۱۲۳۶۷۳۱
۹ نظر
۱۴۹۵۰
۹ نظر
۱۴۹۵۰
پ

تمام دختران و پسران عاشق ایرانی مدیون این مرد هستند

رجبعلی اعتمادی یا همان «ر. اعتمادی» حالا هشتمین دهه از عمرش را سپری می‌کند و همچنان ایده‌های زیادی برای نوشتن دارد.

در مطلب زیر گفت‌وگوی «فرهیختگان» با ر.اعتمادی را برای شما آورده‌ایم: 

رجبعلی اعتمادی یا همان «ر. اعتمادی» حالا هشتمین دهه از عمرش را سپری می‌کند و همچنان ایده‌های زیادی برای نوشتن دارد. او از سال‌هایی گفت که ممنوع‌الکار بود و هیچ‌وقت دلیلش را نفهمیده و البته از دوران شهرت و محبوبیتش هم گفت. با اشتیاق از فروش بالای کتاب‌هایش در سال‌های پس از انقلاب می‌گوید و از گونی‌های پر از نامه مجله جوانان در پیش از انقلاب. حتی اگر رمان‌های او را عامه‌پسند هم بدانیم، فارغ از ارزش‌گذاری این کلمه، باز هم نمی‌توان نقش او را در کتابخوان شدن گروه زیادی از جوانان و دختران و پسران ایرانی منکر شد.

اعتمادی

طرفداران کتاب‌های ر- اعتمادی کم نیستند و می‌گویند با نویسنده‌ای سروکار داریم که قصه‌هایش نسبت به اتفاقات و شرایط روز اجتماع دور نیست. به نظر شما این نزدیکی به احوالات جامعه از کجا می‌آید؟ فکر نمی‌کنید به‌خاطر دوره روزنامه‌نگاری و حضورتان در مجله جوانان باشد؟

من هرسال یک رمان می‌نویسم و از سال 1357 هم سردبیر مجله «جوانان» بودم اما بعد از 13سال که بی‌دلیل و بی‌جهت خانه‌نشین شدم و کار نمی‌کردم، خیلی زده شده بودم، چون همه می‌دانستند که من به هیچ‌جا وابستگی ندارم و هیچ نوع اتهامی هم به من نمی‌چسبد، حتی همان زمان (بعد از انقلاب)، آقای دعایی اصرار داشت که من در مجله جوانان بمانم اما پیشنهادی داشت که به نظر من غیرقابل‌قبول بود، اینکه سبک‌کاری‌ام را تغییر دهم.

تیراژ مجله جوانان آن زمان چقدر بود؟

آخرین تیراژ ما 400 هزار نسخه و هدف‌مان این بود که نوروز 57، این تیراژ تا 500 هزار نسخه برود و اگر شرایط به‌خوبی پیش می‌رفت، به‌سمت یک‌میلیون نسخه می‌رفتیم.

برای جمعیت ۳۵ میلیونی آن زمان؟

بله، می‌دانید که آن زمان افراد باسواد هم کم بودند و این مساله برای دستگاه‌های فرهنگی آن دوره هم بسیار عجیب بود که چطور یک مجله این‌قدر اثرگذار است و دیده می‌شود. بعدها که مجله «جوانان» زیرنظر گروه انتشارات موسسه اطلاعات قرار گرفت، دوبار تعطیل شد، چون کسی دیگر آن مجله را نمی‌خرید.

اولین داستانی که نوشتید چه زمانی بود؟

وقتی خبرنگار اطلاعات هفتگی بودم، دو صفحه داخل روزنامه را فقط به آدم‌های معروف می‌دادند که داستان کوتاه بنویسند. گاهی به سرنوشت اعتقاد پیدا می‌کنم، چون در آن زمان ناگهان به فکرم رسید که داستان کوتاهی بنویسم، قبلا هم به این موضوع فکر نکرده بودم و هیچ‌کس هم به من نگفته بود که چنین کاری انجام دهم. من آن ماجرای سربازی به یادم آمدم و آن را نوشتم و قبل از اینکه سردبیرمان بیاید، آن را روی میزش گذاشتم و به هیچ‌کدام از اعضای تحریریه هم نگفتم که من یک داستان نوشتم. نگران بودم که داستانم قبول نشود و آبرویم جلوی دوستان برود. در آن زمان  22 یا 23 سالم بود و جوان‌ها این‌طور فکر می‌کنند. دوهفته‌ای شد و خبری نشد و فکر کردم که حتما سردبیر آن را خوانده و پاره کرده و در سطل زباله انداخته، ولی هفته سوم بود که آقای ارمنقی‌کرمانی -که هم داستان می‌نوشت و هم معاون فنی مجله اطلاعات هفتگی بود و بعدا سردبیر شد- به من گفت اعتمادی تو داستان نوشتی؟ داستانت این هفته در مجله چاپ می‌شود. در آن لحظه انگار بمب در مغزم منفجر شده بود.

4350329

آیا به حافظه خود تکیه می‌کردید یا آنچه می‌دیدید را در کاغذ می‌نوشتید؟

من به هوای اینکه باید به میدان بارفروش‌ها بروم، می‌آمدم خانه و دوش می‌گرفتم و لباس عوض می‌کردم و نکاتی که باید یادم بماند را می‌نوشتم. به هرحال آن کتاب به شهرت من به‌عنوان یک رمان‌نویس بسیار کمک کرد.

جایی خوانده بودم که آن زمان دو گونی برای مجله شما می‌آمد؛ یک گونی حاوی نامه‌هایی که دربردارنده زندگینامه‌های مردم بود که برخی سوژه‌های مجله از دل این نامه‌ها درمی‌آمد و دیگری هم نامه‌های تشکر از شما می‌شد. به عبارتی سوژه‌های مجله از تجربه ‌زیسته دیگران و خود شما به دست می‌آمد؛ درست است؟

اگر نامه‌ای داشتم و مایه داستانی داشت، از نویسنده آن دعوت می‌کردم به مجله بیاید و سوالات لازم را از اینها می‌پرسیدم و بنابراین همه کتاب‌های من واقعی هستند. بعضی اوقات کسانی شماره من را پیدا می‌کنند و داستان زندگی خود را برای من می‌گویند و تصور می‌کنند که داستان جالبی است، اما این‌طور نیست و بعضی اوقات هم هست. بعضی اوقات هم داستان‌شان با داستان‌های دیگر شباهت دارد که نمی‌شود کاری کرد. 

تا حالا حساب کرده‌اید که در ۴۰سال گذشته چقدر کتاب‌هایتان فروخته است؟

من بعد از انقلاب تقریبا 22 رمان نوشتم، درحدود 10، 12 تای اینها اجازه چاپ گرفت و برخی در تجدید چاپ جلوی آن گرفته شد. مثلا کتابی که 10 بار چاپ شده بود، بار یازدهم جلوی چاپ آن را گرفتند؛ کاری که عجیب و باورکردن آن سخت است. به هرحال من همان کاری که در روزنامه‌نویسی می‌کردم، در داستان‌نویسی هم انجام داده‌ام.

الان 10، 12 کتاب که یک گنجینه است، در ارشاد دارم، ولی با همین استقبال مردم زندگی می‌کنم. یک روزنامه‌نویس هیچ‌وقت پولدار نمی‌شود. من خانه‌ام را 600 هزار تومان خریده‌ام، ولی الان می‌گویند 7 میلیارد قیمت دارد اما برای من فرقی نمی‌کند. من اگر این خانه را بفروشم، باید دو روز دیگر یک پولی هم روی پولش بگذارم تا بتوانم دوباره همین‌جا را بخرم. همین صندلی‌های خانه‌ام میراث مادرم است، این نقاشی‌های روی دیوار را هم علاقه‌مندانم برایم آورده‌اند.

خانواده شما در ایران هستند؟ آیا به شما سر می‌زنند؟

من دو دختر داشتم که یکی از آنها حدود 15 سال پیش در آمریکا فوت کرد. دختر دیگرم هم وکیل دادگستری درجه یک آمریکاست و همان‌طور که می‌دانید وکلا در آمریکا بسیار ارج و قرب دارند.

چرا اینقدر موضوع «عشق» برای شما مهم است؟

اولا من درست 12 ساله بودم بود که عاشق شدم و توی یکی از داستان‌های کوتاهم این را نوشتم. پدرم در خیابان ناصرخسرو یک میهمان‌خانه داشت که خانواده‌ای به آنجا آمدند و دختر 12 ساله‌ای داشتند. من در نگاه اول از او خوشم آمد و او نیز همین‌طور. اینها حدود یک ماه و خرده‌ای در آنجا بودند، به‌طوری‌که هر دو دیوانه هم بودیم و شاید برایتان جالب باشد که شبی که آمد و گفت ما فردا به شهر خودمان برمی‌گردیم، وقتی به خانه برگشتم، گریه کردم و از خدا خواستم قطارشان خراب شود. عصر فردایش که از مدرسه با حال زار برمی‌گشتم، دیدم آن دختر سر کوچه منتظر من است، به او گفتم مگر تو نرفتی؟ گفت خط قطار ریزش کرده بود و ما ناچار به تهران برگشتیم.

8820

آنجا بود که فهمیدم با داشتن عشق در دل، می‌توان حتی خط آهن را هم مسدود کرد. به هرحال آنها فردایش رفتند اما جالب است که من بعد از رفتن او مدام تب می‌کردم. مادرم به پدرم گفت که این بچه مدام تب می‌کند، باید او را پیش دکتر ببریم، دکتر مرا معاینه کرد و گفت از اتاق برو بیرون. به پدرم گفته بود این پسر مشکلی در بدنش ندارد، بلکه چیزی را از دست داده که بابت آن تب می‌کند، با او راه بیایید. پدرم این را به مادرم گفته بود و مادر من از آنجا که بسیار روشنفکر و فهیم بود، گفت هیچ فشاری روی این بچه نمی‌گذاریم. کم‌کم تب من قطع شد. من در طول زندگی طولانی خودم هر عشقی که داشتم، عشقی واقعی بود. من اصلا با عشق‌های یک‌طرفه دشمن هستم. عشق باید دوطرفه باشد و همیشه هم از این بابت این شانس را داشتم که دوطرفه باشد.

من با این نظر مخالف هستم که عشق‌های انسان همه شبیه هم هستند و بنابراین عشق دوم و سوم با مفهوم واقعی عشق تناقض دارد. همان‌طور که انسان رشد می‌کند، چه از نظر اندام و چه از نظر تفکر، در هر دوره‌ای یک تیپی را می‌پسندد و معیارهایش عوض می‌شود. این دست خود ما نیست بلکه نتیجه رشد مادی و معنوی ماست. زمانی بود که من فقط به زیبایی توجه داشتم اما الان کسی که خوب فکر می‌کند و می‌تواند با من هماهنگ باشد در من احساس عشق به وجود می‌آورد. در زندگی خود من 10، 15 نوع عشق شدید وجود داشته است.

آیا اینها الزاما عشق هستند یا هوس و خوش‌آمدن ساده بودند؟

شما وقتی مثلا 23ساله هستید طالب زیبایی صرف هستید اما وقتی 40ساله‌اید به جز زیبایی، چیزهای دیگر را هم می‌خواهید. وقتی 50ساله می‌شوید، چیزهای دیگری می‌خواهید. من آخرین عشقی که هنوز دارم، کسی است که علاقه‌اش به کتاب و بحث‌کردن است و در من اثر گذاشت و عاشقش شدم، درحالی‌که در جوانی می‌گفتم برای عاشق یک زن شدن، او به جز زیبایی به چیز دیگری نیاز ندارد.

آیا عشق‌های بعدی جایگزین عشق قبلی می‌شوند؟ مثلا عشق ۵۰سالگی سبب می‌شود شما عشق ۲۰سالگی‌تان را فراموش کنید یا اینها با هم تناقضی ندارند؟

عشق اول هرگز فراموش نمی‌شود. اغلب نویسنده‌های غربی عشق نخستین دارند و درباره آن نوشته‌اند. ماکسیم گورکی داستان کوتاهی دارد که عاشق دختر صاحبخانه می‌‌شود و عاشق یکدیگر می‌شوند و البته بعد از هم جدا می‌شوند، ولی عشق نخستین می‌ماند.

از یک‌جایی داستان‌هایتان با عرفان همراه شد. کمی درباره این تغییرات صحبت کنید.

به‌هرحال در دوره‌ای که بعد از انقلاب به‌ناچار خانه‌نشین شدم، فرصت پیدا کردم کتاب‌های عرفانی بخوانم و از آنجا که قبلا علاقه‌مند به عرفان بودم، عرفان عملی و نظری را مطالعه کردم و از آن دوره به بعد عرفان را در رمان‌هایم آوردم. در ایران چنین اتفاقی هرگز نیفتاده بود. یادم می‌آید وقتی منطق‌الطیر عطار و شرح‌مترجم را که با 42 زبان زنده دنیا ترجمه شده است، خواندم، آرزو کردم کاش بتوانم این کتاب را در زندگی مدرن و امروزی ایرانیان بیاورم و تصمیم داشتم به‌جای شخصیت‌های کتاب منطق‌الطیر که پرندگان بودند، انسان جایگزین کنم، ولی از آنجایی‌که عادت داشتم داستانم واقعی باشد و نه خیال‌پردازی، همیشه فکر می‌کردم چگونه می‌توانم کسی را پیدا کنم که این ماجرا را واقعا از سر گذرانده باشد.

73786

اگر اشتباه نکنم شما از میان نویسندگان خارجی به همینگوی علاقه‌مند هستید؛ درست است؟

بله، من همینگوی و جک لندن را دوست داشتم چون اینها کسانی بودند که می‌رفتند می‌دیدند و می‌نوشتند؛ مثلا همینگوی در زمان جنگ جهانی می‌نوشت.

از میان نویسندگان ایرانی به کسی علاقه دارید؟

به‌ندرت پیش می‌آید کتابی در دسترسم قرار بگیرد که خوشم بیاید؛ البته نویسندگان خوبی داریم و من اسم نمی‌آورم، ولی آنچه از آنها می‌خوانم با اینکه برخی نثر خوبی دارند، اما برداشت آنها از رمان‌نویسی مربوط به سال 1325 و دوره حزب توده و جنگ‌های طبقاتی و اینهاست.

دوست دارم چند نفر را اسم ببرم و شما بگویید کتاب آنها را خوانده‌اید؟

من نظری درباره کسی نمی‌دهم. آن ‌زمان هم که مرسوم بود نویسنده‌ها را به جان یکدیگر بیندازند، این ‌کار را نمی‌کردم. معتقدم هر باغی میوه‌های مختلف دارد و آدم می‌رود از باغ هر میوه‌ای که می‌خواهد می‌چیند و برای همه هم جا هست. دیروز می‌گفتند کتاب باید آموزنده باشد، ولی امروز می‌گویند کتاب باید سرگرم‌کننده باشد، چون نویسنده هیچ کتابی نمی‌تواند مثل یک استاد دانشگاهی مانند شفیعی‌کدکنی سر کلاس حرف بزند. شما باید کتاب را در دست بگیرید و شب بخوانید و با آن به خواب روید؛ البته نویسندگان، ایده‌آل‌های زندگی را عملا در قصه خود می‌آورند، ولی اساس بر بنیاد سرگرمی است.

یعنی پیام مستقیم نیست و نویسنده جای معلم قرار نگرفته، بلکه به‌طور غیرمستقیم ایده‌آل‌ها را در قصه می‌گنجاند. پس شما قائل به سرگرمی صرف نیستید و می‌گویید که پیام‌ها داخل قصه برای سرگرمی مخاطب گنجانده شوند.

بله، حتما همین‌طور باید باشد.

درباره رمان‌نویس‌های خانم نظرتان چیست؟

الان که رمان‌نویس‌های خانم زیاد شده‌اند و من تنها مردی هستم که به ناشرم کتاب می‌دهم.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 11/5 ميليون

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • نیکا

    آه چندشا از هیچ کدومتون خوشم نیومد

  • ...

    چقدر خاطره داریم با کتابهاشون... سعادتمند باشید آقای اعتمادی

  • ۱۰ ، ۱۵ بار عاشق شده و مدام عشقش رنگ عوض می کرده با توجه به شرایط ؛ بیچاره عشق های زندگی اش!!!!
    احیانا تو قصه هاش زندگی می کرده!!!!

  • ناشناس

    یادش بخیر مجله جوانان و اطلاعات هفتگی.تا سال ۷۹ مرتب میخریدم

  • ناشناس

    تنها مرد؟ لطفا بیشتر تحقیق کنید آقای اعتمادی!

  • ناشناس

    با پاورقی هاشون تومجله جوانان زندگی ها کردیم وبی تاب بودیم تاسریع به خریدمجله جدید برسیم.بسی شعف انگیزاست یاد کسی که مایه تجارب عالی وشیوه درست عشق ورزی توزندگیت داشته وهمونطورکه گفتید مدیونشون هستیم پایداروبرقرارباشند جناب اعتمادی .

  • ناشناس

    اول ازاین چندش خودتی بیسواددوم بایدافتخار کنی که بتونی رمانهای جناب آقای رعتمادی روبخونی من یکی عاشق رمانهاشون هستم چون عشق ونفس وزندگی توش هست من خودم آرشیورمانهاشونودارم وبه زحماتشون ارج مینهم دعامیکنم درپناه خداباشند

  • ناشناس

    وقتی دوشنبه میشدکل بچه ها با
    خوشحالی بهم می‌گفتند کمرهفته
    شکست امروزمجله جوانان میاد
    نیم ساعتی توصف بودیم تاحالا
    ۱۰یا۱۱مجله می‌رسید چقدر ذوق
    داشتیم مخصوصاباعکس وسط
    مجله واقعا ممنونم خاطرات جوانی
    زنده شد

  • ناشناس

    معلومه چ تیتری میزنی کیا مدیون این هستن خجالت هم خوب چیزیه

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج