نه به جاودانگی
فقط کمی مانده بود، چند قدم تا جاودانگی، تا پژواک چند باره گام های قهرمان در دل تاریخ، تا حک شدن نام و نشان بچه جنوب شهر تهران در بالاترین نقطه های دنیا، از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب، فقط چند قدم ناقابل تا پایان راهی که از باشگاه های محقر شهر ری آغاز شده بود و قدم به قدم با آرزوهای یک ملت گره خورده بود.
وقتی حمید قصه ما با هیبت همیشگی، وارد سالن ماراکانا شد، کوچک و بزرگ، ایرانی و غیرایرانی به احترامش بهپا خاستند، با صدای دستهایشان فرش قرمزی برایش پهن کردند که حتی صدای کوبیدهشدن محکم پاهایش به سرامیک پلههای ورودی به سالن هم دیگر شنیده میشد؛ همه آمده و آماده بودند برای تماشای یک کشتی ناب ایرانی از کشتیگیر نابغه ایران. روی تشک اما قصه طور دیگری رقم خورد. انگار استرس سکوها به وجود سوریان رخنه کرد. گویی به اندازه تمام لحظاتی که با صدای رسا سرود ایران را زمزمه میکرد، روی تشک المپیک نفسش تنگ شد، آنقدر که تاب ایستادن روی پاهایش را هم از دست داد. شاید اگر با چشم خودمان نمیدیدیم، باور نمیکردیم این کشتیگیر بیرمقی که زیر دست و پای یک ژاپنی بینام و نشان ٤ پوئن جلو افتادهاش را از دست میدهد، همان اسطورهای است که میشناختیم. سرش که بالا آمد، باز هم مطمئن نشدیم، طوری خون در صورتش جمع شده بود که قرمزی چشمانش بیش از ناراحتی چهرهاش توی ذوق میزد. وقتی کشتیگیر ژاپنی پایش را از تشک خارج کرد و مانیتورهای کنار تشک را هم با خود برد و نقش بر زمین شد، دیگر مطمئن شدیم، او همان سوریان خودمان است. همان که طاقت باخت در گام اول المپیک را نداشت، همان که نمیخواست هیچکس چهرهاش را در این شکست بزرگ ببیند و برای رونشدن ناکامیاش زمین و زمان را در چند ثانیه به هم دوخت؛ وقتی به خودش آمد، رنگ سرخ چهرهاش به سفید تغییر کرد، میشد حس کرد داور بازی از سردی دستش نتوانسته دست حریف را به طور کامل بالا ببرد و او را به عنوان فرد برنده اعلام کند.
شوکی که سوریان به ایران و ایرانی وارد کرد، از بزرگی تمام افتخاراتش دردناک تر بود. او میخواست در آخرین تورنمنت رسمی عمر، رکوردی بزرگ کنار نامش داشته باشد، میخواست خودش را به الکساندر کارلین افسانهای نزدیک کند؛ میخواست به دنیا اثبات کند نام بزرگش را بیهوده بهدست نیاورده، اصلا میخواست ادامهدهنده راه سهراب مرادی و کیانوش رستمی برای کاروان ایران باشد و حتی شاید میخواست جواب اعتماد محمد بنا که در روزهای تلخکامی مثل کوه پشتش ایستاد و تا المپیک رهسپارش کرد، بدهد. راستی، آقای بنا! شما میدانستی رستم قصه ایرانیها نمیتواند شاهنامهای خوش را برایمان رقم بزند؟ مگر میشود شمایی که ماهها با او زندگی کردید، ندانید؟ میدانستی و معرفت به خرج دادی، معرفتی به بزرگی حسرت میلیونها ایرانی و از دست رفتن رویای یک جوان جویای نام که تنها گناهش برای نرفتن به المپیک هموزن سوریان بودن بود.
تمام شد؛ مبارزه همین بود که دیدیم؛ حمید سوریان پرافتخار از کسب مدال طلای المپیک ریو بازماند تا یک جمله بزرگ بار دیگر ذهنمان را معطوف به خود کند: «چیزی از ارزشهایش کمنشد». حسرت از این است که در لحظه تاریخی، درست در آستانه جاودانگی، چند قدم کم آمد و بچه تهران از رفتن به درون تاریخ سر باز زد و به همان که داشت قانع شد و رویای ما شکست خورد.
نظر کاربران
شما اشتباه میکنید حمید سوریان از اول هم داخل تاریخ بود و اسطوره بود فقط باید باور کنیم که اسطوره ها هم آدمن و گاهی اوقات شکست های بدی میخورن ولی فرقشون با بقیه تو اینه که دوباره پا میشن و محکم تر به راهشون ادامه میدن دقیقا کاری که خود حمید سوریان بعد از المپیک پکن انجام داد و تونست تو المپیک لندن طلا بگیره پس واقعا کلمه اسطوره برازندشه.