۱۰۴۰۸۱۰
۵۰۱۵
۵۰۱۵
پ

جنگی که تمام نشد

جنگ که شد، ما تهران بودیم. مادرم سال‌ها بود که مهاجرت کرده بود و من را هم حوالی بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آورده بود؛ اما تمام خانواده‌اش اسیر جنگ شده بودند.

روزنامه شرق: جنگ که شد، ما تهران بودیم. مادرم سال‌ها بود که مهاجرت کرده بود و من را هم حوالی بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آورده بود؛ اما تمام خانواده‌اش اسیر جنگ شده بودند.

خاله مقبوله، خاله کریمه، دختردایی‌‌ها‌ و بچه‌های‌شان. هرکس به گوشه‌ای گریخته بود؛ یعنی از اول نرفته بودند. خیلی ماندند. خانه‌شان چهار‌حوض ابوالحسن بود. روبه‌روی تانکی دو. بی‌بی‌ام پیر بود ولی هنوز بین چروک‌های صورتش خالکوبی‌های آبی‌رنگ را می‌شد دید.

اسم بی‌بی‌ام فرحه بود و از طایفه چنانی‌های لبنان. و آن‌قدر پیر بود که دیگر مامایی نمی‌کرد. بی‌بی و خاله مقبوله و شوهرش عمو اسماعیل و بچه‌های ازدواج‌نکرده‌اش شهرام و بهرام و ناهید همه با هم ترسیده بودند. خاله‌ام آرایشگاهش را تعطیل کرد. کسی نبود که بیاید موهایش را میزانپیلی کند یا حتی ابرو و بند بیندازد.

حتی بابای ولی هم که یکی از مغازه‌های خانه ما را اجاره کرده بود، در و پیکر را قفل زده و رفته بود. از مدرسه روبه‌رو هم دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد. آبادان داشت خالی می‌شد. بی‌بی ترسیده بود. تابلوی آرایشگاه سامانتا کج شده بود و خاله‌ام فقط خدا را صدا می‌زد. آنها یک ظهر گرم که از شدت شلیک‌ها صدای مرگ شنیده می‌شده، در پیکان سبز‌رنگ عمو اسماعیل خودشان را جا کردند و از شهر فرار کردند.

پیکانی که انفجار یکی از درهایش را پرانده بود. موقع گریز برای آخرین بار از جلوی فروشگاه کفش ملی رد شدند و عمو اسماعیل گریه‌اش گرفته بود؛ چون تمام عمر در آن فروشگاه کار کرده بود.

بی‌بی و خاله مقبوله و بچه‌هایش صاف رفتند کلیشاد، جایی نزدیک به فلاورجان در اصفهان؛ چون دختر بزرگش ماهرخ با شوهرش و سه تا دخترهایش آنجا زندگی می‌کردند. خاله مقبوله دیگر بروبیایی نداشت. از آن زندگی خوب و به‌راه جز اندوه و نگرانی هیچ نماند.

پسر بزرگش شاهرخ که در نیروی هوایی کار می‌کرد، جبهه بود. پسر دیگرش شهرام هم برگشته بود آبادان برای جنگیدن. بدتر از همه چیز سرمای اصفهان بود و برف‌های مفصلی که می‌توان گفت جنوبی‌های جنگ‌زده برای اولین بار بود که تجربه‌اش می‌کردند.

خاله کریمه هم وضع و حال بهتری نداشت. با بچه‌هایش جمع کرده، رفته بودند جراحی، حوالی ماهشهر. از خانه وسیله و چیزی برنداشته بود، فقط طوطی سبزش که جانش به جان او بسته بود. طوطی بیچاره هم که به اندازه خاله‌ام ترسیده بود، مدام حسین پسر‌خاله‌ام را صدا می‌زد.

حسین، حسین. حسین و حسن هر دو می‌جنگیدند. حسن در نیروی دریایی و حسین هم جایی در جنوب. دخترهای خاله کریمه، نعیمه و پریوش و پروین و شوهرها و بچه‌های‌شان جایی دیگر گم شدند.

زن‌ها برای شوهرهای نظامی‌شان گریه می‌کردند. شاهرخ خط مقدم بود. تعریف کرده بود که وسط سنگرها، چند روزی بود که مردی روستایی سوار بر الاغش پیش می‌آمد.

نان گرم و خرما و آب می‌آورد. مرد که می‌رفت رگبار گلوله‌ها بیشتر می‌شد. یک روز شاهرخ به او شک می‌کند. دم الاغش را از پشت می‌گیرد و مرد را می‌اندازد زمین. مرد ستون پنجم بوده، با خود بیسیم داشته. خاله مقبوله با درد چندین بار اوی‌های کشیده‌ای می‌گوید و بلند گریه می‌کند.

در همان اوایل جنگ، و در همان روستای کلیشاد، بچه‌های خاله مقبوله، ضربدری با بچه‌های صاحبخانه که مامان اسفند صدایش می‌کردند، ازدواج می‌کنند؛ یعنی شهرام و ناهید، با طیبه و اسفندیار نامزد می‌شوند. من آن شب را به یاد دارم. شاید ۱۰، ۱۱‌ساله بودم.

بچه‌های خاله من هم نوجوان بودند. نوجوان‌هایی که جنگ آنها را زودتر از معمول بزرگ کرده بود. بعد از نامزدی، شهرام دوباره به جبهه برگشت. شوهر عمه‌ام که نظامی بود، در جنگ شهید شد و ما با اضطراب‌هایی عمیق از دیدن خانواده پراکنده‌شده به تهران برگشتیم. در دبستان عباس باقری دو معلم با روسری‌های بلند سیاه و روپوش‌های سبز‌رنگ، به ما دانش‌آموزان سینه‌خیز‌رفتن را یاد می‌دادند.

خانه‌ها اغلب تلفن نداشتند. مادرم هر چند ماه یک بار دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم مخابرات میدان توپخانه. مخابرات یک ساختمان خیلی بزرگ بود.

مادرم شماره پدرم را که در آمریکا دانشجو بود، به کارمند مخابرات می‌داد و بعد در صفی طولانی منتظر می‌شدیم تا از بلندگو ما را صدا بزنند. بدو‌ بدو به داخل کابین برویم و با پدرم حرف بزنیم و بگوییم ما هنوز زنده‌ایم. و نگوییم که تمام شیشه‌ها را چسب زده‌ایم و نگوییم که چقدر از صدای آژیر قرمز می‌ترسیم و نگوییم که چقدر تنهاییم.

فقط خوش‌و‌بش می‌کنیم و پدرم می‌گوید باید با من می‌آمدی اینجا و من سکوت می‌کنم. خاله مقبوله بار کرده رفته اهواز. می‌گوید میهمان‌نواز نبودند. در شهر به ما جنگ‌زده‌ها طوری نگاه می‌کنند انگار که خانه و زندگی‌شان را گرفته‌ایم. باز اهواز مثل شهر خودمان است.

آنجا هم خوزستان است دیگر. عمو اسماعیل حالا در یکی از شعبه‌های کفش ملی اهواز کار می‌کند. خاله مقبوله می‌نشیند، پا می‌شود برای شاهرخ و شهرام که خط مقدم هستند، گریه می‌کند. ماهرخ و شوهر و بچه‌هایش مهاجرت کرده‌اند دوبی. خاله تنهاست. بی‌بی مرده است.

خیلی‌های‌مان همدیگر را گم کرده‌ایم. پسردایی‌هایم اسماعیل و ابراهیم که همان اول انقلاب رفته بودند آمریکا، در‌به‌در دنبال مادر و برادر و خواهرهای‌شان در خرمشهر می‌گردند. تلفن‌ها قطع است و آنها از آن سوی دنیا فقط صدای بوق ممتد می‌شنوند. پسردایی خلیل پاسدار است و می‌جنگد. مهوش و میترا که هر دو معلم‌ هستند، در خرمشهر با زنان دیگر ملافه‌های خونی می‌شویند و غذا درست می‌کنند.

چند سال گذشته است. جنگ تمام‌بشو نیست؛ ولی خرمشهر آزاد شده است. ما همه دلمان می‌خواهد برویم ببینیم چه بر سر خانه و زندگی‌مان آمده است. کارت مخصوص زرد‌رنگی می‌دهند و ما میان کوچه‌ها سرازیر می‌شویم. خیلی‌ها گریه می‌کنند، حتی مردها. روی آوار راه می‌رویم. خانه‌های ویران و زندگی‌های تباه‌شده.

بعد می‌رویم خرمشهر. خانه پدربزرگم حاج زیدان. من دختری نوجوانم. خانه پدربزرگم مقر بوده است. از بقایایش فهمیده بودند. پله‌ها را می‌روم بالا. محافظی که با ماست، می‌گوید دختر کجا می‌روی، خطرناک است. روی پشت‌بام ایستاده‌ام. دلم می‌خواهد چیزی پیدا کنم.

مثل یک عکس. جلوی پایم چیزی است. خم می‌شوم. آن را برمی‌دارم. خدای من، کارت عروسی دختر همسایه است. دختری که درست چند روز قبل از عروسی‌اش، همراه با نامزدش در سینما رکس آبادان سوختند و از بین رفتند و حالا کارت عروسی‌اش بعد از این‌همه روز جنگ سالم مانده. به شط نگاه می‌کنم و «کشتی پلنگ» سوخته. کشتی زیبایی که شب‌ها چنان‌که پایمان در آب بود، به چراغ‌های روشنش نگاه می‌کردیم و آرزو می‌کردیم روزی با آن به سفر برویم. جنگ ادامه داشت.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج