آرزوهای شایان؛ کودکی که قربانی مین شد
پای شایان که روی مین رفت، پدرش کمال هم دیگر نتوانست پا به محل کارش بگذارد. «خودم کارگر ساختمانم، اما خدا را شاهد میگیرم از وقتی که این اتفاق افتاده یک روز هم نتوانستهام سر کار بروم. عملا کار را رها کردهام تا تمام وقتم را برای شایان بگذارم. او را به مدرسه و سالن فوتسال میبرم و پیگیر کارهایش هستم.»
روزنامه شهروند - امیرحسین احمدی: روزی که شایان به کوههای روستای «پیچون» رفته بود و سرخوش از این سو به آن سو میرفت تا برای معلمش گل بچیند، اگر دامان ناپاک شده کوه نبود، اگر کسی بود که میگفت به جای گل روی دامان کوه آتش کاشته شده، دستان شایان گلی را تقدیم معلمش میکرد؛ اگر که مین ضد نفر باقیمانده از جنگ شکارش نمیکرد و دستانش را نمیچید.
«آن روز از یادم پاک نمیشود؛ هیچوقت. روز جمعه بود، بیستویکم اردیبهشتماه سال ٩٧ که میخواستیم برای گردش از سنندج به اورامان برویم. باران شدید شد و دیگر نمیتوانستیم به اورامان برسیم. دوباره به سمت سنندج برگشتیم. میانه جاده مریوان - سنندج حوالی جایی به نام روستای «پیچون» نشستیم تا عصرانهای را که در اورامان نخوردیم، آنجا بخوریم و کمی هم تفریح کنیم. بعد از عصرانه شایان گفت میخواهم گل بچینم و فردا برای معلمم ببرم. با برادرش و دوستش سه نفری از کوه بالا رفتند و من هم شروع کردم با گوشی فیلم گرفتن از منظرهها که بعد از ١٠ دقیقه ناگهان...» این روایت کمال فرجی، پدر شایان است از آن روز. او بارها برای دیگران اتفاقات آن روز را تعریف کرده تا به لحظه وقوع فاجعه رسیده و روایتش پاره شده. نفس عمیقش را بیرون میدهد. گویی دریغی در پس آن بازدم نهفته است. «بالای کوه پایگاه قدیمی و متروکه سپاه و پر از مین بود که میگفتند ٣٠سال پیش تخریب شده، اما نه تابلوی خطری آنجا گذاشته و نه سیم خارداری کشیده بودند. موقع چیدن گل پای شایان روی مین رفته بود. صدای انفجار بلند شد و بعد دیدم دودی هم به سمت آسمان میرود. سراسیمه به طرف بچهها دویدم و دیدم نیما که دو سال از شایان بزرگتر است، دستانش را گرفته و او را از کوه پایین میکشد.»
وقتی از انفجار مین یاد میکند، همان لحظهای به خاطرش میرسد که در کمال بهت فهمیده بود جایی که برای تفریح و خوردن عصرانه توقف کرده همان کمینگاه جان انسانها در کردستان، زمین مینها، بوده است. «من نصفه راه به آنها رسیدم. دیدم دو تا دستش قطع و همه صورتش هم سیاه شده است. یکی از کشاورزان روستا آنجا بود. شایان را کول کرد و تا پایین آورد. به او گفتم که حداقل تو به ما میگفتی که اینجا مین دارد و پایگاه نظامی بوده، اما هر چه بود به سرم آمده بود. شایان را با آمبولانس به سمت بیمارستان کوثر سنندج آوردیم و مداوایش شروع شد.»
بعد از چهار روز شایان به یکی از بیمارستانهای تهران اعزام شد. «آنجا ترکشهای چشم راستش را تخلیه کردند و میخواستند چشم چپش را هم که آسیب کامل دیده بود، تخلیه کنند که اجازه ندادیم. در تهران وزیر بهداشت آمد بیمارستان سینا و شایان را معاینه کرد و بعد در بیمارستان فارابی عملش کردند. الان دو بار چشمش را عمل کرده و دکتر گفته باید چشمش دوباره عمل شود البته چشم چپش را کامل از دست داده و ما تنها میخواهیم که چشمش تخلیه نشود.»
از سال گذشته تا امروز مدرک جانبازی شایان درست شده و حدود ٣میلیون و٦٠٠هزار تومان حق سرپرستی میگیرد، اما، چون سنش به ١٨سال نرسیده حقوق دیگری نمیگیرد. «پارسال دنبال دستهای هوشمندی رفتم که در کشور آلمان تولید میشود. میخواستم برایش از آن دستها بگیرم که کارهایش را انجام دهد، اما هزینه آن دستها تقریبا به ٦٠٠میلیون میرسید که توان خریدش را نداشتیم.»
پای شایان که روی مین رفت، پدرش کمال هم دیگر نتوانست پا به محل کارش بگذارد. «خودم کارگر ساختمانم، اما خدا را شاهد میگیرم از وقتی که این اتفاق افتاده یک روز هم نتوانستهام سر کار بروم. عملا کار را رها کردهام تا تمام وقتم را برای شایان بگذارم. او را به مدرسه و سالن فوتسال میبرم و پیگیر کارهایش هستم. از طرف دیگر، بعد از اینکه پایش روی مین رفت، کمی عصبی شده و باید دارو بخورد. گاهی که خانه ماندن کلافهاش میکند، بهانهگیر میشود و با برادرش یکی به دو میکند و من مجبورم خانه باشم تا آرامش کنم.»
لواند مثل صاعقه گل میزند
پس از انفجار مین، هر دو دست شایان از مچ قطع شد و چشم چپش آسیب کامل دید، اما همه آسیبی که مین به شایان زده به دستان و چشمش خلاصه نمیشود. علاوه بر صدمههای جزیی که به زیبایی صورتش وارد آمده، احشای شکمی او نیز آسیب دیده، اما با همه این اوصاف، درخت تنومند آرزوهای شایان، بیدی نیست که باد انفجار مین با همه هولناکیاش آن را به تطاول سپرده باشد. دستان شایان شکار مین شد، اما مین حریف نشد تا زندگی او را صید کند. شایان میدود، دوچرخهسواری میکند، به استخر میرود و مثل همه پسربچههای دیگر دنبال شیطنتهای نوجوانی است. موهایش را مثل امروزیها بالا میدهد و کفشهای رنگارنگ میخدار ورزشیاش آنقدر براق است که نور را منعکس میکند.
عاشق فوتبال است و میان تیمهای باشگاهی دنیا طرفدار بایرنمونیخ و از فوتبالیستها هوادار روبرت لواندوفسکی، مهاجم بلندقامت لهستانی است. میگوید: «پاهایم را دوست دارم. کمکم میکنند تا بدوم، سفر بروم، جاهایی را که ندیدهام، ببینم و زندگی کنم.»
گل از گلش میشکفد وقتی که بخواهد راجع به «بایرن «حرف بزند. «تا به حال سه برد داشتهایم و دو باخت. این دو باخت هم به این علت بوده که دارند مربی خود را عوض میکنند، وگرنه نویر به این راحتیها گل نمیخورد.» هیچ ترکیبی برای شایان دوستداشتنیتر از کنار هم قرار گرفتن بازیکنان بایرنمونیخ نیست. اما ستاره قَدر اول این تیم برای شایان «لواند» است. مهاجمی که شایان با شور زیاد دربارهاش میگوید، در ٨ دقیقه پنج تا گل زده و وقتی به سمت دروازه حریف میدود، دیگر کسی از مدافعان حریفش نیست. «توپ که زیر پای لواند برود، معرکه میشود؛ انگار که شبیه فیلم است وقتی به سمت دروازه میرود و مقابل حریف یکپا دو پا میکند و آخر هم توپ را مثل صاعقه به دروازه میفرستد.»
یکی از آرزوهای شایان دیدن لواندوفسکی، مهاجم لهستانی بایرنمونیخ، است. نمیخواهد داستان مین مسیر خواستههایش را بنبست کند. درس میخواند که پزشک شود، ورزش میکند و میخواهد که مهاجم سمت چپ بایرنمونیخ باشد و در پست مولر بازی کند: «دوست دارم لواند را ببینم و با او بازی کنم تا فوتبال یادم دهد و برای دستانم هم کمک کند تا بهتر شوند.»
شایان طرفدار دوآتشه بایرنمونیخ است، اما صحبت از تیمهای لیگ ایران که بشود، استقلالی است. در میان بازیکنان استقلال وریا غفوری است که پا به توپشدنش شایان را سر ذوق میآورد. عشق او به فوتبال فقط به تماشای ٢٢ نفر از صفحه تلویزیون خلاصه نمیشود. شایان سیزده ساله خودش هم پا به توپ ماهری است: «وقتی مدرسه دارم، هفتهای دو روز فوتبال بازی میکنم و به سالن میروم؛ بازیام هم بد نیست.»
تکروی هنر نیست؛ باید به هم پاس دهیم
میان زمین که بازی میکند تنها یک بازیکن نیست که بخواهد توپ را بگیرد و خودی نشان دهد، دوست دارد همه قوتش را به کار گیرد تا با همه دوستانش به گل برسند. آنها را تشویق میکند، پاس میدهد، سرش بالاست و همه را میبیند و همه خواستهاش این است که گل حاصل تلاشی جمعی باشد. «تک روی که هنر نیست؛ من دوست دارم تکنیکی بازی کنم و بازی تکنیکی هم یعنی اینکه با بقیه تیم پاسکاری کنی و با هم به گل برسید. دوستانم به من پاس میدهند و من گل میزنم و من هم اگر نتوانم به دیگری پاس میدهم و به آنها قول دادهام که تا آنجا که میتوانم، نگذارم توپ از خط حمله حریف عقبتر بیاید.»
به جز لواندوفسکی، اما شایان بازیکنان دوستداشتنی دیگری هم دارد که بخواهد عکس از آنها بر دیوار اتاقش داشته باشد. «کریستین رونالدو و مسی را دوست ندارم و از بازیشان هم خوشم نمیآید؛ فقط معروفند؛ ولی بازیکنان قدیمی را دوست دارم که بازیشان از خیلیهای دیگر بهتر است. رونالدینیو بازیکنی است که من هنوز هم دوست دارم فیلم دریبلهایش را ببینم و هزار بار هم که آنها را ببینم، کهنه نمیشوند.»
شایان از همین امروز خودش را در قامت فوتبالیست قهاری میبیند که صاحب پست خود در تیم بایرنمونیخ و یکی از کلیدیترین بازیکنان تیم است؛ درست مثل حالا که در سنندج و با دوستانش فوتبال بازی میکند. فوتبال تنها آرزوی شایان نیست. او میخواهد در رشته تجربی درس بخواند. «درس هم میخوانم، ولی بیشتر فوتبال بازی میکنم، اما دوست دارم که رشته تجربی بخوانم و به دانشگاه بروم تا پزشک شوم و همه کسانی را که پایشان روی مین رفته، مداوا کنم.»
دوچرخهسواری بدون دست هم میشود
ورزش اساس زندگی شایان است؛ آنقدر که همسنوسالانش بهسختی میتوانند به گرد پایش برسند: «به جز فوتبال دوچرخهسواری و شنا را هم دوست دارم».
شنا و دوچرخهسواری برای شایان تنها به یک علاقه خلاصه نشده اند بلکه این ورزشها یکی از روزمرگیهای او هستند. جسمش را طوری بار آورده تا بتواند از پس شنا و راندن دوچرخه بدون دست هم بربیاید. «آنقدر به آب زدم تا خودم همه شنا را یاد گرفتم و الان به بخش عمیق استخر میروم و شنا میکنم. دوچرخهسواری را هم با دوچرخه یکی از رفقایم یاد گرفتم. اولش سخت بود و نمیشد ترمز بگیری و چندبار زمین خوردم، اما حالا دوچرخهسواری هم بلدم و با دوچرخه هر کجا که بخواهم میروم.»
فصل درس و مدرسه که تمام شود، وقت نشاندادن بازی نوجوانان کردستان به یکدیگر است. «تابستانها هم میروم برای مسابقه بین باشگاهی و هر وقت درس نباشد، فوتبال است. تابستانها با کامپیوتر بازی میکنم، مسابقه فوتبال میدهم و استخر میروم گاهی هم از پدرم اجازه میگیرم و کنارش رانندگی میکنم و رانندگی را تکمیل یاد گرفتهام.»
کردستان را دوست دارم
آرزوی شایان هر چند بازی در بایرنمونیخ است، اما کردستان جایی نیست که شایان بخواهد تا ابد فراموشش کند. «دوست دارم در بایرن بازی کنم، اما دلم میخواهد که وقتی هم به کردستان برمیگردم، دوباره با دوستانم و معلم فوتبالمان همبازی شوم. خیلی از آنها بهتر و تکنیکیتر از من بازی میکنند. گاهی روی هم خطا میکنیم، اما دست همدیگر را میگیریم و دوباره یکدیگر را بلند میکنیم.»
خط تهاجم برای شایان یعنی با سرعت دویدن و رسیدن به گل و باز هم دویدن و دویدن و دویدن. شایان پاهایش را دوست دارد، چون به همانجایی میروند که او میخواهد؛ نه قدری کج و نه ذرهای خلاف. هر چند دست تطاول جنگ شایان را هم قربانی گرفته، اما دنیای سبز ذهن اوست که درنهایت بر زندگی حکم میراند و او را جلوتر میبرد. دنیایی که مینها در آن کشت نمیشوند.
نظر کاربران
بمیرم برات
ان شاالله موفق میشی
لعنت بر جنگ و باعثان آن
لعنت به جنگ .لعنت به زياده خواهي مثلا ما آدما .لعنت بر همه جنگ افروز ها .مگه چي از اين زندگي مي خواهيد . چرا با زندگي .اميد .آرزوهاي يك عده بي گناه بازي مي كيند .چرا چند نسل را زنده زنده دفن مي كيند از غم و ناراحتي . مهربون باشيم لطفا
پاسخ ها
انسانیتمون کجارفته
عزیز دلم شیر مرد قوی