برندۀ احتمالی جایزۀ نوبل ادبیات
جرالد مورنین؛ داستان دیوانهترین نویسندۀ زندۀ دنیا
جرالد مورنین از آن دست آدمهایی است که فاکنر دربارهشان گفته است «ارواح شیطانی مدام زیر گوششان زمزمه میکنند»: از آدمها فرار کن، هواپیما سوار نشو، دست به کامپیوتر نزن، به نویسندهها و روشنفکرها فحش بده، و از همه بدتر، داستانهای عجیبغریبی بنویس که احدالناسی از آنها سر در نیاورد.
وبسایت ترجمان - عرفانه محبی: شهر گوروک در ایالت ویکتوریا که فقط ۲۰۰ نفر جمعیت دارد، پیشتر ایستگاه دلیجانها در جنوب شرقی استرالیا بود. این شهر از آن دست شهرهایی نیست که انتظار رود میزبان همایشی علمی باشد. با خودرو ۵ ساعت تا ملبورن فاصله دارد و مثلِ شهری است که بهکلی تخلیه شده باشد. در امتداد خیابان اصلی شهر، فقط ردیفی از ویترینهای خالی دیده میشود؛ میخانه محلی هم دو سال پیش تعطیل شده است.
پس از چند دقیقه رانندگی به سوی خارج شهر، در هوای گرگومیش تنها نشانههای زندگی کانگوروهایی هستند که از میان علفها سر میرسند و در کناره جاده به رهگذران خیره میشوند. اما در ماه دسامبر سال پیش، حدود ۴۰ نفر از پژوهشگران، منتقدان، ناشران و خوانندگان عمومی، برای ایراد سلسله سخنرانیهایی راجع به آثار جرالد مورنین راهی این شهر شدند. این نویسنده که یک دهۀ گذشته را در گوروک زندگی کرده است، ترجیح میدهد سفر نکند، به همین دلیل به محققان پیشنهاد کرد که به گوروک سفر کنند تا در باشگاه محلی گلف گرد هم آیند. خودش هفتهای یک بار آنجا بازی میکند و متصدی دائمی میکدۀ آنجاست.
برای مورنین که اخیراً ۷۹ ساله شده، بهعنوان بزرگترین نویسندۀ انگلیسیزبانِ در قید حیات، که بیشترِ مردم حتی اسم او به گوششان نخورده، موقعیت ویژهای در حال رقم خوردن است. حتی در وطن خودش هم افراد کمی او را میشناسند؛ در سال ۱۹۹۹ وقتی برندۀ جایزۀ پاتریک وایت برای نویسندگانِ کمتر شناختهشدۀ استرالیایی شد، همه کتابهایش از چاپ خارج شده بود. با این حال آثار او را جی. ام. کوتسی و شرلی هزارد و نیز نویسندگان جوان آمریکایی همچون بِن لِرنر و جاشوا کوهن ستودهاند. تِژو کول، مورنین را یک «نابغه» و «جانشین شایسته بکت» توصیف کرده است. سال پیش، لَدبروکس۳ شانس مورنین را برای بردن جایزه نوبل ادبیات، ۱ از ۵۰ اعلام کرد، جایگاهی بهتر از کورمَک مککارتی، سلمان رشدی و اِلنا فرانته.
کتابهای مورنین عجیبوغریب و شگفتانگیزند و بهسختی میتوان آنها را در یک یا دو جمله توصیف کرد. رمان سومش با نام دشتها۱، داستانی حکایتگونه و یادآور اثر ایتالو کالوینو در سال ۱۹۸۲ است. پس از این کتاب بود که او بهاصطلاح از خوشیهای روایتگری مرسوم روی گرداند. آثار متأخر او تقریباً بهطور کلی فاقد پیرنگ و شخصیتاند، و تعمقی جستارگونه در گذشتۀ خود او محسوب میشوند. یک اسطورهشناسی شخصیاند، چیزی نظیر معمولی بودنِ حماسیِ زمان از دسترفتۀ پروست، با این تفاوت که گذشتۀ مورنین شامل مسابقات اسبدوانی، مجموعه تیلههای دوران کودکی، مشکلات روابط جنسی ناشی از عقاید کاتولیکی، و گذران زندگی به عنوان یک شوهر خانهدار در حومۀ ملبورن در دهۀ ۱۹۷۰ بود.
خود مورنین هم کمک چندانی نکرده تا آثارش راحتتر به فروش برسند. نامتعارف بودن او حتی با در نظر گرفتن ویژگیهای نویسندگان منزوی، همچنان بسیار چشمگیر است. او هرگز سوار هواپیما نشده است؛ درواقع کم پیش آمده که از ایالت ویکتوریا خارج شود. سخنرانی او در دانشگاه نیوکاسل در سال ۲۰۰۱، در بین هوادارنش به یکجور افسانه تبدیل شده است. او در این سخرانی اعتقاد دیرین خود را ابراز کرد: «گزارش یک شخص از کاری که تا به حال انجام نداده، دست کم به روشنی گزارشش از کاری است که انجام داده»؛ و ادامه داد:
هروقت به خیابانها یا جادههایی میروم که مسیر آنها مستطیلشکل طراحی نشده، سردرگم و حتی آشفته میشوم... در تمام عمرم چند فیلم بیشتر ندیدهام و این اواخر اصلاً فیلمی نمیبینم... به خاطر ندارم که با ارادۀ خودم به گالری، موزه یا ساختمانی با ارزش تاریخی رفته باشم. هیچوقت عینک آفتابی نزدهام. هرگز شناکردن یاد نگرفتم. هیچوقت به خواست خودم پا در دریا یا برکهای نگذاشتهام... هرگز به دکمه یا کلید یک کامپیوتر یا ماشین فکس یا تلفن همراه حتی دست هم نزدهام. هیچوقت کارکردن با هیچنوع دوربینی را یاد نگرفتم... در سال ۱۹۷۹ تایپکردن را یاد گرفتم، فقط با استفاده از انگشت اشارۀ دست راستم. از آن موقع همۀ داستانها و دیگر نوشتههایم را با همین انگشت کذایی و یکی از سه ماشین تحریری که دارم نوشتهام.
مورنین، مردی پیراسته و محکم با چهرهای خشن است؛ بهخصوص هنگام عکس گرفتن، بیمیلی شدیدی به لبخندزدن نشان میدهد، و نگاه محکمِ خیره به دوربین را ترجیح میدهد. در زمان همایش در باشگاه گلف گوروک، با سالنی به سبک وی. اف. دبلیو و دیوارهایی با بلوکهای سیمانی و رومیزیهای پلاستیکی با چاپهای طرح گل، مورنین پشت بار مینشست و روزنامهای ورق میزد، و در همین حال، نصفه و نیمه به سخنرانیهایی با این قبیل موضوعات گوش میداد «اراده و بازبینی گذشتهنگر در کتاب مناطق مرزی۲ جرالد مورنین». او بعدها گفت که خیلی از بحثها را دنبال نمیکرده است و با خود فکر میکرده که عجب، پس به نظر شما این طور رسیده است. در زمانهای استراحت، کتابها را امضا میکرد، هر از گاهی دربارۀ جلد کتابها ناله و شکایت میکرد و آبجو و نوشیدنیهای بدون الکل به اعضای همایش میفروخت.
هنگام صحبت با ایمره سالوسینزکی، از دوستان قدیمی مورنین و روزنامهنگار در سیدنی، به کارکردن او در میکده اشاره کردم، مکثی کرد، سپس گفت: «آره، عجیب است. در این باشگاه گلف متروکه و ملالآور، به کسی آبجو سفارش میدهید که احتمال دارد برندۀ بعدی جایزه نوبل ادبیات باشد».
یکی از کشوهای مربوط به «آرشیو گاهشماری» مورنین؛ این آرشیو بیشترِ فضای محل زندگی او را پر کرده است، مکانی که شبیه به انباری است.
مورنین یک بار ابراز پشیمانی کرده از این که اجازه نداده بود «ناشران محترم همۀ نوشتههایم را به صورت مقاله چاپ کنند». برای او نویسنده همیشه در متن حضور دارد؛ بنابراین برای پژوهشگرِ با پشتکاری که موضوع رسالهاش درباره آثار مورنین است، دیدن مورنین و محل زندگیاش مسلماً ارزش هرمنوتیکی قابل توجهی خواهد داشت. زندگی مورنین، داستانهای او، و محل زندگیاش بهطور انکارناپذیری در هم تنیدهاند: زیبایی و انزوای مناطق ایالت ویکتوریا، دریایی آرام از علفزاران زردرنگ که یادآور تصویر مراتع در کتابهای درسی است. از این رو ملاقات او در گوروک هم مانند سفری علمی است و هم خوانشی دقیق از آثار او محسوب میشود.
چند هفته بعد از اینکه سفرم به گوروک ترتیب داده شد و پیش از اینکه عازم استرالیا شوم، یکی از ناشران آمریکاییِ آثار مورنین به من گفت: چرا برای جرالد یک پیامک نمیفرستی؟ (بعد از اینکه مورنین به گوروک نقل مکان کرد، پسرانش اصرار کردند که او یکی از استراتژیهای دیرین خود که در سخنرانی نیوکاسل به آن اشاره کرده بود را زیر پا بگذارد و یک تلفن همراه بخرد). مورنین نگران بود، چون هیچ خبری از من نشده بود. من به اشتباه گمان کرده بودم که او دوست ندارد خبرنگاری، مگر در واقع ضروری مزاحمش بشود. اما پنج دقیقه بعد از اینکه یک معرفی اجمالی از خودم برایش فرستادم، در پیامی بلند بالا پاسخ داد: «خیلی خوشحالم که پیامی از طرف شما دریافت کردم. به شما قول چیزهای زیادی میدهم. در برخی محافل مرا آدمی کنارهگیر و منزوی میشناسند، تنها به خاطر این که در جشنوارههای ادبی شرکت نمیکنم و از صحبت کردن با روشنفکران قلابی [..]که اکثر نویسندهها با آنها حرف میزنند طفره میروم. اما من با چیزی که آنها میگویند خیلی فرق دارم و نظر دیگران برایم اهمیتی ندارد، در برخورد با آدمهای بیتکلف و خالص مثل همین پیرمردهایی که هر هفته با هم گلف بازی میکنیم، خوشرو و خودمانیام». بعد از فرستادن چند سؤال درباره زمانبندی برنامه، او مکالمه را اینطور تمام کرد «باز هم میگویم، قول میدهم مصاحبهای داشته باشیم که شبیه هیچ کدام از مصاحبههایی که تا به حال انجام دادهای نباشد».
در یکی از داستانهای مورد علاقه ام از مورنین، «زهر گرانبها» ۳ که در سال ۱۹۸۵منتشر شد، راوی نویسندهای جویای نام است، و نگران این که مبادا الکلی شود. با ناراحتی در یک مغازۀ کتاب دست دوم فروشی پرسه میزند و دفترچهای با عنوان «۱۹۰۰-۱۹۴۰... نویسندگانی که ناعادلانه گمنام ماندند» را در دست دارد و نگران میراث خودش است، البته کمی زودهنگام، چرا که هنوز چیزی چاپ نکرده است. پیرنگ به همین منوال پیش میرود، تا اینکه شخصیت اصلی صحنهای از آیندهای دور را تجسم میکند: سال ۲۰۲۰ (داستان در سال ۱۹۸۰ اتفاق میافتد). در ذهنش مردی را میبیند که روبهروی دیواری از قفسههای کتاب ایستاده و به جلد پشت آخرین نسخۀ باقیمانده از رمانی چشم دوخته که ۴۰ سال پیش نوشته شده است. این مرد کتاب را خوانده است، اما تلاش میکند از متن آن چیزی به خاطر بیاورد، هر چیزی، جملهای، تصویری (این کار از تمرینهای مورد علاقۀ مورنین واقعی است). در ادامه، در پنج صفحۀ عجیب، راوی از موضوع اصلی منحرف میشود و مغز انسان را همچون یک صومعۀ کارتوزیان تصور میکند که در آن راهبهها وظیفۀ نگهداری از خاطرات را بر عهده دارند. سرانجام به خوانندۀ تصورشده در آینده باز میگردد که هیچ چیز از کتاب را به یاد نیاورده است، کتابی که در واقع اثرِ خودِ راوی است: «مرد دوباره جام خود را پر کرد و به مزهمزه کردن زهر گرانبهای قرن بیستویکمی ادامه داد. او به اهمیت فراموشیاش پی نبرد، اما من آن را درک کردم. میدانم که دیگر هیچکس هیچ چیز از نوشتههای من به خاطر نمیآورد».
با اینکه تنها کمتر از دو سال به دیستوپیای تصورشدۀ مورنین باقی مانده، خوشبختانه نشست گوروک هنگامی برگزار شد که موج به تأخیر افتادۀ علاقمندی به آثار او شکل گرفته بود. در ایالات متحده امریکا، سابقۀ انتشار آثار مورنین بهقدری ناچیز است که میشود آن را نادیده گرفت؛ تا اینکه یک انتشارات کوچک، رمان مزرعۀ جو۴ او را در سال ۲۰۱۱ منتشر کرد. این ماه، انتشارات فرار، استراوس و جیرو۵ مجموعهای از داستانهای کوتاه مورنین با عنوان سیستم استریم۶ و یک رمان تازه از او با عنوان مناطق مرزی را به چاپ خواهد رساند.
پیچیدگی دستهبندی آثار مورنین مشخص میکند که چرا او حتی در میان کتابخوانها، نویسندۀ شناختهشدهای نیست. پس آیا هنرمندی حاشیهای است؟ یا یک استاد سبک پستمدرن است؟ یا هردو؟ یا هیچکدام؟ درست است که مورنین برای پروست احترام زیادی قائل است، اما کاخهای تودرتو و استادانۀ حافظۀ او، جنس خاص خودشان را دارند. مورنین در جملهبندی هایش به دقتِ دستوریِ سفت و سختی قائل است، و تکرار را چنان به کار میگیرد که به وردگویی شبیه میشود (مثل ترجیحش برای تکرار اسمها به جای استفاده از ضمیر)؛ سبکی هیپنوتیزمکننده با طنزی خشک، یا دست کم آگاه به شیوههایی که طنزش میتواند سرگرمکننده باشد. در سال ۱۹۹۰ مجلۀ لندن ریویو آو بوکس نامۀ عجیبوغریبی از مورنین چاپ کرد: «سردبیران عزیز، فرانک کرمود جملهای از توماس پینچن نقل میکند که به گفتۀ او جملهای بسیار طولانی است (لندن ریویو آو بوکس، ۸ فوریه، ۱۹۹۰). قطعهای که در ادامه نقل میشود، یک جمله نیست، بلکه شامل قطعهای ۶۶ کلمهای است که پس از آن یک ویرگول میآید و سپس سلسله عبارتهایی که نه بخشی از جملۀ قبلیاند و نه بهخودی خود یک جمله محسوب میشوند».
مورنین زمانی خودش را «نویسندهای تکنیکی» توصیف کرد و منظورش از تکنیکی را این طور توضیح داد: من در بازنمایی «تصاویر ذهنیام که تنها دستمایههای من هستند» با سختگیری و دقت همۀ تلاش خود را روی کاغذ سفید به کار میبندم. او اغلب از داستانهای خود با عنوان گزارش یاد میکند. به نظر من او بیشتر شبیه کارآگاهی است که در مقابل تابلویی پر از سرنخها و مدرکها قدم میزند. آثار داستانی مورنین معمولاً روند مشابهی دارند؛ به این صورت که اغلب گِرد یک تصویر که نصفه و نیمه به یاد آمده شکل میگیرند، تصویری به سادگی رنگ لباس یک سوارکار مسابقه، درحالی که به مسیر مسابقهای پرشور در بندیگو، شهری در ایالت ویکتوریا نگاه میاندازد. به دنبال این تصویر خاطراتِ دیگر میآیند: حکایتها، ماجراهای شخصی، قصههای کوتاه خندهدار یا غمانگیز به صورت داستان در داستان. همۀ اینها ممکن است پرت و پراکنده به نظر برسند، تا اینکه وسواس روشمند مورنین در بازجویی از خودش آشکار شود. او در دوردستترین خاطراتش به دنبال سرنخها، معانی پنهان، و جزئیاتی میگردد که ممکن است از قلم افتاده باشند. گمراهیها از موضوع اصلی، خود تبدیل به موضوع اصلی میشوند و در پایان، از آنچه در کارگاههای داستاننویسی یاد میدهند خبری نیست؛ درعوض در لحظهای هیجانانگیز، وقتی که دایرهها و فلشها عکسهای روی دیوار اتاق نشیمن را به هم متصل میکنند، شبکهای از پیوندها ایجاد میشود که پیش از این دیده نشده بودند.
برای تازهکارها بهترین نقطۀ شروع برای خواندن آثار مورنین، کتاب جامع سیستم استریم است. برخی از داستانهای این کتاب فرمهای قابل تشخیصتری دارند، برای نمونه، در داستان «معاملۀ زمین» ۷، کل تاریخ استعمار استرالیا به یک حکایتِ کوتاهِ بورخسی دربارۀ امیال و خواستهها تبدیل میشود. اکثر داستانهای دیگر این مجموعه، راویانی خودآگاه دارند که مشتاقانه توجه خواننده را به متن جلب میکنند (داستان «پسر آبی» ۸ اینگونه شروع میَشود: «چند هفته پیش، شخصی که دارد این داستان را مینویسد، داستان دیگری از خودش را برای جمعی از افراد خواند»). همچنین این داستانها را میتوان بهصورت خاطراتی تکهپاره و اکسپرسیونیستی در ابعاد کوچک خواند. در «آبهای مخملی» ۹ موضوع، عشقی شکستخورده است. در یکی از بامزهترین بخشهای این داستان، راویِ مورنینمانندِ خجالتی، برای اینکه دختر مورد علاقهاش را تحت تأثیر قرار دهد، درباره فیلمی هنری که در تعطیلات آخر هفته تماشا کرده صحبت میکند. متأسفانه این فیلم، «چشمۀ باکره» ۱۰ اینگمار برگمان است، و کار بهجایی میکشد که او جزئیات صحنههای تجاوز فیلم را برای دختر شرح میدهد. داستان «رعیتها دیگر نمیآیند» ۱۱ ادای احترامی است به رابطۀ پیچیده راوی با عموی جوانش. در تکهای دوستداشتنی از تصویرپردازی آغاز داستان، عموی جوان حشرهای را در یک لیوان گیر میاندازد و آن را به سمت تار عنکبوت پرتاب میکند «و سپس دست به کمر میایستد و تماشا میکند». کمی بعد، راوی نوجوان قدمزدن هایش با عمو در زمین خانوادگی را بهیاد میآورد، جایی که:
مهمترین اتفاق بعدازظهر، نشستنِ او در کنار من بالای تپه بود، راهنمای بازیهای روزنامه دی اِیج را که تاکرده و در جیبش گذاشته بود بیرون میآورد، از میان اسبها اسم یکی را نشان میکرد، سپس با رادیو ور میرفت تا زمانی که بشود صدای گزارشگر را از میان خشخش امواج رادیو و وزوز حشرهها در علفزار شنید، از بیش از صد مایل دورتر از اسبی که عمویم در بحبوحۀ پایان بازی مرا متوجهش کرده بود.
کوتزی در مجموعۀ مقالات اخیرش در قدردانی بلندبالایی، «جملههای حسابشدۀ» مورنین را ستوده و او را در زمرۀ نسل آخر نویسندگان استرالیاییای جای داده است که در دورانی به پختگی رسیدند که این کشور «هنوز مستعمرۀ فرهنگی انگلستان بود، کشوری سرکوبشده با نگاهی سختگیرانه و بدگمان به خارجیها». استرالیاییبودنِ مورنین مشخصاً در رمان دشتها آشکار میشود، کتابی که بسیاری آن را شاهکار نویسنده دانستهاند. مورنین در این رمان، هنرمندی را در شهری مرزی و اسرارآمیز به تصویر میکشد که میان مالکان ثروتمند بهدنبال یک حامی است و در آرزوی ساخت فیلم از اسرار غیرقابل فیلمبرداریِ دشتهایی بهسر میبرد که نام کتاب از آن گرفته شده است. دنیایی که مورنین توصیف میکند کشوری خیالی است، جایی که میان هنرمندان مکتبهای رقیب (هورایزونیتها و هرمن ها) جدالی در جریان است. مناطق ساحلی محبوبیت خود را از دست دادهاند، در حالی که مناطق وسیع و ناخوشایند درون شهری و دور از ساحل که بهطور آزاردهندهای تیره و تار شدهاند، به محل سکونت ثروتمندان تبدیل شده است؛ جایی که مالکان در زمینهای اعیانی خود «به حال ساحلنشینان فقیری دل میسوزانند تمام روز از خانههای ساحلی دلمردهشان به بیآب و علفترین بیابانها خیره میشوند»، و «با بهتزدگی بهخاطر کمبود زمین» ابراز ناراحتی میکنند.
جرالد مورنین بیرون از سازمان محلی کانون مردان، در خیابان اصلی گوروک، ویکتوریا، جنوب شرقی استرالیا. مورگان مگی. نیویورکتایمز.
سالوسینزکی، استاد سابق ادبیات انگلیسی است و در سال ۱۹۹۳ رسالهای درباره مورنین با همکاری انتشارات دانشگاه آکسفورد به چاپ رسانده است. وقتی با او صحبت میکردم، به داستان «زهر گرانبها» اشاره کرد که در کتاب سیستم استریم هم گنجانده شده، و خاطر نشان کرد که عنوان این داستان، عبارتی است که میلتون برای توصیف پول بهکار برده است، چیزی که «به آن احتیاج داریم تا چیزهایی که میخواهیم را بهدست بیاوریم». سالوسینزکی ادامه داد «به گمانم برای جرالد، نوشتن نوعی زهر گرانبها است. باری است که به دوش میکشد و آزارش میدهد، ناچار است مثل یک وظیفه، روابط بین تصاویری که در ذهن دارد را کندوکاو کند؛ و همیشه هم میگوید که وظیفهاش را به انجام رسانده است. البته درست است، چون وقتی از زبان دریدایی استفاده میکنیم همیشه ضمیمه یا افزودهای وجود دارد، همیشه چیزی ناگفته باقی مانده است».
اولین روزی که در گوروک بودم، مورنین به من آدرس داد تا در کانون مردان، واقع در ساختمانی که سابقاً بانک بوده است، به دنبالش بروم. یک توضیح گذرا برای خوانندگان غیراسترالیایی: کانون مردان، کارگاههای جمعیای هستند که اعضای آن کارهایی از قبیل تعمیر قفسه یا دوچرخه انجام میدهند، درواقع بخشی از برنامۀ ملی سلامت عمومی در استرالیا برای جلوگیری از افسردگی در میان مردان بازنشسته است. مورنین مهارتهای بهدردبخوری برای کانون نداشت، اما یک هفته بعد از اینکه به گوروک نقل مکان کرد، مدیر مرکز خدمات محلی از او دعوت کرد تا به این کارگاه بپیوندد. او حالا در آشپزخانه کار میکند، توالت را نظافت میکند و صندوقدار است.
