ماجرای دلهرهآور و مهیج یک جاسوس بینام
در مطلب زیر رشته توئیتی از یک اکانت به نام «Farid» را آوردهایم دربارهی زندگی یک جاسوس در زمان جنگ جهانی دوم.
برترینها: در مطلب زیر رشته توئیتی از یک اکانت به نام «Farid» را آوردهایم دربارهی زندگی یک جاسوس در زمان جنگ جهانی دوم.
در یک شنبهی سرد و بارونی در لندن، سال ۱۹۸۸، یک ون پر از مامور دم آپارتمان اروین ون هارلم توقف کرد. اروین ۴۴ ساله به ظاهر کارش دلالی آثار هنری بود. مدتها بود که اروین رو زیر نظر داشتن و پس از اطمینان از اینکه اروین جاسوس شورویه، عملیات بازداشتش کلید خورد.
اروین پیژامه به پا در آشپزخونه مشغول رادیوش بود. هر روز روی فرکانس مشخصی از رادیو یک سری عدد پخش میشد که طبق کدهای مورس میشد رمزگشاییش کرد. اروین که از دیدن مامورا شوکه بود، خواست که آنتن رادیو رو بخوابونه که گیر کرد. هجوم برد به دراور که چاقوی آشپزخونه ورداره که ریختن سرش.
گشتن بین وسایلش و دیدن چند تا دفترچه کد داره با تعدادی بطری مواد شیمیایی که نمیدونستن چیه. چند مجلهی ماشین هم پیدا کردن که بعدا فهمیدن با جوهر نامرئی یک سری کد روش نوشته شده. همه رو جمع کردن با خودشون بردن تا اینکه ۱۰ روز پس از بازداشت سر و کلهی زنی پیدا شد.
این زن به اسم جوانا ون هارلم اومد گفت من مادرشم. شصت و چند ساله بود و از هلند اومده بود. به مامورا میگفت پسر من جاسوس نیست و این وصلهها بهش نمیچسپه. اروین گفت من جاسوس نیستم. از اونا بپرس که چرا من رو بازداشت کردن. اروین اما دید روی دست مادر جای سوزن هست.
پلیس برای اینکه مطمئن بشه این زن مادر اروینه، ازش تست DNA گرفته بود. این کار رو خراب کرد. از اروین هم تست گرفتن. پلیس با قطعیت گفت شما دو نفر مادر و پسر نیستید. اونجا بود که جوانا فروریخت. جوانا پس از ۳۰ سال، حدود ده سالی بود که پسرش رو پیدا کرده بود اما اون واقعا پسرش بود؟
برگردیم به ۴۴ سال پیش: در روزهای ۲۲ و ۲۳ آگوست سال ۱۹۴۴ دو پسر به دنیا اومدن. یکی در پراگ و دیگری در هلند. جوانای ۱۸ ساله در بحبوحهی جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۳ با پسری ۲۳ ساله آشنا شد که از نظامیهای نازی بود. ۴ هفته پس از آشنایی این دو نفر، پسره به جوانا تجاوز میکنه.
۹ ماه بعد اروین ون هارلم واقعی متولد میشه. از اونجایی که خانوادهی جوانا از یهودیهای مذهبی بودن، از پذیرش این بچه سر باز میزنن و جوانا رو مجبور میکنن بچه رو ببره یتیم خونه. پدر بچه هم در جنگ توسط شوروی کشته میشه. جوانا بچه رو دست تنها میبره پراگ و در یتیم خونه میذاره.
برای سالها از یتیم خونه نامههایی میومد برای جوانا که بیا بچهت رو ببر اما پاسخی دریافت نمیکردن. پدر جوانا اصلا اجازه نمیداد درباره اون بچه حرف بزنن و همین باعث شد کل قضیه مسکوت بمونه. دیگه هیچوقت خبری از اون پسر نمیشه که عاقبتش چی شد و چی به سرش اومد.
اون پسر دیگری که یک روز قبل از پسر جوانا متولد میشه اسمش واسلاو هست. پدرش در پراگ نانوایی داشت. در دههی هفتاد که جنگ سرد به اوج خودش میرسه، پسر از یک سرباز معمولی پاش به وزارت اطلاعات چکسلواکی باز میشه. عاشق رتبههای بالای نظامی بود اما جز شیفتهای خسته کننده چیزی بهش نمیرسید.
یک روز که داشت پست میداد، مافوقهاش مچش رو گرفتن که به جای پست دادن داره آلمانی میخونه. تحویل دفتر مرکزیش دادن و اونجا ازش سوال و جواب کردن. اونجا دو نفر پروندهش رو بررسی کردن که از نیروهای اطلاعات مخفی چکسلواکی بودن که مستقیم به شوروی گزارش میدادن.
پروندهش رو آوردن گذاشتن رو میز و دیدن واسلاو شخصیتی مبارز داره، بسیار باهوشه، خیلی تمایل به خشونت داره و ریسک میکنه، از طرفی هم توانایی جذب زنها رو داره و آدم زبانباز قهاریه. به عبارت دیگه، میشد ازش یک جاسوس کامل درآورد. تحت تعلیم قرار گرفت که جاسوس بشه.
اینجا بود که گشتن دنبال یک اسم جعلی براش و وقتی پروندهی متولدین هلند رو بررسی کردن، دیدن شخصی در یتیم خونه با اسم اروین ون هارلم درست یک روز بعد از واسلاو به دنیا اومده. و از اونجایی اون پسر معلوم نیست چی به سرش اومده، گزینهی خوبی بود که واسلاو اسمش رو تغییر بده به اروین.
اینجا بود که اسم واسلاو شد اروین ون هارلم و درخواست تابعیت هلندی کرد. سال ۱۹۷۵ بود که فرستادنش لندن برای جاسوسی. اوایل در رستوران لوکسی مشغول به کار شد که گهگاهی پای خاندان سلطنتی اونجا باز میشد و امید این بود که بتونه اطلاعاتی رو از رفت و آمد این خاندان به شوروی مخابره کنه.
شبها از طریق رادیو کدهایی رو به شوروی مخابره میکرد. چون آدم باهوشی بود، خودش هم ایده میداد و یکی از ایدههاش نصب میکروفونهای مخفی در مکانهای حساس بود که البته بعضیهاش اجرایی نشد. کارش خوب پیش میرفت تا سال ۱۹۷۷ تا اینکه از پراگ پیغامی رو دریافت کرد.
در پیغام نوشته شده بود: مادرت در چکسلواکی به کمک صلیب سرخ سعی داره پیدات کنه. اگر صلیب سرخ باهات تماس گرفت، درخواستشون رو قبول کن.» این پیغام در حقیقت از طرف شوروی بود و برای اینکه این جاسوس لو نره، گفته بودن اگر اومدن سراغت بگو آره مادرمه و همه چیز رو طبیعی جلوه بده.
اروین هم چند بار نامه رو خوند که هضم کنه جریان از چه قراره. همون سال از طریق سفارت هلند نامهای به اروین رسید که توش نوشته بود مادرت میخواد تو رو ببینه. سفارت هلند آدرس خونهی اروین رو به جوانا داده بود. اروین هم نامهای نوشت با این مضمون که «مادر عزیزم، بیصبرانه...».
سال ۱۹۷۸ جوانا به لندن رسید. در ایستگاهی منتظر بود که مردی از پشت زد رو شونهش و ازش پرسید:« شما خانم ون هارلم هستید؟». جوانا گفت:«بله». اروین گفت:«مادر، من اروین هستم، پسر شما». همدیگر رو غرق در بوسه و آغوش کردن و در طول ساعات و روزهای بعد مدتهای مدید با هم از گذشته میگفتن.
اروین به رستوران میبردش، کادو براش میخرید و تمام تلاشش رو میکرد که جوانا به چیزی شک نکنه. پس از مدتی که جوانا پیش اروین موند، ازش دعوت کرد که به هلند بره و با خانوادهی ون هارلم آشنا بشه. گفت حتما خانوادهم از دیدن تو خوشحال میشن.
بهرحال اروین رو از یک سالگی کسی ندیده بود و یک معجزه رخ داده بود. اروین مجبور بود قبول کنه و گفت شما برو منم میام هلند. اروین به هلند رفت. همه اعضای خانواده جمع شده بودن و همچون یک موجود عجیب و غریب بهش نگاه و وراندازش میکردن. آیا کسی شک کرده بود که این اون نیست؟
از طرفی داشتن یک مادر هلندی - یهودی، کاور خوبی بود برای اروین. کارهاش خوب پیش میرفت و مشکلی نبود. پا رو فراتر گذاشته بود و حتی از پایگاههای انگلیسی که زیردریاییهای شوروی رو ردیابی میکردن هم آمار جمع کرد. بخاطر هوش بالاش، اطلاعات زیادی به دست میاورد و مخابره میکرد.
