رازهای شرلوک؛ از زن ایده آل اش تا خودشیفتگی اش
هنوز آن شب غم انگیزی را که بغض کرده، پتو را تا زیر بینی بالا کشیده بودم . صحنه سقوط و مرگ شرلوک هولمز را تماشا می کردم، خوب به خاطر دارم...
شاید اگر کانن دویل می دانست که با نوشتن «راه حل نهایی» یکی از محبوب ترین پرسوناژهای تاریخ ادبیات را به کشتن می دهد، اصلا دست به قلم نمی شد. اما چه چیزی باعث می شود تا نویسنده ای چون کانن دویل که تنها یک داستان گوی تواناست، موفق به خلق چنین شخصیتی شود؟
کاوه میرعباسی به واسطه علاقه اش به ادبیات پلیسی و رمانی که بیست سال است دارد روی آن کار می کند و مطالعات بسیاری که درباره ادبیات پلیسی و خصوصا شرلوک هولمز داشته، دلایلی برای توجیه این موفقیت دارد.
شرلوک هولمز پس از سال ها تبدیل به یک هویت مستقل شده، انگار یک شخصیت حقیقی بوده که زمانی می زیسته است. حتی آکسسوار مخصوص خودش را دارد. چیزی که ما در مورد کارآگاه های معروف دیگر مثل پوآرو نمی بینیم. چطور این اتفاق افتاده است؟
برای آن که علت این محبوبیت را بفهمیم، باید نگاهی به تاریخ شکل گیری این شخصیت بیندازیم. به نظر اکثر کارشناسان و مورخین ادبیات پلیسی، شروع این گونه ادبیات با آن سه داستانی بود که ادگار آلن پو نوشت و کارآگاهش شخصی به نام شوالیه دوپن بود. ولی آن داستان ها بسیار انتزاعی هستند و اصلا نمی توانند با مخاطب عام ارتباط برقرار کنند. شرلوک هولمز اولین کارآگاهی بود که در سطح عام مطرح شد. هر چند آرتور کانن دویل اعتراف کرده که شخصیت هولمز از روی شوالیه دوپن ادگار آلن پو الگوبرداری شده اما او این شخصیت را خیلی ملموس تر و عامه پسندتر کرد و جزییات ریزی را در کل داستان های هولمز وارد کرد.
این جزییات هم در نوع خود جالب است. ما چیزهای زیادی درباره هولمز می دانیم.
بله، من 20 سال است که دارم روی یک رمان پلیسی کار می کنم و به همین خاطر مطالعات بسیاری درباره جزییات زندگی هولمز داشته ام. کتاب درباره او بسیار است. مقدار زیادی جزییات ریز و ملموس برای خوانندگان وجود دارد. جالب است بدانید جز آن که هولمز هواخواهان بسیاری دارد و حتی باشگاه هایی به نامش تاسیس شده، عده ای براساس اطلاعاتی که در 56 داستان کوتاه و 4 رمان کانن دویل هست، بیوگرافی کامل او را نوشته اند. مثلا سال تولد او که کاملا مشخص است؛ 1854. حتی یک عده روزش را هم پیدا کرده اند و می گویند او متولد 4 ژوئن 1854 بوده و همه این ها هم از خود داستان ها استنتاج شده است.
در این داستان ها شخصیت پردازی دقیقی درباره شخصیت های اصلی انجام شده است. ما یکسری احساسات درونی واتسون و جنبه هایی از زندگی عاطفی هولمز را به برکت همین توضیحات می فهمیم. مثلا در اولین داستان کوتاه کانن دویل (رسوایی در کشور بوهم) که شخصیتی به نام آیرین آدلر می آید، هولمز یکی از آن تغییر قیافه های معروفش را داده اما آیرین آدلر که از کنارش رد می شود می گوید شب به خیر آقای هولمز.
به همین خاطر است که هولمز او را تحسین می کند. او زنی است که باهوش تر از هولمز بوده و همه جا به او اشاره می کند و حتی از نظر کلامی حرف تعریف مشخص دارد. وقتی می گوید The Woman منظورش اوست. زن یعنی آیرین آدلر. مظهر زن ایده آل برای هولمز اوست به همین خاطر حول و حوش این موضوع خیلی ماجرا نوشته اند.