مورنین که داشت از پشت پردۀ چیتیِ ویترین به خیابان نگاه میکرد، برای استقبال از من بیرون آمد. یک پیراهن شطرنجی پوشیده بود و آن را داخل شلوار کتانی خاکیاش زده بود، و پوست شل و سرخگون گلفباز میانسال مشتاقی را داشت. سرطان پروستاتش با موفقیت درمان شده بود، اما خواب آرام و بیوقفه را از او گرفته بود. با این حال سرحال و پرانرژی بود. گفت: «بدن سازگار میشود، مثل سربازی که در سنگر است». کانون بهطور رسمی باز نبود، اما او مرا از میان میزهای کار خاکگرفته که رویشان پر از ابزار بود به سمت سالنی ساده هدایت کرد. در آنجا کتری را روی اجاق گذاشت و یک جعبه قهوۀ فوری باز کرد. گفت که سلامتیاش بهبود یافته و احساس میکند «سرشار از خوشبینی است»، نه فقط درباره بهبود سلامتش: «سابقۀ چاپ آثار من پر از تغییرات ناگهانی. بالا و پایینها، سردرگمیها و اشتباهات است، و حالا آخر عمری، انگار همهچیز تقریباً دارد درست میشود».
سپس پاکتی بیرون آورد که در آن تعدادی سؤال ابتدایی نوشته بود تا از من بپرسد. سؤالها اینها بودند: «آیا علاقهای به گلف دارید؟»، «آیا به مسابقات اسبدوانی علاقه دارید؟»، «پیشنهادتان برای ناهار چیست؟»، و جوابهای من (نه، کموبیش، هر چه شما بگویید) به نظر او را راضی کرده بود. مورنین در حالی که روی صندلی لم داده بود گفت «شاید احساس کنی زیادی تحت سازماندهی قرار گرفتهای، اما من همیشه کارهایم را اینطوری انجام میدهم». در تابلوی اعلانات پشت سرش، عکسی زده شده بود که در آن مردی در یک میخانه از لیوانی به بزرگی یک سطل زباله آبجو میخورد و زیر عکس نوشته شده بود «یه لیوان بیشتر نمیخورم».
مورنین در سال ۲۰۰۹ پس از مرگ کاترین همسرش، که ۴۳ سال با هم زندگی کرده بودند، به گوروک نقل مکان کرد. پسر بزرگشان جایلز، که مورنین مکرراً او را یک تارک دنیا توصیف میکند، سالها زودتر به گوروک آمده بود و این شهر را از روی نقشه بهخاطر خانههای ارزانش انتخاب کرده بود. این دیار برای مورنین همیشه جذاب بود، و نخستین باری که به دیدن جایلز آمد، هنگامی که با ماشین از کنار قبرستان شهر گذشت، احساسی به او دست داد که بعدها اینچنین دربارهاش نوشت: «آرام و بیهیچ کلامی، همانطور که آدم چیزها را در خیالاتش درک میکند»: اینجا همان جایی است که خاکستر من به خاکش خواهد پیوست.
مورنین به من گفت «فکر کنم احتمالاً متوجه شدهای که من عقل سلیم دارم، اما چیزهایی که میگویم و باور دارم، چیزهایی است که دیوانهها باور دارند». «من به یک خدای شخصی اعتقاد ندارم، اما به بقای روح ایمان دارم، و اشارات و احساساتی را دریافتی میکنم». کاترین هیچ تمایلی به ترک خانهشان در حومۀ ملبورن نداشت، اما وقتی پزشکان به او اطلاع دادند که به سرطان ریه مبتلاست، برگشت و به مورنین گفت «حالا میتوانی بروی و در گوروک زندگی کنی». کمتر از یک سال بعد، او را در قبرستان شهر به خاک سپردند. مورنین گفت «بعد از آن به اینجا آمدم تا با پسرِ تارک دنیایم زندگی کنم». او ادامه داد «ادیبانی که کتابهای مرا ستایش میکنند، به نظرشان اینکه من باید در چنین جایی زندگی کنم عجیب و ناهماهنگ است. اما من با نویسندهها زیاد قاطی نمیشوم، حرف زیادی برای گفتن نداریم. به نظرم بیشترشان پرادعا و متظاهرند؛ بنابراین از نظر خودم طبیعیترین چیز در دنیا این است که در این دوره از زندگیام اینجا زندگی کنم».
مورنین و پسرش در خیابانی مسکونی که چند بلوک از کانون مردان فاصله دارد زندگی میکردند. کوچهای خاکی که دو طرفش با ورقههای فلزی حصار شده به ورودی پشتی خانه میرسید. جای زهوار دررفتهای بود. در کنار انباریِ ساختهشده از ورقههای فلزی، پنج مخزن برای ذخیرۀ آب باران قرار داشت -آب شهر قابل شرب نیست- و در حیاط سیمانی که با دیوار سنگی ناهموار احاطه شده بود تنها یک چوب رختآویز خمیده گذاشته بودند. مورنین در استودیویی پشت خانۀ اصلی زندگی میکرد. هر دو ساختمان از بلوکهای ماسهسنگِ سفید ساخته شده بودند. سنگها از معدنی در همان نزدیکی استخراج شده و به سکونتگاه مورنین حس و حال نوعی پناهگاه زیرزمینی را داده بودند.
توضیحِ اینکه کیفیتهای مشترک بین اتاق مورنین و هر مفهوم شناختهشدهای از فضای زندگی تا چه حد کم بود، کار دشواری است. نشانههای ناچیزی از فضای زندگی وجود داشت: سینک ظرفشویی و یک یخچال کوچک، یک حمام نقلی و میز چوبی بچهمدرسهایها رو به یک دیوار خالی در کنج اتاق، جایی که مورنین مینویسد. بخش عمدۀ اتاق با آرشیوهای مورنین پر شده بود: بیش از دوازده قفسه پرونده، سه تا از دیوارهای اتاق را پر کرده بود، قفسههایی حاوی هزاران صفحه مجله، نامه، یادداشت سخنرانیها و کاغذپارههایی مربوط به همۀ مراحل زندگی او. یک ردیف کمد فلزی دیگر در وسط اتاق، فضا را به دو بخش تقسیم میکرد، مخلوطی از سازمانمندی سفت و سخت و تنگناهراسی، انگار که شخص غاصبی بخش متروکی از یک کتابخانۀ پژوهشی را تصرف کرده باشد. تخت خوابی در اتاق نبود. مورنین یک تخت خواب تاشو در حمامش نگه میداشت. یک تشکچۀ کهنه به همراه تعدادی پتو روی کمد نگهداری میشدند و چیزی شبیه طاق ایجاد کرده بودند.
مورنین جمعآوری این آرشیو را از ۵۰سال پیش آغاز کرد، هم برای آیندگان و هم برای ارضای حس نظم وسواسگونهاش. او در رابطه با محتوای آرشیوش دستورات دقیقی تنظیم کرده است، اینکه تا قبل از مرگ خودش و خواهر و برادرانش نباید در دسترس عموم قرار بگیرند. (او در حال حاظر یک برادر دارد که کشیش کاتولیک است، و یک خواهر؛ برادر دیگرش که ناتوانی ذهنی مادرزاد داشت، و مرتباً در بیمارستان بستری میَشد در سال ۱۹۸۵ از دنیا رفت). باوجوداین، مورنین کشوی قفسهها را برای من باز کرد تا ببینم درونشان چیست. آرشیوِ گاهشماری او پر بود از پوشههایی که هر کدام، یک دوره از زندگی او را پوشش میدادند و چنین عنوانهایی داشتند: «پیشنهاد یک بیوۀ پولدار را رد کردم»، «با یکی از دانشجویان گستاخم جر و بحث کردم»، «دو زن مرا آزردند»، «به این نتیجه رسیدم که بیشتر کتابها مزخرفاند»، «کلکزدن! عاشق این کارم!» و «پیتر کری بالاخره پیدایش شد». آرشیو او همچنین شامل موارد زیر بود: چندین پیشنویس از ۱۳ کتابش؛ نامههایی که به عنوان تحفههایی از زمان حال برای پژوهشگر مورنین در آینده نوشته، او را زن جوانی تصور کرده و در نامهها او را «Fc» خطاب کرده بود، دو حرف اول «future creature» (موجودی در آینده)؛ یک دفترچه حاوی ۲۰هزار کلمه نوشته با عنوان «پروندۀ شرمساریهایم»؛ یک گزارش ۴۰هزار کلمهای از اتفاقات معجزهآسا و توضیحناپذیر زندگیاش؛ شرحی ۷۵هزار کلمهای از روابطاش با همه کسانی که در طول زندگیاش با آنها ارتباط عاطفی داشته یا مورد توجهاش بودهاند.
او به صندلی مسافرتی بازشده در جلوی میز اشاره کرد و گفت «بفرما بنشین». وقتی نشستم صندلی بهطرز خندهآوری به پایین فرو رفت. در آن جاگیر شدم در حالی که جزئیات ذهن مورنین در کمدهایی از دو طرفم مثل دیوارههای یک دره قد برافراشته بودند. سپس مورنین فهرستی از موضوعاتی که میخواست دربارهشان صحبت کند بیرون آورد. بهزودی متوجه شدم که فهرست طوری تنظیم شده که ما در مسیری پادساعتگرد دور اتاق حرکت کنیم و در نقاط مختلف برای صحبت درباره چیزهای مهم بایستیم. یکی از اولین چیزهایی که به آن اشاره کرد پوستری بود که در آن رنگ لباس همه قهرمانهای جام سوارکاری ملبورن از زمان گشایشش در سال ۱۸۶۱ تا سال ۲۰۰۸ نشان داده شده بود. این پوستر بخشی از تمرینهای تقویت حافظۀ روزانۀ مورنین بود و خودش آن را با مناسک دینی، یا مناجاتهای ساعتبهساعت کشیشهای کاتولیک برابر میدانست.
از پوستر که گذشتیم او در حالی که دستانش را پشت سرش گره کرده بود به من گفت یک سال را انتخاب کنم. من ۱۹۷۰ را انتخاب کردم. مورنین گفت «هزار و نهصد و هفتاد، اسب بغداد نوُت، لباس سبز زمردی با آستین و کلاه سفید راهراه». او گفت دوشنبهها کل لیست را به ترتیب از بر میخواند و سهشنبهها از آخر به اول شروع میکند. روزهای دیگر به روشهایی که من دقیقاً متوجهشان نشدم بهصورت پراکنده به سراغ پوستر میرود. بعد از آن همین کار را با ۵۰ ایالت آمریکا میکند و سپس متونی به زبان مجارستانی میخواند، زبانی که در ۵۶سالگی فراگرفته است. او دستهای فلش کارت به من نشان داد. سمت انگلیسی کارتی که برداشتم نوشته شده بود: «غرق در اشتیاق شد».
از لحظهای که مورنین را در کانون مردان ملاقات کردم شروع به صحبت کرد. همچنان به حرف زدن ادامه میداد، مگر در چند موقعیت استثنا، تا ۱۲ساعت بعد که من به هتلم رفتم که اتاقی بود در بالای یک میخانه در نزدیکی ناتیموک. او در تلاشی بیحاصل برای همگامشدن با سرعت افکارش، تندتند صحبت میکرد، دائماً حرف خودش را با حرفهای زیر لبی قطع میکرد. نقل قولی از نمایشنامهنویس نمادگرا آلفرد جری یا داستان سرزنشباری از بداقبالیاش در برابر زنها را تعریف میکرد، و یا از تحلیل چاپشده در مجله پابلیشرز ویکلی در اواسط دهۀ ۸۰ گلایه میکرد. با خوشاخلاقی میپذیرفت که من تکگوییهایش را قطع کنم و از اینکه بحث انحرافی جدیدی شکل بگیرد خوشنود میشد. وقتی میخواست به توالت برود، عذرخواهی میکرد، در را میبست و با صدای بلند به صحبت کردن ادامه میداد.
شیوۀ صحبتکردن مورنین مرا به یاد مایکل کِین، یا دست کم به یاد گانگسترهای شرق لندنی میانداخت که کین زمانی نقش آنها را بازی میکرد، با اینکه لهجۀ آنها هیچ شباهتی به هم ندارد. صدایش گرفته و تودماغی بود و زمختی صدای خروس را داشت، و جملههایش (در کاربرد روزمره، نه در ادبیات) مکرراً از دانشوریِ استادانه به زبانی عامیانه و کوچهبازاری تغییر جهت میدادند. آدم خسیسی را میشناخت که او را «ذلیلِ پول، و (..)» توصیف میکرد، دختری را در جوانیاش میشناخت که به بیبندوباری شهره بود و او را «هرزۀ شرور» مینامید. دربارۀ ریموند کاروِر میگفت: «او را ملاقات کردم، یک بار به استرالیا آمد. دومین کلمهای که به من گفت (..) بود. با خود گفتم تو برای نوشتن چیزهایی که نوشتهای زیادی احمقی».
به نقشهای از ایالت ویکتوریا رسیدیم. خانوادۀ مورنین پیش از تولد ۲۰سالگی او دوازده بار جابهجا شدند. در گریز از بدهیهایی که پدرش در شرطبندی مسابقات اسبدوانی به بار میآورد، در ملبورن بزرگ و اطرافش مکان سکونتشان را تغییر میدادند. یکی از دوستان جرالد، از پدرش رینالد به عنوان آدمی «بهدردنخور» یاد کرد. مورنین روی نقشه خلیج مورنین را نشانم داد، نقطهای در ساحل جنوبی ویکتوریا که گفته میشود به نام پدربزرگ مورنین نامگذاری شده است که یک تولیدکنندۀ لبنیات بوده است: «یک پیرمرد نچسبِ (..) ۱۲. اسمش تام بود. هیچکس از او خوشش نمیآمد، بهجز پدرم، که به دلایلی او را میستود. من ازش بیزار بودم». مورنین با اینکه در بچگی زمان زیادی را آنجا سپری کرده بود، اما هیچوقت شناکردن را یاد نگرفته بود. گفت «میترسم آب برود توی چشمم، به همین خاطر است که دوش حمام هم ندارم». (توضیح میدهد که پای روشویی میایستد و خودش را میشوید). ادامه میدهد «آنجا بود که از دریا متنفر شدم، و یاد گرفتم نگاهم را به سمت خشکی و دشتها بدوزم».
در ۱۸ سالگی وارد مدرسۀ علوم دینی شد. تنها سه ماه آنجا دوام آورد و در اوایل ۲۰ سالگی ایمانش را از دست داد. جذابیت، بیشتر از خدا، برایش مفهوم آرمانی یک زندگی نویسندگی رهبانی بود. او کتاب توماس مرتون، راهبۀ آمریکایی را میخواند و به زندگیِ بسیار منظم او غبطه میخورد. در نوجوانی خیال شاعرشدن در سر داشت، تا حدودی به این خاطر که فکر میکرد نثرنویسان، صاحب درکی از رفتارهای انسانی هستند، که به گمانش او از آن بیبهره بود. به من گفت «نمیدانم آدمها به چه چیزهایی فکر میکنند. برای من مثل معما هستند». ۱۳ سال کارمند دولت بود، در مدارس ابتدایی تدریس میکرد و در یک دفتر دولتی ویراستار بود. در سال ۱۹۶۶در ۲۷ سالگی با کاترین که او هم آموزگار بود ازدواج کرد. آنها در حومۀ قدیمی شمالی شهر ساکن شدند، جایی که کاترین با تصمیم مورنین موافقت کرد. مورنین تصمیم گرفته بود از کار استعفا دهد تا مراقبت از سه پسرشان را برعهده بگیرد، زمانی خالی برای کار روی داستانهایش بهدست آورد و با کمکهزینههای گاه و بیگاه به درآمد خانواده کمک کند.
وقتی کتاب دشتها را منتشر کرد، تدریس نویسندگی خلاق را در جایی شبیهِ کالجهای منطقهای در استرالیا آغاز کرده بود، اما با وجود موفقیت چشمگیر این رمان، او فاصلۀ نامطمئن خود را از صحنههای ادبی حفظ کرد. هنوز هم خیلیوقتها روی میز اتویی که در آشپزخانهاش قرار گرفته مینویسد، چون خانه خانوادگیشان همیشه چنان شلوغ بود که برای نوشتن او فضایی وجود نداشت.
هلن گارنر، رماننویس، در ایمیلی برایم نوشت که مورنین را نخستین بار در یک جشنوارۀ ادبی در ادِلاید در سال ۱۹۸۶ ملاقات کرد. گارنز از جشنواره جایزهای برنده شد و بعد از مراسم اهدای جوایز، مورنین نزد او رفت و بهآرامی خود را به او معرفی کرد. سپس با آشفتگی از او پرسید که آیا از قبل به او اعلام شده بود که برندۀ جایزه شده است؟ گارنر پاسخ میدهد بله. او بهخاطر میآورد که «صورت مورنین کبود شد و غرولندکنان رویش را برگرداند. در آن لحظه نمیدانستم چه واکنشی باید نشان بدهم، فکر میکردم نمیتواند خشمش از نبردن جایزه را پنهان کند. اما خودش را جمع و جور کرد و توضیح داد که هرگز قبلاً به خارج از محل زندگیاش یعنی ایالت ویکتوریا سفر نکرده است، از مسافرت بیزار است و هیچوقت دوست نداشته جایی برود. برخلاف همۀ اصول و تمایلات طبیعیاش، این همه راه را تا ادلاید (احتمالاً با قطار) آمده بود، فقط به خاطر اینکه فکر میکرد کتابش (که بهگمانم چشمانداز با چشمانداز۱۳ بود) شانس بسیار خوبی برای برنده شدن دارد.... توضیحات او بهقدری بیریا، و پریشانیاش بابت تسلیم شدن و خلاف میل درونیاش عمل کردن بهقدری واقعی بود که با او احساس صمیمیت کردم، و هنوز هم با آشنایی دورادوری که با او دارم نسبت به او چنین احساسی دارم».
نقشه مورنین از نیو اِدن (به معنی بهشت نوین)، کشوری خیالی که او خلق کرده است. مورگانا مگی. نیویورکتایمز.
همینطور که دور اتاقش میگشتیم مورنین از یک بطری پلاستیکی مایع کدر مشکوکی مینوشید. معلوم شد که این مایع ترکیب آب و سرکه است. (دکترش توصیه کرده بود آب بیشتری بنوشد، اما او طعم آب خالی را دوست نداشت). مورنین ساعت ۴:۳۰ به قرار هر روز، سراغ آبجو رفت، آبجویی بیرنگ و کمیترش، با درصد الکل بالا که برای صرفهجویی در هزینهها خودش آن را درست میکرد و باوجوداین، حالا دیگر به آن علاقمند شده بود. همبازی گلفش، دختر یکی از دوستانش در کانون مردان، ما را برای شام دعوت کرد. قبل از اینکه خانه را ترک کنیم مورنین روی صندلی پشت میزش نشست و چشمانش را مالید. ابروهای نامرتبش بالای انگشتانش پیچ و تاب میخورد.
مورنین گفت «با وجود اینکه طوری زندگی کردهام که خیلیها آن را زندگی محافظهکارانه مینامند، اما -نمیدانم نقل قول اشتباه است یا نه- چیزی که کافکا زمانی گفته را دوست میدارم، «اگر در اتاقت بمانی، جهان به سراغت خواهد آمد و روی زمین در مقابل تو پیچ و تاب خواهد خورد». من به گوروک آمدم با این هدف که در این اتاق بمانم؛ و جهان دارد در مقابلم پیچ و تاب میخورد». او ادامه داد که ناشران، پژوهشگران، روزنامهنگاران «همهشان آمدهاند اینجا تا ببینند من چطور زندگی میکنم».
در حالی که به اطرافم نگاه میکردم با خودم فکر کردم که این تنها دلیل آمدن آدمها به اینجا نیست. دیدار من از اتاق مورنین باعث شد به صمیمیت یک جانبهای فکر کنم که بعد از اتمام یک شعر یا رمان بین خواننده و نویسنده رخ میدهد، به داشتن آگاهی موقتاً زیستهای که از آن شما نیست. من این فرصت نادر را داشتم تا حسوحالِ یک فضای فیزیکی را تجربه کنم. (در آرشیو مورنین، دقیقاً مثل پاراگرافهای «حسابشده» اش، هر چیزی جای خودش را دارد: وقتی پروندههای گاهشماریاش را نشانم میداد، به کمدی اشاره کرد و گفت «همسرم اینجا از دنیا میرود»). قدمگذاشتن در محدودۀ نفوذناپذیر دنیای مورنین بهخوبی یادآور طرحهای داستانی او بود، طوری که احساس میکردم درون صفحههای یکی از کتابهایش قدم گذاشتهام.
همبازی گلف مورنین، تامی ویلیامز، به همراه دو فرزندش در خانهای دنج و پر از آثار هنری زندگی میکرد که پنج دقیقه تا خانه مورنین فاصله داشت (درکل در گوروک تا همه جا ۵ دقیقه بیشتر فاصله نیست). مورنین در حالی که صندلیِ سر میز را جلو میکشید، با سر به سوی من اشاره کرد و گفت «آبجو خانگی مرا امتحان کرد، هیچ نظری نداد. اما آن را زمین گذاشت و ننوشید».
ویلیامز که شوکه شده بود به سرعت یک لیوان شراب برایم ریخت.
ویلیامز در حالی که میز شام را آماده میکرد پرسید «دیدی چطوری زندگی میکند؟» مورنین از اینکه او را دست انداخت خوشش آمد. ویلیامز سرش را تکان داد و گفت «یک بار به جرالد گفتم ممکن است نویسندۀ معروفی باشی، اما واقعیت این است که گلفباز مزخرفی هستی».
محل کار مورنین در خانهاش در گوروک. این ماشین تحریر یکی از سه ماشین تحریری است که مورنین رمانهایش را با آنها مینویسد، تنها با استفاده از انگشت اشاره دست راستش.
