دهه ۶۰ میلادی، همان دوره پرآشوب و پرهیاهوی قرن بیستم در آمریکا، زمانی بود برای شکستن هر آنچه بوی کهنگی میداد و فرصتی بود برای فرارفتن از هر آنچه نشانی از محافظهکاری داشت.
خاطرهای است مشهور از پشت صحنه فیلم «محله چینیها» که در صحنهای فی داناوی از کارگردان فیلم برای خروج از صحنه اجازه میگیرد و رومن پولانسکی، کارگردان، بازی درمیآورد و به ستاره فیلم اجازه خروج از صحنه را نمیدهد، فی داناوی در صحنه میماند و در پایان فیلمبرداری آن صحنه محتویات فنجان قهوهاش را بر صورت پولانسکی مشهور میپاشد؛ درحالی این روایت وجود دارد که کمی ادرار هم به فنجان قهوه اضافه شده بود. بعدها در توصیف بازی داناوی، رومن پولانسکی تعریف جالبی ارائه داد و فقط یک کلمه در توصیف خصوصیات بازی او به کار برد: «جنونآمیز».
دهه ۶۰ زمانی برای جنون
دهه ۶۰ میلادی، همان دوره پرآشوب و پرهیاهوی قرن بیستم در آمریکا، زمانی بود برای شکستن هر آنچه بوی کهنگی میداد و فرصتی بود برای فرارفتن از هر آنچه نشانی از محافظهکاری داشت. البته این دوران پرآشوب، شمایل سینمایی خود را هم میخواست. دو فیلم «بانی و کلاید» (آرتور پن، ۱۹۶۷) و «ایزی رایدر» (دنیس هاپر، ۱۹۶۹) نقشبرجستههایی از آن دورانی هستند که همیشه حال و هوای یک دوران را به قاعده یک کپسول در خود دارند. در «ایزی رایدر» دورانی را بر ترک دو مرد موتورسوار با نگاه خیره و حالی دیریاب و وجد انگیز طی میکنیم؛ در «بانی و کلاید» قصه در دهه ۳۰ آمریکا میگذرد، اما حال و هوایی تماما دههشصتی دارد. فیلم روایت طغیان زن و مرد جوانی است که در بحران و بنبست اقتصادی هیچ چیز برای از دست دادن ندارند و بانک میزنند. این نخستین باری نبود که ستاره هالیوودی همچون وارن بیتی نقش یک یاغی را بازی میکرد، اما اجرای فی داناوی در نقش زن یاغی درخشش و ماندگاری فوقالعاده داشت. اجرایی بهیادماندنی از دختری که بیحوصلگی و افسردگی و فقدان رضایت از زندگی را با یاغیگری و دزدی از بانک التیام میبخشید.
فی داناوی در نقش «بانی پارکر» چنان روح و زندگیای به این شخصیت بخشید که وقتی عکسهای بانی پارکر حقیقی در دهه 30 را میبینی، انگار زنی از دوران پارینهسنگی جلوی دوربین ژستهای مکشمرگما گرفته است. اما نقشآفرینی فی داناوی در فیلم «بانی و کلاید» تنها چند ژست سینمایی نیست، ساختن و اجرای یک شخصیت انسانی است که با همه فشارها کوتاه نمیآید و تمامقد میایستد، بهخصوص در کنار مرد محبوباش، کلاید. جسارت ایستادن پا به پای یک مرد به دور از اغواگریهای مرسوم، تصویر و تلاش زنانهای بود که الگوی تکیهگاهبودن مرد را به کناری مینهاد. فی داناوی جسور و جذاب در کنار یا حتی مقابل مرد محبوبش میایستاد. در مهمترین فیلمهای فی داناوی این مردان قصه بودند که اگر بخت یارشان بود، امکان همراهی او را مییافتند. او آنقدر خوب قواعد بازی را میدانست که میتوانست پا به پای استیو مک کوئین، در اوج محبوبیت و شهرتش، در فیلم «حادثه توماس کراون» پرشور و هوشربا شطرنج بازی کند و به اندازه یک چشم بههمزدن از بازی حریفش غافل نباشد.
محله چینیها، محله تباهیها
در این میان به نظر میآید فی داناوی در یکی از شاهکارهای کارنامهاش «محله چینیها» از اصول جسورانهاش عدول کرده است. او شبیه زن تنهای قصههای کارآگاهی است که عاشق کارآگاه میشود و کارگاه هم از او محافظت میکند. هرچند فضای فیلم «محله چینیها» سنگدلانهتر از کلیشههای پاورقی است و نخستین مالری (فی داناوی) تلختر و تباهشدهتر از این است که به محافظت مردی محتاج باشد. او تنها میخواهد با دخترش از پیش پدرش فرار کند. در سیاهی «محله چینیها» کارآگاه تنها ناظر تباهی است؛ تباهی همه اصول زندگی: از حقیقت تا عشق. در تریلر پارانویید «سه روز کندور» (سیدنی پولاک، ۱۹۷۵) شاید تنها انسان معتمد و زن حقیقی بود که جو ترنر (رابرت ردفورد) میتوانست در تمام آمریکا پیدا کند، در فیلم «شبکه» (سیدنی لومت، ۱۹۷۶) فی داناوی به اندازه مردان آمریکایی فیلم دیوانه بود، اما بهتر از تمام آن مردان میدانست که چه میخواهد، بیآنکه هیچ احساسی بتواند او را از راهش دور کند. در «شبکه» ماکس شوماخر (ویلیام هولدن) در پیرانهسری عشق را در چشمان زنی (فی داناوی) مییابد، اما در کنداکتور جاهطلبیهای زندگی زن جایی برای عشق نیست. در «بار فلای» (باربت
شرودر، ۱۹۸۷) همپای میکی رورک جوان پای هر پیمانه مینشیند و هراساش از هیچشدن نیست.
داناوی در ۱۴ ژانویه ۱۹۴۱ در فلوریدا به دنیا آمد. پدرش افسر ارتش بود و او در شهرهای گوناگون ایالات متحده بزرگ شد. در خاطرات خود نوشته است از سالهای کودکی عاشق بازیگری بوده و تقلید از زندگی دیگران را همیشه دوست داشته است. او در نوجوانی در مدارس هنرپیشگی بوستون و نیویورک دوره بازیگری گذراند و بهویژه سه سال زیر هدایت الیا کازان، کارگردان نامی، آموزش دید. در 22سالگی و پس از پایان تحصیل در رشته هنرهای نمایشی دانشگاه بوستون، به نیویورک رفت تا بازیگری را به صورت حرفهای پی بگیرد. حاصل این سفر قراردادی بود که داناوی با کمپانی Lincoln center repertory بست و ثمره آن، بازی در شماری از مطرحترین نمایشهای برادوی در فاصله زمانی 1962 تا 1967 شد؛ نمایشهایی چون «مردی برای تمام فصول» و «پس از پاییز» آرتور میلر، در نقشی که اصلا برای مریلین مونرو نوشته شده بود.
1967 سال سرنوشت
در سه فیلمی که در سال 1967 از فی داناوی به نمایش درآمد، «بانی و کلاید» داناوی را به ستارهای بینالمللی تبدیل کرد. نقش بانی پارکر گنگستر، عاشقی که مرگش تماشاگر را بهشدت آزرده میکرد و زوج شیرینی که در کنار وارن بیتی شکل دادند، در همان نخستین سال بازیگری حرفهای در سینما فی داناوی، او را نامزد مجسمه طلایی اسکار و جایزه آکادمی بریتانیا کرد. سال 1974 دومین بار و برای فیلم «محله چینیها» نامزد دریافت اسکار شد. نقش نخستین مالری در «محله چینیها» رومن پولانسکی، هر چند برای دومین بار هم نتوانست برای داناوی اسکاری به همراه داشته باشد، اما تواناییهای او در مقابل بازیگر باهوشی چون جک نیکلسون را نشان داد. انتظار فیداناوی برای اسکار اما خیلی طول نکشید. دو سال بعد «شبکه» او را به جایزه آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا رساند. فیلم سیدنی لومت یک بیانیه درباره نقش رسانه جمعی آمریکایی بود و داناوی، در ترسیم نقش دایانا کریستنس، مدیر جوان و جاهطلب یکی از این شبکههای تلویزیونی، کاملا موفق عمل کرد.
شهرت و محبوبیت فی داناوی با فیلم «شبکه»، به کارگردانی سیدنی لومت، به اوج رسید. این اثر از مؤثرترین فیلمهای هالیوود در نقد هجوآمیز دنیای رسانههای جمعی، نقش آنها در تحریف واقعیت و نفوذشان در عالم سیاست است. فی داناوی با مهارت و ظرافتی کمنظیر نقش سرپرست شبکهای تلویزیونی را ایفا کرده که برای موفقیت و پیشرفت، همه چیز و همه کس را فدا میکند. او به خاطر بازی در فیلم «شبکه» جایزه اسکار بهترین بازیگر زن را دریافت کرد، اما برخلاف انتظار، پس از دریافت اسکار پیشرفت چشمگیری نداشت و نقشهای کوچکتری ایفا کرد. در این مدت او به بازیگر آمریکایی مورد علاقه سینماگران اروپایی هم تبدیل شده بود. بهجز همکاری دوباره با آرتور پن در «بزرگمرد کوچک» (۱۹۷۰) و بازی در «ماجرای توماس کراون» (۱۹۶۸) که از پرفروشترینهای سینمای آمریکا در اواخر دهه ۶۰ بود، نام او بیشتر در کنار نامهای اروپایی به میان میآمد. بازی در «تله مرگبار» (۱۹۷۱)، به کارگردانی رنه کلمان، در کنار فرانک لاتجلا و بازی در «مکانی برای عشاق» (۱۹۶۸)، به کارگردانی ویتوریو دسیکا، در کنار مارچلو ماسترویانی، از جمله نقشآفرینیهای داناوی برای فیلمسازان معروف اروپایی
در آن مقطع بود.
سیمای رویای در دور دست مانده
در ادامه دهه ۷۰ و تمام دهه ۸۰ همچنان ستارهای پرسروصدا بود؛ هرچند جز چند مورد، فیلم درخشان دیگری از او دیده نشد. در فیلم «مامانجون» (۱۹۸۱) داناوی، در نقش جون کرافورد، ستاره سینمای دهههای ۳۰ و ۴۰ هالیوود، حضوری پرقدرت داشت و دوگانگی این کاراکتر را در بیرون و درون خانه کاملا واقعی به تصویر کشید. در سالهای میانی دهه ۸۰، نقشهایی منفی همچون سلنای «سوپرگرل» (ژانت سووارک، ۱۹۸۴) را هم تجربه کرد. حضور در «رؤیای آریزونا»، ساخته امیر کوستوریتسا، و «پیام آور: داستان ژاندارک»، ساخته لوک بسون، در ابتدا و انتهای این دهه از همین نقشآفرینیها بود. در ۱۹۹۵ در کنار مارلون براندو و در فیلم «دونژوان دیمارکو» همچنان مسحورکننده مینمود. در قرن بیستویکم با اینکه فی داناوی در فیلمها همچنان حاضر است، اما بیشتر خاطرهای است از روزگاری رفته که هر روز بیشتر و بیشتر رؤیایی دور به نظر میآید.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر