تذکر می دادند، با تمسخر می گفتم «کرونا را در جیبم می گذارم تا خفه شود!» اما طولی نکشید که شبی وقتی آخرین مسافرم را پیاده کردم، تب و سردرد عجیبی به سراغم آمد.
باز هم موضوع را جدی نگرفتم تا این که روز بعد، زمانی که حالم بدتر شد با اصرار دختر و همسرم به بیمارستان رفتم. آن ها در حالی بیماری مرا کرونا تشخیص دادند که پدر و فرزندانم نیز مبتلا شده بودند. همسرم مانند پروانه ای پرسوخته دور ما می چرخید و از ما مراقبت می کرد.
در این میان پدرم که بیماری زمینه ای داشت خیلی زود جان سپرد و ضربه روحی شدیدی به همسر و خانواده ام وارد شد. با مرگ او، همسرم نیز وضعیت روحی و جسمی آشفته ای پیدا کرد زیرا از نظر عاطفی وابستگی شدیدی به پدرم داشت. هنوز یک روز از مرگ پدرم نمی گذشت که نتیجه آزمایش کرونای همسرم نیز مثبت شد و در حالی که من و فرزندانم رو به بهبودی بودیم، زهرا به کما رفت و دیگر چشمانش را باز نکرد.
با مرگ همسرم گویی دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. باورم نمی شد به همین راحتی شریک زندگی و یار و غمخوارم را از دست داده باشم. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت. با آن که دختر و پسر کوچکم که ۴ و ۸ ساله هستند هنوز مرگ مادرشان را نپذیرفته اند اما دختر بزرگم در حالی مرا مقصر مرگ مادر و پدربزرگش می داند که خود نیز پس از بهبودی دچار ناراحتی روحی شدیدی شده است و حتی از خوردن غذا امتناع می کند.
او فقط اشک می ریزد و با نگاه های عجیب اش که هزاران سخن ناگفته دارد به طرز وحشتناکی عذابم می دهد. او بی آن که حرفی بزند مرا قاتل مادر و پدربزرگش می داند که کرونا را جدی نگرفتم و با جان عزیزانم بازی کردم. حالا هم نمی دانم با این درد زجرآور چگونه کنار بیایم و پاسخ فرزندانم را چه بدهم. ای کاش ...
شایان ذکر است، با راهنمایی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) فاطمه دختر ۱۹ساله این مرد به دایره مددکاری کلانتری هدایت شد. او پس از آن که بغض فروخورده اش را به چشمان سوگوار پدرش گره زد ، ساعتی را پای جملات مشاور زبده کلانتری نشست تا بداند پدر به سوگ نشسته اش نیز تاوان سختی را می پردازد. این گونه بود که ناگهان فاطمه اشک ریزان به آغوش پدرش پناه برد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
نظر کاربران
بعضی مردای بی فکر ناقص العقل ،به زنها و دخترهاآسیب میزنند ،لعنت خدا بهشون
پاسخ ها
کاش با رعایت بهداشت فردی این روزها نمیدید گرچه تضمینی هم نبود ولی حداقل عذاب وجدان دیگه نداشت
چی کار میکرد بدبخت نباید خرج خونه رو در بیاره
پاسخ ها
مگه خودش نگفت بهداشت را رعایت نمی کردم ، حداقل رعایت می کرد در این صورت عذاب وجدان نداشت
اره والا
مصیبت بزرگیه! خودمان را جای هر کدام از اعضای خانواده بگذاریم متوجه میشویم چقدر رنج آوره. خدا صبرشان بده . دیگه اندک خوشی هم که داشتند تمام شد. لعنت بر تو ای سازنده کرونا.
زندگی ادامه دارد نیمه پر لیوان رو اگه ببینیم هنوز پدر و سه فرزند هنوز هستن خداروشکر جسمشون سالمه و کم کم با مرگ مادر وپدربزرگ کنار میان و دختر خانم پدر مهربونشو میبخشه حالا غرور داشته کرنا رو دست کم گرفته عوضش چقدر جسور بوده که به اشتباهش اعتراف کرده احسنت به چنین خانواده ای خدا نگهدارشون باشه
پاسخ ها
نظر روانشناسی شده و منطقی بیان کردی