گفتوگوی خواندهنشده با کارلوس فوئنتس به بهانه سالروز تولدش
کارلوس فوئنتس یکی از تحسینشدهترین نویسندگان جهان اسپانیاییزبان به شمار میرود که همراه با گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا و خولیو کورتاسار، نویسندگان نسل اوج ادبیات امریکای لاتین را در دهههای ۱۹۶۰ و ۷۰ شکل دادند. فوئنتس نودویک سال پیش در یازدهم نوامبر به دنیا آمد.
روزنامه اعتماد - بهار سرلک: کارلوس فوئنتس یکی از تحسینشدهترین نویسندگان جهان اسپانیاییزبان به شمار میرود که همراه با گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا و خولیو کورتاسار، نویسندگان نسل اوج ادبیات امریکای لاتین را در دهههای ۱۹۶۰ و ۷۰ شکل دادند. فوئنتس نودویک سال پیش در یازدهم نوامبر به دنیا آمد.
در طول عمر ۸۳ سالهاش نمایشنامه، داستان کوتاه، کتابهای سیاسی و رمان نوشت که اغلب آثار ادبی بلندش حکایت عشقهای سردرگم است. فوئنتس همانند باقی نویسندگان امریکای لاتین در دستگاه سیاست فعالیت میکرد و برای مجلهها، روزنامهها و نشریاتی که منتقد دولت بودند، مینوشت.
اما فوئنتس بیشتر نویسندهای ایدئولوژیک بود تا سیاسی و معتقد بود، میتواند از طریق ادبیات صدایش را به گوش همگان برساند. او با پی گرفتن تاریخ معاصر مکزیک در داستانهای لایه لایهاش که درونمایههای جهانی مانند عشق، حافظه و مرگ را میکاویدند، با نوآوری پیامش را به دیگران رساند.
ترجمه آثار فوئنتس در ایران از سال ۱۳۶۴ آغاز شد و مهدی سحابی از نخستین مترجمان این نویسنده به شمار میرود. حالا بیشتر آثار این نویسنده را با ترجمههای عبدالله کوثری میشناسیم.
آکادمی امریکایی اچیومنت (The American Academy of Achivement) موسسهای غیرانتفاعی در واشنگتن است که طی ۵۵ سال فعالیت با نوآوران و پیشتازان هر حوزهای گفتگوهایی را ترتیب داده است. مسوولان این آکادمی سال ۲۰۰۶ با کارلوس فوئنتس درباره نویسندگی، کودکی او و منبع الهامش مصاحبه کردند که در ادامه گزیدهای از آن را میخوانید.
شما در زمینه نوشتن- رمان، رساله و نظریهپردازی- بسیار پرکار بودهاید. چطور تصمیم میگیرید چه بنویسید و کی آن را بنویسید؟
امری غریب است، چون عنصری که در دلش است مسحورکننده و غیرقابل توضیح است. بهطور مثال میگویم: «این کتاب را مینویسم» و حالا مینشینم و فصلها را دستهبندی میکنم و کتاب را تصور میکنم و میگویم: «فکر کنم فردا این و این را مینویسم.» بعد میخوابم. صبح بیدار میشوم و پشت میزم مینشینم.
قلم را برمیدارم و موضوع کاملا متفاوتی روی کاغذ میآید به این معنی که احتمالا رویاهایی که در خواب دیدهام بخشی از زندگی نوشتاریام را به شیوهای رازآمیز دیکته میکنند. آدم رویاهای احمقانهای در خواب میبیند. همهمان رویاهای احمقانهای میبینیم. مثلا میبینیم در خیابان برهنهایم.
چقدر وحشتناک! از روی پشتبام میافتیم. داریم در دریا غرق میشویم. اینها رویاهایی هستند که به خاطر میآوریم. اما چه بر سر رویاهایی میآید که به خاطر نمیآوریم؟ فکر میکنم این رویاها مهمترین رویاهای زندگیمان هستند، رویاهای نهانی، رویاهای مخفی که به شکلی در زندگیمان بروز پیدا میکنند، و در مورد من ادبیات مسیری است برای بروزشان.
چون به شکل دیگری نمیتوانم توضیح بدهم که چرا در مورد موضوعی که هرگز به آن فکر نکرده بودم، نوشتهام و همیشه این چیزها را روزی نوشتهام که شب قبلش در خواب، رویایی دیدهام.
مهم است که یک نویسنده برنامه روزانه داشته باشد؟
از این لحاظ نویسنده هیچ تفاوتی با بنا یا راننده اتوبوس ندارد. باید قاعده داشته باشی. اسکار وایلد گفته بود نویسندگی ۱۰ درصد نبوغ است و ۹۰ درصد قاعدهمندی. باید برای نوشتن قاعده و قانون داشته باشی. وظیفه آسانی نیست. بسیار منزویکننده است. تک و تنها میمانی. در معیت کسی نیستی.
از این لحاظ رضایتبخش نیست. در مواردی دیگر رضایتبخش است؛ اعماق وجودت را کاوش میکنی، اما شدیدا تنها هستی. نویسندگی تنهاترین حرفه جهان است. در تئاتر همراهانی داری، کارگردانها و بازیگران کنارت هستند. در سینما هم همینطور. در دفتر کار هم. هنگام نوشتن، اما تنها هستی. این تنهایی قدرت زیادی میطلبد و باید عزم راسخی در انجامش داشته باشی. باید از ته دل عاشق کاری که انجام میدهی باشی تا عظمت تنهاییِ نوشتن را تاب بیاوری.
بازنویسی بخشی از کار نویسندگی است. این موضوع چقدر مهم است؟
آنچنان هم مهم نیست. احتمالا بارها و بارها در ذهنم بازنویسیاش میکنم. در دفترهای خط دار انگلیسی مینویسم. بنابراین در سمت راست صفحه مینویسم و در سمت چپ آنها را اصلاح میکنم. بعد، زمانی که نوشتهها تایپ شدند، باز هم اصلاح میکنم و بعد شاید در صفحات تایپشده هم این کار را بکنم. اما نه آنقدر جدی.
ظاهرا توانایی شگرفی دارمکه درست آن چیزی را که قصدش را دارم مینویسم. نوشتهام را اصلاح میکنم، اما نه مثل بالزاک که سر دستگاه چاپ فشاری مثل دیوانهها نوشتهاش را اصلاح میکرد. در آخرین لحظه هم مشغول اصلاح کردن بود.
نظرتان در مورد فلج قلم چیست؟
نه، نه. من هرگز دچارش نشدهام. دوستانی داشتهام که رسما از فلج قلم مردهاند. دوست خوب شیلیاییام، خوزه دونوسو، رماننویس بود و چنان دچار فلج قلم شد که دست آخر مرگش را رقم زد. شدیدا مضطرب بود و از این مساله خیلی رنج برد. خدا را شکر هرگز از فلج قلم رنج نبردهام، هرگز.
به همین دلیل مقالهها و سخنرانی و درسگفتارهایی را همزمان مینویسم و برگزار میکنم، چون زمانی که دچار فلج قلم شوم، میگویم: «حالا وقتش است که آن سخنرانی را بنویسی. حالا وقتش است که آن نامه سرگشاده را بنویسی.» بنابراین ماشین تحریر روغنکاری شده خوبی هستم. همیشه مشغول کارم.
چطور میشود نویسندهای از فلج قلم رنج نبرد؟
به شکلی دیگر رنج میبری نه از فلج قلم. اضطرابهای دیگری هم هست از جمله پیدا نکردن عبارتها، صفت مناسب، تردید نسبت به آنچه نوشتهای و دور ریختن همه نوشتههایت و از این جور کارها. بله، این اتفاقها برایم میافتد، اما فلج قلم به آن معنا که نتوانم پشت میز بنشینم و بنویسیم، اتفاق نیفتاده است. تا وقتی که بتوانم آشغال بنویسم و دور بریزمش، یعنی دچار فلج قلم نشدهام.
در هر حرفهای که در اینجا منظورم به حرفه نویسندگی شماست، دلسردیهایی وجود دارد. چطور این دلسردیها را تجربه کردید؟
نه از لحاظ حرفهای نبوده است. دشواریها، تراژدیها، دلسردیهایی در زندگی وجود دارد، اما نه آنچنان در خواندن و نوشتن؛ همیشه در این امر لذت بوده است. بهشتی عظیم است. خواندن و نوشتن بهشت برین است.
نظرتان در مورد نقدها چیست؟ چطور با آنها کنار میآیید؟
نمیخوانمشان.
همزمان با نوشتن، که به نظرم هر روز مینویسید، سمتی در دستگاه دولتی و دیپلماسی دارید. چطور از پس آن برمیآیید؟
یک جور تعطیلات است. فقط دوبار در زندگیام نقشی در دستگاه دولتی داشتهام. وقتی خیلی جوان بودم و بیست سال داشتم در دستگاه دولتی و در حوزه دیپلماتیک فعالیت کردم. بعد با موفقیت اولین رمانم «جایی که هوا صاف است» در سال ۱۹۵۸، از دیوانسالاری بیرون آمدم و تا دهه ۱۹۷۰ زمانی که چند سالی سفیر مکزیک در فرانسه شدم، سمتی اداری نداشتم. همین.
از سوی رییسجمهوریهای دیگری که «به ما نزدیکتر بودند» پیشنهاد میشد سفیرشان باشم، اما همیشه امتناع میکردم، چون از تجربیاتم فهمیده بودم در سمتهای دیپلماتیک و دولتی خوشحال نیستم. وقتی خوشحالم که نمایندهای آزاد باشم و چیزی را که دوست دارم بنویسم.
اگرچه میدانم این هم خدماتی است و آن را دستکم نمیگیرم. پدرم دیپلماتی باسابقه بود بنابراین به دیپلماسی و خدمات دولتی احترام میگذارم. سادهتر اینکه من خیلی در این دستگاه خوشحال نیستم. چرا؟ چون از میز تحریرم دورم.
کودکیتان را به عنوان پسر یک دیپلمات چطور گذراندید؟
خب، چمدان بستن و باز کردنش بسیار متداول بود. همچنین با چالش توانایی هماهنگ شدن با محیط روبهرو بودم. پسر دیپلمات که باشی مدام مجبوری مدرسهات، زبانت، دوستانت و محیطت را عوض کنی. بنابراین مجبور بودم از اسپانیایی به انگلیسی و به پرتغالی تغییر زبان بدهم و بعد به اسپانیایی، انگلیسی، بازگردم. دوستهای جدید پیدا کنم...، اما همیشه دشوار بود. خب البته شخصیتت را میسازد. نسبت به کودکیام ناراحتی ندارم. برعکس راضی هم هستم.
چه جور کودکی بودید؟
جوان درسخوانی بودم. با اینکه سن و سالی نداشتم، اما زیاد میخواندم. به نوعی غیراجتماعی بودم، چون میدانستم دوستانم بیشتر از دو سه سال با من نیستند و بعد یک تغییر دیگر و دوستان جدید. بنابراین باید جهان درونیام را با خواندن، سینما و رادیو میساختم. رادیو سهم بسزایی در زندگی بچههای ایالات متحده امریکا در دهه ۱۹۳۰ که آن زمان در آنجا بودم، داشت. در نتیجه در یک کلام باید بگویم که دنیای شخصی خودتان را بسازید و با آن سفر کنید.
کتابها یا برنامههای رادیویی یا فیلمهایی را که برایتان مهم بود به خاطر میآورید؟
وای، بله. خیلی زیاد. من به دو فرهنگ متعلق بودم. به این معنا که کتابهایی که شما در کودکی میخواندید در دنیای انگلیسیزبانها و در دنیای امریکای لاتین با هم تفاوت داشتند.
ما در کودکی کتابهایی خواندیم که هرگز کودکان ایالات متحده نخواندند، داستانهای ایتالیایی ماجراجویانه «دزد دریایی سیاهپوش» نوشته امیلیو سالگاری، حکایتهای ماجراجویانه فرانسوی «Pradaillan» را میخواندیم. اینها را امریکاییها نخواندند.
یادم میآید آن زمان در امریکا کتابهای نانسی درو و پسران دیکسن را خیلی میخواندند. اما کلاسیکهای همیشگی را که در همه فرهنگها پیدا میشوند، میخواندیم مثل ژول ورن، «سه تفنگدار» الکساندر دوما، «جزیره گنج» از رابرت لوییس استیونسن. مارک تواین هم با «هاکلبری فین» در سراسر جهان خواننده داشت و محبوب بود.
بنابراین کتابهای مشترک هم داشتیم. از طرفی به نوبه خودم برای فیلم دیدن اشتیاق داشتم. زندگی در ایالات متحده دهه ۱۹۳۰، و اینکه پدرم عاشق فیلم بود و هفتهای یک بار من را به سینما میبرد، بیتاثیر نبود. به این شکل با سینما کاملا آشنا شدم. آن برهه را یادم میآید که به بسیاری از ستارههای سینما «سم گیشه» میگفتند. بازیگرانی مثل جوآن کراوفورد و کاترین هپبورن بودند! و به دلایلی مردم دیگر میلی به سینما رفتن نشان ندادند.
من همه فیلمها را میدیدم. آن زمان وقتی سالن را ترک میکردی، پرسشنامهای بهت میدادند و اگر پرسشها را صحیح پاسخ میدادی، خب، جایزهای نقدی دریافت میکردی. یک بار من در بخش کودکان برنده شدم و ۵۰ دلار بردم که پول زیادی بود! معادل ۵ هزار دلار امروز بود.
بنابراین میگفتم: «در فیلم دیدن هم پول هست.» در سینما تا این حد پول درآوردم. رادیو هم بود. گاهی وانمود میکردم مریض بودم که مدرسه نروم تا به «تری و دزدان دریایی»، «دان وینسلوی نیروی دریایی» و سریالهایی که برای زنان خانهداری که در خانه کار میکردند و به رادیو گوش میدادند، گوش بدهم. شیفته این ملودرامها شده بودم. بنابراین اینها زندگی خیالیام را در امریکای دهه ۱۹۳۰ تا حد زیادی شکل دادند.
