حسن کامشاد از اینکه چطور با یک شیطنت در اداره ثبت احوال، به واسطه دلبستگیاش به نام مستعار اسماعیل پوروالی «بامشاد»، نام خانوادگیاش را تغییر داده است میگوید.
خبرگزاری ایسنا: حسن کامشاد از اینکه چطور با یک شیطنت در اداره ثبت احوال، به واسطه دلبستگیاش به نام مستعار اسماعیل پوروالی «بامشاد»، نام خانوادگیاش را تغییر داده است میگوید.
حسن کامشاد، مترجم و پژوهشگر ادبی در کتاب «حدیث نفس» یا «خاطرات رسته از فراموشی» که در آن با نثری به قول خودش «ساده و بیپیرایه» به روایت زندگیاش پرداخته (و نوشتن آن را در چهارم تیرماه ۱۳۸۵ آغاز کرد)، در بخش «جوانی» (سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۴۰) و با عنوان «تغییر هویت» ماجرای تغییر نام خانوادگی خود را به «کامشاد» چنین بیان کرده است: «اما ابتدا تا یادم نرفته این را بگویم که تعطیلات نوروز آن سال در اصفهان، به همراه دوستی به اداره آمار و ثبت احوال رفته بودیم.
دوستم کاری داشت و من در گوشهای از سالن بزرگ منتظر او نشسته بودم. پیرمردی کنار دستم پشت میزش چرت میزد. برای دفع وقت از او پرسیدم اگر کسی بخواهد نام خانوادگیاش را عوض کند چه باید بکند. گفت کاری سادهای نیست، باید به تصویب اعلیحضرت همایونی برسد!
و افزود البته استثنائاتی هم دارد، مثلا اگر کسی نامش با شغلش منافات داشته باشد: معلمی که اسمش موجب خنده شاگردان شود، یا اگر نام خانوادگی کسی از سه کلمه یا بیشتر تشکیل شده باشد. گفتم مثلا میرمحمد صادقی؟ گفت بلی. گفتم پس من میتوانم نام خانوادگیام را تغییر دهم، و شناسنامهام را نشانش دادم. نگاهی کرد و گفت بله، شما واجد شرایط قانونی هستید.
- خب چه باید بکنم؟
- باید درخواستی بنویسید و ده نام پیشنهاد کنید تا یکی، که مدعی نداشته باشد، به شما اعطا شود.
شوخی شوخی پرسیدم شما کاغذ و قلم دارید؟ قلم و کاغذی در اختیارم گذاشت. گفتم من تا کنون نامه اداری ننوشتهام، ممکن است کمکم کنید؟ پیرمرد با خوشرویی شرحی تقریر کرد و من نوشتم. گفت ولی خودت باید ده تا نام پیشنهاد کنی.
من آن روزها دلبسته روزنامه «ایران ما» در تهران بودم. کسی با نام مستعار «بامشاد» در آن روزنامه مقاله مینوشت (بعدها فهمیدم نویسنده اسماعیل پوروالی بود). من شیفته سبک و فکر و قلم او بودم و آرزو میکردم روزی بتوانم چون او بنویسم. از این رو نخستین نام درخواستیام را نوشتم بامشاد و به دنبالش نه اسم دیگر به همان وزن و قافیه: دلشاد، فرشاد، گلشاد، مهشاد، رامشاد، کامشاد... در فکر «شاد» دیگری بودم که پیرمرد اصفهانی گوشه چشمی به کاغذ انداخت، لبخندی زد و گفت «یکیاش را هم، دور از جون شما، بنویسید روانشاد»!
دوستم کارش تمام شد و رفتیم؛ در راه پرسید موضوع چه بود؟
- هیچچی، سربهسر پیرمرد میگذاشتم.
درست یک سال بعد تعطیلات نوروز در اصفهان، باز به دلیلی گذارم به همان اداره افتاد، موضوع به کلی فراموشم شده بود. دوباره همان پیرمرد را دیدم؛ کماکان مشغول چرت زدن. شیطنت پارسال یادم آمد. رفتم جلو و گفتم سال پیش درخواستی برای تغییر نام خانوادگی دادم. گفت «اسم شریف؟» گفتم «حسن میرمحمد صادقی». گفت «آقای کامشاد من سه ماه است دنبال شما میگردم». و به همین سادگی، حسن آقا میرمحمد صادقی شد حسن کامشاد.»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر