رامبد جوان: حال زندگيام خوب است، خوب كار ميكنم
حامد بهداد و آقای میلیاردی
شايد بارها براي شما هم اين سوال پيش آمده باشد كه بازيگران مطرح سينما چگونه وارد اين حيطه ميشوند و چطور ميشود به اين جايگاه ميرسند؟ نمونهاش حامد بهداد. در اين گفتوگو متوجه خواهيد شد كاشف حامد بهداد كسي نبوده جز رامبد جوان!
روزي كه براي گفتوگو جلوي در خانهاش منتظر آمدنش بوديم به محض اينكه در را باز كرد، نفهميديم چگونه كمتر از يك ثانيه از بالاي تقريبا ۱۰تا پله پريد پايين، آنقدر سرزنده بود كه همه گرماي هوا و خستگي راه از سرمان پريد!
اينبار قرار بود روبهروي كارگردان و بازيگري بنشينيم كه حسابي به خاطر ساخت «ورود آقايان ممنوع» كارش گرفته و اين روزها هم در تئاتر ايرانشهر در نمايش «زني از گذشته»اي بازي ميكند كه هر روزش لبالب از تماشاچي است؛ براي گفتوگو با رامبد جوان، هميشه بهانهاي وجود دارد؛ اينبار هم همينطور اما با اين تفاوت كه در اين گفتوگو، زندگي ايدهآل پرده از يك راز بزرگ برداشته است؛ كشف استعدادي به نام «حامد بهداد» توسط «رامبد جوان.» شايد در نخستين برخورد با اين اتفاق، همهتان شوكزده شويد اما اين تازه اول راه است؛ احتمالا بعد از خواندن اين مصاحبه، چند روزي بهتزده ميشويد چون خواهيد فهميد رامبد جوان از وزنهبرداري شروع كرده، به جراح پلاستيك و استاد موسيقي شدن رضايت داده اما آخر سر كارگردان شده!
بله، حامد بهداد را من به سينماي ايران معرفي كردم؛ من و حامد با يكديگر خيلي دوست بوديم. من يك دفتر تبليغاتي داشتم كه حامد هم آنجا در كنار من بود و در ساخت تيزرها و امور دفتر كمكحال من بود، در كل آچار فرانسه دفتر ما بود. آن زمان حامد تئاتر كار ميكرد و ميخواند و بهشدت عاشق و ديوانه بازيگري بود، درست مثل الان. چندبار حامد از من خواسته بود او را يكجوري وارد سينما كنم، تا اينكه همايون اسعديان به من حضور در فيلم «آخر بازي» را پيشنهاد كرد كه به خاطر كارهاي زيادي كه داشتم، از او عذرخواهي كردم اما گفتم اجازه بده من يك نفر را جاي خودم به شما معرفي كنم كه به امتحانش ميارزد. ابتدا از اسعديان مخالفت بود و از من اصرار؛ من به اسعديان گفتم اين آدم بهشدت درجه يك است و از طرفي يك چهره جديد هم به واسطه شما به سينماي ايران معرفي ميشود. بالاخره اسعديان قبول كرد و يك روز به همراه حامد به دفترش رفتيم و من درست مثل پدرها، حامد را به همايون اسعديان معرفي كردم و حامد روبهروي اسعديان نشست و شروع كرد به حرف زدن. ژرژ هاشمزاده هم با دوربين هنديكم شروع به گرفتن تصوير از حامد بهداد كرد. چند روز گذشت و فهميدم اسعديان از حامد خوشش آمده و در «آخر بازي» حامد بهداد بازي كرد و جالب اينكه با همان كار اولش هم كانديداي سيمرغ شد. از اول هم ميدانستم حامد بهداد در بازيگري موفق خواهد شد چون عاشق اين كار بود.
زمان بچگي، اصلا شيطان و شرور نبودم و هميشه آرام بودم، البته نه اينكه گوشهگير باشم! در يك خانواده جمعوجور به دنيا آمدم و فقط يك خواهر به نام «پوپك» دارم كه 7 سال از من بزرگتر است و هميشه مانند يك مادر از من مراقبت كرده و هوايم را داشته و واقعا نقش زيادي در رشد و بزرگ كردن من دارد. كودكي نسبتا تنهايي داشتم چون همبازيدمدستي نداشتم كه سرم با او گرم باشد. البته پسرعمه، پسرعمو و پسر داييام همسنوسال من بودند و وقتي همديگر را ميديديم، كلي خوشحال ميشديم و سرمان گرم ميشد. اما از اين جمع فقط پسرداييام در ايران مانده و تنها بازمانده كودكيهاي من است كه امروز عكاسدرجه يك و بزرگي است، آن 2 نفر هم سالهاست ديگر در ايران زندگي نميكنند. در كل چون بيشتر اوقات تنها بودم، با اسباببازيهايم بازي ميكردم يا كتاب ميخواندم يا برايم ميخواندند. آنقدر اسباببازي داشتم كه حد ندارد! يك عالمه ماشين داشتم. چون در دوره ما اسباببازي اصلا گران نبود و به كسي بابت خريدن اسباببازي فشار نميآمد. از طرفي چون بسياري از اقوام پدريام خارج از ايران زندگي ميكردند، هر وقت به ايران ميآمدند كلي اسباببازي بهعنوان سوغاتي برايم ميآوردند. شانسي كه من داشتم، همسايههاي خوبمان بودند؛ از يك طرف «رضا شفيعيجم» همسايهمان بود (كه همسنوسال هم بوديم) و از طرف ديگر، خانواده آقاي «ژنديفر» كه خيلي با هم رفتوآمد و معاشرت داشتيم. پسر كوچك خانواده ژنديفر (مهرداد) 3 سال از من بزرگتر بود و همبازيهاي خيلي خوبي براي هم بوديم اما شيطنتي كه داشت اين بود كه اسباببازيهاي من را خراب ميكرد؛ چون خيلي سنم كم بود، به بهانه بازي كردن، 2تايي شروع ميكرديم به پرت كردن ماشينهاي من از بالاي تراس به سمت حياط! وقتي بهخودم آمدم كه ديدم چقدر اسباببازيهايم كم شده! بعد قضيه را به پدر و مادرم گفتم و آنها هم گفتند ديگر حق نداري اين بازي را انجام بدهي.
خانواده «رضا شفيعيجم» كه خانهشان چسبيده به خانه ما بود و همسايه ديوار به ديوار يكديگر بوديم، ۳ تا بچه داشتند؛ رضا، مهرداد و سالومه. برادر رضا از ما بزرگتر بود، من و رضا همسنوسال هم بوديم و سالومه خواهرش هم خيلي از ما كوچكتر بود. رضا اينا در خانهشان يك حوض كوچك داشتند. برنامه ظهرهاي تابستاني ما اين بود كه بنده با يك حوله و دمپايي و مايو از خانه خودمان ميپيچيدم در خانه رضا اينا . من و رضا از اين لولهها و عينكهاي غواصي داشتيم و ۲تايي ميرفتيم داخل آن حوض؛ آنقدر اين حوض كوچك بود كه وقتي ميرفتيم پايين فقط ميتوانستيم همديگر را در آب نگاه كنيم و ميآمديم بالا(خنده!) مثل ۲تا ماهي كه در يك آكواريوم كوچكگير ميافتند! من و رضا خيلي با هم رفيق بوديم و بازي ميكرديم؛ از ماشينبازي، تفنگبازي و آببازي بگيريد تا فوتبال. من و رضا از ۶ و ۷ سالگي خيلي با هم جور بوديم و هميشه در كوچه و دم در خانه يكديگر بوديم. خاطرم هست يك بار كه پدرهايمان برايمان دوچرخه خريده بودند، ۲ تايي سوار شديم و آنقدر از خانه دور شديم كه فكر كرديم واقعا گم شدهايم! خلاصه با هر زحمتي بود راه خانهمان را پيدا كرديم اما چون به پدر و مادرهايمان قول داده بوديم از كوچه آنورتر نخواهيم رفت، حسابي از ما پذيرايي كردند، آن هم جانانه! تا ۱۳-۱۲ سالگي كه رضا اينا خانهشان را فروختند و رفتند سمت گيشا، ما با هم بوديم اما از آن به بعد ديگر خبري از هم نداشتيم تا اينكه بعدا خبردار شدم رضا هم مثل من مشغول بازي در تئاتر است و بعد از آن هم به واسطه حضور در تلويزيون همديگر را پيدا كرديم.
يكي از پسرداييهايم (جعفر) كه تقريبا همسنوسال مادرم است، به همراه همسرش «ليلي» كه خدا بيامرزدش، خيلي من را دوست داشتند و چون بچهدار نميشدند بيشتر اوقات پيش آنها بودم و خيلي وقتها من را با خودشان ميبردند مهمانيهاي دوستانهشان كه هيچكس را نميشناختم، ميبردنم رستوران، پارك و البته سينما؛ خاطرم هست نخستينباري كه به سينما رفتم، به همراه پوپك و ليلي بود كه ۴ سال بيشتر نداشتم. «تارزان» نخستين فيلم زندگيام بود كه ديدم خيلي هيجان داشتم؛ يك سالن تاريك، يك صفحه بزرگ كه از آن فيلم پخش ميشد و مردمي كه وقتي فيلم شروع شد حتي يك كلمه هم حرف نميزدند و فقط خوراكي ميخوردند. يكي از قسمتهاي فيلم بود كه آنقدر غرق فيلم شده بودم، بلند بلند حرف زدم و به محض اينكه اين اتفاق افتاد، سالن سينما تركيد! از آنجايي كه پوپك خيلي مبادي آداب بود، خيلي از اين اتفاق ناراحت شد و خجالت كشيد اما ليلي به او دلداري داد و دوباره همه مشغول فيلم ديدن شديم. دومينبار هم در اصفهان بود كه باز ۵-۴ سالهبودم و دوباره به سينما رفتم، اينبار براي ديدن فيلم «كينگكونگ.» وقتي فيلم با كشته شدن «كينگ كونگ» تمام شد، زار زار در سينما گريه ميكردم! از بس كاراكتر كينگكونگ مهربان و دوستداشتني بود و آنقدر زيبا و مهربانانه از آن دختر داستان مواظبت ميكرد حتي به قيمت كتك خوردن خودش كه وقتي در پايان فيلم كشته شد، از حرصم شروع كردم به گريه كردن و با مشت و لگد پدرم را زدم! خلاصه به هر زحمتي بود پدرم آن روز من را آرام كرد. اين گذشت تا ۳۰ سال بعد كه ديگر مستقل شده بودم و در خانه خودم بودم، فيلم بازسازي شده «كينگكونگ» را كه پيتر جكسون ساخته بود دوباره ديدم و باز هم آخر داستان، در خانه راه ميرفتم و زار زار گريه ميكردم!
بين بچههاي فاميل، ويژگيهاي خاصي داشتم؛ مثلا همه فاميلهايمان را يك جا مينشاندم و خيلي جدي برايشان نمايش اجرا ميكردم؛ مثلا وزنهبرداري ميكردم! پدرم برايم يك چوب درست كرده بود كه در 2سمتش چيزي مثل قوطي كنسرو تن ماهي نصب كرده بود و حسابي با چسب محكمشان كرده بود تا به من آسيبي نرسد! من هم خيلي جدي مثل قهرمانهاي بزرگ وزنهبرداري دستم را گچ ميزدم و وقتي زير وزنه ميرفتم كه احتمالا وزنش 600 گرم بود(!)، ياعلي ميگفتم و براي اينكه به همه نشان دهم كار سادهاي انجام نميدهم، زير وزنه خودم را طوري نشان ميدادم كه وزنه خيلي سنگين است و احتمال دارد شكست بخورم اما در نهايت آن را بالاي سرم ميبردم و تمام فاميل شروع ميكردند با دست و جيغ و سوت من را تشويق كردن!
هر وقت فيلمي ميديدم، بايد تا ۲ روز صحنههايي كه برايم لذتبخش بود را براي اهالي خانه و فاميل اجرا ميكردم! يك بار تيرانداز ميشدم و بار ديگر جنگجو! ۱۰سالم بود كه به سرم زده بود فيلم «جنگير» را نگاه كنم اما خانوادهام اجازه نميدادند؛ آنموقع خانه ما دوبلكس بود و تلويزيون و ويدئويمان طبقه بالا بود. از شانس بد من، آن شب هوا باراني بود و بهشدت رعد و برق ميزد! حالا حساب كنيد خود فيلم چقدر براي يك بچه ۱۰ ساله ترسناك و وحشتناك است، محيط آن شب هم حسابي ترسناك بود و به همه اينها استرس فيلم و به دور از چشم پدر و مادر و يواشكي ديدن را هم اضافه كنيد؛ حالا ببينيد من ۱۰ساله براي ديدن يك فيلم چقدر زجر كشيدم!
