بهجت افراز؛ مادری با چهل هزار فرزند
بهجت افراز رئیس سابق اداره اسرا و مفقودین هلالاحمر در ٨٥ سالگی درگذشت. او در دوران جنگ و بعد از واسطه میان ارتباط میان اسرا در عراق و خانوادههایشان در ایران بود.
روزنامه شهروند - حسن حسنزاده: انگار چهل هزار فرزند داشت. چهل هزار غم دوری و چهل هزار امید برای دیدار دوباره. همپای پدران و مادرانی كه از اندوه فراق فرزند دربندشان كمر خم كرده بودند، اشك ریخت. او برای رسیدن سطر به سطر نامه اسیری كه برای دلخوشی مادر مینوشت: «اگر از حال من بپرسید، خوبم و ملالی نیست جز دوری شما» خون دل خورد.
دوری مادر از فرزند اسیر، انگار دوری او بود از تمام آغوشهای نیمهتمام مادرانه. بهجت افراز، غم ٥٧٠ شهیدی را كه در اسارت پر كشیدند، یكجا در سینه داشت و به تنهایی برای چهل هزار اسیری كه غروبهای غم زده اردوگاه را به انتظار نامه مادر بودند، مادری كرد.
رئیس سابق اداره اسرا و مفقودین هلالاحمر، در طول ١٨ سال خدمتش در این اداره با خاطرات تلخ و شیرین اسرا و خانوادههایشان زندگی كرد و برای لقبامالاسرا، شایستهترین بود. در ادامه گوشهای از خاطرات مادر محبوب اسرا و آزادگان جنگ تحمیلی را بخوانید.
عراقیها نامهها را سانسور میكردند
هنوز هم وقتی از اسرا حرف میزند، با نگاه مادرانهاش از واژه «بچهها» استفاده میكند. انگار همه آن چهل هزار اسیری كه خودش آنها را «آزاده دربند» مینامید، فرزندان او بودند. بچههایی كه در تمام مدت اسارت غمشان را میخورد، با بیخوابی آنها و مادرانشان بیخواب میشد و برای رسیدن خبری از اردوگاههای عراق، مثل مادری بیقرار بود.
بهجت افراز حرفهایش را با وظیفه اداره اسرا و مفقودین هلالاحمر در دوران دفاعمقدس آغاز میكند: «همیشه رویای كمك به رزمندگان را در سر میپروراندم. حتی دلم میخواست اسلحه دست بگیرم و به منطقه بروم اما عقل وشرع این اجازه را به من نمیداد. طولی نكشید كه مرحوم دكتر وحید دستجردی كه آن موقع رئیس هلالاحمر بود و از طریق خواهران همسرش من را میشناخت، گفت آقای صدر كه مدیركل امور بینالملل هستند برای رسیدگی به مسائل و مشكلات خانواده اسرا و مفقودین احتیاج به كمك دارند و من شما را پیشنهاد دادم.» با
فعالیت اداره اسرا و مفقودین، تلاشهای شبانهروزی افراز و همكارانش هم آغاز شد: «هر روز تعداد زیادی مراجعهكننده داشتیم. خانوادههایی كه از سرنوشت فرزندانشان اطلاعی نداشتند. پس از اینكه خانوادهها فرمهای مخصوص را پر میكردند، آن اطلاعات را برای نماینده صلیبسرخ در تهران میفرستادیم تا به ژنو ارسال شوند. آن اطلاعات هم از آنجا به نمایندگی صلیبسرخ در بغداد فرستاده میشد و آنها پیگیری میكردند كه آیا فلان شخص در عراق اسیر شده یا نه.» افراز مكثی میكند و ادامه میدهد: «اگر دولت عراق اجازه بازدید از اردوگاه اسرا را به نمایندگان صلیبسرخ میداد اسرا میتوانستند اعلام حضور كنند و اگر بنا به هردلیلی اجازه داده نمیشد، ممكن بود حتی اسیری ١٠ سال یا بیشتر بهعنوان مفقودالاثر در نظر گرفته شود و خانواده و دولت ایران اطلاعی از او نداشته باشند.
در مورد اول اسرا از نمایندگان دو كارت دریافت میكردند. صلیبسرخ در هر بازدید تعدادی برگ مخصوص نامه به اسرا میداد؛ یكی سفید كه به خانوادههایشان نامه بنویسند(این نامهها توسط سانسورچیهای عراقی سانسور و یا مطالبی به آنها افزوده میشد) و دیگر برگها نیز به رنگ آبی بود كه فقط شامل اعضای خانوادهها میشد و از زیر دست سانسورچی زودتر به دست اسرا میرسید.»
دیگر نامهای از پسرم نمیرسد
هنوز هم آن صحنههای دردناك انگار برایش بیكم و كاست تكرار میشوند. روزهایی كه به قول خودش با رسیدن خبر شهادت یك آزاده دربند، تمام اداره عزاخانه میشد و یا اندوه مادری كه پس از شنیدن خبر شهادت فرزند، سكوت خردكنندهاش راهروی اداره را در خود میبلعید. افراز سختترین لحظههای خدمتش را رسیدن خبر شهادت آزادگان دربند میداند و میگوید: «یكی از صحنههای غمبار، اسفناك و جگرسوزی كه در مدت خدمتم در اداره داشتم، خبر شهادت آزادگان دربند بود. چه مفقودینی كه شهید میشدند و چه اسرایی كه نامه میدادند و به شهادت میرسیدند. معمولاً خبر شهادتشان بهصورت دستهجمعی و در گروههای ١٠ و ١٥ نفره اعلام میشد. عراقیها عكس پیكر مطهر شهدا را كه نیمه برهنه بود، همراه با گواهی پزشكی قانونی، محل دفن، شماره قبر و نیز علت شهادت را ارسال میكردند.
در گواهیهای فوت ایست قلبی، اسهال خونی و... عامل فوت اعلام میشد. اما برای همه ما سخت بود كه باور كنیم آن جوانهای رشید نه در اثر شكنجههای بیرحمانه و گرسنگیهای مزمن چند ساله، كه از این طریق به شهادت رسیده باشند.» حرفها كه به اینجا میرسد، خاطرهای دردناك به ذهنش هجوم میآورد. لحظههای سخت رساندن خبر شهادت فرزند به مادری كه هر روز، كوچه را برای استقبال از دردانهاش آب و جارو میكرد؛ اما آخرین عكس پسر تمام سهمش از آن رؤیا شد: «یك روز صبح گواهی شهادت اسیری جوان به دستمان رسید. نمیدانستم به خانوادهاش چطور اطلاع دهم. در همین فكر بودم كه خانم جوانی وارد اتاقم شد تا از پسرش خبر بگیرد. او مادر همان اسیری بود كه ساعتها فكرم را مشغول كرده بود.
تعریف کرد وقتی باردار بوده شوهرش فوت كرده: «بعد از فوت همسرم خانوادهاش كه از ثروتمندان شهر بودند سراغ من و تنها پسرم را نگرفتند. بعد از دیپلم پسرم بنا به درخواست خودش راضی شدم به جبهه برود چون دلم میخواست خدمتی به انقلاب و امام كرده باشم.» افراز مكثی میكند و ادامه میدهد: «درد دلش كه تمام شد، بسماللهگفتم و شروع كردم. سخت بود اما جریان شهادت پسرش را به او گفتم. در چشمانم نگاه كرد و یك پلاك از گردنش درآورد. گفت: پلاك پسرم است بوی او را میدهد... این را گفت و پرونده پسرش را كه شامل عكس، محل دفن و گواهی پزشكی و... بود با دستی لرزان گرفت و آرام از اتاق بیرون رفت. میدانست دیگر نامهای دركار نخواهد بود.»
بالاخره دخترش را در آغوش گرفت
١٨ سال خاطره تلخ و شیرین، سهم مادر اسیران ایرانی از خدمترسانی در هلالاحمر است. خاطرههایی كه عكسها و تصاویر قدیمی برایش زنده میكنند و گاهی نم اشك و گاهی نیز لبخند روی صورتش مینشانند. افراز یكی از آن خاطراتش را اینطور تعریف میكند: «خانمی كه شوهرش اسیر بود و یك دختربچه داشت میآمد اداره و میگفت میخواهد از شوهر اسیرش طلاق بگیرد. میگفت صبرش تمام شده و نمیتواند به این وضع ادامه دهد. مرتب از ما میخواست به شوهرش نامه بنویسیم و بخواهیم كه اورا طلاق دهد. بالاخره یك نامه به آن اسیر نوشتم و جریان را توضیح دادم. نگران بودم. از او خواستم اگر میتواند نامهای بنویسد و همسرش را به ادامه زندگی راضی كند و یا در غیراین صورت وكالت نامهای بفرستد و همسرش را طلاق دهد.
مدتی بعد جواب نامه آمد. آن اسیر خطاب به رئیس هلالاحمر نوشته بود لطفاً همسر بنده را به نیابت از من طلاق دهید. از آقای وحید دستجردی اجازه گرفتم و این كار را انجام دادم.» با گذشت بیش از دو دهه از آن ماجرا، اما هنوز این خاطره تلخ برایش تازه است: «برایم بسیار دشوار بود. این كار تمام روحیهام را بههم ریخت. بعد از اینكه صیغه طلاق جاری شد از دفتر بیرون آمدم. در راه بازگشت به اداره مدام در فكر آن اسیر بودم كه از این پس چگونه میخواهد روزهای تلخ اسارت را پشت سر بگذارد. یك روز آن خانم دوباره آمد و گفت تصمیم به ازدواج دارد. آن زمان بنیاد شهید پرورشگاهی مخصوص نگهداری از فرزندان شهدا و مفقودین بیسرپرست داشت. بنیاد نیز بعد از ازدواج آن خانم حضانت دخترك را از مادرش گرفت و به این پرورشگاه داد.
دیگر ماجرای آن اسیر و دختر خردسالش دغدغهام شده بود تا اینكه آزادی بزرگ از راه رسید. وقتی آن اسیر بازگشت و دخترش را نزد خود برد، انگار باری از روی شانههایم برداشته شد.» میان این تلخیها اما خبر خوش ازدواج هم كم نبود. اسرایی كه بر میگشتند و همسرشان را به خانه بخت میبردند. افراز عكس حضورش در مراسم ازدواج یك زوج را نشان میدهد و میگوید: «١٨ سال در خانواده اسرا و مفقودین غرق بودم. آنقدر كه حتی مشكلات خانوادگیشان را هم به من میگفتند. عروس از مادرشوهر، مادرشوهر از عروسش برایم میگفت. بینشان را آشتی میدادم. برای من هم لذتبخش بود كه میتوانم اشكی را پاككنم، قلبی را شاد كنم و نامهای را به دست یك مادر و یا همسر منتظر بدهم.»
آن خستگیها با ورود اسرا به در شد
هر بار كه نامهای میآمد، هر وقت كه اسیری ازبند رژیم بعث آزاد میشد و به آغوش وطن باز میگشت، شادترین روز امالاسرا رقم میخورد. آزادی بزرگ اسرا اما آن آرزویی بود كه بهجت افراز برای تمام پسران دربندش هر روز از خداوند طلب میكرد. حرفها كه به ماجرای آزادی اسرا میرسد، افراز باز هم یادی از رزمندگانی میكند كه در تمام آن ١٠ سال شكنجههای رژیم بعث را تحمل كردند: «در عرض ١٠سال یعنی از شروع جنگ تا آزادی بزرگ اسرا، در اداره حدود ٦ میلیون نامه از طرفین رد و بدل كردیم. پیش از آزادی بزرگ اسرا، ١٩ سری آزادی كوچك داشتیم.
این جوانها مجروح جنگی و یا مریض و بیمار بودند كه طبق قوانین بینالمللی باید آزاد میشدند. وقتی به وطن بر میگشتند از زجرها و شكنجههایی میگفتند كه در اردوگاههای عراق به اسرا وارد میشد و ما هم این رفتار را به صلیبسرخ منعكس میكردیم.» افراز اما از حال و هوای آزادی بزرگ میگوید: «سالها انتظار داشتیم كه آزادهها برگردند. در زمان جنگ و ٢ سال بعد از آن تا زمانی كه آزادهها به وطن برگردند،هالهای از غم روی كشور ما بود.
كسی آنچنان كه باید خنده روی لبهایش نمیآمد. اما جریان آزادی اسرا و ورود آنها به ایران یكی از بزرگترین معجزاتی است كه در تاریخ انقلاب اسلامی ما اتفاق افتاده است. این آزادی واقعاً یك رؤیا بود. وقتی برای استقبال گروهی از اسرا به مرز خسروی رفتم، صورتهای استخوانی،گونههای بیرون زده، اندامهای لاغر بچهها آنچنان شاد و پر انرژی جلوه میكرد كه همه ما از وجود خود احساس شرم میكردیم. با نخستین قدمی كه اولین آزاده بر خاك ایران گذاشت، تمام خستگیهای جسمی و روحی این چند سال از تنم بیرون
رفت.»
پدر برایت شكلات آوردهام
برای اسرا مثل مادر بود و برای خانوادههایشان سنگ صبور. آنقدر كه به اندازه تمام ٤٠ هزار اسیر دفاع مقدس، ذهنش از آغوشهای مادرانه، حسرتهای به دل مانده و رویاهای دست نیافتنی پر است. افراز ماجرای دیگری از همنشینیاش با خانوادههای اسرا را تعریف میكند: «روزی در اتاق كارم نشسته بودم كه خانمی وارد اتاق شد. از چهرهاش معلوم بود وضع روحی مناسبی ندارد. شروع به صحبت كرد. مثل اینكه شوهرش مفقود شده بود. گفت چند شب پیش خواب شوهرم را دیدم. صبحش آن خواب را برای دخترم تعریف كردم كه پدرت به خوابم آمده. دخترم پرسید: بابا چه شكلی بود؟ چطور به خواب تو آمد؟ من هم با حوصله به سؤالهایش جواب دادم. او به مهد رفت و من هم به محل كار.» افراز مكثی میكند و ماجرا را از زبان همسر آن اسیر ادامه میدهد: «وقت خواب، دخترم گفت میخواهم كنار تو بخوابم. گفت دلم برای بابا تنگ شده. میخواهم امشب كه بابا به خواب تو آمد من هم او را ببینم. چشمهایش پر از اشك شد. خواستم بگویم دخترم این كار غیرممكن است. اما او خیلی كوچك بود و نمیتوانستم قانعش كنم. موقع خواب متوجه چیزهایی در جیبش شدم. گفت امروز در مهدكودك به ما شكلات دادهاند. من هم آنها را آوردم كه امشب در خواب تو به بابا بدهم.»
زندگی با روایتهای تلخی كه با هر نشانه كوچك در خاطر خانم افراز مرور میشوند، به اندازه ذرهای هم آن دردها را كهنه نكرده است. مادر محبوب اسرا، با بغضی شبیه به دلتنگی آن دختر خردسال برای ملاقات پدر میگوید: «دردناك بود. روحیه لطیف آن دخترك و فكری كه در ذهنش برای دیدار با پدر میپروراند. آن روز وقتی مادر جوان این خاطره را برایم تعریف كرد، هردو اشك ریختیم. سعی كردم مادر جوان و منتظر را دلداری بدهم، درحالی كه میدانستم زخمهایش آنقدر عمیق است كه با مرهم كلام من هم آرام نمیشود.»
هدیههایی که به خانواده اسرا نمیرسید
در ادامه جریان تحویل نامه اسرا گاهی كاردستیهایی را با كمترین امكانات مثل حوله و لباس و پتوهای كهنه و... درست كرده و همراه نامههایشان روانه ایران میكردند. مثلاً بهعنوان هدیه تولد فرزندشان یا به خاطر معدل بالای آنها این كاردستیها را درست میكردند اما این هدایا آنقدر زیبا بود كه عراقیها آنها را برمیداشتند و تنها نامه را به خانواده اسرا میدادند ولی چون آنها در نامههایشان از آن هدایا حرف میزدند وقتی خانوادهها هدیهای دریافت نمیكردند ناراحت میشدند.
ما تنهاكاری كه از دستمان بر میآمد این بود كه سعی كنیم با آرامش وصبوری ابتدا حرفهایشان را بشنویم و بعد آرامشان كنیم. دولت عراق اجازه داده بود برای اسرا تعدادی كتاب بفرستیم. بهعلت شكایت ایران از وضع نگهداری اسرا در عراق به سازمان ملل متحد وقتی مسئولان وزارت امور خارجه و هلالاحمر برای بازرسی آنجا رفتند عراقیها قبل از ورود نمایندگان ما دست به اقدامات عوامفریبانه میزدند وسعی میكردند تا جایی كه امكان دارد شرایط را خوب وعادی جلوه دهند ولی در موارد كمی موفق به كتمان حقایق میشدند چون از چهرههای نحیف و ضعیف اسرا و زخمهای تنشان میشد شرایط را فهمید.
آنها از لحاظ غذا هم اصلاً اوضاع خوبی نداشتند مواد غذایی مورد مصرف برای آنها جزو بیارزشترین مواد بود مانند خورش پوست بادمجان كه آن هم بیشتر مواقع آغشته به مواد شوینده مثل تاید بود. آنها برای شكنجه اسرا از لحاظ رسیدگی بهداشتی و دارویی نیز آنها را در حد صفر قرار میدادند حتی در مورد اجابت مزاج كه امری متعادل و از ابتداییترین حقوق هر انسان است، منع میكردند. آنها با این كار میخواستند روحیه اسرا را ضعیف كنند و به آنها نشان دهند كه هیچ اختیاری از خودتان ندارید.
نظر کاربران
بعد الان شده کشور دوست و برادر.اتباعش بدون ویزا ولو شدن تو آبادان وخرمشهر.همه چیزو جارو می کنن ومی برن.زیارتشون و... تو مشهده.تفریحشون شمال.تنها کشوریه که هنوز برای ما دشمنه!!
خدا رحمتت کنه مادر جونم
حتما شهدا به استقبالت اومدن
آزاده ها با همه دردها و رنج هایی که کشیدند از یاد رفته اند. اینان شهدای زنده ای هستند که روزی هزار بار در ایام اسارت شهید می شدند
عراقی ها چقدر بخیل وخسیس و سادیسمی بودند.
رحمت خداوند شامل این بانوی فداکار وایثارگر باشد ی
شایسته است، فیلمی ارزنده از شخصیت این خانم و داستانهایش ساخته شود.
همه دیدیم که خدا با داعش قصاصشون کرد