روزنامه همشهری - مسعود پویا: «تمام ستایش بی دریغی که سالهای سال است نثار پدیدههای فرهنگ غرب کرده ایم ما را ذرهای به آنها نمیچسباند. دنیای هیچکاک و گدار و آنتونیونی مرا به خود راه نمیدهد، هرقدر که من مجنون و سرگشته این عیارهای دنیا باشم. من باید تا ابد پشت درهای بسته فرهنگ غرب سینه بزنم و یا برگردم و دستم را با آتش خرد اجاقی که دارم گرم کنم... شعله «قیصر» را گرامی بداریم و در حفظ آن بکوشیم، شاید، شاید روزی آتشی شود که کاروانیان راه گم کرده را به سوی ملجایی راهبر شود...»
۵۱ سال پیش که پرویز دوایی اینها را نوشت هنوز کسی از سینمای ملی دم نمیزد. هنوز سینمای ایران محترم شمرده نمیشد و هنوز طبقه متوسط شهری علاقهای به تماشای فیلم ایرانی نشان نمیداد. اتفاق سال ۴۸، آمدن قیصر و «گاو» و شروع سینمای متفاوت ایران با همراهی و دلسوزی و پایمردی او که چهره شاخص منتقدان بود، اهمیتی مضاعف یافت. معلم و راهنمای جوانهای نیم قرن پیش و برادر بزرگتر موج نوییها که حرفش خریدار داشت، خوشبختانه همچنان هست و در خلوت خودخواسته اش در پراگ هنوز مینویسد.
ترجمه میکند و نوشته هایش همچنان خوانده میشوند.تجلیل از پرویز دوایی، ادای دینی است به منتقد و نویسنده و مترجمی که در همه این سالها سینما را با سین بزرگ نوشت و عاشقی از یادش نرفت.
اسم دوا، رسم صفا
علیرضا محمودی: سالهاست که پرویز دوایی از «اسم» به «رسم» کشیده شده؛ رسمی که ۴۰ سال است خواهان دارد. زیاد و جمعیت طور نه، اما دائمی و بامعرفت. نامههای پی در پی پراگ یک فرستنده دارد. اما گیرنده اش نشان خانههای پر شماری است. این حال یکه برای پرویز دوایی حاصل جمع و تفریق زمان و مکانی است که برای هراهل بخیه، سایه طوبی و آب زمزم است.
همه پرویز دوایی تا ۱۳۵۳ فراموش شده. از فیلمنامههایی که خاچیکیان و اکهارت ساختند کسی حرف نمیزند. نقدهای دوایی را نه کسی میخواند و نه کسی تدریس میکند. پاتوقها و گعدهها و رفت و آمدها و رفقا و دفترمجلهها و دفتر جشنوارههایی که دوایی به آنها میرفت و میآمد یکی به یکی درکمد ساختمانها و ذهن آدمها مه و محو میشود.
پیدا کردن دوایی قبل از «خداحافظ رفقا»، جستن آدمی است که زیر چنارهای «کاخ» و سایههای «کوشک» آخرین پرسهها و نفسها را زد و میان ایران و چک گم شد. آن شخصیت در صفحه آخر «سپید وسیاه» خاک شد و کات به سیاهی و پایان.
اولین سال دهه ۶۰، پرویزدوایی به شکل خاصی متولد میشود. کتابی خاص، انتشاراتی خاص، کتابفروشی خاص و کتابفروش خاص. «باغ» را انتشارات زمینه که در انقلاب نبود و در تجریش بود و ناشرش کریم امامی بود و کتابفروشاش گلی امامی منتشر کرد. کتاب با جلد کاهی رنگش از همان اول بنای رویا را گذاشت. خاطرات و تصاویری از کودکی و نوجوانی مردی که روحش نه در زمان حال و گذشته که در رویایی از تهران راه میرود و عکس میگیرد و چیزکی مینوشد و چیزهایی مینویسد.
خوانندگان در تهرانی که ریخت اش را شسته و پهن کرده کتابی را باز میکردند که در آن مردی از پراگ برای ما از خانه، آدمها، خیابان ها، درختها، جویها و جریانها زندگی میگوید. خواننده میخواند، نه داستان است نه خاطره، چیزی که میخواند شبیه خوابهای خوش است. آنقدر خوش که از ترس از دست رفتن کسی دنبال تعبیرش نمیرود.
رفقا دستشان میآمد که «پسرخا لهای» که از ایران به رسم جفا رفت حالا به یاد صفا برگشته است. رویایی زنده و خون دار و جوان از نوشتهها به قفسه کتابها رسوخ میکند. او برای نسل خود ننوشت که همه ارجاعش نقشه تهران و بلدیه باشد. او بلدی رویا بین شد تا برای نسلهای اهل تخیل رویایی از تهران بسازد و رویای دوایی در شهر بی رویا خریدار پیدا کرد. نسلی که رویا در سالهای انقلاب و جنگ برایش دریغ و حسرت شده بود، حالا روی خاک و خانههای تهران برای خودش رویا داشت؛ رویایی که دوایی در طول ۴ دهه، کلمه به کلمه و نوشته به نوشته و کتاب به کتاب آن را ساخت.
او کارمند دربند کانون و نویسنده آزاد مجلات نبود. او مستخدم زبان و کارگر سلیقه اش شد. دوایی به تهران برنگشت. تهران را ساخت. شهری پر از باغ و درخت. دوایی باغ ننوشت، باغ را ساخت و خودش شد مقیم آن. وقتی شهرش، در ذهن همه رویابینهای مقیم مرکز و حومه، حال و جان گرفت، به درختان چنار تکیه داد لیموناد سرکشید و از گیشه رکس برای شزم و بلای جان جاسوسان وتارزان بلیت لژ خرید.
او از آن شهر برای اولین مطلب غیرسینمایی هر سال مجله سینمایی، چیزهایی مینویسد. کتابهای سینمایی و غیر سینمایی ترجمه میکند. در فهرست پرفروشها جا میشود و مثل یک مکان برای هم نشینی با رویا به جذابیت پنهان شهر پراگ برای مسافران ایرانی تبدیل میشود. آنها میخواهند جرعهای دوایی بنوشند و باز برگردند. در هر مرام و مسلکی چهل سال امتحان جواب دادن برای هر دوایی، کافی است.
همیشه یکهسوار
سعید مروتی: از آنچه بهعنوان میراث دوایی منتقد در اختیار داریم، چه آنها که در کتابها تجدید چاپشده و چه نوشتههایی که کمتر مورد اشاره و ارجاع قرار گرفتهاند، آنهایی بیشتر در خاطر ماندهاند، تأثیر گذاشتهاند و در مواردی موج آفریده و تاریخساز شدهاند که با شور و شیدایی و عشق نوشته شدهاند. نوشتههای دوایی بیشتر تاریخ عشقاند. در سالهای پرکاری، مطلب سینمایی زیاد نوشته و اتفاقا خیلی از آنها هم نقد منفی بودهاند. در دهه ۴۰ بهعنوان منتقد و سینمایینویس خودش را موظف میکرده که فیلمهای روی پرده را ببیند و هر هفته بنویسد.
طبیعتا خیلی از این فیلمها هم با سلیقه، نگاه و عقیدهاش منطبق نبوده و دوایی با آن نثر زیبا، ذوق روزنامهنگاری و قوه استدلال متقاعدکنندهاش دربارهشان نوشته که مثلا «این آخرین سه تومانی خواهد بود که نذر پدر سینمای فارسی میکنم» (نقد «امیر ارسلان نامدار»)، اما از او نقدهایی بیشتر در ذهن مانده که با عشق و علاقه منتقد به اثر نوشته شدهاند.
دواییمنتقد را بیشتر با نقدهای مثبتش به یاد میآوریم؛ با فیلمها و فیلمسازان محبوبش؛ با «قیصر، مرثیهای بر ارزشهای از دسترفته» با «رضا موتوری، بلوغ درخشان یک فیلمساز»، با «اگر میخواهی من بگریم اول باید تو رنج ببری» (نقد تنگنا) با «سیری در سرگیجه»، با «شکار در شهر» و انبوهی نوشتههای دیگر که هنوز هم خواندنی و تأثیرگذارند. پس دوایی را با نقدهای مثبتش به یاد میآوریم. این هنر دوایی بود که حسش از تماشای فیلمی که دوستش داشته را جوری به مطلبش منتقل کند که خواننده را با خود همراه و حتی عاشق کند. بیجهت نیست که میراث دوایی، تاریخ عشق است.
میگویند نوشته بلند دوایی درباره «سرگیجه» هیچکاک نقد فیلم نیست و بیشتر احوالات شخصی نویسنده را در مواجهه با اثر بازتاب میدهد. گیرم چنین باشد، مگر نقد فیلم در نهایت قرار نیست در بر گیرنده دیدگاه شخصی باشد؟
میگویند برخی نقدهای ایرانی او زیادی حمایتی و رفاقتی بوده. اولا که موج گرم و مثبتی که از این نوشتهها برمیآمد به اعتلای فیلمسازی در ایران و شکلگیری آنچه بعدها موج نو خوانده شد، یاری رساند. دوم اینکه دوایی از اواسط دهه ۴۰ به بعد فقط منتقد فیلم نبود و نقش معلم و استاد را هم ایفا میکرد. توصیههای کاربردی او کیمیایی را از «بیگانه بیا» به «قیصر» رساند. دوایی مدافع پرشور فیلمسازان جوانی بود که از اواخر دهه ۴۰ به میدان آمدند و خون تازهای در رگهای سینمای ایران به جریان انداختند.
نقش دوایی در شکلگیری این جریان که اتفاقا مخالف هم داشت غیرقابل انکار است. جدال قلمی او با هوشنگ طاهری سر «قیصر» و هوشنگ حسامی بهخاطر «رضا موتوری»، شاید امروز تند بهنظر برسد، ولی آن زمان، واکنشهایی بهموقع برای دفاع از فیلمسازی جوان و خوشفکر و سینمای متفاوتی بودند که دوایی و رفقا سالها انتظار ظهور و شکلگیریاش را داشتند.
نقدهای دوایی هم توجه تماشاگر را بهخود جلب میکرد و هم فیلمسازان مخاطبش بودند. در انتهای دهه ۴۰ که قیصر و گاو از راه رسیدند، مثلث منتقد، تماشاگر، فیلمساز درست کار میکرد. دوایی در خلأ نمینوشت. صاحب سلیقه، نگاه و بینش بود. اینها را شاید منتقدان دیگری هم داشتند، ولی هیچکس دوایی نشد و به جایگاه و موقعیت او نرسید.
حسیترین مطالب سینمایی را نوشت و کنارش مثلا سخنرانیاش برای دانشجویان «میزانسن نمایش خدایی کارگردان» که بهصورت مقاله هم منتشر شد، نشان میداد که پشت آن شور، چه شعور و سوادی نهفته است. جادویی که در نوشتههای دوایی وجود دارد و ارتباط حسیای که با مخاطبش برقرار میکرد و اعتمادی که خواننده (تماشاگر، فیلمساز) به دیدگاههای او داشت، باعث میشد هر تأیید یا تکذیبش مؤثر واقع شود.
دانشآموخته در رشته زبان انگلیسی و مترجم پرکاری بود، ولی تحتتأثیر نظر منتقدان آن سوی آبها نبود. هرگز ترجمه را جای تالیف منتشر نکرد و بارها نظر منتقدان مطرح خارجی را زیرسؤال برد. اصالت نگاه دوایی که چشم به این و آن نداشت و صرفا براساس برداشت و حس و دانشاش درباره فیلمها مینوشت، به او فردیتی کمیاب بخشیده بود. منتقد محبوب چند نسل از سینمایینویسان، خوانندگان پر و پا قرصی که طبق آن قول رایج سپید و سیاه (نشریهای سالها مطالب دوایی در صفحه آخرش منتشر میشد) را از چپ به راست ورق میزدند و فیلمسازانی که او را نه منتقد که معلم خود میدانستند، چهره تکرارنشدنی نقد فیلم در ایران است.
«نقدهای حمایتی دوایی درباره فیلمهای کیمیایی باعث شد او رشد نکند و به بیراهه بیفتد».این یکی از خرافههای روشنفکری است که سند ابطالش فیلمهای دهه ۵۰ کیمیایی هستند. اگر قرار بود کیمیایی رشد نکند و به بیراهه بیفتد از قیصر به «گوزنها» نمیرسید. اتفاقا حضور دوایی کنار کیمیایی، به شکوفایی فیلمساز تاریخساز سینمای ایران یاری رساند. دفاع دوایی از خداحافظ رفیق، تنگنا، صبح روز چهارم، دفاع از سینمای میانهای بود که قرار بود نه عامهپسند باشد و نه نخبهگرا. گفتن اینکه پرویز دوایی بیشترین تأثیر را در شکلگیری پشتوانه و جریان انتقادی موج نوی سینمای ایران گذاشت، نه اغراق و تعارف که حقیقتی روشن و آشکار است.
این را همه میدانند که دوایی شیفته هیچکاک بود. سیری در سرگیجه بخشی از این عشق را نمایان میکند و دوایی در عاشقی ثابت قدم بود. چنانکه سالها بعد که استاد به کهنسالی رسیده بود نیز همچنان با آن نثر غبطهبرانگیز به ستایشاش میپرداخت. آخرین مطلب او در دهه ۵۰ درباره هیچکاک، مقدمهای است که بر ترجمه گفتوگوی استاد با سایت اند ساند نوشت و نقل چند سطرش کفایت میکند برای درک احترام و عشق عمیق و تمامنشدنی دوایی به هیچکاک؛ «.. اوست. باز ایستاده در «آستانه»ی گذر که هرچه دیگر بگوید، و آنچه میگوید هرچه باشد، این حقیقت را دگرگون نخواهد ساخت که او از پنجههایش نور مکاشفه بر گذرگاه کدورت خستهدلیها افشانده است که در بعضی لحظات، زائر را به درک همهمه ابر نزدیک کرده است...
هرجا که باشد، هرچه که بشود، تو دیگر از هیچ جنگلی نخواهی گذشت مگر یادآور جنگلی باشد که او به تو نمایانده است، که تو را با ظرافت از سالن یک سینما در یک گوشه این عرصه خاک بر گرفته و در پهنه دنیای آن سوی این پرده فریب نشانده است که تو دیگر، از آن پس، این توهم را رنگینتر، جدیتر و واقعیتر از واقعیت ببینی و بدانی... که تو دیگر خفته از گذر عمر نگذری، که تو دیگر رها شده باشی...» (سینما ۷، فروردین و اردیبهشت ۱۳۵۷) فراموش نکنیم که صاحب این نثر شاعرانه- عاشقانه، «سینما به روایت هیچکاک» را هم در همان سالها و فیلمنامه سرگیجه را در سالهای بعد ترجمه کرده است.
یادداشتش بر «شکار در شهر» (هری کثیف) را اینگونه به پایان برده است: «درسی است در سینما، لذتی است برای چشم و دلیلی است برای عاشقماندن به سینما؛ سینمایی که برای بقای خود به یدککشیدن حرفهای بزرگ، قصههای بزرگ پر از ایمانها، اعتبارات، آدمها، اقدامات، انقلابات، نصایح و نتایج بزرگ، کمترین نیازی ندارد». (رودکی، خرداد ۱۳۵۱) جدای از فارسینویسی درخشان، بینش دوایی و تلقیاش از سینما که آن را چنین خودبسنده میداند، در روزگاری که روشنفکران برای شانیتبخشیدن به فیلمها نیاز به آویختنشان به انواع و اقسام ایدئولوژیها و نکات فرامتنی داشتند، جالب توجه است.
دوایی چنین منتقدی بود. الزاما همه قضاوتهایش، همه انتقاد فیلمهایش و همه اظهارنظرها و حکم صادرکردنهایش دقیق و درست نبود، ولی دستاوردش بیشتر و پرحاصلتر از همه کسانی است که قبای منتقد فیلم بر تن کردهاند.
۴۶سال پیش مقاله «خداحافظ رفقا» را نوشت و رفت و دیگر هم نخواست خلوتنشینیاش در پراگ را با هرچیز دیگری، حتی بازگشت به وطن، تاخت بزند. در غربت همچنان نوشت و ترجمه کرد. (کتابهایش پرتعدادند) به ندرت نقد فیلم نوشت و گرایشها و علایق ادبیاش را گسترش داد و حالا و برای نسل جدید دوایی نویسنده و مترجم بیشتر شناختهشده است تا دوایی منتقد. تأثیرش، اما بر ادبیات سینمایی و سینمای ایران همچنان قابل ردیابی است.
در این سالهای طولانی، هیچکس نتوانست جای خالیاش را پر کند و مسئله هم فقط نثر و حس و حال و عاشقانههای دوایی با سینما نیست. روزگار عوض شده و حالا همه میدانیم که دوایی دیگری در کار نخواهد بود. مشهورترین منتقد این سالها، شهرتش را نه از طریق نوشتن که از راه حضور در تلویزیون بهدست آورده. اینکه این شهرت جدا از فن بیان، بیشتر محصول بازتولید نفرت بوده هم خود داستانی دیگر است. از دوایی، اما عشق برجا مانده و همین کافی است.
بلوار عاشقی
مسعود میر: «نوشتم اسماش را در گوشه دفترم که بماند.» این همان کاری است که من هم در همان سالهای نفس کشیدن لای صفحههای کاهی مجله آن روزها محبوبم انجام دادم. معجزه قلم یک نویسنده، خیالهای مرا میکشاند تا دوردستهای عاشقی و شیرینیهای روزگار نادیده، اما شنیده سیاه و سفید.
«شاید حفظ این اسم در صندوقخانه تاریک روحم، مثل نور چراغقوهای اناری، فیروزهای، بر سر طاقچهای این صندوقخانه و آن تاریخ تاریک را که آکنده از اسامی گردن زنهای قهار و معماران چیرهدست کله منار است که اسامیشان را با خون و خشم و خوف، با نوک دشنه در مغز ما نقر کردهاند، ببخشاید».
من همین کار را کردم. من از میان انبوه روزنامههای عبوس با خبرهای تلخ سیاست و اقتصاد و از بین همه مجلاتی که درگیر منورالفکری و یا تئوریزه کردن انجماد فکری بودند چراغقوه ذهنم را انداخته بودم روی یک نام، یک قلم، یک متن که متفاوت بود. مگر میشد منتقد سینما بود، نویسندگی و روزنامهنگاری پیشه کرد، اما چنین عاشقانه کلمات را با جادوی عشق، درست شبیه فیلمهای رمانتیک و کلاسیک به وجد آورد؟
اینگونه بود که آقای منتقد شد نویسنده محبوب من و این دلخوشی را برایم مهیا کرد که از میان همه خبرها و دغدغههای روزمره بتوانم نفسم را حبس کنم در دنیای عشق و عاشقی.آقای نویسنده البته در میان جماعت روزنامهنگار، مروارید خوشتراش نقد بود و آنقدر در سالهای پیش از باسوادشدن من و امثال من متون خواندنی نوشته بود که ما دیر رسیده بودیم به مهربانی قلمش.
من عاشق عاشقیهای قلم آقای نویسنده شده بودم و در میان خبرهای خون و خشم و دشنههای مدرن در کارزار روزگار مدرن، با قلم او کیفور میشدم.
«یک همچه بساطی...» دقیقا یک چنین بساطی بوده و هست احوال ما و جناب پرویز دوایی.
ـ متنهای نشانهگذاری شده از کتاب «بلوار دلهای شکسته» نوشته پرویز دوایی
عاشقانههایی برای تمام فصول
مهرنوش سلماسی: روزنامهنگار، مترجم، داستاننویس، سناریست و منتقد سینما. پرویز دوایی همه اینها را تجربه کرده، بهعلاوه کارهای دیگر مثل برگزاری فستیوال کودک در دهه ۵۰. بهعنوان پیری فرزانه عمر بابرکتی داشته و در هر حوزهای که فعالیت کرده مثمرثمر واقع شده. هم داستان ترجمه کرده و هم داستان نوشته.
راوی روزگار سپریشده و معنادهنده واقعی نوستالژی در ایران و راوی حکایتهایی دلپذیر از تهرانی که یا دیگر نیست و نابودشده یا مسخ شده و تغییر چهره داده و حالا یکی از مهمترین جنبههای اسنادی شهر خاطرهها و رویاها و عاشقانههای خاص و دلپذیر را باید در نوشتههای دوایی جستوجو کنیم. ما از دریچه نوشتههای دوایی عاشق تهران قدیم شدیم؛ از طریق بهاریههایی که مجله فیلم منتشرش میکرد و کتابهایی که مدام به بازار نشر میآیند تا نشانهای باشند بر تداوم حضور پربار و پر حاصل یک استاد؛ استاد پرویز دوایی.
نکته دوایی، حضور پررنگ عشق در آثارش است؛ عشقی از عمق جان برآمده که در داستانهایش معمولا با روایتهایی دلکش از دوران نوجوانی همراه است و در نقدها با شور و شیدایی به فیلمها و فیلمسازان. بارها پیش آمده که با فیلمی قدیمی ارتباط چندانی نتوانستهام برقرار کنم، ولی نوشتهای از دوایی دربارهاش را بارها خواندهام و از این شور عاشقانه بهرهها گرفتهام. دوایی عاشق هیچکاک بود و هست.
همه فیلمهای هیچکاک شاهکار نیستند، ولی هر نوشتهای از دوایی درباره فیلمی متوسط از هیچکاک هم میتواند حکم ارزشافزودهای بر اثر را داشته باشد. اگر فیلمی خیلی دوستداشتنی بهنظر نمیرسد، ولی دوایی ۵۰ سال پیش آن را دوست داشته و این دوستداشتن را مکتوب کرده، متن نوشتاری حتی فراتر از فیلمی که دستمایه نقد بوده، به قول خود دوایی «به زندگیاش در ذهن ادامه میدهد.»
همه ستایشهای عاشقانه از هیچکاک و فورد و نیکلاس ری و سام پکین پا به کنار؛ بخش قابل توجهی از اهمیت دوایی از نوشتههای موجآفرین و تأثیرگذارش درباره سینمای ایران میآید؛ جایی که دوایی در مقام کاشف فروتن الماس، از دل سینمای فارسی، استعداد و قریحه و ذوق سینمایی را یافت و با تکیه بر سواد و موقعیتش بهعنوان منتقدی برجسته، چونان استاد راهنما، هدایتگر جوانها شد. آنچه از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۷ تحت لوای موج نو در سینمای ایران جریان داشت تا حد زیادی محصول تلاش دوایی بود.
از موج نو بهعنوان هیجانانگیزترین جریان فیلمسازی در ایران نام برده شده و سهم دوایی در ضیافت «قیصر»، «رضا موتوری»، «داش آکل»، «گاو»، «پستچی»، «طوقی»، «خداحافظ رفیق»، «تنگنا»، «صبح روز چهارم»، «رگبار» و... بیش از هر منتقدی است. موج نو وقتی موجودیت یافت که مطبوعات به حمایتش پرداختند و قافلهسالار سینمایینویسها در آن سالها پرویز دوایی بود. نقشاش چنان کلیدی بود که خداحافظیاش با نقدنویسی و بعد مهاجرتش، به افول نقد فیلم در ایران انجامید.
منتقدی که کیمیایی از او به استادی یاد میکند و نادری در محضرش درس میآموزد و مهرجویی ستایشاش میکند، بعد از سالها غربتنشینی همچنان اهمیتش را حفظ کرده. چنانکه فیلمسازان نسلهای بعدی تا پایشان به پراگ میرسد سراغ دوایی را میگیرند و شاید پشت عکسگرفتن با استاد، اعتباری را جستوجو میکنند که هر نوع انتساب به او میتواند به همراه داشته باشد.
پرویز دوایی عزیز را با نقدهای فراموشنشدنیاش، ترجمههای کاربردی و داستانهای دلپذیرش به یاد میآوریم. با تأثیرش بر سینمای ایران و بهاریههایش در همه این سالها که فصل مشترک تمامشان عشق است؛ عاشقانههایی برای تمام فصول.
روزی تو خواهی آمد
مرتضی کاردر: آقای دوایی نازنین، زمانی که شما نوشتید «خداحافظ رفقا» که نمیدانم ۴۰ سال پیش بود یا ۵۰ سال پیش یا پیشتر و جلای وطن کردید، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم. زمانی که رفتید منتقد نامدار سینما بودید، نویسنده محبوب مطبوعات بودید. معروف است که خیلیها مجله «سپید و سیاه» را به خاطر یادداشتهای شما از آخر به اول میخواندند. برای نسل قدیم «پیام» و «دوا» بودید، ولی برای ما آقاپرویز دوایی هستید.
آقای دوایی نازنین، ما شما را از قصههایتان شناختیم. وقتی عاشق شدیم که «سبز پری» را خواندیم، مثل شما عاشق آدمهای دور از دسترس شدیم و منتظر ماندیم تا از راه برسند. مثل شما روزها و ماهها خیال بافتیم. «بلوار دلهای شکسته» را وقتی خواندیم که به فراق دچار شدیم یا به قول امروزیها شکست عشقی خوردیم.
باز هم قصههای شما مرهم زخمهای ما در تنهایی بود. ما با قصههای شما تهران را دوباره شناختیم و سینماها و خرازیها و کوچهباغها و جویهای پر از آب و درختان بالابلند را از شمال تا جنوب سیر کردیم. چون بیشتر سینماهایی که نوشتید و کوچهها و خیابانها و مغازههایی که ذکرشان در قصههایتان رفته، دیگر نیستند یا آنقدر تغییر کردهاند که انگار نیستند، تکهتکه آنها را در ذهنمان تصور کردیم و ساختیم.
آقای دوایی نازنین، ما حتی عاشق آدمهایی شدیم که شما قصههایتان را به آنها تقدیم کردهاید. ما هیچوقت بهرام ریپور را ندیدیم، اما از قصههای شماست که او قدر و منزلتی یگانه نزد ما دارد، همچنانکه پرویز نوری و جمشید ارجمند.
آقای دوایی نازنین، گمان نمیکنم منتقدان ادبیات و استادان داستاننویسی توجه چندانی به قصههای شما کرده باشند. آنها دوست دارند با برچسبهایی مثل خاطرهنویسی و عبارتهایی مثل منتقد سینمایی که قصه هم نوشته و حتی با همین کلمه، قصه شما را نادیده بگیرند. اما ما از قصههای شما آموختیم که ساده و بیتکلف بنویسیم، بدون اینکه درگیر گرههای زبانی شویم.
یاد گرفتیم خودمان را از هر قید و بندی رها کنیم و جملههای بلند تودرتو بنویسیم، پر از معترضههای کوتاه و بلندی که وسطشان میآید. حتی خیلی تمرین کردیم و دلمان میخواست مثل شما جوری بنویسیم که معلوم نشود شعر است یا قصه. شعر باشد، اما حلاوت قصه را داشته باشد، قصه باشد، اما بهاندازه شعر خواستنی و خواندنی باشد.
آقای دوایی نازنین، بهاریههای شما که در شماره نوروز مجله فیلم منتشر میشود، برای ما بخشی از ضیافت هر ساله بهار شده است، چیزی شبیه سبزه و ماهی قرمز و خرید شب عید. وقتی نباشد انگار بهار نیامده. مثل امسال که ننوشتید و بهار نیامد و خبری از ماهی و سبزه نبود و ویروس لعنتی آمد و کسی از خانهاش بیرون نیامد.
آقای دوایی نازنین، بعضی ترجمههای شما مثل «تنهایی پرهیاهو»ی بهومیل هرابال و «سینما به روایت هیچکاک» فرانسوا تروفو خیلی طرفدار دارد، اما دروغ چرا، ما این کتابها و کتابهای ری برادبری و آرتور سیکلارک و بقیه ترجمهها را فقط بهخاطر شما خریدیم.
خیلی از آنها را هنوز هم نخواندهایم. خریدیم که همه کتابهایی که نام شما را روی جلد دارد، توی کتابخانهمان داشته باشیم. حتی در همه این سالها هر بار که مجله «جهان کتاب» و «نگاه نو» شعری یا داستانی به ترجمه شما منتشر میکند و نام شما را روی جلد مجله میآورد، میرویم و میخریم. پیش آمده که گاهی فقط ترجمه شعری کوتاه از شما منتشر شده باشد.
آقای دوایی نازنین، اینجا سالهاست هیچکس به کسی که دوستش میدارد نامه نمینویسد. شما با اینکه ۴۰ سال یا ۵۰ سال یا بیشتر است که اینجا نیستید، اما انگار میدانید. برای همین است که در سالهای اخیر نامههایتان را جمع میکنید و ما همیشه منتظر میمانیم تا هر یکی دو سال یکبار نامههای شما به دوستانتان منتشر شود و بخوانیم و یاد بگیریم که برای کسانی که دوستشان میداریم، نامه بنویسیم و نامه نوشتن از یادمان نرود.
آقای دوایی نازنین، شما سالهاست که در تهران نیستید و هنوز درباره تهران مینویسید. درست مثل محمدعلی جمالزاده که بیشتر عمر را در ایران نبود و به فارسی شکر قصه مینوشت و قصههای او را میخواندند و هنوز هم میخوانند و به لقب شریف پدر قصهنویسی فارسی ملقب شده است. آرزو میکنیم مثل او عمری دراز داشته باشید، اما کاش مثل او نباشید و تصمیم بگیرید برای یکبار هم که شده به ایران بیایید تا چشم ما به جمال شما روشن شود.
آقای دوایی نازنین، وقتی رفتید نویسندهای پرطرفدار بودید و میگفتند خیلیها بهخاطر شما مجله سپید و سیاه را میخرند و به خاطر نوشتههای شما که آخر مجله است مجله را از آخر به اول ورق میزنند. گمان نکنید که الان که ۴۰ سال یا ۵۰ سال کمتر و بیشتر است که نبودهاید، اگر بیایید، کسی شما را به یاد نمیآورد. کوچهها و خیابانهای تهران عوض شده، باغها و کوچهباغها دیگر نیستند، اما در همه این سالها آدمهایی با قصههای شما زندگی کردهاند، بزرگ شدهاند، عاشق شدهاند، فارغ شدهاند، تهران را کشف کردهاند، جای سینماهای قدیمی قصههای شما را جستهاند... خیلیها اینجا منتظر شما هستند.
روزی تو خواهی آمدای از وفا رمیده
شب بشکند بهزودی
خندد لب سپیده
راهزنانِ کوچه دلگشا
جواد طوسی: اگر نوستالژی و بازی حسی و عاطفی با سینما را عادت بدی ندانی، در آن صورت پرویز دوایی بخش دلخواهی از حافظه تاریخی تو بهعنوان یک عاشق دلسپرده سینما میشود. منِ نوجوان که در کنار پدر درجهدار ارتشیام با فیلمدیدن در برنامههای صبح جمعه و بعد ازظهر سهشنبه «سینما ارتش» و پرسهزنی در لالهزار و اسلامبول و نادری الکیالکی عشقِ فیلم شدم و با نیت خیر همان پدر مقدس بیستارهام، بدون تعصب با فیلم ایرانی و خارجی بُر خوردم، نخستینبار در سلمانی محلهمان هنگام ورقزدن مجله هفتگی «سپید/ سیاه» که برای خواندن دمدستی مشتریها روی میز کوچک آنجا در کنار مجلههای دیگری مثل «روشنفکر»، «تهران مصور»، «جوانان» و «اطلاعات هفتگی» گذاشته شده بود با اسم پرویز دوایی آشنا شدم که یکی از اسامی مستعارش «پیام» بود.
یادم هست درباره یکی از همان فیلمهای خارجی صبحجمعه برنامه سینما ارتش که به اتفاق پدرم در سینما رویال دیده بودیم، نقدی در صفحه ماقبل آخر این مجله رنگ و رورفته نوشته بود. با آنکه آن موقع زیاد تو باغ نبودم، ولی نثر دلنشین پیام، نظرم را جلب کرد. پدرم روزنامهخوان بود و علاوه بر روزنامه اطلاعات، مجله اطلاعات هفتگی و برای من هفتهنامه «دختر و پسران» میخرید. بلافاصله بعد از آمدن به خانه از پدرم خواستم که از این به بعد مجله سپید/ سیاه را هم بخرد، ولی ساز مخالف کوک کرد و گفت: «مگه حقوقم چقدره که یه مجله دیگه هم به اینها اضافهش؟».
این مسئله باعث شد که بهخاطر دوایی زود به زود میرفتم سرم را اصلاح میکردم. اما مدتی بعد، نزدیک محلهمان یک کتابفروشی دست دوم پیدا کردم که مجلههای قدیمی و استفادهشده را کرایه میداد و در میانشان مجلات سپید /سیاه هم بود. من براساس علایق آن دورانم در کنار کتابهای جیبی پلیسی «مایک هامر» و «لاوسون» و قصههای کوتاه صادق چوبک و صادق هدایت، مجله سپید/ سیاه و از دورهای به بعد مجله «فردوسی» را با پول توجیبی ناچیزم کرایه میکردم و با چه عشقی میخواندم. بعضی از روجلدهای بیپرده مجله فردوسی و طنازیهای خاص و عریانِ سردبیرش عباس پهلوان، جنس متفاوتی از ژورنالیست را پوشش میداد.
منِ عشق سینما فارغ از این حرف وحدیثها و تب و تابِ جنگ ویتنام و بیتلها و هوشی مین و موشه دایان و عبدالناصر و مینی ژوپ و بحث و جدلهای شاعرانه براهنی و نوری علاء و نادرپور و کیومرث منشیزاده و رؤیایی که نشانهها و ترکشهایش را در طراحی روجلد و صفحات مجله فردوسی میدیدیم، سرم توی نقد فیلمهای صفحه آخر مجله بود که در یک دوره آدم اصلیاش پرویزخان دوایی بود. او مرا با دنیای هیچکاک و سینمای سهل و ممتنعش آشنا کرد و تصویری متفاوت و در عین حال حسی عاطفی از دوره اول فیلمسازی مسعود کیمیایی (تا فیلم «داشآکل») ارائه داد…
حالا در غیابش بعضیها منبر میروند و این شیوه نقدنویسی که در آن تشّخص کلام و ادبیات و هویتمندی صاحب قلم موج میزند را کهنه و عقبمانده و از دور خارج شده میدانند، چون معتقدند آدرس غلط به صاحب اثر میدهد. بخش دیگری از گذشته و دنیای ذهنی و نوستالژیک پرویز دوایی را در قصهها و عاشقانههایش همچون «باغ»، «بازگشت یکهسوار»، «سبز پری»، «ایستگاه آبشار»، «امشب در سینما ستاره» و خاطرهنگاریها و بهاریههایش میتوان جستوجو کرد. همان منبریهای عصا قورتداده و ضدنوستالژی، این دنیا و حس و حال رویاپرداز را هم نفی میکنند و تِز و همسرایی مشترکشان این است که «حسرتخواری گذشته، یعنی عقبماندگی و ارتجاع.
هر دوره اقتضائات و روش زندگی خودش را دارد» و... از این اباطیل. خودم ترجیح میدهم به اینگونه دیدگاههای متفرعنانه پوزخند بزنم. مگر میشود برای کسی که نمیتواند به هر دلیلی با یک دوره تاریخی تغییر یافته ارتباط برقرار کند و در مقایسه به یک گذشته خاطرهانگیز چنگ میزند، نسخه تجویز کرد؟ اگر تو مثل بروبچههای مجموعه باغ و ایستگاه آبشار کودکی و نوجوانی نداشتی و همچون بازگشت یکهسوار و سبز پری سوار اسب خیال نشدی و عشق و رؤیا و فانتزی و تمنای درون در وجودت به قابها و ریتمهای ماندگار تبدیل نشده، این مشکل توست. اگر از دید این زُعَما محشورشدگان با این دنیای ثبتشده در ذهنی خیالپرداز عقب ماندهاند، من این عقبماندگی را بریبسبودنی این چنین ترجیح میدهم.
در این روزهای بیدل و دماغ کرونایی و در این برزخ تبعیدگونه، چه فرصتی بهتر از این که یاد آقا پرویز دوایی کنیم و به عشق او سینما را در همان عاشقانهها و معبد رویاها جستوجو کنیم. سرت سلامت پرویزخان و با یکهسوارت همچنان بتاز و نگذار با تشنگی پیر شویم.
از پراگ با عشق
محسن فرجی از جایگاه پرویز دوایی بهعنوان داستاننویس میگوید. سابقه داستاننویسی پرویز دوایی به سالهای دور بازمیگردد؛ سالهایی که دوایی مشهورترین منتقد سینمای ایران بود، ولی گاهی داستانهایی هم از او در نشریات چاپ میشد. در دهههای ۴۰ و ۵۰ چندین داستان از دوایی در مطبوعات منتشر شد که برخی از آنها در واقع طرحهایی برای فیلمنامه بودند.
دوایی سابقه فیلمنامهنویسی هم داشت و مثلا «هنگامه» را بر اساس «سابرینا»ی بیلی وایلدر نوشت که خاچیکیان با تغییراتی آن را ساخت یا مسعود کیمیایی «پسر شرقی» را بر اساس داستانی از دوایی برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارگردانی کرد. در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب و مشخصا بعد از مهاجرت دوایی، احتمالا فاصلهگرفتن از فضای نقد فیلم، گرایش ادبی منتقد و نویسنده شهیر را پررنگتر کرد. در میانههای دهه ۶۰، انتشار مجموعه داستان «باغ»،دوستداران ادبیات را با نویسندهای حساس، تیزبین و بسیار خوشقلم مواجه کرد که قصههایی درباره روزگار سپری شده را با ظرافتی مثالزدنی روایتمیکرد. «بازگشت یکهسوار» که درآمد این شیوه خاطرهنگاری سینمایی، شکلی جدیتر بهخود گرفت.
در سالهای بعد دوایی تبدیل به نویسنده و مترجمی پرکار شد؛ نویسندهای که شاید داستاننویس به تعریف کلاسیکش نباشد، ولی تعدادی از دلانگیزترین آثار ادبی ۳دهه اخیر حاصل ذهن خلاق و تصویرساز و قلم شیوا و فصیح او است. دوایی سالهاست که از پراگ با عشق مینویسد و میشود گفت چند نسل با عاشقانههای او زندگی کردهاند. با محسن فرجی داستاننویس، ناشر و روزنامهنگار درباره دوایی نویسنده گفتگو کردهایم.
پرویز دوایی در ۴دهه اخیر بیشتر بهعنوان نویسنده، مترجم و داستاننویس فعالیت داشته و عملا سینمایینویسی را کنار گذاشته. ماجرا با مجموعه «باغ» شروع شد و «بازگشت یکهسوار» که درآمد، مشخص شد ماجرا برای نویسنده این روایتهای جذاب و روح بخش و نوستالژیک کاملا جدی است.
از دهه ۷۰ به بعد کتابهای زیادی از دوایی منتشر شد؛ «ایستگاه آبشار» «سبز پری»، «روزی تو خواهی آمد»، «امشب در سینما ستاره»، «درخت ارغوان»، «به خاطر باران» و.... با توجه به سیطره خاطره بر نوشتههای دوایی، عیار دوایی بهعنوان داستاننویس را چگونه ارزیابی میکنید؟
بهتر است به پرویز دوایی بهجای داستاننویس، عنوان نویسنده بدهیم که عامتر و کلیتر است. چون وقتی او را داستاننویس بنامیم، باید آثارش را در چهارچوب قواعد داستاننویسی موردبررسی قراردهیم و این مسئله ما را دچار گرفت و گیرهایی میکند. به این دلیل که بخش عمدهای از داستانهای دوایی در قالب داستان با مفاهیم متعارفش نمیگنجد و این نوشتهها با وجود ارزشهای غیرقابل انکارشان خارج از قواعد و اسلوبهای داستاننویسی قرارمیگیرند. به همینخاطر دادن عنوان نویسنده به دوایی عزیز ما را در ارزیابی آثارش بیشتر یاری میرساند.
میشود گفت دوایی داستاننویس به تعریف متعارفش نیست و ادعایی هم در این زمینه ندارد. کاری هم که انجام میدهد را میتوان متعلق به ژانری دانست که با تمام ویژگیها و خصائصش متعلق بهخود او است.
بهنظرم نمیشود این ژانر را متعلق به آقای دوایی دانست، چون اتفاقا این ژانر محبوب و پرطرفداری در سراسر دنیاست. نوشتههایی از جنس داستان-خاطره بسیار موردتوجه در همه جای دنیاست. نمونهاش هم دیوید سداریس است که اتفاقا آثارش در ایران هم ترجمه شده و مورداستقبال هم قرار گرفتهاست. در ایران، اما قطعا پرویز دوایی از پیشگامان و سرآمدان این ژانر و جزو نویسندگانی است که بهصورت پیگیر و مستمر در این عرصه کار کردهاست.
ما نویسندگانی داریم که بهصورت موردی در این ژانر طبعآزمایی کردهاند؛ مثلا یکی دو اثر هوشنگ مرادیکرمانی را میتوانیم در ژانر داستان-خاطره قرار دهیم یا برخی از آثار متاخر محمود دولتآبادی در همین قالب نوشته شدهاند؛ یعنی چیزی بین داستان و خاطرهاند. بخشهایی از کتاب «تعلق و تماشا»ی زندهیاد محمدعلی سپانلو را هم به نوعی میشود در همین ژانر قرار داد. در نهایت، اما پرویز دوایی را به لحاظ تداوم و استمرار چشمگیرش باید جزو سرآمدان ژانر داستان-خاطره قرار داد.
در بازگشت یکهسوار که خاطرات دوران کودکی دوایی است، با انتخاب قالب داستان بلند تداوم و پیوستگی بیشتری به چشم میخورد و شاید بتوان گفت قواعد داستاننویسی در آن بیشتر از نوشتههای بعدی دوایی رعایت شده است.
در بازگشت یکهسوار هم خیلی قواعد داستاننویسی رعایت نشده و این کتاب هم در قالب کارهای دیگر دوایی قرارمیگیرد، اما چیزی که آن را تا حدودی از دیگر آثار نویسندهاش متمایز و به داستان نزدیکتر میکند رسیدن از موجود به وجود است. خاطره درباره موجود و آن چیزی است که اتفاق افتاده. داستان بیشتر به موجود میپردازد؛ به درون انسان و نفسانیاتش. میتوان گفت خاطره درباره دنیاست و داستان درباره «هستی».
در بازگشت یکهسوار نویسنده به مقولاتی از جنس وجود و هستی نزدیکتر شده، به همین دلیل هم رنگ و بوی داستانی بیشتری گرفته. البته این بحث بیشتر محتوایی است تا ساختاری. جهانبینی و نوع نگاه نویسنده در اینجا به داستاننویسی نزدیکتر است تا خاطره به این دلیل که از وجود و هستی بیشتر بحث میکند تا از موجود و دنیا؛ این رویکرد بازگشت یکهسوار را به داستان نزدیکتر کرده.
نثر دوایی یکی از جذابترین ویژگیهای نوشتههای او است. این نثر به لحاظ فارسینویسی، تا حد زیادی منحصر به فرد و متعلق به پرویز دوایی است؛ چه در جملههای کوتاه و منقطع و چه در جملههای بلند. مثل شروع «ابرهای سیاه سنگین» از مجموعه «سبز پری»: «ابرهای سیاه سنگین روی سر شهر میرفتند، اما من دلم گرم بود.
من دلم به اجاق خرمایی- شرابی- طلایی رخشان جرقه افشان خرمن گیسوانی که در این لحظه در جایی از شهر میتوانست رو به منظرهای برگردانده باشد و منظره را سکرآور و گرم، منظره را کلبهای چوبی با آتشی در اجاق و پنجرهای رو به جنگل کرده باشد گرم بود.» این نثر و این حال و هوا چقدر برای مخاطب امروز میتواند جذاب و تأثیرگذار باشد؟
به گمان من نثر دوایی میتواند برای نسل جوان و کتابخوان امروز تأثیرگذار و جذاب باشد. به این دلیل که دوایی با هوشمندی تمام کاری کرده که نثر زیبایش از قالب نوشتهها بیرون نزند. به این معنا که نثر، سوار بر کار باشد و بقیه عناصر را تحت الشعاع قرار دهد. همانطور که در مورد موسیقی متن فیلم میگویند که نباید حضورش مسلط باشد و تصاویر و روایت و کلیت اثر را تحتالشعاع قراردهد و حواس بیننده را پرت کند، در مورد نثر هم همین حکم صادق است. دوایی کاملا به این موضوع احاطه دارد و کاری نمیکند که نثرش با تمام زیبایی و بافت مینیاتوریاش از متن بیرون بزند. جز معدود مواردی که در علائم سجابندی اغراق میکند، معمولا شاهد نثری زلال و جذاب هستیم که میتواند هر مخاطبی را با خودش همراه و همدل و همسفر کند.
نوشتن درباره روزگاری سپریشده، نوستالژی سینمای قدیم، تهران قدیم، لالهزار، عشقهای نوجوانی، با غم غربتی که شاید در سالهای طولانی مهاجرت و دوری از وطن تشدید شده باشد، جانمایه آثار دوایی را تشکیل میدهد. آیا دوایی نویسنده با خاطرات بهعنوان منبع الهام طرف شده یا اساسا اینها صرفا خاطراتیاند که با نثری زیبا نوشته شدهاند.
نگاه نوستالژیک و روایت گذشتههای نسبتا دور بخش عمدهای از محتوای نوشتههای دوایی را تشکیل میدهد. اما همانطور که درباره نثر معتقدم دوایی آگاهانه با موضوع طرف میشود، در مورد نگاه نوستالژیک هم شاهد همین مسئله هستیم. نوستالژی دوایی از جنس افسوس و حسرتخواری برای گذشتهای رؤیایی و گل و بلبل نیست.
در نوشتههای دوایی گذشته را صرفا بهصورت دورهای رؤیایی و خوب و دلنشین نمیبینیم. بهخصوص در بازگشت یکهسوار در فصلهایی از کتاب شاهد نگاهی انتقادی و ابراز تأسف نویسنده به فقر فرهنگی، جهل، تعصبات و حتی فقر اقتصادی و مشکلات رفاهی و بهداشتی حاکم بر دوران گذشته هستیم.
پس هر آنچه از گذشته روایت میشود رؤیایی نیست. از طرف دیگر به هر حال پرداختن به روزگار سپری شده دلپذیر است. خود ما که الان به میانسالی رسیدهایم بهدلیل شتاب تند تغییرات زندگی، حکایتهایی از شیوه زیستمان میتوانیم تعریف کنیم که برای نسل امروز عجیب و شگفتانگیز و حتی غیرقابلباور بهنظر برسد.
چه رسد به دوایی که متعلق به چند نسل قبل است و در نوشتههایش تهرانی را روایت میکند که اساسا نسبت چندانی با شهری که ما الان در آن زندگی میکنیم ندارد. از تهران نوشتههای دوایی چیز زیادی باقی نمانده و به همینخاطر این آثار جدای از ارزشهای ادبی از منظر تاریخنگاری و ثبت گذشتهای از دست رفته هم مغتنم هستند؛
و نکته پایانی؟
جدای از تمام این بحثها و اینکه این نوشتهها چقدر خاطره هستند و چقدر عناصر داستانی در آنها وجود دارد و جدای از نثر کرشمهگر و طناز و روحنواز استاد دوایی، آنچه بیشتر از هر چیز اهمیت دارد، صداقت و صمیمیتی است که در این نوشتهها موجمیزند. شاید ما نویسندگانی داشته باشیم با تکنیک قویتر، مسلح به ساختار روایی محکمتر و اساسا داستاننویستر که این صداقت و زلالی کمتر در آثارشان دیده شود. این را باید نقطهقوت کار دوایی دانست. اینکه ما خوانندگان آثار دوایی از هر کتاب ایشان بخشی در ذهنمان حک شده، از همین صداقت و صمیمیت میآید.
این روایت صمیمانه است که باعث میشود وقتی اسم هر کتابی از دوایی به میان میآید اگر آن را خوانده باشیم حتما بخشی از آن را بهخاطر میآوریم و بهنظرم این توفیق قابلتوجهی برای یک نویسنده است. البته اینها بهمعنای بیتوجهی دوایی به تکنیک نیست؛ مثلا یکی از مهمترین جنبههای آثار دوایی، تصویرسازی قدرتمند آنهاست.
نویسنده بهعنوان کسی که سینما را بسیار خوب میشناسد و منتقد برجسته سینما بوده، شناخت استادانهای از تصویر دارد. تصویرپردازی یکی دیگر از فرازهای آثار دوایی است که اهمیت و ارزش مضاعفی به آنها میدهد و نتیجه جایگاه مرتفع نویسندهای است که در ژانر خود استادی به تمام معناست و جایگاهی انکارناپذیر در ادبیات معاصر دارد.
نظر کاربران
یادمه ده دوازده ساله بودم کتاب ایستگاه آبشارشو خوندم
هنوزم وقتی میخونم برام جذابه