ناصر ملک مطیعی: یکه تاز سینمای ايران بودم
ناصر ملکمطیعی، بازیگر نسل پدر و مادرهایمان است؛ بازیگری که نسلاولیها با فیلمهایش خاطرهبازی کردهاند. حالا بعد از سی و چند سال دوباره در فیلم «نقش ونگار» به کارگردانی علی عطشانی بازی کرده است. با او به گفتوگو نشستیم و حسابی خاطرهبازی کردیم.
دوربين آرام و قرارم را به هم ريخت
من از نوجوانی دغدغههای سینمایی داشتم و درست همان موقع که دوربین و . . . را دیدم آرام و قرارم به هم ریخت. تنهایی و انزوا آدمها را اذیت میکند اما در تمام این سالها چشم و اندیشهام دنبال سینما بود. خودم را با دوستان، آشنایان، سفر و . . . درگیر میکردم اما دردم دوا نمیشد. کارهای مختلفی انجام دادم که از خودم کار بکشم اما معنی تنهایی به قوت همیشگی خودش باقی مانده بود. قرار شد در چند صحنه کوتاه در این فیلم بازی کنم و با همین چند صحنه عدهای به فکر افتادند که کار کردن با مرا شروع کنند اما خودم ترجیح میدهم که آرامش را برقرار کنم و کمکم وارد بازار فیلم شوم.
«ترون پاول» سينماي ايران
سالهاست که میگویم فروردین سال ۱۳۰۲ در محله دروازه شمیران، نزدیک مجلس بهارستان به دنیا آمدم. خانهمان نزدیک مدرسه حوزه علمیه بود. فوتبال و کوهنوردی میکردم و کمی بعد هم به دنبال ورزش رفتم و از مدرسه تربیتبدنی فارغالتحصیل شدم. بعد از آن هم دوست داشتم وارد عرصه سینما شوم. زمینه ورزشی و سلامت بدنیاي هم که داشتم فیزیک بدنیام را برای سینما آماده کرد. اولین فیلمم را در سال ۱۳۲۷ بازی کردم. از آن جایی که من انجمن سینمای نمایش را اداره میکردم، سینما به من وصل بود. کمکم هوادار پیدا کردم. آن وقتها مرسوم بود که مدرسهها تئاتر اجرا کنند. خودم دست به قلم میشدم و نمایشنامه مینوشتم. آخر هفته پدر و مادرها را دعوت میکردیم که بیایند و بازی بچههایشان را ببینند. بعد از آن بود که فیلم به ایران آمد. دکتر کوشان میترافیلم را به راه انداخت و بعد از آن پارس فیلم آمد. من یک سال هم به مدرسه هنرپیشگی رفته بودم و به این حوزه علاقهمند بودم. بارها گفتم و حالا لطف دوباره است؛ خانم ژاله علو که هم در آن زمان و هم الان در رادیو هستند، به من میگفتند خیلی خوب هستی، خیلی شبیه ترون پاول هستی. این بازیگر آمریکایی بود که چشم و ابروی مشکی داشت و لابد شبیه من! کمکم این علایق در من زیاد شد و دکتر کوشان برای اولین فیلم از من دعوت کرد؛ فیلمی که خیلی تکهتکه بود. قسمتی از آن حركات موزون بود و قسمتی دیگر بازی جلوی دوربین. در این فیلم آقای همایون یا همان سرکار استوار حضور داشت که متاسفانه دیگر در بین ما نیست. یک صحنه دیگر هم بود که عزت الله انتظامی در کوچه پسکوچههای شمیران چغاله میفروخت. آن موقع او بازيگر صحنههای تئاتر بود. بعد از آن فیلم من به دنبال ورزش و تربیت بدنی رفتم.
پدر سينمادار، پسر بازيگر
مادر من خیلی آدم با نظمي بود. هیچ کدام از نامههای مرا بدون جواب نگذاشت. به من سر میزد که ببیند فیلمهای من در چه مرحلهای است. مثلا میآمد فیلم را برای من نقد میکرد، میگفت فلان فیلم در اواسطش حوصله آدم را سر ميبرد، اما دوباره خوب میشود. خیلی از مرگ و میر من در انتهای فیلمها خوشحال نمیشد. پدرم هم در ابتدا که سن و سال کم داشته و برای من تعریف میکرد، یک سینما در خیابان سیروس تاسیس کرد، روبهروی کوچه سادات اخویان. آنجا را با پولی که از مادربزرگ من گرفته بود به راه انداخت. یک آپارات خرید و همراه با پسرخالهها سینما راهاندازي كرد. آن موقع تازه سینما در تهران به راه افتاده بود. آقای معتضدی از اولین سینماداران ایرانی بود، فیلمبرداری بلد بود و از پیشگامان این راه به حساب میآمد. آقای معتضدی ۲ سینما داشت؛ یکی از آنها به نام سینما تمدن در خیابان اسماعیلبزاز معروف بود و دیگری سینما میهن در چهارراه حسن آباد. پدرم با آنها همکاری میکرد و اینطور شد که یک سینما به راه انداخت. ۵ یا ۶ ماه این سینما را نگه داشتند. شاید در خاطرم مانده باشد که در یک یا دو سالگی مرا روی صندلی مینشاندند. پدر بعد از اینکه در سینماداری موفق نشد، مانند خیلی از آدمهای دیگر زمانی که در زندگی دستش به هیچ چیزی نرسيد، رفت و کارمند دولت شد. در پست تلگراف رفت و استخدام شد. گاهی اوقات هم در خانه ویولن، تار و سهتار میزد.
گرفتار سينما
سینمای قبل و بعد از انقلاب اسلامی ۲ فضای متفاوت داشت. ما کسی نبودیم، عده زیادی از سینما باقینمانده بود. دو، سه نفر بودند که ادامه دادند اما من فکر کردم که برای کسی در سن و سال من، سخت است دوباره شروع کنم. اینکه دوباره از اول بروم آخر صف برایم سنگین بود. همیشه همه با احترام با من برخورد کردند و در این سی و چند سال به معنای واقعی از سینما دور بودم، دوست نداشتم تماسی داشته باشم که حرف و حدیثی برای من درست شود ضمن اینکه خودم را با کارهای مختلف مشغول کرده بودم که یادم برود اما آنهایی که با گرفتاریهای عشق آشنا هستند میدانند که نمیتوانند دست از معشوق بردارند. ما سینما را با عشق شروع کردیم؛ نه پولی در میان بود و نه تکنیک، نه بازار، نه حامی. عدهای عاشق بودند و به کار سینما مشغول شدند. بعدتر شاید از این کار سوءاستفاده هم شد. قرض و بدهي ایجاد میشد. برای به دست آوردن سرمایه باید پول قرض میکردیم و بهره میدادیم. برای اینکه پول بازگردد، مجبور بودیم کارها را خیلی سریع پیش ببریم. با این همه از آنجایی که داستانها از زندگی مردم گرفته شده بود و بازیگران همه ایرانی بودند، مردم دوستشان داشتند و بعضی از فیلمها هنوز هم که هنوز است، قابل دیدن است. همیشه گفتم چیزی که ما انجام دادیم، خواسته خودمان بوده و نسبت به انجام آن رضایت داشتیم، حالا عدهای نیستند و جایشان خالی است، آنها عاشق کارشان بودند.
عاشق سنتها هستم
من زندگی فامیلی را دوست دارم. معاشرت کردن با فامیل را خیلی دوست دارم. سنتهای قدیمی، اسفند دود کردن، تخممرغ شکستن. گلگاوزبان دمکردن، خاکشیر، یخمال. اینها متاسفانه دیگر در خانههای امروزی پیدا نمیشود. من پابند همان بازارچه، گذر و ماست شاه عبدالعظیم و... هستم هنوز هم که هنوز است دم پختک و تاس کباب را دوست دارم اما دیگر مجبورم ماکارونی بخورم. آشپزی کردن هم خیلی دوست دارم کته خیلی خوب بلدم درست کنم. ته دیگش را خیلی خوب در میآورم. یک مدت هم دو، سه ماهی که فرانسه ماندم، خیلی آشپزی میکردم. آنجا اگر تنها میماندم، میرفتم یک ایرانی پیدا میکردم و با هم ناهار میخوردیم. الان دیگر همه چیز آماده است. دیگر نه کسی سبزی پاک میکند و نه سفرهای پهن میشود.