می دانید که پرسوناژ هولمز یک حالت زن ستیز دارد و تنها زنی که هولمز او را تمجید کرده و خیلی ها این تمجید را به علاقه تعبیر کرده اند و گفته اند یگانه عشق زندگی هولمز بوده، آیرین آدلر بوده است. حتی این زن را قهرمان یک سری از داستان ها کرده اند که هولمز هم در آن حضور دارد. اولین آن «صبح به خیر شرلوک» و دومی «شب به خیر آدلر» است.
حتی در مورد واتسون هم چیزهای زیادی می دانیم. مثل این که او قبلا پزشک ارتش در افغانستان بوده و پایش تیر خورده و... در حالی که مثلا از هستینگز، دستیار پوآرو، چیزی نمی دانیم.
باید در نظر گرفت که راوی، دستیار کارآگاه است و می تواند درباره خودش حرف بزند. در مواردی که دستیارها راوی نیستند، به آن صورت به دستیار پرداخته نمی شود. البته اگر نویسنده بخواهد، کار نشدنی وجود ندارد. ما داستان های کانن دویل را از چشم دکتر واتسون می بینیم. آن عصر طلایی ادبیات پلیسی هنوز نرسیده بود که می گفتند نویسنده باید همه اطلاعاتی را که کارآگاه دارد، در اختیار خواننده قرار دهد تا ببینیم خواننده می تواند زودتر معما را حل کند یا نه. این مدل از دهه دوم قرن بیستم شروع می شود.
به همین دلیل ما در داستان ها می بینیم که هولمز اطلاعات زیادی جمع می کند که ما نمی دانیم چیست. کارهای او در ابتدا نامفهوم و مرموز است و ما در همان حیرتی گرفتار می شویم که واتسون در آن است، تا زمانی که هولمز لطف می کند و گره از معما باز می کند و توضیح می دهد که چه کارهایی انجام داده است.
اتفاقا یکی از نکاتی که کانن دویل به عنوان قاعده گذاشت و بعد از او کسان دیگر رعایت کردند و پیش از او آلن پو هم همین کار را انجام داده بود، این است که همیشه راوی داستان یا دستیار کارآگاه را کم هوش یا با هوش متوسط قرار می دهند تا نبوغ کارآگاه بیشتر مشخص شود. این یکی از کلیشه هایی است که شروعش در داستان های شرلوک هولمز است. در بعضی از ماجراهای پوآرو هم دستیارش هستینگز را می بینید که واقعا خنگ است. ضرورت هم دارد. این کم هوشی جز آن که باعث می شود هوش کارآگاه بیشتر به چشم بیاید، کارکرد دیگری هم دارد. نویسنده این دستیار را در سطح خواننده نه چندان تیزهوش تنزل می دهد تا لازم باشد به بهانه توضیح به دستیار نکاتی برای خواننده روشن شود.
اگر دستیار باهوش بود اصلا نیازی به باز کردن گره ها در پایان داستان نبود. تمام زوج های کارآگاهی در ابیات این ویژگی را دارند به خصوص در مواردی که دستیار کارآگاه راوی داستان هم هست. اگر دستیار همه چیز را بفهمد که دیگر لازم نیست کارآگاه توضیح دهد و اگر او بیاید و از زبان خودش بر مبنای آنچه درک کرده توضیح دهد، خودش کارآگاه می شود.
محبوب تر از شرلوک هولمز هم داریم؟ شخصیتی که در ایران شناخته شده نباشد؟
هولمز نه فقط در ادبیات پلیسی بلکه به گواه گینس، محبوب ترین پرسوناژ کل تاریخ ادبیات است. هیچ پرسوناژی را در تاریخ ادبیات نداشته ایم که محبوبیت هولمز را داشته باشد. اداره پست لندن تا سال ها نامه هایی از مردم دریافت می کرد که به آدرس خانه او در ۲۲۱ بیکر استریت ارسال می شد. پرسوناژهای دیگری که با اختلاف بسیار زیاد در ادبیات محبوبیت بالایی دارد و از رویش «پاستیش» و «پارودی» ساخته اند، الیزابت بنت و دارسی رمان «غرور و تعصب» جین آستین هستند. حداقل من ۱۰ سری ماجرا از این شخصیت ها داریم. به علاوه رمان هایی که از زوایای مختلف به آن ها پرداخته اند. ولی باز هم می گویم که با هولمز فاصله خیلی زیادی دارد.
من هنوز متوجه نشده ام چرا شرلوک هولمز این قدر محبوب شده است. این که زیاد به جزییات پرداخته، نمی تواند دلیل کافی باشد.
هولمز اولین کارآگاه با این سر و شکل بوده اما باز هم نمی شود گفت چون اولین کارآگاه بوده به چنین محبوبیتی دست پیدا کرده است. بلافاصله بعد از کانن دویل، نویسندگان دیگر، کارآگاه هایی مشابه هولمز خلق کردند که نگرفت. به فرض آرسن لوپن در فرانسه سال های سال مقبولیت داشت ولی دیگر این روزها از دور خارج شده است.
در محبوبیت هولمز عوامل مختلفی دخیل است. او آدم متفاوتی است که نظر مردم را به خود جلب می کند. خودپسندی و خودشیفتگی شدید دارد. مضاف بر شخصیت این پرسوناژ، شرلوک هولمز زمانی پدید آمد که فلسفه غالب در غرب، فلسفه پوزیتیویسم آگوست کنت بود و دقیقا روش هولمز در حل معما، زاییده این فلسفه است: کسب شناخت به واسطه امور موجود عینی و نتیجه گیری.
او آن زمان از روشی در حل معماهایش استفاده کرد که منطبق بر فلسفه غالب زمان خودش بود. ترفندی که نویسنده استفاده می کند، دقیقا ترفندی است که شعبده بازها به کار می برند، یعنی خواننده را گول می زند. از همان موارد می شود نتیجه گیری هایی متفاوتی کرد و این نتیجه گیری ها قاطع نیست و خیلی جاهایش می لنگد. ولی نویسنده مثل شعبده بازها یک لحظه حواس خواننده را پرت می کند تا ذهنش به سمت موشکافی نرود که بخواهد نتیجه گیری ها را زیر سوال ببرد. شیوه نگارش هم دخیل است. اصولا کتاب هایی که هم برای نوجوانان و هم بزرگسالان جذاب هستند، موفقیت زیادی در جذب خواننده کسب می کنند.
فکر می کنم حتی مدل لباس پوشیدن و چهره سنگی هولمز هم به این ماجرا کمک کرده است.
بله، خطوط چهره، بینی عقابی و صورت زاویه دار و نوع لباسی که می پوشد، به او حالت خاصی داده است. آرتور کانن دویل این شخصیت را از چند مورد حقیقی الگوبرداری کرده است، مثل استاد پزشکی دانشگاهش و چند نفر دیگر ولی هیچ کدام از این ها نمی توانند این اتفاقاتی را که در ادبیات می افتد و این محبوبیت هایی را که پیش می آید، توجیه کنند. مثلا در مورد پرسوناژهای رمان «غرور و تعصب» هم این سوال مطرح است که چرا بین ۶ رمان جین آستین، این یکی این قدر محبوب شده؟! فکر می کنم این ها معجزه های ادبی هستند.
هرچند آرتور کانن دویل، غول ادبی و نویسنده ای درجه یک نبود بلکه تنها یک داستان گوی قابل بود. گاهی اتفاق هایی می افتد که خود نویسنده اصلا انتظارش را ندارد. می شود رساله های متعدد نوشت و دلایل مختلف تراشید که همگی مقبول هستند و می شود دلایل دیگری تراشید که آن ها هم مورد قبولند ولی هیچ وقت دلیل قطعی برای علت محبوبیت یک پرسوناژ پیدا نمی شود. فرایندی است که می شود برایش دلایل بسیار تراشید اما هیچ کدام دلیل قاطع و آخرین دلیل نیستند و راه را بر دلایل جدید نمی بندند.
بله، اولین نفر هم همان پسر کانن دویل بود که به همراه جان دیکسون کار 12 ماجرای جدید نوشتند و تمام آن اصول آرتور کانن دویل را هم در نوشته ها رعایت کردند. اما بعدا تحول پیدا کرد. بیش از هزار رمان و داستان کوتاه به وسیله نویسندگان دیگر نوشته شده که در آن ها شخصیت هولمز حضور دارد. معمولا وقتی که یک پرسوناژ را از یک کتاب بر می دارند و در داستان دیگر می گذارند، به دو شیوه این اتفاق می افتد؛ پاستیش یا پارودی.
