خروس طلایی وزنه برداری
گفتوگو با «محمد نصیری»، از روزگار تختی تا روزگار ما (۲)
محمد نصیری از آن دست آدم هایی است که اگر قهرمان هم نمی شد، هر آدمی با هر عقیده و نظری با یک بار دیدنش هرگز از یاد نمی بردش و دوستش می داشت؛ چه سیاسی، چه هنرمند و چه ورزشکار. برای همین هم وقتی قهرمان شد، عالمی را عاشق و شیفته خود کرد تا هرگز از یادها نرود.
سالنامه اعتماد - وحید جعفری: محمد نصیری از آن دست آدم هایی است که اگر قهرمان هم نمی شد، هر آدمی با هر عقیده و نظری با یک بار دیدنش هرگز از یاد نمی بردش و دوستش می داشت؛ چه سیاسی، چه هنرمند و چه ورزشکار. برای همین هم وقتی قهرمان شد، عالمی را عاشق و شیفته خود کرد تا هرگز از یادها نرود. حتی وقتی سالیان سال در غربت زندگی کرد و از خانه دور بود، باز هم در ذهن ها ماند و امروز بعد از چند دهه از درخشش اش روی تخته های وزنه برداری، باز مردم کوچه و بازار می شناسندش و احترامش را نگه می دارند.
بزرگ مرد کوچکی که با حرف ها و کارهایش هر انسانی را وادار می کند تا دوستش داشته باشد. او از آنی که تصور می توان کرد هم صمیمی تر و با معرفت تر است، به قدری مهربان و خواستنی است که دوست و دشمن، دوست دارند با او دمخور شوند. قهرمان ما مرد رکوردها و تحسین هاست. اولین کسی است که سه برابر وزن بدنش را بالای سر برد. هرکول کوچولو و دوست داشتنی ما نخستین وزنه بردار ایرانی است که در رقابت های المپیک صاحب مدال طلا شد.
بعد از او حسین توکلی و حسین رضازاده و بعد بهداد سلیمی به طلای المپیک رسیدند. خروس طلایی وزنه برداری، اولین و تنها وزنه بردار تاریخ وزنه برداری ایران است که در پنج دوره آن رقابت های جهانی قهرمان شد. نخستین وزنه بردار ایرانی است که در یک وزن ۲ مدال طلای بازی های آسیایی را به دست آورد. نخستین وزنه بردار ایرانی است که در سه دوره از بازی های آسیایی شرکت کرد. نخستین ورزشکار ایرانی است که در بازی های آسیایی صاحب ۲ نشان طلا شد. اولین وزنه بردار ۳ مداله تاریخ ورزش ایران در رقابت های المپیک و اولین وزنه بردار تاریخ ایران است که در چهار دوره متوالی از رقابت های المپیک شرکت کرد.
محمد نصیری از رقابت های جهانی، المپیک، قهرمانی آسیا و بازی های آسیایی در مجموع ۱۲ مدال طلا کسب کرده است. به لحاظ تعداد مدال های جهانی و المپیک، نصیری با ۶ طلا، ۲ نقره و ۴ برنز در رده یازدهم پر افتخارترین وزنه برداران جهان قرار دارد. او با کسب ۵ مدال طلا، یک نقره و ۳ برنز در جدول پرافتخارترین وزنه برداران تاریخ رقابت های جهانی نیز چهاردهم است. محمد نصیری در سال ۲۰۰۰ از سوی فدراسیون آمار و ارقام جهانی به عنوان «ورزشکار قرن» انتخاب شد. او متولد نهم مرداد سال ۱۳۲۴ است. در محله ای به نام «صابون پزخونه» تهران، جایی بین مولوی و شوش در دروازه غار سابق.
می خواهیم برای نسل جدید بازگو کنید.
- شاید باورتان نشود؛ اما من بچه های دوازده، سیزه سال را می بینم که می آیند و می گویند آقا نصیری زندگینامه شما را خوانده ایم. به هر حال در صد نفر ده نفر خوانده اند و آنها هم می روند و برای دیگران تعریف می کنند.
محمد نصیری کجا به دنیا آمد، بچه کجاست؟
- من صابون پزخونه به دنیا آمدم.
صابون پزخونه دروازه غار؟
- جایی بین میدون شوش و مولوی.
پس چطور از ورزشگاه سر در آوردید؟
- خانواده ام من را بردند ورزشگاه. خدا را شکر که گذاشتنم ورزشگاه و کنار خیابان رهایم نکردند تا هزار اتفاق برایم بیفتد. آنجا دوستان خوبی پیدا کردم. در ورزشگاه مرد بار آمدم، مرد شدم، خیلی چیزها یاد گرفتم.
شما از اول هم به وزنه برداری علاقه داشتید، یعنی از همان ابتدا ورزش وزنه برداری را دنبال کردید؟
- من اول ژیمناستیک کار می کردم.
به خاطر همین با آقای افشارزاده رفیق هستید، چون ایشان هم ژیمناستیک کار می کردند؟
- آقای افشارزاده بزرگمرد ما است. واقعا به او افتخار می کنم. به یاد دارم تیم لهستان آمده بود ایران و رفته بودیم اصفهان مسابقه. من برای اولین بار آنجا آقای افشارزاده را دیدم. با همان لباس ژیمناستیک از سالن آمد بیرون. همدیگر را که دیدیم سلام و احوالپرسی کردیم. همان موقع به من گفت که در چهره ات می بینم که قهرمان خواهی شد.
ژیمناستیک را به صورت حرفه ای و برای قهرمانی دنبال می کردید؟
- من آکروبات کار می کردم. آن زمان برای ما در سالن های سینما و تئاتر برنامه می گذاشتند. ما را از پرورشگاه می بردند آنجا و قبل از این که فیلم شروع شود یا هنرمندان برای اجرای نمایش روی صحنه تئاتر بیایند، آکروبات کار می کردیم.
برای اجرای آکروبات بیشتر به کدام سالن ها می رفتید؟
- همه جا. بیشتر سالن های لاله زار.
می توانید برای مان تعریف کنید که چه کارهایی می کردید؟
- قبل از آغاز برنامه یا بین پرده اول و دوم ما روی صحنه می رفتیم و حرکات موزون انجام می دادیم و پول هایی که بینندگان می دادند به نفع پرورشگاه جمع می شد.
پس از طرف پرورشگاه می رفتید؟
- بله. ما نمی توانستیم بیاییم بیرون. اصلا جرأتش را نداشتیم.
پس همه آنهایی که همراه شما بودند و حرکات موزون انجام می دادند از بچه های پرورشگاه بودند؟
- بله، همه از بچه های پرورشگاه بودند.
پس باید آنهایی که با شما آکروبات انجام می دادند را به یاد داشته باشید؟
- بله، یادم هست چه کسانی بودند.
در ادامه این افراد را دیدید؟
- بله، دیدم. ما نمی توانیم همدیگر را نبینیم. ضمن این که چندتا از بچه های ما از قهرمانان شناخته شده ایران هستند، اما چون دوست ندارند، نمی توانم اسم آنها را بگویم. یکی ا زآنها آنقدر معروف است که اگر نام ببرم دل تان آب می شود.
پس لطفا بگویید و دل ما را آب کنید.
- من اجازه چنین کاری را ندارم.
رشته ای که در آن فعالیت می کند را بگویید؟
- چون متوجه می شوید، نمی توانم بگویم.
واقعا ذهن ما را مشغول کردید، اگر می شود خواهشا بگویید؟
- درست نیست. بگذارید برای بعد، اگر اجازه دادند چشم. اصلا شاید خودشان گفتند.
تعداد قهرمان های ما کم نیستند، حداقل رشته ورزشی شان را بگویید.
- حالا که اصرار دارید رشته یکی از آنها را می گویم؛ وزنه برداری.
وزنه بردار چه دسته ای؟
- این دیگر باشد برای بعد.
از بحث اصلی خارج نشویم. با بچه های پرورشگاه می رفتید آکروبات انجام می دادید و ...
- بلفه و پول آن به نفع پرورشگاه جمع می شد.
همان پرورشگاهی که سمت بی بی شهربانو بود؟
- بله. این پرورشگاه نظم و انضباطی داشت که نگو و نپرس.
چطور شد که این پرورشگاه ساخته شد و چه تعداد کودک آنجا بودند؟
- به دستور شاه درست شده بود. بچه های زیادی آنجا بودند. دخترها یک طرف بودند و پسرها طرف دیگر. همان جا درس می خواندیم و کارهای دیگر می کردیم از جمله ورزش. از کلاس اولی داشتیم تا ششم و بالاتر شاید.
وزنه برداری را از کجا شروع کردید؟
- از همان پرورشگاه.
پس امکانات لازم برای وزنه برداری آنجا بود؟
- نه نبود.
پس چطور وزنه برداری می کردید؟
- شاخه درختان را می شکستیم، داخل آجرهای مربعی شکلی که سوراخ کرده بودیم، فرو می کردیم و با دستمال محکم می بستیم و به عنوان وزنه استفاده می کردیم.
چقدر جالب، آن زمان چند سال تان بود؟
- حدود 13 سال. در پرورشگاه خانمی بود به نام خانم بهار که مددکار اجتماعی بود و به عنوان مادر ما را تر و خشک می کرد و خیلی به من علاقه مند بود و کارهای من را دنبال می کرد. ما از اجتماع دور بودیم و او به من کمک می کرد.
یعنی هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتید؟
- آنجا یک جای بسته بود و ما هم جرأت نداشتیم به بیرون بیاییم. مامور داشت تا کسی فرار نکند، دعوا نکند، اتفاقی نیفتد اما خب روزگار خوبی بود. خدا را شکر و افتخار می کنم که بچه پرورشگاه هستم. کاش آن زمان ها بود.
بعد از این که قهرمان شدید خانم بهار را دیدید؟
- بله و دستش را بوسیدم. حالا هم همین کار را می کنم.
پس هنوز هم هستند؟
- بله، آمریکا زندگی می کند اما فکر کنم الان به ایران آمده است.
سال هایی که در پرورشگاه بودید با بچه های دیگر درگیر شده و دعوا می کردید؟
- بله، تا دل تان بخواهد.
با چه کسی بیشتر سرشاخ می شدید؟
- با همه، اکثر بچه های آنجا پرخاشگر بودند.
پس شما به وزنه برداری علاقه مند بودید و تمرینات خود را در پرورشگاه انجام می دادید تا این که به باشگاه کیان رفتید. برای مان از باشگاه کیان بگویید. اصلا این باشگاه کجا بود؟
- باشگاه کیان در منیریه بود. به یاد دارم ما را از پرورشگاه به خیابان سینا آوردند. چون دیوانه ها را در امین آباد نگه می داشتند و معتادها، چاقوکش ها و در کل خلافکارها را به امین آباد می آوردند و نمی خواستند ما آنها را ببینیم. در نهایت بچه های پرورشگاه را به خیابان سینا در نزدیکی منیریه منتقل کردند. مدتی در خیابان سینا بودیم تا این که یک روز به یکی از بچه های پرورشگاه به نام حسین زارع که امروز یکی از سرداران مملکت است گفتم: «حسین جون بیا از پرورشگاه فرار کنیم بریم ببینیم پدر و مادرامون چیکار می کنن؟» حسین گفت: «آخه کجا برویم. ما که جایی رو نداریم.» گفتم: «یعنی تو هیشکی رو نداری؟» گفت: «چرا یه خال خال دارم.» منظور از خال خال، خاله اش بود.
حسین زارع بچه کجا بود؟
- بچه همان طرف هایی بود که شاه بعدا به من خانه داد، اسم محله اش یادم نیست.
شما به شما خانه داده بود؟
- بله.
خب کدام سمت؟ جنوب، شمال، شرق یا غرب؟
- سمت شرق.
تهرانپارس؟
- تهرانپارس نه، کناب باشگاه شاهین. الان هم آن خانه آنجاست.
محدوده محله نارمک. پس هنوز آن خانه را دارید؟
- نه ندارم.
فروختید؟
- نه.
پس چه کار کردید با آن خانه؟
- به نحوی از دستم رفت. می گفتم خدمت تان که از سینا با حسین زارع فرار کردیم.
رفتید به صابون پزخانه؟
- نه رفتیم خانه خال خال. خاله حسین صبح که شوهرخاله اش از خواب بیدار می شد دو تومان به ما می دود. دوتا تک تومان. دو تومان برای ما پول کمی نبود و عشق ما چی بود؟ سینما. می رفتیم لاله زار. از این سینما به آن سینما. تا شب. شب هم پیاده می رفتیم خانه و باز فردا روز از نو روزی از نو. هر فیلم را ۱۰ بار تماشا می کردیم.
شما پیش خانواده خودتان نرفتید؟
- نه.
چرا؟
- نمی دانم چرا نرفتیم. شاید چون می دانستیم واکنش خانواده ام وقتی من را بیرون از پرورشگاه می دیدند، چطور بود. خلاصه این که بعد از چند روز به حسین گفتم «حسین بریم خودمون رو معرفی کنیم، بالاخره میان دم مون رو می گیرند پدرمونو درمیارن.» گفت: «ممد جون کتکش چی؟» گفتم: «نهایت ۱۰ تا شلاق می زنند که خوردیم همیشه، فلکمون می کنن که خوردیم. دیگه ما بچه اونجاییم. باید برگردیم اونجا دیگه.» از بس که شیطنت می کردیم.
پس برگشتید به پرورشگاه؟
- اطراف مولوی بودیم؛ انبار گندم، یادم هست که آنجا شتر نگه می داشتند. با مابقی پول مان رفتم یک تیغ خریدم. ۱۴ سالم هم نمی شد. صلات ظهر بود و هوا گرم گرم. گفتم: «حسین اینور اونور رو نگاه کن کسی نیاد.» تیغ را چنان کشیدم روی سرم که حسین خشکش زد. گفت: «ممد خون نیست.» گفتم: «جون من؟» دستانم را بلند کردم چنان با شدت زدم روی تیغ که خون فواره زد.
حسین گفت: «ممد اومد.» بعد از حال رفت، افتاد. رفتیم مرکز بهداشتی درمانی شیر و خورشید درهمان مولوی. سرم را پانسمان کردم. پیش خودم گفتم دیگر من را نمی زنند. آقا داریوش! آقا وحید این قسمت را که برایتان تعریف می کنم اگر فیلم کنند، تماشاگران از خنده صندلی های سینما را خواهند شکست. بعد از حدود یک هفته تقریبا ساعت هفت شب بود که رسیدیم پرورشگاه. جرأت نداشتیم بیشتر بیرون بمانیم. نمی توانستیم. رفته بودیم عشق مان را کرده بودیم. سینما عشق ما بود و رفته بودیم و دیگر کافی بود
پس عشق سینما بودید؟
- بله، آن موقع ها چه کسی نبود. به پرورشگاه که رسیدیم دربان پرورشگاه پرسید نصیری کجا بودید؟ همه جا را دنبالتان گشتند. نه که من ورزشکار بودم، دربان با من رفیق بود. به من احترام می گذاشت. بعد آقای فروزان اگر زنده است خدا حفظش کند و اگر مرده است، خدا رحمتش کند، آمد هر چوبی که آنها به ما زدند، هر سیلی که از آنها خوردیم تجربه ای بود برای ما. یاد می گرفتیم و به ما کمک کرد تا روی پای خودمان بایستیم، مرد بار بیاییم. برای همین اگر الان هم بگویند روی زمین بخواب، می خوابم. در هر شرایطی می توانم روی پاهایم بایستم.
هیچ وقت از یاد نمی برم. پرسید کجا رفته بودید؟ به دروغ گفتیم رفته بودیم پدر و مادرمان را پیدا کنیم، نتوانستیم و برگشتیم. حسن گفت الان پدرمونو در میاره. آقا فروزان گفت: «فکر می کنی چون ورزشکاری هر غلطی که خواستی می تونی بکنی؟» بنده خدا چشاش چپ بود. کنار من ایستاده بود و هر سیلی که می زد به حسین می خورد. همین حسین زارع که الان سردار است. تا جایی که جا داشت حسین را زد! چون چشم هایش چپ بود هر چه می زد به من که نمی خورد. البته من را هم نمی توانست بزند چون زخمی بودم. به من نگاه می کرد، رو به من حرف می زد و حسین را می زد. تنبیه که تمام شد، کمی سرزنش مان کرد و گفت بروید بخوابید.
حسن رو به من کرد و گفت: «ممد جون مگه این با تو صحبت نمی کرد؟» گفتم «چرا»، گفت «پس چرا مدام می زد تو گوش من؟» گفتم «حسین جون ببین من یه طوری وایستاده بودم که دستش رو که ول می کرد اشتباه می آمد می خورد به تو. چشاش چپه دیگه. مگه نمی دونی، مگه ندیدی؟» گفت «آهان چون چپ بود می زد به من.» گفتم «آره.» در پرورشگاه چه کارهایی که نمی کردیم. خودمان را می زدیم به مریضی بعد ما را می بردند بیمارستان لولاگر در خیابان خوش.
نزدیک مسجد لولاگر در اتوبان نواب؟
- آفرین. آره قربانت برم. می رفتیم بیمارستان می خوابیدیم عشق می کردیم. بیمارستان که می خوابیدیم عشق می کردیم. چرا؟ چون به ما نان سنگک می دادند و ما جمع می کردیم. مرخص که می شدیم نان ها را می آوردیم به پرورشگاه و بین بچه ها پخش می کردیم. خلاصه هر کس هر چیزی می توانست جمع می کرد. من بیشتر قند جمع می کردم. می دانید چرا؟ قند رو با آب می جوشندم یک جور آب نبات که ما بهش معجون می گفتیم درست می کردم یه قرون می فروختم.
کارمان این بود که خوراکی های مان را می فروختیم یا با هم عوض می کردیم. شاید هزار نفر می شدیم در پرورشگاه. تیم فوتبال داشتیم. البته زمین چمن نداشتیم. سنگ های ریز و درشت زمین را سانت به سانت جمع می کردیم، جارو می زدیم بعد دست به دست سطل های آب را به زمین می رساندیم و آب می پاچیدیم تا صاف صاف می شد و بعد فوتبال بازی می کردیم. محیط خیلی خوبی بود. برنامه کشتی هم داشتیم. آقای سیروس پور به ما کشتی آموزش می داد. من هم کشتی کار می کردم. کشتی فرنگی ام بد نیست.
پس کشتی هم کار کردید؟
- من همه ورزش ها را کار کردم در حد قشنگی اش.
اکثر ورزشکاران نخبه چند رشته ای هستند. مثلا آقای موحد قهرمان کشتی بوده و خوب قایقرانی می کرده، خوب والببال بازی می کرده و ...
- ژیمناستیک، وزنه برداری، کشتی، شنا، بوکس، دوچرخه سواری، من همه این ورزش ها را خوب بلد هستم. برای تان چنان دوچرخه سواری می کنم کیف کنید. حتی بدون دست. بعد از انقلاب هم دوتا ورزش گرانقیمت را یاد گرفتم.
کدام ورزش ها؟
- سوارکاری و اسکی روی آب.
چه کسی سوارکاری را به شما آموزش داد؟
- خدا رحمت کند. سرپرستی داشتیم به نام آقای میرزایی کرمانشاهی. او من را برد سوارکاری.
کجا؟
- باشگاه سوارکاری که طرف ورزشگاه صد هزار نفری است.
چه سالی؟
- همان اوایل انقلاب بود. اسب خوبی هم به قیمت ۷۵ هزار تومان خریده بودم و سوارکاری می کردم. بعد از چند وقت همان اسب را ۱۲۵ هزار تومان می خریدن ندادم.
اسم اسب تان چی بود؟
- چوپان.
دروغگو هم بود؟!
- راستگو بود. اسب خیلی حیوان خوبی است. وقتی که شما اسب داشته باشید، بچه تان را رها می کنید می روید به اسب تان رسیدگی کنید. منظورم این است که آنقدر به این حیوان وابسته و علاقه مند می شوید که دوست ندارید از آن دور شوید. شاید باورتان نشود، من یک گونی کشمش می خریدم و می نشستم دانه به دانه کشمش ها را تمیز می کردم تا چوپان غذای خوبی بخورد. هویج را به نحوی تمیز می کردم و به چوپان می دادم که هر کس می دید می گفت به اسبت بیشتر از خودت رسیدگی می کنی. سوارکارهای دیگر می گفتند واقعا چه اندازه علاقه مندی.
چوپان را تا چه زمان داشتید؟
- تا جنگ.
بعد چی شد، رفت؟
- آره.
کجا رفت؟
- نمی دانم. (به فکر فرو می رود. معلوم است که ناراحت شده است.)
مگر می شود؟
- زمستان شد. ما به یک مسافرت رفتیم، وقتی برگشتیم انگار اصلا اسبی وجود نداشت.
گرگ آمد و چوپان را خورد؟
- بله متاسفانه. (هنوز ناراحت است.)
با ناراحتی چیزی درست نمی شود. بگذریم، اسکی روی آب را کجا یاد گرفتید؟
- چتربازهای قدیمی همیشه پشت سد کرج اردو داشتند. ملک نیا برادرم که قبل تر گفتم چترباز و کماندو بود من را با خود به آنجا می برد. همان زمان یاد گرفتم.
ملک نیا هم در پرورشگاه با شما بود؟
- نه این جداست. او رییس باشگاه مان بود.
پس وقتی از برادرتان می گویید، منظورتان ملک نیا است؟
- بله، خودش است. او آنقدر به من محبت کرد که شد برادر من. برادرخوانده من است. سید رسول ملک نیا سروان بود. آن زمان چهره شناخته شده ای بود. هر کجای دنیا بگویی سروان ملک نیا همه می شناسندش. او هم اکنون در انگلیس زندگی می کند. می بینید بازی روزگار را. چقدر عوض می شود. همه چیز داشتم. چه می گفتم؟ اصلا چطور شد که به اینجا رسیدیم؟ (باز به فکر فرو می رود.)
داشتید برای مان از پرورشگاه، تیم فوتبال و کشتی می گفتید.
- بله، داشتم از اردوگاه کرج و خاطرات خوشش می گفتم.
اردوگاه کرج؟!
- بله.
مگر شما را به اردوگاه می بردند؟
- ما را از زمین سینا بردند به اردوگاه کرج. در کرج باغبانی، نجاری، در و پنجره سازی، جوشکاری های مختلف، هر چیز فنی که فکرش را بکنید به ما یاد دادند. از کار با کمباین کشاورزی، برداشت محصولات کشاورزی تا برقکاری و ... هر کاری که علاقه داشتیم را به ما یاد می دادند.
وقت درس خواندن چه جوری بود؟
- برای درس صبح می رفتیم و ظهر می آمدیم.
چقدر درس خواندید؟
- من تقریبا دیپلم را گرفتم. تا این که سروان یک دوستی داشت به نام تیمسار افشارتوس. پسرعمویش بود. آن روزها به من خیلی کمک کرد. در آنجا وسایل وزنه برداری بود و او به من کمک کرد تا تمرینات را انجام دهم.
نگفتید چطور از باشگاه کیان سر در آوردید؟
- یک روز مرد مهربانی به پرورشگاه آمد و من با او آشنا شدم. او به من گفت مدیر باشگاه کیان است و هر زمان از پرورشگاه بیرون رفتم و دوست داشتم می توانم به باشگاه او بروم. یک سال بیشتر طول نکشید که من از ورزشگاه خارج شدم و رفتم باشگاه کیان را پیدا کردم. به سروان ملک نیا گفتم «می دونی که من نه پدر دارم نه مادر، هیشکی رو ندارم. جایی رو هم ندارم.» گفت: «عیب نداره. اینجا خونه توست.» درهمان باشگاه ماندم و تمرین کردم و زندگی.
یعنی شب ها در همان باشگاه خوابیدید؟
- بله.
چند سال تان بود که به باشگاه کیان رفتید؟
- شاید ۱۶ سال و همانجا ورزش و کار می کردم.
چه کار می کردید؟
- تر و تمیز می کردم. آب و جارو می کردم برای قهرمان ها. بچه ها را تشویق می کردم. آن زمان هم قهرمانان بزرگی داشتیم. به خصوص در باشگاه کیان. حقوقم حدود دو تومان بود. دوتا تک تومانی، نه دو هزار تومان. اصلا دو هزار تومان به ما نمی خورد. در کنار آن به ورزشکاران هم کمک می کردم که در هفته یک دستخوشی به من می دادند. در واقع بعد از پرورشگاه تمام زندگی ام در باشگاه کیان بود. سال ها در این باشگاه بودم و از همین جا کم کم در مسابقات قهرمانی ایران شرکت کردم و به تیم ملی رسیدم. خوشبختانه آنقدر عشق به ورزش من را کشته بود که در ابتدای جوانی وارد تیم ملی وزنه برداری بزرگسالان شدم.
کدام یک از چهره های شاخص در باشگاه کیان حضور داشتند؟
- «هامازاسب سیرون» وزنه بردار شاخصی بود که در زیبایی اندام و بازیگری هم حضور داشت و البته حسین حاجی موسی.
هامازاسب از وزنه برداران ارمنی کشورمان بود دیگر؟
- بله.
حسین حاج موسی از پیشکسوتان بدنسازی؟
- بله. حسین حاجی موسی. خواهش می کنم اسمش را بزرگ بنویسید. یک روز می برم تان تا از نزدیک ببینیدش. حالا نزدیک ۹۰ سال سن دارد. از باشگاه دارهای قدیم هستند. چه اندام زیبایی داشتند.
باشگاه بدنسازی داشتند یا وزنه برداری؟
- بدنسازی. حسین حاج موسی از قهرمانان قدیمی بدنسازی هستند.
درسته؟
- البته آن زمان قهرمان سنگین وزن وزنه برداری هم بود، خدا را شکر الان هم در بین ما است.
چرا گفتید اسم حاج موسی را بزرگ بنویسیم؟
- برای این که این مرد آنقدر عاشق ورزش است، آنقدر محبت دارد، آنقدر دست و دلباز است که حد ندارد. باید حتما ببینیدش. امیدوارم هر کجا که هست، سالم و سلامت باشد و خدا برای خانواده اش حفظش کند.
آن زمان به شما کمک کردند؟
- به من خیلی محبت کرد. المپیک ۱۹۹۲ هم که در بارسلون برگزار شد آمد من را پیدا کرد. هر روز صبح با روزنامه نگار مرحوم حسین حصاری پیشکسوت کشتی نویس می آمدند به رستوران من. روسای فدراسیون ها هم می آمدند. رستوران؛ اما به ورزشکارها که مسابقه داشتند نمی گفتند که مبادا تمرکزشان به هم بریزد. باید از حاج موسی و حاج موسی ها تجلیل کنند. من که کاری نمی توانم برایش انجام دهم اما رسانه ها می توانند حداقل از این افراد نام ببرند و از بزرگی و معرفت شان بگویند تا همه بدانند در گذشته چه قهرمانانی داشتیم.
کشتی گیران شاخص زیادی هم در باشگاه کیان تمرین می کردند؟
- بله، تختی، امامعلی حبیبی، عزیز کیانی و دیگر سنگین وزن ها که به باشگاه کیان می آمدند و با مرحوم تختی تمرین می کردند.
پس شما از نزدیک شاهد تمرین این چهره ها بودید؟
- بله.
برای مان از تمرین کشتی گیران تعریف کنید. چه کسی بهتر تمرین می کرد و دیگران را مغلوب می ساخت؟
- چه چیزی را تعریف کنم. آن زمان همه به هم احترام می گذاشتند. بزرگ ما هم تختی بود. وقتی می آمد به احترامش بلند می شدیم، خم می شدیم، می آمد و با ما دست می داد و ما عشق می کردیم که با ما دست داده است. به عزیز کیانی، غول می گفتند. خدا بیامرزتش، در سوئد مرد. با آقا تختی تمرین می کرد، از همدیگر امتیاز می گرفتند.
تمرینات امامعلی حبیبی را تا چه اندازه در یاد دارید؟
- خب من تمرین همه را نگاه می کردم. آقا حبیبی خیلی خوب و سریع بود. من نوکر آقا حبیبی هم هستم. الان هم همیشه به همدیگر زنگ می زنیم.
پس با آقای حبیبی خیلی رفیق هستید. به دیدنش می روید؟ در بابل هستند دیگر.
- بله بابل هستند. اجازه بده زنگ بزنم حال شان را بپرسم. (شروع می کند به گرفتن شماره امامعلی حبیبی)
خواهش می کنم. خیلی هم خوب. اگر بشود قراری هم برای مصاحبه بگذاریم عالی می شود. خیلی دوست داریم با آقای حبیبی در مورد گذشته ها گفتگو کنیم.
- داریوش واعظی: محمد جون چرا عینکت رو نمی زنی؟
- محمد نصیری: می خوام چی کار؟
- داریوش نصیری: یه عکس با خانمت دارم توی لس آنجلس، گذاشته بودم جلوی آینه که می بینمت بهت بدم یادم بودا، داشتم میامدم گفتم بیارم واست اما نمی دونم چی شد فراموش کردم.
آقای نصیری به منزل شما در لس آنجلس آمده بودند؟
- داریوش واعظی: بله جای تان خالی آمده بودند پیش ما.
آقای واعظی! خیلی دوست داشتم با پهلوان عباس زندی هم مصاحبه ای داشته باشم؛ اما متاسفانه پهلوان را از دست دادیم و این فرصت از ما گرفته شد.
- داریوش واعظی: حتما مصاحبه خوبی می شد.
محمد نصیری در کنار بهداد سلیمی
آقای نصیری! شما با ایشان در ارتباط بودید؟
- (در حالی که گوشی موبایل را در کنار گوش دارد) من قبل اینکه آقای علی مرادی به فدراسیون وزنه برداری بازگردد در فدراسیون ورزش های پهلوانی و زورخانه ای و البته پرورش اندام فعالیت داشتم. برای همین با پهلوان زندی کم و بیش در ارتباط بودم و ایشان را می دیدم. (امامعلی حبیبی جواب می دهد و شروع به صحبت می کنند.) «الهی من قربون اون صدای قشنگت برم، خوشگل من، عزیز دلم! خانوم خوبه؟ قربون شکلت بشم. من صدای قشنگت رو که شنفتم روحم تازه شد. تو بمیری به حضرت عباس با آقای داریوش واعظی نشستیم. داشتم با آقا جعفری یکی از خبرنگارای جوون صحبت می کردم یاد شما افتادیم. گفتم که سرور منه. عزیز منه. غلامشم. قربونت برم الهی، فدات شم. جونم؟ دست بوستم، قربونت برم.
نبودم، تیم رو برده بودم مسابقات. آهان. آره من خارج بودم استاد. قربونت برم الهی فدات بشم. چه صدای خوبی! جون بچه هام جون بچه هام می گما، میخوام دلت رو خوش کنم. صدات همون کشتی های قشنگ رو که می گرفتی یاد آدم میندازه. کسی نیست که دیگه عین خودت کشتی بگیره. من الان بهترین کشتی گیرم، البته تو خواب. جیگروتو برم الهی. آقا ممنونم گوشی رو میدم به آقا داریوش واعظی. خیلی دوست داشت صحبت کنه. من دستت رو می بوسم. ایشالا میام می بینمت از نزدیک. آقای جعفری هم گفت حتما بریم با استاد یه صحبتی کنیم، من گفتم می پرسم وقت می گیرم که بتونیم بریم اونجا، قربونت برم. دستت رو می بوسم، خانم رو خیلی سلام برسون. «گوشی دستت با آقایواعظی» می بینید چه جوری با من رفیق -هستند؟
- داریوش واعظی: «سلام رییس، رییس، رییس؛ نوکرتم، قربونت برم، من با آقا موحد اومدیم بابلسر، خیلی علاقمند بودیم که شما رو ببینیم، نمی دونم گفتن مثل این که ایران تشریف ندارین. دیگه اینجا جاتون خالی بود. عرض به حضورتون هر شب آقا موحد رو دعوت می کردن این ور و اون ور. قربون شما بروم. همه مردم شما رو دوست دارند دیگه، عاشقتونن. آره امروز من خودمم داشتم می رفتم مصاحبه یه روزنامه دیگه، یه چندتا عکس داشتم می بردم، از جمله عکس مسابقات رومانی رو که طلا گرفتم. هر دفعه یادم می افته می گم من این مدال رو از آقا حبیبی دارم. مشکل خروج داشتم که آمدید دستور دادید کارم رو بلافاصله درست کردن، در عرض یک نصف روز. گفتید سیروس پور کار واعظی رو درست کن بره.
آقا من اصلا باورم نمی شد، نیم ساعته کارمو درست کردن. شما به تیمسار جعفری قول دادین گفتش تو تضمین می کنی، شما گفتی آره من تضمین می کنم طلا می گیره واسه این مملکت. رفتم اتفاقا اونجا طلا هم گرفتم روسفید شدم پیش شما پهلوون. قربونت برم. نه به خدا برای من مشخصه، مسلم شد که شما از اون قدرتی که به دست آوردی و حق شما بود، لیاقت تون بود، برای وطن، برای هر کسی که کاری داشت، کارش رو انجام می دادید. من خودم یکی از نمونه هاش بودم. شما رییس مایید. قربونت برم آقا. ما با اجازه از طرفتون قول مصاحبه با شما رو به این دوست عزیزمون آقا وحید می دیم. سلام می رسونن.»
سلامت باشند. سلام برسانید.
- داریوش واعظی: آقا اگه تهران تشریف آوردید، تهران زیارتتون می کنیم. همه رو جمع کنیم، خدمتتون باشیم، اگر نه که ما میایم اونجا دست بوستون. انشاءالله ما منتظر خبر شما هستیم. صداتون نشون میده که سلامت و سرحال هستین.
- محمد نصیری: آره ماشاءالله، خدا رو شکر، بگو نصیری می گه میایم تو اون باغ قشنگت، دستای پینه بسته تو می بوسیم. چه زحمتی کشیده تو اون باغه آقا جعفری! برو باغشو نگاه کن.»
- داریوش واعظی: یه کشور و یه ملتی به وجود شما افتخار می کنن. آقا حبیبی قربونت برم. مردم واقعا دوستون دارن آقای عزیز، از صمیم قلب. من دیگه مصدع اوقات تون نشم. حالا نمی دونم استراحت می کردین، چی بود، دیگه آقا نصیری تلفن کرد، یادت که می کنه نمی گه دیگه نصفه شبه، صبحه، ظهره.
- محمد نصری: آره، من اصلا حالیم نیست.
- داریوش واعظی: روی ماهتون رو می بوسم آقا حبیبی. قربونت برم. خدانگهدار.
- محمد نصیری: خب اینم از آقای امامعلی حبیبی گل.