در طول مدتی که در گوروک بودم پسر مورنین، جایلز، را ملاقات نکردم. مورنین گفت او روزها میخوابد و بیشتر وقتها، شبها بیرون میرود تا از هورشام، شهری با فاصلۀ ۴۵ دقیقهای از گوروک، تنقلات یا غذای فوری تهیه کند. جدای از اینکه به او میگفت «تارک دنیا»، با ملاطفت و ملاحظه از او صحبت میکرد. فرزندان مریضاحوال و مشکلدار در تعدادی از داستانهای او حضور دارند، بهخصوص در اولین داستان از مجموعۀ سیستم استریم، «وقتی موشها نتوانستند وارد شوند» ۱۴، حضورشان پررنگ است. در این داستان شخصیت اصلی، یک معلم سابق مدرسۀ ابتدایی است که شوهری خانهدار شده. او تلاش میکند برای پسرش که به خاطر بیماری آسم در بیمارستان بستری است، رنجکشیدن را توضیح دهد. کاترین، همسر مورنین، در طول زندگیاش با بیماریهای جدی دست و پنجه نرم کرده و اغلب جرالد را در مراقبت از فرزندان تنها گذاشته بود.
کریس گریگوری، یکی از دوستان مورنین و شاگرد سابق او، در ایمیلی برایم نوشت «جرالد در شهر روزگار سختی داشت. او از آن آدمهایی نیست که مشکلاتش را بازگو کند، من هم از آن آدمهایی نیستم که از آدمها درباره مشکلاتشان بپرسم، اما مشخص بود که وضعیت سختی است، کار کردن در گمنامی، مقابله باآدمهای گردنکلفت، کنار آمدن با شرایط گاه دشوارِ خانوادگی و مرگ دردناک همسرش». ایوِر ایندک، ناشر دیرین آثار مورنین در استرالیا، معتقد است حالت بازگشتی داستانهای او، مدور بودن و ساختار باروکی آن، برای او راهی بود برای کنار آمدن با «دشواریهای زندگی؛ دشوار از آن جهت که بحرانهای احساسی برایش رخ داده بود». ایندک ادامه داد «اتفاقاتی در گذشتۀ او رخ دادهاند که هنوز هم با آنها درگیر است».
روز آخر اقامتم در گوروک، من و مورنین به آرامگاه کاترین سر زدیم. روی سنگ یادبودِ سادهاش، متن زیر نوشته شده بود:
مورنین، کاترین مری
تولد: آلبری، نیو ساوث ولز، ۳۱. ۵. ۱۹۳۷
وفات: هیدلبرگ، ویکتوریا، ۱۹. ۲. ۲۰۰۹
او دستمالی از جیبش درآورد و بالای سنگ را تمیز کرد. روز آخر ژانویه بود و در استرالیا تابستان بود؛ و مزرعههای گندم و جوِ روچینشدهای که در مسیر از آنها گذشتیم در آفتاب تابانِ بعدازظهر همچون تصویری با پیکسلهای مجزا به نظر میرسیدند.
مورنین با دقت فضاییِ بالا، به نقطهای از زمین اشاره کرد که خاکستر کاترین در زیر آن مدفون شده بود، و با دستش فرم یک جعبه کوچک را نشان داد. سپس گفت «و من در جایی که تو ایستادهای دفن خواهم شد».
یک قدم عقب رفتم.
چیزهای دیگری هم بود که مورنین میخواست به من نشان بدهد: باشگاه گلف، دریاچهای در اطراف شهر. وقتی به کانون مردان برگشتیم مرا به برخی از اعضا از جمله راب، تافی و روسکو که سابقاً رانندۀ کامیون بودند معرفی کرد، با حرکت سر به من اشاره کرد و به آنها گفت «این مرد حالا میگه که از خیلی چیزهای استرالیا خوشش آمده، اما به چند عیب مردان استرالیایی هم پی برده. به نظرش اونا بیش از حد فحش میدن، خیلی جک بیادبی تعریف میکنن و بیش از حد الکل میخورن. اما من بهش گفتم، نگران نباش مارک، میبرمت جایی که هیچ خبری از این چیزها نباشه». مردها زیر لب خندیدند، مورنین انگشتش را مقابل آنها تکان داد و گفت: «پس شما (..) (..)ها بهتره کاری نکنین که من دروغگو از آب در بیام!»
مورنین که گفته بود مناطق مرزی آخرین رمانش خواهد بود، به نظر نمیرسد دلتنگ زندگی گذشتهاش باشد. درواقع پیش از این یک بار دیگر نیز از عالم ادبیات کناره گرفته بود. زمانی که در ملبورن زندگی میکرد، و کتابهایی که بعد از دشتها نوشته بود، بیشتر و بیشتر تجربی و دروننگر شده بود. در آن زمان بیش از پیش حس کرده بود که به شخصیتی حاشیهای تبدیل شده است، تا جایی که در سال ۱۹۹۱ تصمیم گرفت از نوشتن دست بکشد. مورنین در طول یک دهۀ بعد، فقط یک مجموعه داستان کوتاه با نام زمرد آبی منتشر کرد که بیشتر شامل داستانهای قدیمیاش بود. جملۀ پایانی آخرین داستان کتاب یعنی «امور داخلی گالدین» ۱۵ این است: «متن اینجا به پایان میرسد». (تنها ۶۰۰ نسخه از این کتاب فروش رفت، و باعث شد تصمیمش را قطعی کند). برای درآمد بیشتر به کار بستهبندی روزنامهها و مجلات در ساعات اولیۀ صبح مشغول شد. در سال ۲۰۰۱، بعد از اینکه ایندک، سردبیر یک انتشارات ادبی مستقل، پیشنهاد اعطای خانهای را به او داد، دوباره نوشتن را از سر گرفت.
مورنین در طول یک دهۀ از دسترفتۀ زندگیاش، دقیقاً به چه کاری مشغول بود؟ گویا او در داستان «امور داخلی گالدین»، سرنخی از این موضوع به جا گذاشته است. نیمۀ اول داستان شرح طنزآمیز سفری پر از میگساری، با قایق به سمت تاسمانی است. سفری که بهقصد سیاحت ادبی انجام میشود، که ضمن نقزدنهای یک نویسندۀ بیزار از سفر ادامه مییابد. بعد از رسیدن شخصیت اصلی داستان به شهر هوبارت، داستان شکلی فراواقعی به خود میگیرد. او در اتاق هتلش بیهوش میشود و پس از آن، سروشی غیبی، یک کیف دستی برایش میآورد که حاوی هزاران صفحه نوشته است. نوشتهها برخلاف آنچه شخصیت اصلی فکر میکند، نسخۀ چاپنشدۀ یک داستان نیست، بلکه جزئیات یک بازی پیچیدۀ اسبدوانی است که نویسندهاش آن را خلق کرده، کسی که در خانهاش، بهتنهایی، دههها صرف خلق این بازی کرده است. شخصیت اصلی با خود میاندیشد «شاید نویسندۀ این صفحات میخواسته من را ببیند و متقاعدم کند تا در آینده نوع متفاوتی از داستان را بنویسم».
مورنین هرگز مثل پدرش گرفتار قمار نشد، اما محبوبترین خاطرات کودکیاش مربوط به زمانهایی است که با تیلههای رنگیاش، بازی اسبدوانی میکرد (او تا به امروز تیلهها را نگه داشته، آنها را در شیشهای، در مکانی ویژه پشت میز تحریرش قرار داده است). نیمۀ اول داستانِ «امور داخلی گالدین» بهوضوح شرح حال خود نویسنده است، اما عجیبترین چیز دربارۀ آن این است که همۀ داستان، جدای از سروش و کیف دستی، داستانی واقعی است. مورنین از سال ۱۹۸۵ در خلوت خود روی نسخهای بسیار پیچیدهتر از بازی اسبدوانی دوران کودکیاش کار میکرد و بیشترِ دوران بازنشستگیاش را اینگونه سپری کرد و بسیاری از بعدازظهرهایش در گوروک به این چیزها گذشت.
یکی از تمرینهایی که مورنین روزانه برای تقویت حافظهاش انجام میدهد، به خاطر سپردن رنگ لباس سوارکارانی است که از سال ۱۸۶۱ تا سال ۲۰۰۸ قهرمان جام ملبورن شدهاند. آنها را در پوستری که در خانهاش دارد، در تصویر بالا میبینید. مورگانا مگی، نیویورکتایمز.
