افسانهای به نام «نيما یوشیج»
٥٨ سال قبل در چنين روزهايي بود كه با پايان فصل خزان، زمستانِ سرسخت سال ٣٨ شروع به خودنمايي كرد. هوي هوي باد در گوش پيرمردِ شاعر ميپيچد. اين اواخر از جماعت گريزان شده و به هر جمعي هم وارد شود، از گپ و گفت او خبري نيست.
از اينجا به بعد شاعر پرشروشور وادار به تمكين از زندگي شده است. هرروز نيز به گوشهنشينيهايش افزوده ميشود و تنها به نظاره آخرين روزهاي پاياني عمر خود نشسته و روزهايي را به خاطر ميآورد كه نوجواني ١٢ ساله بيش نبود و ديار خود يوش را به شهر همهمهها، يعني طهرانِ پايتخت ترك گفت تا در مدرسه عالي سنلويي مشغول به تحصيل شود.
سريال روزگار حياتش؛ ناگهان در ذهن او به سرعت گذشت و ياد روزهايي افتاد كه جواني رعنا و شاعرپيشه از طهران به يوش بازگشت. طبيعت، همولايتيها و از همه مهمتر صفورا، نخستين معشوقهاش را به ياد آورد. به خصوص لحظهاي را كه صفورا در رودخانه روستا مشغول آبتني بود و ناديده رخ يار دل به درياي صياد ميسپارد! چارهاي هم جز دل سپردن نداشت.
با گذشت خاطرات در ذهن پيرِ شاعر، دلش هواي يار و ديار ميكند. دلش ميخواهد سر به مرگ فرود آورد در ديار خود، اما كنون در ٦٢ سالگي! آن هم با هواي دلدادگي جواني. بار سفر ميبندد تا راهي يوش شود.
آغاز سفر. ياد بعضي نفرات از نو؛ او نيما يوشيج است...
اپيزود اول؛ بدون تيتر!
با پير لجوج مخالفتها ميكنند كه زمستان است، آخر عمري دست از اين معركهگيريها بردار، اما نيما آنقدر پافشاري ميكند كه همه را از رو برده! راهي يوش ميشوند. سوار بر درشكه، آن بيرون ميزند برف. با ديدن هر دانهبرف، دوباره خاطرات گذشته را در ذهنش مرور ميكند. ياد روزي در خاطر پير نوگرا رژه ميرود كه از صفورا درخواست كرد تا همراه او به طهران برود، ليك تنها پاسخ صفورا در يك جملهاي غريب خلاصه ميشد: «من مرغ آزاد دشتم!»
صفورا مرغ آزاد دشت بود، ميلي هم به حصار شهرنشينان نداشت. همين را گفت و با اسبش بر دشت مازندران تاخت. آن لحظه كسي ندانست معشوقه نيما بر دشت مازندران تاخته بود يا بر دل شاعرِ جوانِ يوش. اما نيما چشم دوخته به غبار پشت سر يار، به روياهايي كه بافته بود ميانديشد اما كنون هرچه بافته است، پنبه شده
و بايد بار ديگر تك و تنها راه پايتخت را پيش بگيرد.
آغاز شاعرانگي نيما از همين ميانه است! چراكه گويا شعر آن روزها به شاعري شكستخورده در راه عشق بيشتر نياز دارد، تا از قباي ژندهپوش مرد شبها، شاعري بسازد كه قرار است انقلابي در شعر به پا كند. از اين رو روزگار چنين بازي را برايش ميچيند! اما نه به اين سادگيها، بخشي از اين دردنامه را در نامههايي كه شاعر در سال ١٣٠٠ به دوستانش مينگاشت، ميتوان ديد: «در اين اواخر چندين مرتبه وقتي گردش ميكردم و تمام وقايع در پيش من مجسم ميشد، خيال ميكردم خودم را بالاي اين كوههاي بلند به پايين بيندازم و هلاك كنم! اما اين خيالات مرا به خيال ديگري رسانيد و آن اين است كه با خودم گفتم چه ميكني؟ كمي صبر كن و به كار ديگري اقدام كن كه اگر در كشاكش آن زنده هم نماندي، به مقصود اوليهات رسيده باشي! اگر پيشرفت كردي باز هم به مقصودت رسيدهاي، اگر هم غير از اين دو شكل شد؛ باز صاحب يك زندگي تازه خواهي بود، غير از اين زندگي ناگواري كه در آن هستي!»
چنين شد كه بار ديگر شاعر جوانِ يوش عزم پايتخت كرد تا به پشتوانه شكستي كه از عشق متحمل ميشد، شاعري را از نو بگيرد. بار ديگر بايد گفت پشت هر شاعر موفقي، معشوقهاي حضور داشته است. پس بار ديگر؛ بدرود يوش، سلام تهران...
اپيزود دوم؛ جنگ و جنگل، افسانه و قصه رنگ پريده!