حتی تونسته بود مخفیانه به پایگاه نیرو دریایی انگلیس هم نفوذ کنه و اطلاعات حساس نظامی رو به دست بیاره. شوروی بخاطر خدماتش در همون سالها در پراگ یک مهمانی مخفی ترتیب داد و مدال شجاعت بهش دادن. دفعهی بعد که جوانا برگشت لندن، دید خونهش بزرگتره و زندگیش لوکستر شده.
هر بار که جوانا رو میدید، همه جوره براش کادو میخرید و غرق در محبتش میکرد. همچون یک بازیگر خیلی خبره. هرچند از ته دل از این بازیها خسته شده بود: در ذهنش، جوانا یک نازی، یک فاشیست و یک خیانتکار بود.اروین دوباره پاشد رفت هلند که نامزد جدیدش رو معرفی کنه به خانوادهی ون هارلم
یک شبی ساعت ۳ صبح تلفن زنگ خورد. جوانا بود. گفت پسرم میدونم دیر وقته ولی کاریش نمیشد کرد. من میخوام بیام لندن و پیش تو زندگی کنم. به نظرم باید این سالها رو بیشتر با هم بگذرونیم و ... . اروین هم در تایید حرفاش گفت آره و حتما و منم همین فکر رو داشتم.
بعد از گذاشتن گوشی، اروین بهم ریخت. نمیتونست جوابش کنه. جاسوس بود و هر خطایی میتونست موقعیتش رو به خطر بندازه. اما کم کم به رفتارهای جوانا مشکوک شده بود. اما کاری هم نمیشد انجام داد. طی چند سال آتی، رفتارهای عجیب زیادی رو مشاهده کرد.
میدید وقتی در حال رانندگیه بعضی اوقات یک خودرو داره تعقیبش میکنه. با تکیه بر تجربیات جاسوسیش، میتونست مانور ماشینها رو تشخیص بده که آیا دنبالشن یا نه. یا پستچی خونهش عوض شده بود. تکنسین مخابرات میومد و میگفت تلفنتون مشکل داره باید تعمیر بشه.
در محلهای که بود، نویز مورس کدهایی که از طریق رادیو ارسال میکرد، هر شب ساعت ۲۱:۲۰ تاثیر میذاشت روی تصویر تلویزیون بعضی از همسایهها. گزارش میدادن که تلویزیونشون مشکل داره و هم صدا از کانال تلویزیونی شنیده میشه و هم تصویر برفکی میشه.
حدود ۱۰ سال پس از اولین دیدار جوانا و اروین، در سال ۱۹۸۸ عاقبت اروین به اتهام جاسوسی بازداشت شد. جوانا که ظاهرا برای سفر در هلند بود، از طریق بیبیسی این اخبار رو دید. وقتی رسید لندن، و پلیس گفت این پسرش نیست، بهم ریخت. اروین هم بالاخره تایید کرد که این سالها همهش بازی میکرده.
جوانا گفت اینبار با چهرهای خیلی سرد، بیروح، بدون هیچ نشانی از گناه و احساس روبرو شدم که انگار هیچوقت این آدم رو ندیدم. گفت بخشی از وجودم هنوز این واقعیت رو انکار میکرد و دنبال نشونهای میگشتم که ببینم این پسرمه. اما اروین یا در اصل، واسلاو، هیچ چیزی نشون نمیداد.
واسلاو رو زندانی کردن و پس از پنج سال، با فروپاشی شوروی و اتمام جنگ سرد، بالاخره آزاد شد و انگلیس دیپورتش کرد به چک. نویسندهی کتاب سالها بعد موفق میشه با واسلاو در پراگ دیدار کنه و این داستان رو بنویسه. ازش پرسید احساس عذاب وجدان نداری؟ گفت اصلا.
و واسلاو یک نکتهی عجیب رو گفت: به نظرت مسخره نیست که این زن پس از ۳۰ سال با پرس و جو بخواد من رو پیدا کنه؟ به نظرت جوانا خودش جاسوس نبود که تحت هدایت MI5 یا سازمان امنیت هلند تعلیم دیده باشه؟ ما هیچوقت این رو نمیدونیم. جوانا سال ۲۰۰۴ مرد و واسلاو هنوز زندهست و ۷۷ سالشه.
نظر کاربران
بسیار جالب واقعا لذت بردم توی این همه خبر کسل کننده یه داستان خوشگل وزیبا گذاشتید
پاسخ ها
ممنون خوب بود. باز هم. از این قصه ها. برامون بگذارید
انگار داشتم فیلم میدیدم
چه جالب جفتشون جاسوس بودن و هردوتاشون هم نمیدونستن که اون یکی جاسوسه!!
شبیه رمان بود
داستان جالبی بودلذت بردیم
جالب بود