اي کاش درجه يک نبودم
یکی از مسائل مهم که حالا افسوسش را میخورم همین است. زمانی که من فیلم بازی میکردم ناصر ملکمطیعی بودم. از همه دستاندرکاران نامم بالاتر بود. در حالیکه حالا میبینید نام کارگردان بالاتر از همه قرار میگیرد. هنرمندان دورهای مطرح بودند. دوره فردین، وثوقی، سعید راد، ایرج قادری، بهمن مفید، جمشید مشایخی و... مردم به اسم هنرمندان به سینما میرفتند. کاش آن زمان من ناصر ملکمطیعی با آن درجه نبودم که اگر کج راه میرفتم، به من میگفتند و کمی در کارم پختهتر میشدم، به همین دليل زمانی که گاهی اوقات فیلمهای خودم را دوباره میبینم، با خودم میگفتم که ای کاش کارگردان به من میگفت که فلان کار را انجام دهم. حالا میفهمم که چقدر عیب داشت و بچههای جوان باید خودشان را دراختیار کارگردان بگذارند. وضعیت اجتماعی من طوري بود که کسی چیزی به من نمیگفت. احترامم را داشتند و دوست نداشتند عیبی از من بگیرند.
تافته جدا بافته
ناصر ملکمطیعی تافته جدا بافته نیست. این دست از اتفاقها در زندگی خیلیها میافتد. در تمام این سالها دلم پیش معشوق بود. درست است شیرینیفروشی داشتم، در سوپرمارکت کار کردم، در آ. ب. آ بودم. اما همه دلم پیش سینما بود. روزی مسعود کیمیایی به شیرینیفروشی من آمد و گفت بلند شو برویم سر کارت! همین یک جمله من را تکان داد. درست است همان موقع حواسم بود، اما با خودم مبارزه میکردم. نمیخواستم سکوتم را بشکنم. دوست داشتم که این سکوت به جایی برسد که دلم میخواست. البته فکر نمیکردم این فاصله اینقدر طولانی شود. اما کمکم خودم را مشغول کردم. آدمهایی که معروف هستند و جای خاصی را بین مردم پیدا میکنند، به زندگی خودشان نمیرسند. دنبال فرصتی میگردند که خودشان را پیدا کنند. من خودم هم فرصت پیدا کردم. اطرافیانم را شناسایی کردم. خودم را مشغول نگه داشتم و با وجودیکه در انزوا و تنهایی قرار داشتم و خوش نگذشت، اما زود هم گذشت. اتفاق است دیگر، زمانی که در این صحنه فیلم بازی کردم تا نشستم و آنها را دیدم و کمی از گذشته حرف زدم، حقیقت این است که گریهام گرفت و آنها هم گریه کردند. یاد قدیم و رفقایی افتادم که دیگر نبودند، کاش آنها هم بودند و میدیدند که چقدر شما محبت دارید. آنجا اعتراف کردم و حالا هم دوباره میگویم؛ من با این سکوت از جامعه خودم عقب افتادم. حالا هنوز هیچ چیزی نشده است. اما باز هم حس میکنم که دوباره بازگشتهام. آمدم پیش مردم و متعجبم که مردم هنوز هم که هنوز است، من را یادشان هست. آنقدر که فیدبکهای خوب در روزنامه و تلویزیون و اینترنت و . . . دیدهام، و اقعا باید خیلی آدم بدی باشم که خواستههای این مردم را نادیده بگیرم.
بازيگري که شيريني فروش شد!
در زندگی، در حرف زدن، در مقابله با مردم، در نوشتار و . . . باید شرایطی را رعایت کرد. من هم همین کار را میکنم. رعایت میکنم که چطور با آدمها حرف بزنم اما باور کنید من عادت به کتمان کردن و دروغ گفتن ندارم چرا که صداقت بهتر از هر چیزی است، ضمن اینکه وضعیت خوبی برای من نیست که در ۸۳ سالگی متوسل به دروغ شوم. ۵۰درصد خسته شدم و ۵۰ درصد دیگر به خاطر دگرگونیهایی بود که در مملکت ایجاد شد. سینما باید عوض میشد، آن سینما را مردم دوست داشتند اما با فضای جدید هم ارتباط برقرار کردند. دوست داشتند فیلم هایی در حال و هوای جنگ ببینند. فیلم هایی در مورد انقلاب ساخته شود. بالطبع کارکنان تازهای هم وارد شده بودند، بعضی از آنها دیگر تحمل قدیمیها را نداشتند. در مواقعی که فضا شلوغ میشود، دیگر فرصت فکر کردن دست نمیداد و کارها هول هولکی جلو میرفت. این است که به هر حال اول فکر کردم مودبانهتر است که کنار برویم چرا که اگر ما میآمدیم، مورد احترام نبودیم. شاید به این خاطر بود که جوانها آمده بودند و میخواستند کاری کنند و عقاید ما را قبول نداشتند. فکر نمیکردم که این کنار کشیدن این قدر طولانی شود، فکر میکردم یکی، دو سال بیشتر طول نکشد.
بعد از مدتی رفتم ايالاتمتحده به پسرم سر بزنم. قصد این را داشتم که مدت طولانی آنجا بمانم و نمیشد که هیچ کاری نکنم، آنجا به یک سوپرمارکت رفتم و میخواستم از خودم کار بکشم. خیلی از ایرانیها میآمدند و ناراحت میشدند که چرا اینجا کار میکنید؟ بچههایی که در آن سوپرمارکت بودند همیشه میگفتند که من مشتریها را فراري ميدهم! بعد از آن بود که همه میگفتند که من در آن سوپرمارکت مدیر هستم تا دل کسی برای من نسوزد! من هر کاری را انجام دادم حتی پیک سوپر. بعد از مدتی با خودم گفتم من که اینجا همه کار میکنم، بهتر است بروم در مملکت خودم کار کنم. به تهران آمدم و در حیاط خانهام یک شیرینیفروشی راه انداختم. بعد از آن بود که «تابش» یک مغازه در ونک اجاره کرد و «فردین» اول فرشفروشی به راه انداخت و بعد شیرینیفروشی. بعد از مدتی او نتوانست شیرینیفروشی را اداره کند و پسرش راهش را ادامه داد.
به هر حال میخواهم بگویم ۶،۵ سالی ادای شیرینیفروشها را درمیآوردم و تنهایی زولبیا و بامیه میچیدم. مردم صف میکشیدند. به خاطر من میآمدند. خانه ما در کوچه دانشور بود و از خیابان اصلی خیلی فاصله داشت. شاهرخ نادری هم که تهیهکننده رادیو بود و صبح جمعه را اداره میکرد، به همراه «موزون» عضو تیم ملی فوتبال یک شیرینیفروشی در خیابان شمیران افتتاح کرده بودند و زنگ زدند، گفتند که سر تو که شلوغتر از ماست! خانوادهای از دزفول برای دیدن پزشک به تهران میآمدند اول میآمدند شیرینی میگرفتند و بعد میرفتند. تماس من با مردم و نزدیکیاي که با مردم داشتند خیلی مرا سر شوق میآورد. از هر جای تهران سوار تاکسی که میشدید آدرس شیرینیفروشی ملک مطیعی را میدادید مستقیم شما را میرساند. ما یک رفیقی داشتیم به نام روحالله خان جیرهبندی که رئیس مشتی تهران آن موقع بود و هنوز هم هست.
آن موقع رئیس صنف شیرینیفروشان تهران بود. او به ما میگفت که بروید، من به شما آرد و شکر و شیر هم میدهم. با لوتیگری و زمانی که خیلی مشکل وجود داشت ما را تامین میکرد. یادم میآید که خودم میرفتم کرج تخممرغ از مرغداریها میخریدم. زمانی هم که باز میگشتم باید مراقب میبودم، چراکه باید کاغذ خرید را همراه خودمان داشتیم. خیلی سخت بود. به خاطر میآوردم که شب عید همه خانه را تعطیل میکردیم و در سالن شیرینیهای خانگی میچیدیم. خانم من قسمت زیادی از شیرینیهای شب عید را درست میکرد. برای شاگردهای شیرینیپزی هم در خانه اتاق درست کرده بودم و همانجا میماندند.
یک مدتی سرد فروش بودیم و از بیرون برایمان شیرینی میآوردند و مدتی هم خودمان شیرینی میپختیم. اما خانه به هم ریخته شده بود. دیگر نمیشد راحت زندگی کرد. روزی یکی از دوستانم آمد و گفت: «بلند شو برویم. بهعنوان مدیر روابط عمومی بنگاه مسکن آ. ب. آ مشغول شو! خسته نشدی این همه شیرینی پختی.» دیگر بعد از اینکه آن حرف را زد رویم تاثیر گذاشت، مدتی به اهالی خانه گفتم، ببینید میتوانید خودتان شیرینیفروشی را اداره کنید؟ پسر من از ايالاتمتحده آمد، خانه را فروختیم و روزی که فروختیم خیلی ارزان فروختیم. خودم خانه را ساخته بودم و آن موقع نه ملاصدرایی وجود داشت و نه شیخبهایی. هوای ونک هم دو، سه درجه خنکتر از جاهای دیگر بود. سه روز بعد از فروش خانه گریه میکردم. باغچهای را در کرج پیدا کردیم و قرار شد هر زمانی که دلم گرفت به آنجا بروم. حالا بیستودو، سه سال است که در آ. ب. آ هستم. حالا هفتهای دو یا سه روز میروم. آنجا اتاقی دارم و به هیچ عنوان در کار خرید و فروش شرکت نمیکردم. خیلیها میآیند آنجا با من عکس میگیرند.
یکه تاز سینمای ایران
در مورد وادی سینما و این ورطه خطرناک نمیشود خیلی صحبت کرد. آدم هایی که محبوب و مشهور هستند و وارد هر جایی میشوند همه برایشان بلند میشوند و همیشه به آنها لطف دارند اما اگر خدای ناکرده پایش لنگ بزند همهچیز به هم میریزد و شرایط برای او خیلی سخت میشود. یک مقاومت خستگیناپذیر میخواهد. اما آن چیزی که بر من گذشته است، تجربه است. خود من هم در این کار سینما نیمخیز شدم، افتادم. اما خودم را بلند کردم. همیشه میگویند که زمین خوردن مهم نیست، اینکه بلند شوید اهمیت دارد.
من یکهتاز سینمای ایران بودم. پز نمیخواهم بدهم اما هیچکسی نبود. دهه ۳۰ را میگویم، ۳،۲ نفر بیشتر حضور نداشتند. حسین دانشفر بود؛ زرندی، تابش، مانی، مجید محسنی و چند تا از بچههای تئاتر بودند. سینما هنوز همهگیر نشده بود، من با فیلم سینمایی «ولگرد» یک چهره سینمایی شدم و این سینما به اصطلاح گسترش پیدا کرد. مردم هم مرا شناختند. خب، همین شهرتی که به این آسانی به دست من آمد باید مرا از راه به در میکرد اما خوشبختانه خدا همراهم بود و ظرفیت این شهرت را داشتم.
بعد از مدتی گروه فردین وارد شدند. آنها فیلمهایی را بازی میکردند که شاد بود. روالش با فیلمهای قدیمی من که یک مردی برای یک خانواده پولدار بود که رفقایش او را به خاک سیاه مینشاندند، فرق داشت. آن فضا تمام شد و دلسوزیها جایش را به آواز و شادی داد. در آن حال و هوا من دیگر فرصت خودنمایی پیدا نکردم. این یک شکستی برای من بود اما تامل کردم، کنار نشستم و خودم را داخل نکردم. خدا رحمت کند فردین را، او خیلی خوب با آوازهایی که ایرج خوانده بود، لب میزد.
که من هیچوقت نتوانستم و البته نخواستم. یادم میآید در فیلم «ولگرد» آقای قوامی جای من خوانده بود، من سرم را پایین انداخته بودم و فقط لبهایم را تکان میدادم. من استعدادش را نداشتم اما فردین خیلی مستعد بود. بعد از آن هم حركات موزون و خواندن اصلا به من نمیآمد. یادم میآید در فیلم «غلام ژاندارم» یک صحنه از اسب پایین آمدم و تکانی به خودم دادم، بعد از آن بود که همه از من میخواستند در این تیپ فیلمها بازی کنم اما خب، میخواهم بگویم که میتوانستم این کار را هم انجام دهم اما جایز نبود.
بعد از آن دوره فیلمهایی مد شد که در آن مردان جاهل، کلاهدار، جوانمرد با سنتهای قدیمی حضور داشتند که دوباره مرا در سینما زنده کرد. بعد از جنگ جهانی دوم زمانی که متفقین در تهران بودند، تمام محلها از این دست مردها پر بود، چرا که در کوچه شبها سربازهای هندی شلوغ میکردند و بچههای ایرانی بودند که دعوا میکردند. کمکم بین مردم محبوب شدند و زمانی که دولت دیگر نمیتوانست آنها را تحمل کند، به بندرعباس تبعیدشان میکرد. اگر این اتفاق برای آنها میافتاد، دیگر گنده لات بودند، بزرگ محل میشدند و زمانی که بازمیگشتند دیگر مورد اعتماد و اطمینان محل بودند و اگر کسی دعوا میکرد، آشتیشان میداد و . . . اما در آن هیبت گاهی هم ممکن بود آدمهای بدی هم باشند اما مردم دوستشان داشتند.