وقتي بچه بودم، هميشه دلم ميخواست يك جراح زيبايي و پلاستيك حاذق بشوم! براي خودم هم دليل داشتم؛ من پرستاري به نام «ننه مريم» داشتم كه چون پدر و مادرم كارمند بودند، عهدهدار نگهداري من بود و از به دنيا آمدنم تا 7 سالگي در كنار او رشد كردم. او به واسطه سالها زندگي در خانواده ما به يكي از عناصر اصلي خانهمان تبديل شده بود و بهشدت به او علاقهمند بودم. «ننه مريم» يك خانم سنوسالدار جا افتاده لُر بود كه با لهجه لري صحبت ميكرد و هميشه لباسهاي محلي رنگي رنگي ميپوشيد. كار ما همواره بزن و بكوب و بخور و بخور و تفريح و گشتوگذار بود و بهنظرم همه آن كارها در روحيه و انرژيك بودن امروز من بسيار تاثيرگذار بوده است. تنها ايرادي كه «ننه مريم» داشت، آبلهرو بودنش بود كه زشتش كرده بود، طوري كه بعدها شنيدم دايي و عمههايم بارها به مادرم تذكر داده بودند شخص ديگري را جاي او بياورد تا در روحيهام اثر بد نگذارد، مادرم هم در جوابشان ميگفته رامبد اينقدر عاشق ننه مريم است كه حاضر است ما را با آدم ديگري عوض كند اما او را نه! بعد از مدتي از مادرم پرسيدم: «مامان، چه جوري ميشه يه آدم رو خوشگل كرد؟» كه مادرم در جواب گفت يك جراح پلاستيك ميتواند چنين كاري را انجام دهد، به همين دليل هم بود كه دوست داشتم جراح پلاستيك شوم اما سالها از آن روز ميگذرد، ننه مريم فوت كرده و من هم جراح پلاستيك نشدهام!
چون خانوادهام اهل موسيقي بودند من هم علاقهمند شدم دنبال موسيقي بروم. البته پدر و خواهرم موسيقي سنتي ايراني را دنبال ميكردند اما من به دلايلي كه يادم نميآيد به سمت موسيقي كلاسيك گرايش پيدا كرده بودم. آن زمان خانهمان شهرآرا بود كه بعدها به گيشا نقل مكان كرديم، در چهارراه سپه هم مدرسه موسيقي ميرفتم و ويولن كلاسيك ميزدم. قضيه از آنجا جدي شد كه پدرم تصميم گرفت براي پيشرفت در كار و درسم من را به خارج بفرستد و آنجا آهنگسازي را بهصورت حرفهاي ياد بگيرم. فقط چند ماه مانده بود به سفرم كه با عدهاي آدم دوست شدم كه اهل ادبيات، تئاتر و سينما بودند. از آنجا كه پوپك (خواهرم) هم فارغالتحصيل رشته ادبيات بود، جنبه ادبياتي من تا نوجواني توسط او هدايت شده بود و كمابيش به اين رشته هم علاقه داشتم. بچههاي اين گروه خيلي دوستداشتني بودند و به سرعت با همهشان دوست شدم، چون تمام صحبتهايشان حول تئاتر و سينما ميگشت با اين زبان آشنا شدم و كنجكاو شدم براي اينكه من هم از حرفهايشان كه خيلي هم لذتبخش بود سردر بياورم، بحثها و گپهايشان را دنبال كنم. كمكم ديدم آره، انگار اين كارها را از همه چيز بيشتر دوست دارم. همين شد كه نرفتم و شروع كرديم به همراه بچههاي همان گروه هفتهاي يك بار در خانههاي يكديگر تئاتر تمرين كردن. جالب اينكه يك عده آدم كه در عمرشان تئاتر كار نكرده بودند، نمايشنامه آنتيگونه به آن سختي را دستشان گرفته بودند و تمرين ميكردند. در اين نمايش من «كرئون» بودم و بقيه هم براي خودشان نقشي انتخاب كرده بودند. تا اينكه يك روز توسط خانم «پري ملكي» كه معلم آواز هستند، به خانمي معرفي شدم كه قصد داشت پاياننامهاش را با يك تئاتر عروسكي بگيرد، به همين دليل دنبال بازيگر جواني بود كه صداي خوبي هم داشته باشد چون كار عروسكي بود و بايد جاي آن عروسك حرف ميزديم. آن كار ۳بازيگر داشت كه يكي از آنها خانم «اكرم قاسمپور» بود كه هم بزرگتر از من بود و هم فارغالتحصيل رشته تئاتر بود. در طول تمريناتمان ارادت زيادي به خانم قاسمپور پيدا كردم و از او خواهش كردم بيايد گروه ما را ببيند. اين اتفاق افتاد و او از بچهها و گروهمان خيلي خوشش آمد و نخستين كاري كه با ما كرد، اين بود كه نمايشنامه «آنتيگونه» را از ما گرفت و شروع كرد به ياد دادن مقدمات تئاتر و گفت، خيلي راه مانده تا سراغ نمايشنامههاي اينچنيني برويد.
فرهاد جم من را براي بازي در 2 قسمت پاياني سريال «همسران» به عوامل معرفي كرد، چون طراح صحنه تئاتري كه در فرهنگسراي بهمن اجرا كرده بودم، همسر فرهاد جم بود ـ به اين صورت بود كه با فرهاد آشنا شده بودم ـ او هم مرا براي بازي در اين سريال پيشنهاد داد. بعد بيژن بيرنگ و مسعود رسام براي «نوعي ديگر» من را انتخاب كردند و آن را كار كرديم. بعد از آن بود كه «خانه سبز» را كار كردم كه تركاند.
بعد رفتم سر كار «سرزمين سبز» و در اين گيرودار كارهاي ديگري هم مثل بازي در «كت جادويي» و تيزرسازي انجام ميدادم. همان «اكرم قاسمپوري» كه خدمتتان معرفي كردم، باعث شد نخستين كارگرداني تئاترم را نيز تجربه كنم؛ به اين ترتيب كه سال ۷۲ به من گفت يك تئاتر است براي بهزيستي كه خودم نميرسم آن را كارگرداني كنم، تو فرصتش را داري؟ داشتم از خوشحالي ديوانه ميشدم! اولش ميترسيدم چون ميگفتم نميدانم بتوانم يا نه اما ايشان گفت تو ميتواني و من هم رفتم سر آن كار و براي روز جهاني معلولان، تئاتري به نام «فرزندان ايستاده» را كه نمايشنامهاش هم كار خودم و يكي از دوستان بود، روي صحنه برديم كه قيامت كرد و آنقدر پايان باشكوهي داشت كه همه حاضران در سالن مو به تنشان سيخ شد و فقط براي ما دست ميزدند.
ميخواهم اينجا هم از حامد بهداد، هم شما و هم تمام مطبوعاتيها خواهش كنم بعد از اين مصاحبه، ديگر راجع به اينكه حامد بهداد چگونه توسط من وارد سينما شد از من سوال نكنند و كسي هم راجع به اين موضوع صحبت نكند. واقعا چه اهميتي دارد حامد بهداد چگونه وارد سينما شده يا اصلا چقدر مهم است رامبد جوان براي رفيق صميمياش چه كاري انجام داده؟ مثل اين ميماند كه شما يك روز به يكي از دوستانتان پولي قرض دادهايد كه او به واسطه آن زندگياش متحول شده، حالا چقدر زشت است بخواهيد هر بار به او يادآوري كنيد كه آره فلاني، يادته اون روز...! قضيه من و حامد هم همينطوري است؛ يك روز بهعنوان رفيق ،كاري از دست من برميآمده كه براي دوست صميميام انجام دادهام و همين. اتفاق بدي كه بعد از چاپ مصاحبههاي اينچنيني خواهد افتاد، اين است كه يك ميليون نفر آدم مختلف براي كمك گرفتن و معرفي شدن به سينما به من زنگ خواهند زد، واقعا گرفتار ميشوم و مجبورم تلفنهايم را جواب ندهم!
زمان بچگي تقريبا زندگي خوبي داشتيم و از همه نوع امكاناتي بهرهمند بوديم؛ از طرفي بر خلاف بسياري از خانوادههاي آن روزها كه همه ۷-۶ تا بچه داشتند، ما فقط ۲ تا بچه بوديم و به همين دليل نهتنها امكانات اوليه زندگي را داشتيم بلكه از امكانات ثانويه هم بهرهمند بوديم(خنده!) البته خيليها آن موقع اين امكانات را داشتند.
