وداع با کارگردان ضد استعماری؛ آقای دُری سلام!
رضا استادی که سالها قبل در مقام مدیر روابط عمومی سریال «کلاه پهلوی» با سید ضیاالدین دری همکاری داشته است، مطلبی را به بهانه درگذشت این کارگردان نوشته و در خلال آن به یادآوری برخی روحیات شخصی و حرفهای او پرداخته است.
خبرگزاری ایسنا: رضا استادی که سالها قبل در مقام مدیر روابط عمومی سریال «کلاه پهلوی» با سید ضیاالدین دری همکاری داشته است، مطلبی را به بهانه درگذشت این کارگردان نوشته و در خلال آن به یادآوری برخی روحیات شخصی و حرفهای او پرداخته است.
این روزنامهنگار همچنین به نامهای اشاره کرده که دری قبل از فوتش خواهان انتشار آن بوده اما بعد از عمل جراحی پیوند کبد تصمیم میگیرد فعلا انتشار آنرا متوقف کند.
در این مطلب استادی اشارهای ضمنی شده است به دشواریهایی که مرحوم دری بر سر ساخت سریال «کلاه پهلوی» از سر گذراند تا این پروژه را بعد از چندین بار تعطیلی و تغییر عوامل سرانجام به آنتن تلویزیون برساند.
متن کامل این یادداشت چنین است:
«آقای دُریِ نکته سنج، سلام! پنج شنبه چهارم مرداد ماه بود. میس کال «نوید» فرزندتان افتاده بود روی گوشیام. خواب بودم. بیدار شدم و زنگ زدم و پیش از اینکه بپرسم ظهر پنج شنبه چه کاری با من داشته، حال شما را پرسیدم. گفت عمل جراحی تان را با موفقیت پشت سر گذاشتهاید و به هوش که آمدید، به نوید گفتید به من زنگ بزند و بگوید ماجرای آن نامهای که گفته بودید منتشر کنم را فعلاً متوقف کنم. گفت به هوش که آمدهاید اول این حرف را زدهاید! تعجب کرده بود. «چشم» گفتم و سلام رساندم و خواستم بیایم ملاقات که نوید گفت تا بیست روز آینده ممنوع الملاقات هستید. گفتم گوشی تلفن را از دسترس شما دور کند و نوید گفت گوشیتان دست اوست. خیالم راحت شد.
آقای دُریِ کیف انگلیسی، سلام! سال ۱۳۷۹ است. در مرکز همایشهای صدا و سیما مراسمی برگزار شده تا به شما و دیگر دست اندرکاران سریال کیف انگلیسی جایزه بدهند. پخش فیلم با مشکل مواجه شده و آقای جوانروح میرود در اتاق فرمان و مشکل را حل میکند. کت شلوار کِرم با پیراهنی قهوهای بر تن دارید.
جدی و مغرور هستید اما من هم روزنامه نگار پیگیری هستم و میآیم جلو یخ شما را میشکنم و شروع میکنم به گپ زدن درباره سریال «کلاه پهلوی» که شنیدهام میخواهید بسازید و شما هم البته در دادن اطلاعات درباره سریال «خِست» به خرج میدهید اما اصرارهای من نتیجه میدهد. چند شب بعد در آپارتماناتان هستم. جایی در جردن. اتاقی دارید پُر از کتاب و نوشته و پشت سر هم سیگار میکشید و چای میخورید و درباره کلاه پهلوی حرف میزنید.
هنوز تا سال ۱۳۹۱ که سریال به پخش میرسد ۱۲ سال زمان باقی مانده و در این دوازده سال تقریباً هر سال دیداری با هم داریم و هربار گپ و گفت ما تا نزدیکیهای صبح ادامه مییابد. روزنامهای که برایش کار میکنم نمیپذیرد که برای تهیه یک گزارش ۷۰۰ کلمهای، برگه مأموریت از ساعت ۲۱ شب تا سه بامداد را امضاء کند. ایرادی ندارد! حالا من یاد گرفتهام هر بار که به دیدار شما میآیم، پشت سر هم عبارت «استاد» را خطاب به شما بکار ببرم.
واژه «آقا» که مرسومتر سینما و تلویزیون است را دوست ندارم. استاد واژه کار راهاندازتری است و هربار که آن را با سوالی خطاب به شما به کار میبرم، میتوانم مخاطب سخنرانی طولانی و جذابی از شما درباره تاریخ پهلوی باشم که در میانه این سخنرانی هر بار واژه «توجه میکنید؟!» را به کار میبرید تا مطمئن شوید من شنونده خوبی برای حرفهای شما هستم و البته حتماً حواستان نیست که از صحبتهایتان یادداشت برمی دارم و بعدها این نکات را در مطالبم به کار میگیرم.
آقای دُریِ کلاه پهلوی سلام!
پروژهای که قرار است درباره تاریخ کشف حجاب و پهلوی بسازید حسابی دچار مشکل شده است. تهیهکننده پشت تهیهکننده میآید و میرود. مرتب دفتر عوض میکنید. گاهی میشنویم کار قرار است در تهران آغاز شود، گاهی صحبت از فرانسه است و هر بار برای یک خبر چند خطی، ساعتها با هم تلفنی حرف میزنیم. حالا دیگر من هم موبایل خریدهام. میانههای دهه هشتاد است که نمیدانم کی و کجا کار سر از شهرک غزالی سر در میآورد.
حالا گهگاه میآیم پشت صحنه و شما هم که کلاً معروف هستید به اینکه خبرنگاران را دوست دارید؛ در میانه کار گرم صحبت میشویم با هم و من کم کم یاد میگیرم در مراجعههای بعدی به پشت صحنه گوشهای بایستم و خودم را به شما نشان ندهم تا از چشم غره همکاران شما که معطل پایان صحبتهای شما با خبرنگاری جوان هستند در امان بمانم. نمیدانم کار کی به پایان میرسد؟ سال ۱۳۹۲ هم که سریال در مرحله پخش است، بخشهایی برای فیلم برداری به سریال اضافه شده است. «تب تعزیه» در تلویزیون بالا رفته و از شما خواسته شده صحنههایی در این خصوص به سریال اضافه کنید.
فیلم برداری مجدد کار در شهرک غزالی است و صحنههایی تازه از سریال را ضبط میکنید. نقش «امیر حسین آرمان» پُر رنگ شده و یکی از بازیگران زن هم قهر کرده و حالا یک خانم دوبلور جای او آمده است تا یک سکانس فیلم برداری شود. از آبان سال ۱۳۹۱ جزو تیم شما شدهام به عنوان «مدیر روابط عمومی». برای سریال سایت و فیس بوک راه انداختهایم و جریان منظمی از خبررسانی را ایجاد کردهایم که حواشی را به حداقل برساند. به همین سادگی ۱۲ سال گذشته. شما کمترین دخالتی در کار ندارید اما نظرهای ارزشمندی دارید و حالا که پخش کار دچار افت و خیزهای مختلفی شده و دفتر شما هم در نزدیکی منزل سابق ما واقع شده، از فرصت استفاده میکنم و این همراهی با شما در شبهای طولانی قبل از پخش سریال، هر روز تجربه ارزشمندی را به داشتههایم اضافه میکند.
به شما می گویم: «شما میتوانید یک سردبیر بالقوه باشید!» از آن مقطع به بعد هر بار به هر بهانهای به شما زنگ میزنم و نکتهای از شما میپرسم که گاهی از دل آن مقالهای در میآید. صراحت شما ستودنی است و این صراحت در فضای کاری شما مشتری ندارد اما به درد روزنامه نگاری میخورد. حتی تحلیلهای اجتماعی دقیقی که دارید هم جذاب است و به کار میآید!
پخش سریال در آبان سال ۹۲ خاتمه مییابد. به پیشنهاد من، در منزلتان هستم تا گفت و گوی آنلاین شما با مخاطبان سایت پس از پخش سریال را مدیریت کنم. این بار جایی در حوالی سعد آباد منزل دارید و شام میهمان دستپخت همسر گرامیاتان هستیم من و آقای کاردان و نواب صفوی. گفتوگو با مخاطبان تا صبح ادامه مییابد و حالا پایان کلاه پهلوی هم مانند آغاز آن برای من تا نزدیکیهای صبح ادامه مییابد. به خاطرات سیزده سالهامبا شما فکر میکنم و تاثیری که شما در ذهن روزنامه نگاری جوان گذاشتید و او را به تاریخ علاقهمند کردید.
آقای دری سلام!
تلگرام و پیامهایی که در این مدت بین ما رد و بدل شده بود را میبینم. تازه در اینستاگرام فعال شدهاید. مطالبی نوشتهاید درباره مرحوم فردین و ملک مطیعی و دستور دادهاید آنها را منتشر کنم. جایی در مطلبتان نوشتهاید: «شاید کمتر کسی بداند که شادروان فردین از خدا خواسته بود که سفرش به آن دنیا در ماه محرم واقع شود! و خدایش اجابت کرد و امروز ناصر دوست داشتنی در جمعه شب ِماه مبارک رمضان بسوی خالق خود پر کشید! باشد تا آن پیشانی کَبَره بستهها، شلاق زنهای حَد شرعی، آن کاتولیکتر از پاپها، سرهای فرو برده در گریبانشان را با شرم برون آورند و مشاهده کنند که تنها خداست که حق داوری دارد و چنانچه بخواهد به بندگانش عزت میبخشد، و تماشا کنند که پیکر ناصر ملک مطیعی چگونه بر شانههای ملت قدرشناس پرواز خواهد کرد تا به تاریخ به پیوندد و البته که برای رفیقش گفتنیها دارد.»
حالا باید سومین مطلب از این سری را درباره درگذشت شما منتشر کنیم؟ آن هم در آستانه ۲۸ مرداد و تاریخی که هیچ وقت یادمان نمیرود؟ تاریخی که شما در آثارتان به ما نشان دادید که چگونه بریتانیا در آن برای اینکه پیروز میدان شود، کیف پول دم خانه نمایندگان فرستاد و در شهری کوچک به نام سامان، به ساختارهای سنتی زندگی مردم حمله کرد تا «نفت» را بهتر و راحتتر تاراج کند؟
میتوانم این تاریخ فوق را به روحیه ضد استعماری شما نسبت بدهم و از دل آن یک تیتر خوب دربیاورم؟ شاید خودتان هم دوست داشتید به جای قطعه هنرمندان، جایی در کنار شهدای ۲۸ مرداد آرام بگیرید.
سید ضیاءالدین دری چندی پیش به دلیل عارضه کبدی در بیمارستان تهران بستری بود و برای پیوند کبد به بیمارستان شیراز منتقل و سه هفته قبل عمل پیوند کبد را با موفقیت پشت سر گذاشت اما او سرانجام دیروز (۲۶ مرداد ماه) به دلیل عوارض عفونی بعد از جراحی پیوند کبد درگذشت.
نظر کاربران
روحش شاد من کلاه پهلویو خیلی دوست داشتم
خدا رحمتش کنه
سریالش قشنگ بودن