پاستیش یعنی پرسوناژ را با همان ویژگی هایی که در داستان اصلی و اثر اولیه آمده، استفاده می کنند ولی در پارودی تصویر مضحکش را ارائه می دهند. در مورد هولمز چه در ادبیات و چه در سینما هر دو مورد اتفاق افتاده است. تعداد پاستیش ها خیلی زیاد است اما پارودی ها هم کم نیستند. یکی از معروف ترین پارودی ها «زندگی خصوصی شرلوک هولمز» است که بیلی وایلدر آن را ساخته است. در بعضی داستان ها هولمز را در کنار شخصیت های واقعی معروف قرار داده اند. مثلا در رمان «محلول ۷ درصد» نیکلاس مایر- اسم رمان اشاره به میزان کوکایینی دارد که هولمز مصرف می کرد- هولمز به علت افراط در مصرف کوکایین وضعیت بحرانی روحی پیدا می کند و دکتر واتسون او را پیش فروید می برد.
نیکلاس مایر بعد از محبوبیتی که رمانش پیدا کرد، یک رمان دیگر به اسم «وحشت در خیابان وست اند» نوشت که در آن جا هولمز در کنار شخصیت های معروف دیگری قرار می گیرد مثل آرتور کانن دویل، اسکار وایلد و چند نفر دیگر از مشاهیر آن دوره. آن قدر این شخصیت محبوب بوده که برخی نویسنده ها از پرسوناژهای مرتبط با هولمز برای نوشتن داستان بهره گرفته اند.
اما در بعضی از این داستان ها، هولمزی که نشان داده می شود، شباهت کمی به هولمز کانن دویل دارد. چرا؟
شاید علت این که این همه پاستیش و پارودی با پرسوناژ هولمز ساخته شده، این باشد که یک سری پتانسیل های بالقوه در این پرسوناژ هست که هیچ وقت در آثار اصلی بالفعل نشده اند و این زمینه ای ایجاد می کند که نویسندگان دیگر بیایند و این پتانسیل های بالقوه بی استفاده را فعال کنند و این منبع بسیار غنی است که در خیلی پرسوناژهای دیگر نیست.
این پتانسیل های بالقوه کدامند؟
ببینید، یکی از ویژگی های ادبیات ماجرایی این است که اسطوره سازی می کند و ابرقهرمان می سازد و هولمز اولین چهره اسطوره ای و ابرکارآگاه است، چون شوالیه دوپن نتوانست آنقدر محبوبیت پیدا کند. کم کم این پدیده ابرکارآگاه در ادبیات پلیسی منسوخ شد. به همین خاطر بعدها از هولمز اسطوره زدایی کردند. مثلا در فیلمی هولمز را یک بازیگر درجه دو دائم الخمر نشان داده اند. از طرفی کسی که واقعا ماجراها را حل کرده خود دکتر واتسون بوده و او را استخدام کرده تا برای این که کتاب هایش فروش کند، نقش هولمز را بازی کند.
این اسطوره شکنی در خیلی آثار دیگر هست. در یکی از همین ادامه ها یک بار هولمز مشخصا می گوید که من هیچ وقت آن کلاه مسخره را روی سرم نگذاشتم و اصلا هم اصل پیپ کشیدن نیستم و تمام علائم و نشانه های هولمز را انکار می کند. در حالی که ما هولمز را با همین نشانه ها می شناسیم و حتی پرهیبش هم او را آشکار می کند و کافی است نیم رخش را به صورت سایه وار رسم کنید تا معلوم شود شرلوک هولمز است.
قبول دارید این ها خیلی نگرفته؟ یعنی همچنان مردم وقتی که می خواهند هولمز را به یاد بیاورند، با همان مشخصات او را می شناسند.
قطعا همین است. باید این کلیشه در ذهن خواننده قوی بماند تا ضدکلیشه ها به فروش برسند. روزی که این کلیشه ضایع و محور شود دیگر آن ضدکلیشه ها فروش نمی کنند. آن ها جذابیت خود را از پایداری این کلیشه می گیرند. یک لذت متناقض است. من از شخصیت کلیشه ای هولمز خوشم می آید و در عین حال از رمانی که تمام آن کلیشه ها زیر سوال می برد، لذت می برم. پدیدآوردن یک روش دارد و شکستن هزار روش. در هر کدام از این رمان ها به شیوه خودشان کلیشه ها را جا به جا می کنند. در این پاستیش ها و پارودی هایی که روی هولمز نوشته شده حتی جنسیت دکتر واتسون را عوض کرده اند. فقدان روابط عاطفی و شکست ناپذیری، دو پتانسیل بالقوه هستند که نویسندگان بسیاری آن ها را در داستان های دیگر بالفعل کرده اند.