آقای نصیری اشاره کردید که امامعلی حبیبی هم می آمد باشگاه کیان تمرین می کرد؛ درباره کشتی هایش برایمان بگویید؟
- شما می دانستید هیچ کس از سه دقیقه بیشتر نمی توانست با او کشتی بگیرد؟
همان سه دقیقه اول کار را تمام می کرد؟
- کشتی یک زمانی ۱۵ دقیقه بود، بعد شد ۱۲ دقیقه، بعد کردند ۱۰ دقیقه، بعد پنج دقیقه، بعد شیر یا خطی شد. مثل وزنه برداری که یکی از حرکاتش را کنار گذاشتند و حالا مثل میوه فروشی شده و انگار در زمان مسابقات وزنه برداران می روند که میوه بخرند! یک کیلو سیب، یک کیلو خیار، یک کیلو گوجه فرنگی، یک کیلو هویج و الا آخر. وزنه برداری در حال حاضر این طوری شده است. یک کیلو، یک کیلو و دعوا دارند سرش. در گذشته اینطوری نبود. امامعلی حبیبی هم زمانی که کشتی ۱۵ دقیقه بود، در همان سه دقیقه اول کار رقبا را یکسره می کرد.
به هر حال رقابت در وزنه برداری بسیار فشرده شده است. گرم به گرم بالا می برند وزنه ها را مثل طلافروشی شده است.
- اما در گذشته این طور نبود. آن زمان وزنه انتخابی خود را دو کیلو دو کیلو و نیم باید افزایش می دادید. شما اگر یک وزنه صد کیلوگرمی انتخاب می کردید، طبق قانون در حرکت بعد پنج کیلو به وزنه شما اضافه می شد. در حرکت سومی می توانستید حتی وزنه بیشتری انتخاب کنید؛ اما حالا مثلا وزنه ۱۳۰ کیلوگرم را که بالای سر می برند، در حرکت بعد وزنه ۱۳۱ کیلوگرم را انتخاب می کنند. همه در صف ایستاده اند تا کیلو کیلو وزنه های خود را افزایش دهند. وزنه بردار در صف می ایستد و انگار می خواهد یک کیلو گوجه فرنگی، یک کیلو سیب زمینی بخرد. وزنه برداری را لوسش کرده اند.
خب این نه در ایران بلکه در وزنه برداری دنیا شرایط به این شکل شده است.
- بله، من هم منظورم وزنه برداری دنیاست.
داشتید در مورد آقای حبیبی می گفتید که هیچ کس سه دقیقه بیشتر نمی توانست مقابلش بایستد.
- بله، واقعا کمتر کشتی گیری می توانست بیشتر از این زمان مقابل او کشتی بگیرد. عکسی در خانه دارد که باید ببینید که چطور به حریف حمله کرده و قفسه سینه حریف را شکسته است. ایشان سریع ترین کشتی گیر جهان بود و معروف است که در مسابقات جهانی تهران موفق شد واختانگ بالاوادزه از اتحاد شوروی و اسماعیل اوغان از ترکیه دو تن از بزرگان کشتی جهان را مجموعا در کمتر از سه دقیقه ضربه فنی کند.
با آقای حبیبی به مسابقه ای نرفتید؟
- نه.
به هر حال سن ایشان بیشتر از شما بود و از قهرمانان نسل قبل از شما.
- این برای خیلی سال پیش است. قربان تان بروم الهی، ایشان در حال حاضر ۸۵ سال سن دارند.
پس کمتر با آقا حبیبی رفیق بازی می کردید؟
- به آقای حبیبی سر می زدم. به خانه شان می رفتم. البته آن زمان سر آقای حبیبی خیلی شلوغ بود و ایشان یک میلیون کار داشتند که باید انجام می دادند.
انگار این روزها بیشتر به دیدن شان می روید و یاد گذشته ها را زنده نگه می دارید.
- بله این روزها بیشتر می روم آنجا و الهی بمیرم خانم ایشان چه محبتی به قهرمانان دارد، مخصوصا به من. عین بچه هاش من را دوست دارند. امیدوارم همیشه سلامت و پایدار باشد. من فقط برای شان سلامتی آرزو می کنم.
اجازه دهید به سراغ فرهنگ عامه برویم و بیشتر در مورد چهره ها صحبت کنیم. به هر حال شما متولد دوره خاص و قسمتی از تهران هستید که چهره های تاثیرگذاری را به تاریخ ایران معرفی کرد. تهران قدیم و چهره های شناخته شده اش که هر کدام داستانی دارند برای خودشان.
- درست که من در محله جنوب شهر بودم اما همه جا نرفتم و همه کس را ندیدم. آن زمان من در پرورشگاه بودم و در جای مشخصی ساکن بودم. البته در ادامهآدم های زیادی را دیدم و با خیلی ها آشنا شدم.
عباس زندی
از آقای عباس زندی برای مان بگویید. البته از گذشته؟
- مرحوم عباس زندی اولین کسی بود که در کشتی سنگین وزن به طلا رسید. ایشان پهلوان ایران بوده، مربی آقا تختی بوده، مربی تیم ملی بوده، افتخار داشتم که در المپیک ۱۹۶۴ در جوارش باشم. خیلی هم با هم دوست بودیم و من را خیلی هم دوست داشت. از گذشته با هم بودیم، در مراسم های زورخونه ای و پهلوانی و ...
می گویند زندی و تختی با هم اختلاف داشتند، درست است؟
- اینا مسائلی بود بین خودشان و به دیگران ربطی ندارد. من چیزهایی می دانم، اما نمی گویم، چرا که به ما ارتباطی پیدا نمی کند.
یعنی اختلاف بوده. آقا تختی و آقای حبیبی هم همین طور؟
- بله.
چرا؟ چطور؟
- آن زمان آنها جوان بودند و مثل خیلی از جوان ها با هم اختلافاتی داشتند و این طبیعی است و نمی توان این موضوعرا کتمان کرد.
پس شما منکر وجود اختلافاتی بین این افراد نیستید.
- حالا بوده یا نبوده به خودشان مربوط است. البته من آن زمان کوچک بودم. آن موقع چیزی نمی دانستم و تا بیایم و بزرگ شوم و به قهرمانی برسم این مسائل به کل فراموش شد و دیدیم اینها همه با هم رفیق هستند.
شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ چطور؟ چیزی از او یادتان هست؟ اصلا او را دیده بودید؟
- شعبان رییس باستانی کاران ایران بود و زورخونه ای داشت که نمونه بود.
کجا بود زورخونه اش؟
- بالای پارک شهر.
همان زورخانه ای که جلوتر از سالن هفتم تیر است؟
- بله، پایین تر از حسن آباد. آدم های مختلفی به زورخانه او می آمدند. چهره های سیاسی، ورزشی، هنرمندان و مردم معمولی. برنامه های مختلفی در زورخانه شعبان برگزار می شد. خود من هم به زورخانه شعبان رفته بودم و از نزدیک شاهد رفت و آمد افراد مختلف و برنامه هایی که برگزار می شد بودم.
