جیک جیلنهال، بازیگری که هر نقشی به او میآید
با جیک جیلنهال در دفتری که موقتا برای تولید فیلم در یک شهرک صنعتی حومه بوستون ماساچوست مهیا شده بود، ملاقات میکنم. با حواس ششدانگ در گوشهای از اتاق بدون اثاثیه نشسته است. درِ اتاق را روی سگ خود، یک سگ بزرگ آلزاسی، میبندد که آن بیرون در میان گروهی از دستیاران خیره به صفحه نمایش و مشغول ناهارخوردن، غرش میکند.
جیلنهال، که اخلاقِ کاری او زبانزد است، هم بازیگر این فیلم است و هم تهیهکنندهاش. او با بومن بهخوبی آشنا شده است. میگوید: «نکته جالب و دوپهلو این است که اگرچه او به چنین وضعیت ناگواری دچار شده، این حادثه به او معنا و هدف واقعی داده است. جف یک شخصیت پروپیمان است؛ شخصی بسیار بانشاط. فیلم نیز بسیار مفرح است. این داستان شخصی است که یاد میگیرد در چنین وضعیت باورنکردنی، دشوار و وحشتناکی چگونه به یک پدر و یک فرد بالغ تبدیل شود. این داستانی است درباره اینکه چگونه میتوان رشد کرد و بزرگ شد».
در ابتدا چیز زیادی احساس نمیکند، بعد شروع میکند به نابودکردن هرآنچه با زندگی سابق منفورش مرتبط است و این کار را به معنای واقعی کلمه، با پتک و بولدوزر انجام میدهد. فیلم را ژان مارک والی کارگردانی کرده (همان کارگردانی که فیلم «باشگاه خریداران دالاس» را ساخته) و جیلنهال در آن به مطالعه وسواسگونهای در مورد غرابت دیوانهوار غم و اندوه میپردازد که کمتر پیش میآید آن را روی پرده ببینید. او درباره این شخصیت میگوید: «من فکر میکنم بیاحساسبودن نیز خود یک نوع احساس است. به نظر من این احساس، بهعنوان یک احساس مورد بیاحترامی قرار گرفته است و من فکر میکنم این فیلم به آن احترام میگذارد. احساسنکردن یا ندانستن آنکه چه احساسی دارید، بخش بسیار بزرگی از زندگی است».
دیویس در طول فیلم گاهی تلاش میکند تا واکنش «مناسب» نشان دهد، گریهکردن خود را در آینه تماشا کند، مثل رفتارهایی که در فیلمها میبیند، رفتار کند و این کاری است که خود جیلنهال بهشدت تلاش میکند تا از آن پرهیز کند.
او میگوید: «به نظر من قواعد همه زندگی ما را تحتالشعاع قرار میدهند و بعد، دنیا چیزی غیرمنتظره رو میکند و در اینجا دیگر از قواعد کاری ساخته نیست. گرایش فیلمها به این است که نشان دهند تغییرات به کشف و شهود و تصعید میانجامند و این اتفاق در یک لحظه میافتد که با حجم زیادی از موسیقی نیز همراه است. اما تغییری که در این فیلم میبینیم، یک تغییر ظریف است. مثل تغییر از ١٠ به ١٠ویکچهارم. شما نمیتوانید شکوفاشدن یک گل را ببینید، اما صبح از خواب بیدار میشوید و میبینید گل شکفته است».
جیلنهال در دانشگاه کلمبیا تحصیل کرده و پروژه مطالعاتی او درباره بودیسم بوده است. با لبخندی که گاهبهگاه ردی از آن روی صورتش دیده میشود، میگوید: «این نزدیکترین مثالی بود که توانستم برای یک تفکر انتزاعی پیدا کنم. من یکی از مخالفان سرسخت این هستم که آدم دائم در حال بیانکردن درونیات خود باشد». این را میگوید، مکثی میکند، در فکر فرو میرود و بار دیگر لبخند میزند. «البته منظورم این نیست که خودم را خیلی مهم و بزرگ نشان بدهم». علاقه او به بودیسم، به موضوع پذیرابودن و در زمان حالزیستن، در بازیگریاش خود را نشان میدهد.
میگوید: «من همان اول کار هرچه شرح صحنه در فیلمنامه است، خط میزنم؛ هر چیزی که پیشاپیش نشان دهد که قرار است چه احساس یا رفتاری داشته باشید. صحنهای در یک فیلم مریل استریپ وجود دارد که در یک قایق روی آب رودخانه میگذرد [فیلم «رودخانه وحشی»]. خانواده او را ربودهاند و پسری روی او هفتتیر میکشد و اولین واکنش او به دیدن تفنگ خنده است و بعد از آن است که او وحشتزده میشود. من عاشق این جزئیات ریز و صادقانه مربوط به دنیای درون هستم».
