به یاد فریدون گله و مرگ غریبانهاش
سیزده سال گذشت. از مرگ غریبانهاش در کنج خانهای دورافتاده در شمال کشور. بعد از مرگش تازه خورههای فیلم و منتقدان کشفش کردند و به دنبال تماشای آثارش افتادند؛ و البته کمتر کسی از شنیدن خبر مرگش تعجب کرد.
وبسایت خبرآنلاین: او سالهای طولانی بعد از انقلاب ۵۷ را در انزوا و خلوت زیسته بود و ملت را گمان آن بود كه سالهاست مرده. سودای ساخت چند فیلم جدید در سر داشت. «كندو ۲»، «مرد ابری» و ... اما خودش هم میدانست راهی به درك عصر تازه ندارد. او یكهسوار روزگار گذشته بود. مهمترین استعداد سینمای فارسی در كنار جلال مقدم.
با قریحه و غریزهای وحشیتر از مسعود كیمیایی و بقیه فیلمسازانی كه بعدا وارد پانتئون منتقدان سینمای ایران شدند. و تربیتی كه ارجح به تمام فیلمسازان همنسلاش بود؛ دانش آموخته سینما در ینگه دنیا. یك مرد وارسته با روحیهای عیاش و بخشنده كه تاثیرش را در شخصیتهایی كه خلق كرده میبینیم. او شكل پیشرفتهای از هنرمند مدرن بود.
تلفیقی از لات منشی و روشنفكری. در كنار هم و در تصادم با هم. ژست «چپ غرغروی» مد زمان خودش را نداشت و روی آجر خودش فر میگذاشت. فیلمهایش در گذر زمان نه تنها كهنه نشدهاند كه هر چه میگذرد بیشتر به حرف دل یك ملت و یك گروه و یك نسل بدل میشوند. «كافر» را بازی سعید راد و در دل سینمای فارسی با جملهای از فردریش نیچه آغاز كرد؛ همان همنشینی لات منشی و فرهیختگی. واقعی و نه از جنس خوشایند زمانه.
با «كافر» راه نفوذ را پیدا كرد و فیلم بعدی را در دل همان سنت «فیلمفارسی» و اینبار با كیفیتی بالاتر در همه سطوح كارگردانی كرد. قصه یك مرد لاف زن بیمسئولیت كه پشت هم چاخان میبافد و سهمش از دنیا لكنت زبانی است كه بامزهترش میكند. قصه مردی كه تاوان دلبستگی بیجایش را پس میدهد و به خاطر دختر تا ته خط میرود. تا ته آدمكشی؛ «دشنه» با فیلمبرداری مثل همیشه درجه یك استاد نعمت حقیقی، موسیقی جاودان واروژان بزرگ، ترانه بیادماندنی داریوش و گروه بازیگری دوستداشتنیاش و سكانس عالی لمیدن عباس چاخان زخمی در واگن قطار از دیده شدهترین محصولات سینمای فارسی در میان نسلهای بعدی است.
اما خب هر كس دیگری هم میتوانست با بالا و پایینهایی فیلمی چون «دشنه» بسازد. چه چیزی فریدون گله را «گله» كرد؟ آن چیزی كه او را از تمام همنسلانش متمایز میكند، چیست؟ جواب در سه فیلمی است كه او در طول دو سال میسازد. در سالهای 53 و 54. فیلمهایی یكه، غریب و توامان لذتبخش و آزاردهنده برای هر تماشاگر ایرانی. داستان «سفر». داستان سه مرد پرسهزن. در تمنای شهوت و عاطفه و عزتنفس.
مقهور شرایط و دلبستهی روزنهای كه جان به لب رسیدهشان را معنا و سویی بخشد. در اولی «زیر پوست شب» یك لمپن - قاسم سیاه با بازی عالی مرتضی عقیلی - در جستجوی یافتن مكانی برای خلوت كردن با یك زن آمریكایی است. داستان یك روز. روز بنبست.
روزی كه در هیچ خانهای به روی خواست قاسم و میلاش باز نیست. با لحنی سرد و گزنده و گزارشگونه كه بدون دراماتیك كردن ماجرا به دنبال بهت نهایی قاسم و عملی است كه از او سر میزند؛ خالی كردن خود در پناه سرگین غلتان. شبیه به فیلمهای مهم همدورهاش در سینمای آمریكا و نمونهای چون پایان زمهریر «پنج قطعه آسان» باب رافلسون.
«مهر گیاه» فیلم دوم این سهگانه داستان مردی توسریخور - علی با بازی شاهكار علی نصیریان - را روایت میكند كه شبیه به افسانههای ژاپنی، شبی و نصف شبی به زنی غریبه (مثلا ملكه برفی كوایدان) برمیخورد و زن هستیاش را در لابیرنتی از سوررئالیسم و واقعیت به عدم تبدیل میكند.
سالها قبل از «گاوخونی» و البته بهتر از فیلم بهروز افخمی، گله به كیفیتی از كابوس و وهم دست مییابد كه در تاریخ سینمای ایران بینظیر است. مردی در جستجوی عاطفه از زنی كه خود خصم است. یا بنا به سنت ادبی برآمده بعد از «بوفكور» صادق هدایت، زنی اثیری/ لكاته كه هم جذب میكند و هم اسباب نابودی را فراهم میآورد. شنیدن موسیقی ایرانی محمود تقدسی روی تصاویر فریدون ریپور مو بر اندامتان سیخ میكند. همانطور كه تمنای عاشقانه علی و چشمان وغزدهاش را هیچگاه فراموش نخواهید كرد.
و فیلم سوم. بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران در كنار «قیصر» مسعود كیمیایی. شبیه به بهترین فیلمهای با استراتژی «پرسه» و داستان دو مرد/ دو رفیق كه همان زمان در سینمای آمریكا ساخته میشدند؛ «كابوی نیمهشب» جان شلهزینگر، «پایین شهر» مارتین اسكورسیزی و «مترسك» جری شاتزبرگ. قصه یك لات بی سر و پا كه ویرش میگیرد به كسی كه برایش ماهیت مرشدگونه دارد نزدیك شود و در ركابش باشد.
قصه ابی و «آقا حسینی». و مرد لمپن در مسیر رسیدن به مرادش، در اودیسه شهری مزین به هفت خان به چیزی دست مییابد كه هر جان آزادهای خواستارش است؛ عزت نفس. با ساختاری هنوز غریب و تجربه نشده در سینمای ایران كه از دو بخش تشكیل شده؛ بخش اول: عزیمت. بخش دوم: فاعلیت. بیتوجه به شیوه مرسوم داستانگویی، فریدون گله قواعد جهانش را در تناسب با صیرورت ضدقهرمانش بنا میكند.
پر از سكانسها و دیالوگهای كلاسیك شده كه ورد زبان خورههای فیلم در طول چهار دهه بوده. از كافهای كه در آن موسیقی اسپانیولی میزنند و خان هفتم در هتل كنتینانتال تا این مونولوگ معروف؛ «اینجا آخریه. همه اینجان؛ بستنی فروشه، بچههای كوچه سرخپوستا، شیش سر نون خور این بینون... اینجا فیناله. همیشه تا در خان هفتم رفتم ولی تو نرفتم».
فریدون گله با سهگانهی «سفر»اش افواه و قلوب و دروازهها را فتح كرد و به تاریخ پیوست. جایی آن بالاها در كنار بقیه بزرگان سینمای جهان. كسی كه اگر در آمریكا به دنیا آمده بود فیلمسازی جهانی میشد؛ از بهترین فیلمسازان دهه هفتاد سینمای آمریكا.
نظر کاربران
راست گفتی کاش ما هم امریکایی دنیا می امدیم چقدر خوش بودیم چقدر هیجان را از سر گذرانده بودیم چقدر راحت به حق ما میرسیدیم چقدر شاد بودیم و چقدر راحت زندگی می کردیم ....چه خبر است خدایا تو خدایی بزرگی
خدا رحمتت کنه رفیق سال 1352 خشکشوی نوبخت خاطره داشتیم
پاییز 83 قرار بود با فریدون بریم هتل پاپیون سر صحنه فیلم حکم در نشتارود تنکابن . گفت میرم تهران کیمیایی رو میبینم میرم پشت صحنه دلم میگیره. یکسال بعد پاییز 84 یه روز صبح زود بیدار نشد . متل قو بدون فریدون گله دیگه صفا نداره