شخصیتی دیگر طیب حاج رضایی؟
- نه، زمان برو بیای طیب من خیلی کوچک بودم. اما دسته عزاداری طیب را دیده بودم. دسته ای که طیب راه می انداخت. نمونه اش را در ایران نداشتیم. در حال حاضر هم نداریم. یکدفعه می دیدی دسته با چندین هزار نفر می آمد و رد می شد. ساعت ها طول می کشید تا تعداد بی شمار عزاداران از خیابان عبور کنند.
چه مقدار در باشگاه کیان زندگی کردید و تمرین؟
- وقتی به کیان رفتم و سروان ملک نیا مدیر باشگاه را پیدا کردم، او زیر بال و پرم را گرفت. خیلی به من لطف کرد. خیلی کمکم کرد. خیلی برای من زحمت کشید. بزرگی کرد. بعد از مدتی من را به خانه اش برد و من دیگر در باشگاه نمی ماندم. هر صبح می آمد دنبالم و با هم به باشگاه می رفتیم.
خانه اش کجا بود؟
- همه جا ملک داشت. سه راه اکبرآباد، نظام آباد و خیلی جاهای دیگر. وقتی من رفتم اسپانیا او هم رفت لندن. همیشه فکر می کند من بچه هستم. همیشه من را حمایت کرده است. ازش بسیار ممنونم. در فیلمی هم که در مورد زندگی ام ساخته اند هست.
چه فیلمی؟ لطفا برای ما توضیح دهید؟
- فیلمی هست که علی اکبر محمدی بقا ساخته است، در مورد من و زندگی ام است. محمدی بقا را می شناسید؟
نه متاسفانه.
- محمدی بقا کاراته کا است. او زندگینامه رزمی کارها را تهیه کرد و یک فیلم هم از زندگی من تهیه کرده که خانم بهار و برادرم سروان ملک نیا در این فیلم حضور دارند. آقای عطا بهمنش هم روی این فیلم حرف می زند.
چه سالی این فیلم ساخته شد؟
- همین چند سال پیش.
مرحوم بهمنش چه زمان روی فیلم صحبت کردند؟
- قبل از این که حالشان بد شود و در بستر بیماری بخوابند. در این فیلم بهمنش با من مصاحبه می کند. جای من یک بچه در فیلم بازی کرده. در این فیلم شما خانم بهار را می بینید و این که من چطور با چوب درخت و آجر وزنه درست می کردم. فیلم خیلی خوبی شده است.
زمان فیلم چقدر است؛ واجب شد ببینیمش؟
- نیم ساعت است اما فیلم قفل است و نمی شود بازش کرد چون هنوز تلویزیون پخش نکرده. من را هم قسم داده تا به کسی نشان ندهم تا زمانی که پخش شود. البته شما خودی هستید و یک روز با آقای واعظی می گویم به خانه بیایید تا با هم نگاه کنیم.
حرف از کودکی شما شد، الگوی محمد نصیری چه کسی بود؟ چه کسی را دوست داشتید؟
- هیچ کس! اصلا من کسی را نمی شناختم. ما یک جایی بودیم خارج از اجتماع. اصلا اسم ها را هم نمی دانستیم، اما یک نفر بود، مربی ژیمناستیک ام آقای خرمی، خوشبختانه الانم هست. الان بالای هشتاد سال سن دارند؛ اما هنوز سرحال و قبراق هستند ماشاءالله.
آنهایی که ژیمناستیک کار می کنند همین طور هستند.
- بله، دقیقا. مثلا خود آقای افشارزاده هزار ماشاءالله می دانید که عاشق ورزش هستند. زندگی اش در ورزش خلاصه شده است. همه قهرمانان را دوست دارد و همه هم او را.
در میان آرتیست های سینما چه کسی را دوست داشتید؟ گفتید که عشق فیلم بودید و از پرورشگاه فرار کردید که بروید فیلم نگاه کنید. فیلم های کدام هنرمند را نگاه می کردید؟
- فیلم های خارجی می دیدیم بیشتر.
به یاد ندارید کدام هنرمند سینما را دوست داشتید؟
- واقعیت اش من همه هنرمندان را دوستدارم اما خب آن زمان سرآمدشان ناصر بود. خانم پوری بنایی هم از هنرمندان خوب ما هستند، شخصیت خاص خود را دارند ایشان.
پوری بنایی
چطور با خانم پوری بنایی آشنا شدید؟
- درست به یاد ندارم. شاید در جلساتی که داشتیم بین هنرمندان و ورزشکاران. به هر حال آدم یادش نمی آید که خانم پوری بنایی رو چطور و کجا شناخته است اما خب من از خیلی قدیم ها ایشان را می شناسم.
پس باید خیلی با او صمیمی باشید؟
- برای من خیلی عزیز هستند، مثل خواهر می ماند برای من و به او افتخار می کنم. واقعا او در خیریه های بسیاری فعال هستند. علاوه بر آن به آزاد شدن زندانیان خیلی کمک می کند. زندانیان اوین و زندان کودکان. تمام تلاش اش را می کند تا کودکان زندانی اعدام نشوند.
تا چه زمان به وزنه برداری در عرصه قهرمانی ادامه دادید؟
- اوایل انقلاب تمرینات خیلی سختی را پشت سر می گذاشتم و با خودم عهد کرده بودم که حتما در مسابقات المپیک ۱۹۸۰ مسکو طلا بگیرم اما المپیک از سوی ایران تحریم شد و ما نرفتیم. آن موقع در پارک ساعی جلسه ای گرفتند که شهید چمران هم حضور داشت و به ما قول دادند که تیم اعزام می شود اما در نهایت تیم اعزام نشد. اگر به این المپیک رفته بودم با شرکت در ۵ المپیک افتخار بزرگی برای کشورم به دست می آوردم.
همان موقع بود که به دیدار امام خمینی (ره) رفتید؟
- از سازمان تربیت بدنی به من گفتند نصیری می خواهیم تو را به خدمت حضرت امام (ره) ببریم. من گفتم چرا من تنها بیایم. مربیان و سرپرستان و بازیکنان را هم می بریم به خرج من. یک ماشین کرایه کردم و ناهار و شام هم به بچه ها دادم و رفتیم قم. حاج احمد خمینی یک زمانی شاگرد من بود و بدنسازی کار می کرد. حاج احمد فوتبالیست خوبی هم بود و زیر نظر همایون بهزادی تمرین می کرد. وقتی به قم رفتیم اولین کسی که به استقبال ما آمد حاج احمد بود. اول حضرت امام تشریف نداشتند و بعدا آمدند. آنجا خیلی راحت بودیم و خودمان چایی می ریختیم و شلوغ بازی در می آوردیم. من کنار حضرت امام نشسته بودم که به من گفتند: «نصیر تو که قهرمان دنیا هستی، چرا اینقدر کوچولویی؟»
اما بعد محمد نصیری از ایران می رود؟ رفتید اسپانیا دیگر؟
- بله.
چرا از ایران رفتید؟
- دوست داشتم بروم دیگر. (به فکر فرو می رود)
چه سالی بود؟
- سال ۱۹۸۳.
خب دلیلش چی بود؟
- راستش دیگر تحویلم نمی گرفتند.