او مایل است دوران حرفهای - و زندگی خود را - به دو دوره تقسیم کند که قبل و بعد از یک رویداد بودهاند. این تغییر حدود ششسال قبل اتفاق افتاد، درست پیش از آنکه او ٣٠ساله شود. بعد از موفقیت اولیه و نسبی او در فیلم «دانی دارکو» که اکنون به یک فیلم کالت بدل شده است و بازی او در فیلم «کوهستان بروکبک» همراه با هیث لجر که او را نامزد جایزه اسکار کرد، مسیر بازی او به سمت فیلمهای پولساز هالیوودی تغییر پیدا کرد. او در سال ٢٠١٠ در فیلم ٢٠٠ میلیوندلاری دیزنی بازی کرد که اقتباسی از بازی ویدئویی «شاهزاده پارسی: ماسههای زمان» بود و نقش یک فروشنده را در کمدی رمانتیک «عشق و دیگر مواد مخدر» در مقابل آن هاتاوی بازی کرد (فیلمی که منتقد گاردین با عنوان «مزخرف فاقد صداقت» از آن یاد کرد). جیلنهال ته دلش راضی نبود که فکر کند فقط مناسب این قبیل فیلمهاست.
این تغییر مسیر حرفهای با تغییرات دیگری در زندگی او مقارن شد. «خیلی چیزها بودند که از نو تعریف شدند. البته همه آنها هم خوب نبودند». در این میان دوست و همکار او، هیث لجر، درگذشت. پدر و مادر او، که هر دو فیلمساز بودند، از هم جدا شدند و هر دونفر مسیر زندگی خود را از او و خواهر بازیگرش، مگی، جدا کردند. بااینحال آن دو نفر برای مدتی طولانی تلاش کردند تا «راهی پیدا کنند که خانواده را بار دیگر گرد هم بیاورند. مردم حرکت و تغییر میکنند. من از لسآنجلس به نیویورک نقلمکان کردم». بعد از آن دیگر دنیای فیلم «بیش از حد معمول، پوچ و عجیب به نظر میرسید». او با خود عهد کرد که آن را پرمعناتر کند. میخواست دریابد که دقیقا قادر به چه کارهایی است.
برای فیلم اخیرش با عنوان «چپدست» که اثری حماسی درباره یک مشتزن حرفهای بود، نیمی از سال را در یک باشگاه ورزشی حرفهای بهسر برد. در فیلم «شبگرد»، فیلمی درخشان و دلهرهآور در مورد یک روزنامهنگار تلویزیونی که به تعقیب آمبولانسها میپردازد، جیلنهال به شکل ترسناکی لاغر شد و چشمهایی وحشی و دیوانه پیدا کرد. او با کارهایش نشان میدهد که تغییر شکلیافتن و معنای مجازیدادن به بدن، در حرفه او کاری غریزی و ضروری است.
میگوید: «شاید. من در مصاحبهها کاملا آگاهم که چنین حرفی پیش میآید. «پارتیبازی» عبارت خاصی است که شما به کار بردید. خوب میدانم که چگونه به نظر میرسد». اما او به اخلاقیات خاص خود معتقد است که بیشتر یک بخش ریشهدار از شخصیت اوست تا واکنشی به برداشتهایی که از پسزمینه او وجود دارد. « فکر میکنم این بخشی از اصل و تبار من است. پدر پدربزرگ مادری من یک خیاط لهستانی بود که یک جراح شد. او مایه غرور و افتخار خانوادهاش بود. پدر من تا چند نسل قبل از تبار سوئدیهای سختکوش است. این مردان هرروز کارشان را از ساعت ٤:٣٠ صبح شروع میکردند. اینکه آدم خودش را از لحاظ جسمی و روانی به جلو سوق بدهد، همواره بخشی از زندگی من بوده است. پدرم از همان سنین پایین، زود از خواب بیدار میشد تا کار را شروع کند».
نمیدانم قصد دارد در ششسال آینده چه کار تازهای انجام بدهد. او در اینباره میگوید که قصد دارد بیشتر به تئاتر بپردازد؛ او در دو نمایش بازی کرده که نویسنده جوان انگلیسی، نیک پین، آنها را نوشته است. جاهطلبی غیرقابلانکاری برای کارگردانی دارد: «دلم میخواهد تماشا کنم افرادی را که استعدادی بیشتر از من دارند و بیاستعدادبودن خودم کار آنها را به گند نمیکشد». این را میگوید، اما لحن کاملا فروتنانهای ندارد.
و در مورد مسائل فراتر از کار چه میگوید؟
«پدر من، همان سوئدی، یک روز چیز زیبایی گفت. او گفت: «جیک، این را هم یادت باشد که تو هم باید خوش بگذرانی». آنوقت من چنین چیزی گفتم: «جدی؟ یعنی حالا کارم درست است؟ کارم را به اندازه کافی خوب انجام دادهام؟» و او چنین جوابی داد: «آره، خب حالا چرا کلید را نمیزنی کار را شروع کنیم؟» میخندد و سپس با بیقراری به کار فیلم خود بازمیگردد.
نظر کاربران
من از طرفدارهاش هستم