او این پروژه را آرشیو استرالیایی نامیده است. در کشوهای مربوط به این پروژه، چنین چیزهایی وجود دارد: نقشههای دو کشور خیالی که محل برگزاری مسابقات هستند (بهعلاوۀ جدول زمانبندی شبکۀ راهآهن اصلی)، طرح مسیرهای مسابقات با جزئیات دقیق همراه با یک دفترچه پر از اسامی و رنگ لباس ۱۵۰۰ سوارکار تماموقت، تصویرسازیهایی از سوارکاران، که سرشان عکس کلههای بریده شده از روزنامه است و پیراهنهایشان را خود مورنین کودکانه نقاشی کرده است، فهرست راهنمایی از اسم همۀ اسبهایی که مسابقه دادهاند، همچنین نتایج صدها مسابقه بهصورت دستنویس و بدون فاصلهگذاری، دقیقاً مثل فرمهای مسابقه. روش او برای تعیین نتیجۀ مسابقات، بهقدری پیچیده بود که نمیتوانم اینجا دقیقاً توضیحش دهم. درواقع برای این کار از کتابها کمک میگرفت: جملهای را بهصورت تصادفی از یک کتاب انتخاب میکرد و این جمله بر اساس تعداد صامتها و مصوتهایش برای یک اسب مشخص امتیاز جمع میکرد. این روش با یک سیستم ذخیرۀ امتیازات ترکیب شده بود و مورنین میتوانست به اسبهای مورد علاقهاش از آن ذخیره، امتیاز ببخشد.
همان طور که پروندهها را از نظر میگذراندیم، به یاد رمان انجمن جهانی بیسبال، ثبت رسمی، تحت مالکیت جی. هنری وو۱۶ اثر رابرت کووِر بزرگ افتادم. این کتاب دربارۀ انسان تنهایی است که یک بازی بیسبال خیالی خلق میکند با بازیکنانی که برایش از آدمهای واقعی زندهتراند. همچنین به یاد آثار هنرمندان هنر حاشیهای همچون هنری دارجر افتادم، که سرایداری منزوی در شیکاگو بود و در خلوتش با هزاران نقاشی و کلاژ، سطور استادانه و وسواسگونهاش را خلق میکرد. وقتی مورنین درباره دنیایی که خلق کرده بود توضیح میداد، انگار دربارۀ جایی واقعی صحبت میکرد: «حالا دیگر در آرکادی جدید، یعنی جزیرۀ کوچکتر، فقط ۱۲ مسیر مسابقه وجود دارد. تقریباً پنج روز در هفته در آنها مسابقه برگزار میشود». در این لحظه مورنین چشمهایش را بست، دستانش را مشت کرد و زد زیر آواز. چیزی که میخواند سرود ملی نیو اِدن بود که خودش آن را نوشته و آهنگسازی کرده بود.
اقیانوسها کف بهدهان آوردهاند، دریانوردان در سفرند، در دریاهای پرخطر، هیچ مأمنی نیست....
مورنین اذعان کرد که این شعر «بهترین شعری نیست که میتوانستم بسرایم، درواقع میخواستم جوری بهنظر برسد که انگار آن را در سال ۱۸۸۰ سرودهاند».
مورنین سالها پروژهشهایش را حتی از همسرش هم پنهان میکرد. او میگفت «برای یک پیرمرد یا یک مرد میانسال این بچهبازیها مایۀ شرمساری است. ولی اینها بچه بازی نیست». برای اینکه به من کمک کند بهتر متوجه شوم، نامهای به من نشان داد که برای «Fc» همان مخلوق آیندهاش نوشته بود؛ و در بخشی از آن نامه نوشته: «همۀ داستانهایی که تا به امروز خوانده و نوشتهام، همۀ اینها آمادهسازی برای این کار بوده، اثر حقیقی زندگیام. در همۀ کتابهایم، دربارۀ محتویات ذهنم نوشتهام، همۀ تصاویرم را روی کاغذ آوردم تا خیالم ازشان راحت شود، از جلو چشمهایم کنار بروند و ذهنم را برای تصاویر بیپایان استرالیا آزاد کنم». گزارشهای او از داخل کشور، از فضای داخلی خود او، همیشه پیرامون یک تصویر مرکزی دور میزند، تصویری که در دوردستترین نقاط آگاهیاش سوسو میزند، یک جفت سوارکار خیالی که از خط پایان میگذرند. چگونه میتواند آنها را نادیده بگیرد؟
سال آینده، مورنین همزمان با تولد ۸۰ سالگیاش، یک کتاب شعر و بخشهای چاپنشدۀ یکی از رمانهای قبلیاش را به چاپ خواهد رساند. اما جدای از شعرهایش، که آنها را طی چند سال اخیر در گوروک سروده است، مورنین میگوید که یک بار دیگر بازنشسته شده است. «اگر فردا از خواب بیدار شوم و فشار عظیمی برای نوشتن احساس کنم، خواهم نوشت. اما احتمالاً چنین احساسی نداشته باشم، میتوانم بگویم قطعاً نخواهم داشت». به جای آن، بعد از ظهرهایش را با ثبت نتایج مسابقات خیالی برای آرشیوش سپری میکند. اما چنانکه ناشری زمانی خاطر نشان کرد این کار مطمئناً داستانی در دل خود دارد. مورنین برای «Fc» نوشت «البته این آرشیو دربرگیرندۀ چندین، نه، هزاران داستان است. دست کم به تعداد اسبها و سوارکارها و مربیان و مالکان اسبها داستان وجود دارد».
بااین حساب فکر نمیکنم دیگر بتوانم در دنیای داستانهای مورنین قدم بگذارم، اما به سراغ داستانهای بورخس خواهم رفت: داستانی دربارۀ نویسندهای برجسته که کشف میکند در نهایت، نابترین شکل نوشتن، بهکلی ننوشتن است.
مورنین را با احتیاط برانگیختم. همۀ کتابهایش عمیقاً شخصی بودهاند، اما به گونهای که هر خوانندهای میتواند به دنیایش وارد شود. اما در آرشیو استرالیایی، مورنین کشورهایی خلق کرده است که فقط خودش میتواند به آنها سفر کند. آیا او دربارۀ اینکه این همه خلاقیت را معطوف چنین کار شخصیای کرده است تردید نکرد؟
مورنین لبخند زد. میتوانست ببیند که پیوند دیگری در حال شکل گیری است. از یکی از قفسههایش یک صفحۀ ماشیننویسیشده از مجموعۀ شعرهایش بیرون کشید. گفت بخوانمش. اینجا صحبتهایمان متوقف شد.
پس از توضیح آرشیو در چندین سطر: «یک جمعبندی تمام و کمال/ از یک عمر باور من به ورزش اسبدوانی/ بهعنوان منبع الهامی/ برتر از اپرا، تئاتر، فیلم یا هر چیز دیگر»، شعر اینگونه تمام میشود:
ای خواننده، اگر مشتاقی
بیشتر بدانی درباره این دنیای خیالی.
بیشتر از من و خواهران و برادرانم زنده بمان و به دیدن کتابخانهام بیا
آرشیوهای من آنجا هستند. قفسهای در آنجا خواهی یافت
پر از انواع جزئیاتی که
از گنجاندنشان در این شعر واماندهام
هزاران صفحه خواهی خواند، اما، متأسفانه، نخواهی فهمید.
آنچه را که بر من آشکار کردهاند.
منبع: nytimes
نظر کاربران
تقریبا هیچچی نفهمیدم
باید خودم کتاباشو بخونم تا حالیم شه