هر چقدر حال زندگي كردنت بهتر باشد، حال كار كردنت هم بهتر ميشود؛ هر چقدر در زندگيات سرحال و خوشحال باشي، آرامش و ثبات داشته باشي، از خودت، خانوادهات، كارت، مسافرتت، آشپزيات، قدم زدن در پارك و خلاصه هر كاري كه در زندگي انجام ميدهي لذت بيشتري ميبري و تبديل ميشوي به يك آدم سرحال، خوشحال، پرانرژي، خوشبين و خوشمشرب كه همه اينها در كار و موفقيتت تاثير ميگذارند. حالا فرض كنيد يك آدم افسرده كه از انجام هيچ كاري لذت نميبرد و هر كاري ميكند به در و ديوار ميخورد، وقتي ميخواهد كاري انجام دهد زجر ميكشد و راندمان كارش را پايين ميآورد و آخر سر هم جزو دسته آدمهاي ناموفق و كوچك حساب ميشود. اول از همه بايد ياد بگيريم خوب زندگي كنيم، ؛ مثل سفر رفتن، معاشرت با آدمهايي كه دوستشان داريم و تفريح كردن با هر عنواني مثل كوهنوردي يا پيادهروي. خيلي از اين تفريحها وجود دارند اما هيچكداممان سراغشان نميرويم! چند شب پيش در يك مهماني با دوستانمان بوديم كه به اين نتيجه رسيديم كه همهتفريحمان شده از اين خانه به آن خانه رفتن يا حداكثر رستوران رفتن! تصميم گرفتيم بهزودي به يك پيكنيك خارج از شهر برويم و مثل قديمها سفره و زيراندازي با خودمان ببريم (كاري كه امروز خيليها برايش چشم و ابرو ميآيند و افتشان ميآيد!)، بساطي پهن كنيم، كباب و منقلي و ميوهو خوراكي و ولو شدن روي زميني و معاشرتي و واليبال و وسطي بازي كردني و...؛ اين شد يك تفريح خوب؛ كاري كه همه پدر و مادرهايمان وقتي بچه بوديم انجام ميدادند اما نميدانم چرا امروز هيچكس سراغ چنين تفريحهايي نميرود! اصلا اين نه، ميشود به يك باشگاه تيراندازي رفت و ۵ تا تير گرفت و به سيبل تيراندازي كرد، اين خيلي هيجانانگيز است يا ميشود يك گروه ۲۰ نفري راه انداخت و رفت پينتبال؛ چند بار اين كار را با دوستانمان انجام دادهايم چون تعدادمان هم زياد است خيلي براي همهمان ارزان درميآيد. بعد از اينكه اين ۲ ساعت پينتبال تمام ميشود، احساس ميكني چقدر تخليه انرژي شدهاي، انگار با يك ماشين تا آنجا كه امكان داشته گاز دادهاي! يا ميشود ماهيگيري كرد اما هيچكدام از اينكارها را نميكنيم، اصلا انگار افسردگي دارد در كل جامعه حاكم ميشود! متاسفانه خيليها دنبال خوب كردن حالشان با مواد مخدر و... هستند! مثلا ديديد كساني را كه در زندگيشان بايد حتما يك پارتنر داشته باشند وگرنه زندگيشان بهم ميريزد؟! جالب اينكه همين مخدرهايي كه روزي آنها را سرحال ميآورده، بعد از مدت كوتاهي بيچارهشان ميكند و به خاك سياه مينشاندشان!
اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
نظر کاربران
ببخشید از حامد بهداد نپرسیدین که بی مزه ترین فیلمی که بازی کرده چی بود؟
به نظرمن بزرگ مرد کوچک بود .
ولی می خوام بدونم نظر شما چیه؟
سلام ودروود به همه ایرانی های گل گلاب
آقای رامبد جوان برای من همیشه از سریال خانه سبز که نوجوان بودم نماد شادی و سر زندگی بودند و هستند . امیدوارم شاهد کارهای بیشتری در زمینه طنز که در کشور ما خیلی جایش خالی است از سوی ایشان باشیم .
دوستتون داریم و برای شما و خانم گلتون آرزوی خوشبختی می کنیم .
سلااااااااام.من به خاطر گذاشتن مصاحبه ی اقای رامبد جوان بی نهایت ازتون ممنونم.من یکی از طرفداران پروپاقرص ایشونم.امیدوارم هرجا هستن شاد و سلامت و موفق باشن و با همسرشون خانوم سحر دولتشاهیم خوشبخت شن.الهی امین
اقای رامبد و خانوم سحر عاشقتونم
آقاي رامبد واقعا به آرامش رسيده اي ؟
من عاشق بازی رامبد جوان و حامد بهدادم
آقاي بهداد يكي از بهترين بازيگران سينما و تلويزيون ايران هستند،و،رو دست آقاي بهداد هيچ كسي نيومده،فقط حامدبهداد
آقای رامبد جوان شما با معرفی حامد بهداد به سینما بزرگترین خدمت رو به سینمای این کشور کردید