در فیلمها نقشی که بازی میکردم خودم بودم. آنقدر که به آن سنتها علاقهمند بودم. خیلیها این لباس را تنشان میکردند و کلاه شاپو سرشان میگذاشتند، اما نمیدانستم چطور بود که به من بهتر میآمد. خب، عدهای هم تقلید میکردند اما مسئله مهم کاراکتر من بود. آدم جوانمردی بودم و اگر چیزی به دستم سپرده میشد، آن را حفظ میکردم. این مورد توجه مردم بود، آنها وقتی روی پرده قهرمان داستان زندگیشان را میدیدند، دوستش داشتند. در زندگی عادی خیلی کارها را نمیتوان انجام داد. قید و شرط دارد. در تاریخ مملکت ما همیشه یک پهلوانی حضور داشته که مردم زیر پر و بال او میرفتند. مانند کورش و . . . ساده و جوانمرد بودند اما مردم آنها را رها نکردند.
زندگي آرتيستي
وقتی آدم کار و بارش بگيرد و از آن زندگی قبلی بیرون میآید، بالطبع خواستههای دیگر پیدا میکند و اطرافیانش توقعهای زیادتری از او دارند. دیگر وقتی ناصر ملکمطیعی هستم نان خانهام را هم فرد دیگری میگرفت.
دیگر نمیتوانستم در خیابان پیاده راه بروم. باید ماشین میخریدم. اینها احتیاجات روزمره آدمی است که وضعیت زندگیاش خوب میشود. آرتیستی که معروف است باید در جهان هم سفر کرده و در فستیوالهای مختلف هم شرکت کند. باید تعریف کند که در دنیا چه خبر است. مهمانی برود و مهمانی بگیرد و همه اینها خرج دارد. من تمام پول و زندگیام را تا آخرین لحظه خرج همینها کردم و راضی هم هستم. بهترین لباسهای دنیا را پوشیدم و بهترین ماشینهای دنیا را سوار شدم. حالا هم یک پراید دارم که خیلی هم خوشحال و راحت هستم.
مصایبی بر من گذشت
مرحوم تختی، مرحوم فردین را به من معرفی کرد. ما با هم رفاقت داشتیم با حسین نوری که بعدها شوهر خاله فردین شد. با قهرمانان کشتی رابطه نزدیک داشتیم. وثوقی میآمد دم در استودیو تا من را ببیند. به قول خودش مینشست منتظر تا من برسم.
یک عکس هم از من در فرودگاه دارد که من در حال امضا کردن هستم. بعد وارد دوبله شد و اولین فیلمش را هم با من بازی کرد. من در این فیلم پیرمرد آسیاباني بودم و او با من همبازي شد که ماشاءا... آمد و فیلمهای خوبی بازی کرد و حالا هم واقعا یکی از بهترین رفقای من، درست مانند برادر کوچکتر من است. علاقهمند هستم که با او کار کنم. ايالاتمتحده هم رفتم منزل او ماندم. خیلی هم دوست دارد به ایران بیاید، اما فکر میکنم ته دلش دوست دارد احترامش حفظ شود. همان زمانی که فهمید من وارد سینما شدم، زنگ زد و گریه کرد و ابراز خوشحالی. ما هم که اشکمان دم مشکمان است. من آدمی هستم که مصایبی بر من گذشته که شاید تکراری باشد.
سينما در زندگي
سینما و زندگی ۲ مقوله مختلف است. آن چیزی که در ذهن میگذرد ظاهر قضیه است اما باطن خود آدم است. زمانی که «برزخیها» را به عنوان آخرین فیلمم بازی کردم دیگر خسته بودم. ۱۰۰ فیلم بازی کردم. یک فیلم در ترکیه بازی کردم. خب، انرژی زیادی در جوانی داشتم، روزها یک فیلم را بازی میکردم و شبها یک فیلم دیگر را اما همین امسال که فیلم بازی کردم، بعد از اینکه چند قدم راه رفتم، گفتم خسته شدم، بقیهاش را فردا بگیریم. مرداد ۱۳۲۶، ۱۵سال داشتم و قله دماوند را فتح کردم. درست است که حالا خیلیها دماوند میروند، اما آن موقع سه یا چهار دسته بیشتر به دماوند نرفته بودند که یکی از آنها هم یک گروه آلمانی بود. خیلی مشکل بود اما زمینه ورزشی داشتم. حالا چند پله هم به زور بالا میآیم.
میخواهم این را بگویم که سرنوشتها فرق میکند، زندگی عادی با زندگی سینمایی کاملا متفاوت است اما مردم مملکت ما خوشبختانه دلشان میخواهد اگر هنرمندی را دوست دارند، در زندگی خصوصیاش هم هنرمند باشد.
خدای ناکرده اگر هنرمندی کمی پایش را این طرفتر بگذارد، یک دروغی بگوید، کار خلافی کند، دیگر محال است مردم دوباره او را دوست داشته باشند. امتحان کردهام و تجربهاش را دارم. تمام آدمهایی که به شهرت میرسند، محبوبیت بین مردم باعثش شده است. آنها باید شایسته دوست داشته شدن باشند.
فضاي جديد سينما
فضا در سینما فضای دیگری است. همه باید در یک لول باشند. همه باید کار کنند و شان داشته باشند. ديگر كسي نميخواهد ادعاي زيادي داشته باشد. فیلمها هم دیگر قهرمان به آن معنی قدیم را ندارند. شما در مسابقات ورزشی هم اگر قهرمانی المپیک را هم بگیرد، با یک بداخلاقی او را کنار میگذارید. باید رعایت خیلی چیزها شود. این فضای امروزی است.
مادرم، عشق اول و آخرم
همیشه به مادرم اعتماد میکردم. همیشه دوستم داشت و تشویقم میکرد که دروغ نگویم. صادق باشم. از هیچ چیزی نترسم. متاسفانه روزگار و سرنوشت آدم را وادار میکند که جانش را دوست داشته باشد. ای کاش که اینقدر جانم را دوست نداشتم. میدانستم همیشه حقایق را روشنتر میکردم. از خودم راضی هستم. تا به حال دستم را روی کسی بلند نکردم، به خاطر نمیآورم که در این چند سال تو گوش کسی زده باشم. خیلی برایم مهم است. تا به حال پایم به کلانتری نرفته است. به گرفتاریهای مردم دچار نشدم.
این زمین ورزش و محوطه ورزش برای من یک درس خوبی بود. من از زمین خاکی ورزش آمدم به چمن سینما، این است که قدرش را میدانم. دیگر خیال نمیکنم چیزی بتواند مرا از این کار باز بدارد. هیچوقت حسرت نخوردم. یک برخوردهایی دیدم که نمیتوان روی کاغذ کشید. محبتی که مردم به من دارند. این همه علاقه و شوق، واقعا غرورآمیز است. اما خدا را شکر که من مغرور نشدم و ظرفیتش را داشتم. خودم حس میکنم که جوابگوی محبت مردم نبودم، دلم خواست که در این فصل از زندگی که فصل پاییزی عمر من است، یک جوابی به مردم بدهم، یک تماسی با آنها داشته باشم.
نظر کاربران
دوستت داريم ناصرخان
خواستنی سینمای ایران زنده باشی.
پاسخ ها
ایول
یکه تاز در فیلمهای ابکی
سلام امیدوارم مردم خصوصا مسئولین قدر هنرپیشه های سابق رابدانند وبه انها احترام بگذارند همه پیشکوتان هنر وهمه هنرمندان سابق دردل مردم جای دارند جالب اینکه اکثریت نسل جوان که فقط فیلمهای قدیمی یا تعریف شنیده اند دلباخته وعاشق انها هستند این برای هنرپیشگان سابق ازهرچیزارزش زیادی دارد همه چیز درگذر است وفقط یک خوبی یابدی میماند هرچه دروغ افترا وکلک بزنیم تاریخ همه راثبت میکند وثابت میکند سعی نکنیم به خودمان ودیگران دروغ بگویم هنریشگان خصوصا ناصرخان دردل مردم است هیچ کس وهیچ چیز نمتواند انها رانابود کند انها همیشه زنده وپاینده هستند به امید روزی که همه ایرانیها خصوصا هنرپیشگان سابق به ایران بازگردند وباهم ودرکنارهم باشیم خدایا انروز رابرسان وکسانیکه بدخواه هستند ونمتواننداین روز راببینند خدایا اصلاح اگر نمشوند نابود گردان امین ارب العالمین
این نیز بگذرد.....
برو بابا با اون فیلمهای آبگوشتی یعنی چی همش تیپ جاهلی و کلاه مخملی و چاقوکشی و بزن بزنهای مسخره و مشروب خوری و رقاصی دخترای لوند لااقل فردین یه کم کمدی باز ی می کرد دیدنی تر بود میگن ما از بی کفنی زنده ایم حکایت اینه چون مردم اون موقع سطح سواد و فرهنگشون پایین بود کارگردان تحصیل کرده نداشتیم این فیلمای بازاری مسخره طرفدار پیدا کرده بود
پاسخ ها
خاک بر سرت با این نظرت
آقاناصرمرحوم فردین بهروزخان یا...اینها قسمی از گذشته های این مملکتند.مثل امیرکبیرمثل دکتر مصدق مثل کوچه های اشتی کنون قدیم تهران.که الان تو این شهر الکی باب شده دنبال عتیقه جات دورانی که گذشت میگردند..ولی از ماندهایی مثل این بزرگان به راحتی می گذرند.یادتان گرامی.
سلام امیدوارم همیشه پایدارو سلامت باشید من از نو جوانی با سینمای قبل از انقلاب اشنا شدم وهمه شما هنرمندان چه نقش مثبت چه منفی رادوست دارم خیلی دوست دارم زیارتان کنم اما تاکنون موفق نشدم یعنی نمی داستم کجاید هنوز هم نمی دانم راستی نگفتم کوچک شما در حال حاضر 53سال سن دارم اگر مایل بودیدبه دیدنتان بیایم اگر مایل نبودید شما را بخیرو سلامت
خیلی دلم میخوادآآقای ملک مطیعی روازنزدیک ببینم مرسی ازشهرری هستم25سالم
سالاری نداریم مثالت مردی
اقا ناصر ملک مطیعی ، بی زحمت به آقا نعمت بفرمایید مایل هستید ایشان رو ببینید یا نه؟ اگر مایل نیستید شما رو بخیر و سلامت . مرد حسابی ابن چه جور پیام گذاشتن و درخواست نوشتن اخه؟
خیلی مخلصیم غلام ژاندارم
دوستدار همیشگی شما مصطفی همدانی
عاشقتم ناصر خان
عاشقتم ناصر خان
سلام ناصرخان .میخام بدونی هنوزم ستاره ای واسه منو بچه های گلستان وکردکوی که هنوزم داریم بافیلمهاتون خاطره بازی میکنیم
سلام ناصرخان بچه اذربایجانم 2باربخاطرشمااومدم تهران موفق نشدم ببینمتون ازتون میخوام یاادرس کامل خودتون یاشماره تلفنتون روب اشتراک بگذاری فدات سالارصفا
ناصرخان از همسراولشون یک پسر به نام کامران ویک دختربه نام شیرین دارند که نام شیرینی فروشیشان هم شیرین کام از نام دوفرزندشان است و از همسردوم امیرعلی رادارند خواستم اسم پسربزرگشون رایادآوری کرده باشم چون خیلی وبسایتهافقط نام امیرعلی و شیرین رو به عنوان فرزندانشون ذکرکردند.
روحت شاد بزرگمرد
درود بر شرفت اي آزاد مرد.
تمام متن را به دقت خواندم . آقاي ناصر ملك مطيعي فقط يك هنرپيشه نبود. او در صحبتهايش به ما فهماند كه چقدر در فراز و نشيبهاي زندگي مقاوم بوده و چقدر خوب زندگي را فهميده . مادر ، و مادرش كه اين عشق را در او شعله ور كرد . عشق به زندگي. به اين فكر كردم كه چقدر درون مي خواهد انساني با اين شخصيت و نهايت سختي در كشوري ديگر كار كند .
خيلي مرد بودي كه تسليم سرنوشت نشدي و مقاومت كردي . فقط افسوس كه از شما به عنوان يك استاد در زمينه هنر پيشگي استفاده نكردند.
روحت شاد اي لوطي، اي مرد ، اي با مرام.
روحت شاد
روحت شاد بزرگمرد.اسطوره بی بدیل بازیگری،اولین سوپر استار سینمای ایران،اولین خلاقیت در بازیگری ایران...یادت گرامی،نامت جاویده در سینمای ایران.اگه کسی تمام فیلمهای ایشون رو دیده باشه،مثل ولگرد،غفلت،۴راه حوادث،فرار از حقیقت،طوقی،قیصر،ترکمن،مرد،ابر مرد،بابا شمل،سلطان صاحبقران،سوداگران مرگ،اتهام،اتش جنوب،مردان خلیج،و....دیگه نمیگه همش کلاه مخملی،همش کاباره،رقص....!عزیزم بی اطلاعی خودتو پای بی هنری دیگران نذار.کمی فیلم بیشتر ببین.فقط صحنه ورودی فیلم قیصر برای اثبات هنرمندی ایشون کافیه.فقط ۴ راه حوادث در ۱۳۳۲،برای اثبات اینکه اولین بازیگر خلاق سینما ایشونه،کافیه!با قریحه خودش بازیگری رو به اوج رسوند،نه دانشگاهی بوده،نه سمندریان وبقیه!