چرا؟ محمد نصیری که این همه افتخار برای ایران کسب کرده است؟
- نمی دانم. شرایط عوض شده بود. همه چیز عوض شده بود.
در آن سال ها با خیلی از قهرمان ها نامهربانی کردند. چندی پیش خدمت آقای جلال طالبی، سرمربی اسبق تیم ملی فوتبال بودیم که ایشان می گفت: «هیچ وقت من را خودی ندانستند. من سرمربی تیم ملی بودم با چیزی هم کاری نداشتم؛ اما به من می گفتند این کار را نکن و آن کار را بکن. من به خاطر فوتبال آمده بودم نه چیز دیگری.» واقعا چرا در آن سال ها قهرمانان را خودی نمی دانستند و حرف زیادی پشت سرشان می زدند و مسائل زیادی را به این افراد نسبت می دادند؟
- آقا جلال رفیق من است. کاش روزی که به دیدنش رفتید می گفتید تا من هم بیایم. نمی دانم جواب تان را چه بدهم. شاید ما را دوست نداشتند، برای همین پشت ما حرف می زدند یا خیلی چیزها را به ما می چسباندند.
مگر می شود قهرمان ملی، کسی که این اندازه برای ایران کسب افتخار کرده را دوست نداشت؟
- (آه سردی می کشد و به نشانهتاسف سر تکان می دهد) خب بالاخره یک روزی می گذارنت کنار، الکی.
چرا آخر؟
- نمی دانم. نمونه اش همین رضازاده. او مگر کسی بود؛ اما من را اصلا به فدراسیون راه نمی داد. پنج سال پشت این در ماندم. من رفته بودم و آن طرف آب زندگی می کردم و کاری هم به کسی نداشتم؛ اما باز پشت سرم حرف زدند و خیلی چیزها را به من چسباندند اما من نمی خواستم برگردم. آقای بهرام افشارزاده و آقای علی مرادی به من گفتند بازگرد و من هم به کشورم بازگشتم. حالا من بلند شوم بیایم به مملکت اما سر کار خودم نباشم؟ در فدراسیون خودم نباشم؟ پس چرا من را آوردید؟ در آن پنج سال کسی آمد بگوید «نصیر تو وزنه بردار هستی، نیستی؟»
البته زمانی که افشارزاده رئیس فدراسیون وزنه برداری بود شما در فدراسیون بودید؟
- بله بودم.
سال 1983 مستقیم رفتید اسپانیا؟
- یکسره رفتم اسپانیا.
آنجا چه کار می کردید؟
- آنجا هم کار می کردم هم تمرین می دادم.
تمرین وزنه برداری؟
- بله.
یعنی از اینجا با این هدف رفتید که بروید آنجا تمرین وزنه برداری بدهید؟
- نه گفتم می رم بر می گردم، موندم.
دیدید شرایط خوب است گفتید بمان همین جا دیگر؟
- نه، فامیل خانمم مهندس آب و برق است و آنجا کار می کرد. اتفاقا با دولت ایران هم کار می کرد. آنجا که رفتم دیگر مجبور شدم بمانم و ۱۱ سال اونجا بودم.
بعد از 11 سال بازگشتید؟
- نه، رفتم کانادا.
رفتید کانادا؟! در کانادا چی کار می کردید؟
- کانادا هم تمرین می دادم هم رستوران داشتم.
رستوران تان کجا بود؟ چی شد اصلا؟
- وقتی از اسپانیا می رفتم سپردمش به رفیقم. گفتم می روم باز می گردم.
رفیق تان ایرانی بود؟
- بله، گفتم می رم تا شش ماه هم همه هر چه درآمد داشتی برای خودت اما رفتم کانادا و آنجا ماندگار شدم. از کانادا هم هر چه زنگ زدم به رستوران دیدم کسی جواب نمی دهد و تمام شد و رفت.
دیگر هم هیچ وقت نرفتید سراغش؟ یعنی همه آنچه داشتید و نداشتید ماند دست دوست تان؟ اصلا چه شد که از اسپانیا رفتید. به هر حال اسپانیا خوب بود، تمرین می دادید.
- یکسری مسائل که گفتنش درست نیست. بگذاریم برای بعد.
همان چیزهایی که به قهرمان ها می چسباندند؟
- بله، متاسفانه حرف هایی پشت سر ما زدند و چیزهایی به ما نسبت دادند.
پس این طور شد که رفتید کانادا؟
- بله، رفتم و ماندم کانادا. حدود ۲۵ سال، با هیچ کس هم کاری نداشتم.
آنجا هم تمرین می دادید و رستوران داشتید؟
- بله، هم تمرین می دادم هم رستوران داشتم.
رستوران تان در کدام شهر اسپانیا بود؟
- بارسلون.
کدام محله؟
- کرنیا دیبرگات.
دیبرگات در بارسلون؟
- نزدیک فرودگاه.
کانادا کدوم شهر بودید؟
- ونکوور.
در کدام منطقه ونکوور رستوران داشتید؟
- منطقه چاقوکش ها، دعوایی ها، جایی که سرخپوست ها زیاد دعوا می کنند.
اسمش را یادتان نیست؟
- منطقه سرخپوست ها. آنجا بیشتر سرخپوست بودند و بیشترشان قاچاقچی بودند.
پس پایین شهر بودید؟
- بله. آنجا پر سرخپوست بود. من آنجا ماندم و تمرین می دادم. اوایل خیلی اذیت می کردند و مزاحمت به بار می آوردند اما آنقدر به این سرخپوست ها محبت می کردم که عاشق من شده بودند. کسی حق نداشت و می ترسید به محله اینها برود. حتی پلیس؛ اما من می رفتم و اگر کسی به من می گفت بالای چش ات ابروست، سروکارش با اینها بود. من در ونکوور با حسین قنبرزاده از قهرمانان و پیشکسوت تان رفیق بودم.
از اسپانیا با خانواده تان رفتید به کانادا؟
- با خانم و بچه ها رفتیم.
حالا بچه های تان کجا هستند؟
- همه شوهر کردند.
راستی چندتا بچه دارید؟
- پنج تا دختر دارم.
پسر ندارید؟
- نه اما چهارتا نوه دارم که دوتاشان پسر هستند.
الان بچه ها همه کانادا هستند؟
- یکی شان اسپانیاست، بقیه کانادا و اتریش هستند.
خانم تان؟
- کاناداست.
پس اینجا تنها هستید؟
- تنها که نه. فامیل و آشنایان هستند.
نظر کاربران
چقدر این مرد دوست داشتنیه
من بچه دروازه غارم اشکم در امد کل مصاحبه را خواندم دمدگرم به مولا داش ممد استاد بزرگ بچه محل گول گلاب قمصر خیلی چاکریم خاک پاتم
دلم گرفت ازاینهمه نادانی که در حق این مردان بزرگ وستودنی ایران زمین روا داشته شد
ایکاش هیچوقت انقلاب نمیکردیم
دلم گرفت ازاینهمه نادانی که در حق این مردان بزرگ وستودنی ایران زمین روا داشته شد
ایکاش هیچوقت انقلاب نمیکردیم