برنامههای رادیویی که از آنها لذت میبردید یک جور قصهگویی شفاهی بودند که هنگام شنیدنشان باید از تخیل استفاده کرد. فکر میکنید از این گوش دادنها منفعتی نصیبتان شد؟
بله. باید از تخیل استفاده میکردیم. حالا میبینید انسان روی کره ماه فرود میآید یا بمباران بغداد را میبینید، و دشواریاش هم همین است. دیگر لازم نیست چیزی را تخیل کنید. آن زمان باید همهچیز را تخیل میکردیم. مثلا سخنرانیهای بینظیر فرانکلین روزولت را که به «Fireside Chats» معروف شدند، میشنیدیم. آن موقع باید مردی را که این کلمات صمیمانه را به زیبایی بیان میکرد، تصور میکردیم.
در جوانیتان کسی بود که منبع الهام شما بشود، شما را به چالش بکشد یا به شکلگیری شخصیتتان کمک کند؟
پدرم بزرگترین آموزگارم بود. درسهای زیادی به من داد. اسمم را کارلوس گذاشت، چون برادری که از دست داده بود هم اسمش کارلوس بود؛ او جوان نابغهای بود که در ۲۱ سالگی در مکزیک درگذشت. اشعار زیبایی سروده بود. روشنفکر بود.
فکر میکنم پدرم میخواست برادرش را در من ببیند بنابراین سنی نداشتم که به من کتاب میداد. او سلیقه ادبی و هنریام را پرورش داد. در نتیجه بهترین معلمم بود. در طول زندگیام از داشتن معلمهای خوب شانس آوردم، در مدرسه راهنمایی و بعد در دانشگاه مکزیک.
در دانشگاه حقوق خواندید؟
بله. میدانید، همیشه میخواستم نویسنده شوم. اولین داستانهایم را در شیلی، وقتی که ۱۱ساله بودم منتشر کردم و از همانجا شروع کردم و در چند مسابقه ادبی دبیرستانی برنده هم شدم.
خب، میلم به داستاننویسی بود، شکی در آن نیست؛ و وقتی بهم گفتند: «باید به مدرسه حقوق بروی» گفتم: «چرا؟ میخواهم نویسنده شوم، نمیخواهم وکیل باشم.»، اما در آن زمان ذهنیت در مکزیک این بود که اگر نویسنده شوی، از گرسنگی میمیری بنابراین باید شغلی حرفهای هم داشته باشی.
یادم میآید با آلفونسو ریس، نویسنده بزرگ مکزیکی، ملاقات کردم که پدرم به او گفته بود: «کارلوس را متقاعد کن که باید وکیل شود.» و او گفت: «من نویسندهام، اما قبل از آن یک وکیلم، چون مکزیک کشوری فرمالیستیک است. همه ما مثل فنجانهای داغ قهوه هستیم و اگر دسته فنجان نداشته باشی آنوقت دست مردم میسوزد.
باید دکترِ چیزی باشی، یا با مدرک دکترا فارغالتحصیل شوی، یا مهندسی چیزی باشی.» بنابراین اطاعت کردم و به مدرسه حقوق مکزیک رفتم. در ژنو هم درس خواندم. با خواندن حقوق به خواندن فلسفه، حقوق رم، دوران قرون وسطی که برای فهم امریکای لاتین مهم است، فلسفه قرون وسطایی مشغول شدم. در نتیجه تصویر کاملی از جهانی که بدون خواندن حقوق به دست نمیآوردم، در ذهنم ساخته شد. برای این اتفاق بسیار شاکرم.
چطور در آن سن کم میدانستید که میخواهید نویسنده شوید؟
مثل راه رفتن میماند یا خواندن در حمام. غریزی است. در وجودت است. از هفت سالگی مینوشتم؛ در حقیقت مجله خودم را در ساختمانمان در واشنگتن منتشر میکردم و در هفت طبقه آن را پخش میکردم. خودم کارهایش را میکردم. اخبار، معرفی فیلم و معرفی کتابهایی که خوانده بودم.
منظورم این است که چه کسی اهمیت میداد؟ برای خودم اهمیت داشت. رغبتی بود که از نخستین سالهای زندگیام در وجودم بود. بعد در فعالیتهای دیگرم بسط داده شد، اما همیشه هسته اصلی آنها بود، مرکز زندگیام نوشتن بوده است. گواهش هم بیستوچند کتابی است که نوشتهام. بالاخره آنها را یک وقتی نوشتهام دیگر، درست است؟
ارسال نظر