فرض کنید در آن سال ها آرتور کانن دویل این ماجراها را نمی نوشت. یک نویسنده دیگر با همان قدرت و خلاقیت امروز این شخصیت را می نوشت. آیا می گرفت؟
نه، فیلمی بود که هولمز با ماشین زمان به زمان حال آمده بود و شروع می کرد نیتجه گیری کردن و همه اش غلط از آب در می آمد. قطعا نمی گرفت.
چرا؟
ببینید، همان طور که پیش تر هم گفتم، آن زمان فلسفه غایب پوزیتیویسم بود و او هم روش حل معمایش براساس فلسفه غالب زمان خودش بود. من یک نمونه دیگرش را هم سراغ دارم. شخصیت محببو «کمیسر مگره» ژرژ سیمنون نیز به همین صورت است. موقعیت که برگسون فلسفه شهودی خودش را مطرح می کند، سیمنون پرسوناژی می آفریند که برای حل معماها بر شهود تکیه دارد. یک جور الهام درونی به او می گوید که قاتل چه کسی است و شروع می کند به پیگیری و شگردش هم برای حل معماهای جنایی این است که می تواند خودش را جای مجرم بگذارد و مثل او فکر و حس کند. این طوری است که که به موفقیت دست پیدا می کند. مگره هم در زمان خودش همان قدر محبوبیت پیدا کرد که هولمز.
حالا کان دویل یا آگاهانه این کار را کرده است یا تصادفی. این قطعا یک رباطه معنادار دارد. از طرفی آن زمان ادبیات پلیسی به اندازه امروز فراگیر نشده بود. ادبیات پلیسی دائم در حال گسترش و تنوع پیدا کردن است و محمل بسیار مناسبی برای طرح بسیاری از موضوعات است.
یک زمانی ادبیات پلیسی در انحصار کشورهای انگلوساکسون بود و بعد به فاصله کم فرانسه. اما از دهه های ۶۰ و ۷۰ آثار برتر پلیسی از کشورهای اسکاندیناوی منتشر می شود. این قدر زیاد و متنوع شده است که دیگر هر کس می تواند با سلیقه خودش ادبیات پلیسی خاص خودش را انتخاب کند. آن زمان به چشم آمدن در یک عرصه خالی راحت بود اما الان با این تنوع خیلی سخت است. البته همچنان در غرب پرمخاطب ترین و پرفروش ترین کتاب ها، ادبیات پلیسی هستند.
این نیاز مردم به ادبیات پلیسی هم نکته جذابی است. چرا مردم این قدر به این شکل از ادبیات علاقه مند هستند؟ ادبیات پلیسی چه نیازی را از مردم برطرف می کند؟
دورن خواننده ایرانی هیچ چیز، چون علاقه ای ندارد! ولی برای خود من به عنوان کسی که شیفته ادبیات پلیسی است این پرده از معما برداشتن و حدس زدن بسیار جذاب است چون یکی از چیزهایی است که گونه های دیگر ادبی نمی توانند به خواننده بدهند.
شما می توانید نهایتا حدس بزنید که آخر داستان چه می شود. حالا یا درست حدس می زنید یا غلط. اگر درست حدس بزنید که داستان موفقی نیست و نشانه ضعف اثر است. اما معمای پلیسی یک چالش است. البته فقط این نیست. ریموند چندلر در رساله «هنر ساده قتل» می گوید اثر ادبی پلیسی موفق آن است که در وهله اول ادبیات باشد و بعد معمایی. اثری که خواننده راغب باشد با دانستن جواب معما برای بار دوم آن را بخواند. کما این که ۷ رمانی که خود چندلر نوشته این خصوصیات را دارند. در ایران مایه شگفتی است که یک مقدار تنبلی ذهنی وجود دارد و داستان که کمی پیچیده می شود، چه از نظر ساختار و چه داستان، خواننده عام حوصله خواندنش را ندارد. البته استثناهایی هم وجود دارد اما خواننده ایرانی لقمه جویده شده را بیشتر می پسندد.
نظر کاربران
من که پوارو رو بیشتر دوس دارم
پوارو جای خود ولی پیچیدگی های داستان و شخصیت شرلوک محشره
خیلی دوسش دارم..
شرلوک واقعا جذابه مرد رویاهای منه
شرلوک واقعا جذابه مرد رویاهای منه