«برادر عزيزم! من رفتم و ممكن است ديگر مرا نبيني. تمام آرزوهاي خودم را وداع ميكنم. بعد از من خواهرم را تسلي بده و به جاي من به خواهر كوچكمان مهرباني كن و وقتي بزرگ شد، سرگذشت مرا برايش تعريف كن و بگو او هميشه غصه ميخورد...» (بخشي از نامههاي نيما)
نيما به تهران باز ميگردد. در اين سالها با بستن بار سفر و همراه نشدن صفورا با نيما و شكست قيام جنگل، انديشه جنگ و جنگل از ذهن شاعر رخت بربست و او را دوباره به حوالي شعر و ادبيات بازگرداند. در همين سالها بود كه نخستين كتاب شعرش را با نام «قصه رنگپريده» منتشر كرد، حركتي كه موجب ورود جدي نيما به جمع شاعران محسوب ميشد. كتاب شعري كه در قالب مثنوي و در بحر هزج مسدس نوشته شد. نيما در اشعارِ «قصه رنگپريده» به بيان مفاسد اجتماعي و سياسي دوران پرداخت.
اما آنچه نيما از شاعران زمانه متمايز ميكرد و آغاز فحشخوريهايش بود، سرودن شعر «افسانه» است. شعري كه آغاز ظهور نيما و شروع انقلابش در شعر پارسي محسوب ميشود. «افسانه» از سوي «ميرزاده عشقي» در روزنامه «قرن بيستم» منتشر شد. شعري كه با كوتاه و بلند كردن مصراعها و رهايي از بند قواعد قافيه و وزنهاي آنچناني، جنجالي در بين ادبا و طرفداران ادبيات قديم ايران به راه انداخت.
چند ماه بعد شعر «اي شب» را توسط «ملكالشعرا بهار» در هفتهنامه «نوبهار» به چاپ رسانيد. جنجال اينبار با شعر «اي شب» تبديل به برآشفته شدن طرفداران ادبيات قديم ايران شد كه بيشترين افراد جامعه ادبي آن روزگار را دربرميگرفت.
اين اعتراضات و آشفتگيها جايي شكل بدتري به خود گرفت كه برخي از اشعار نيما در كتاب «منتخبات آثار نويسندگان و شعراي معاصرين» توسط «محمدرضا هشترودي» گردآوري و در سال ١٣٠٣ منتشر شد.
وانگهي كار هشترودي و انتشار شعرهاي «افسانه و اي شب» توسط عشقي و بهار، هرچند موجب خشمگيني شعراي ريش و سبيلدار آن زمان شد اما هر چه بود، جامعه ادبي روزگار را با روش و منش شاعرانه «نيما يوشيج» آشنا كرد. موضوعي كه خود نيما در موردش بعدها مينگارد: «شيوه كار هر كدام از اين قطعات، تير زهرآگيني، مخصوصا در آن زمان به طرفداران سبك قديم بود.»
البته به اين راحتيها نبود! خب هركسي بخواهد دست به كار تازهاي بزند، سرنوشت تازهاي در انتظار او خواهد بود. از اين رو بارها هراس غريبي به دل نيما راه پيدا ميكند. بارها با خود ميگويد «مبادا كسي را بفرستند و مرا بگيرند كه چرا شعر را خراب كردهاي!» آخر سر عدهاي معتقد بودند كه با كار شاعرِ يوش، انحطاط در ادبيات برومند قديم رخ خواهد داد. كنايهها كه ميزدند؛ هر چند شاعر نوگرا خود را به ناشنيدن ميزد.
اپيزود سوم؛ در هواي سر و سامان
خيالش را مشوش كرده، اين جنگ و جدل با كساني كه خيال ميكنند، ورود شعر مدرن به جمع ادبيات كهن ايراني يك فحش است! نيما ميانديشد شايد اگر ازدواج كند، كمي از دست اينان خلاصي يابد و مدتي از تشويش اعصاب راحت باشد و به شبگرديهايش نيز پايان بدهد. سراغ خواهرزاده «جهانگيرخان صوراسرافيل» را ميگيرد. نامش «عاليه» است. دختري ٢٥ ساله با قامتي بلند و موهاي بور. اينبار پاسخ به نيما بله است.
با عقدي ساده و بيتكلف زندگي مشترك خود را آغاز ميكند. با اين حال مدتي كه گذشت بازهم نيما تحقق آرزوهاي شاعرانهاش را در اين وصلت نيافت. همانطور كه خود؛ اين ازدواج را «پيوند اشك و مشقت» ناميد! فكر ميكرد عاليه نيز همچون تمام زنان شرقي داراي هوي و هوسهاي زنانهاي است كه او را از ترقي باز ميدارد.
نااميد از همه جا به هواي شعر بازميگردد. چند شعر از او در كتاب «خانواده سرباز» چاپ شد. كنون ديگر نيما خود را در بين اذهان جا انداخته، به طوري كه بسياري از او به عنوان شاعري قابل اتكا ياد ميكنند و شعر «افسانه» را به عنوان يك شاهكار ميپذيرند. تمام اينها براي نيماي جوان كافي نيست چراكه شاعرِ از روستا در رفته، در حال طرحريزي انقلابي است كه قرار بر زير و رو كردن شعر پارسي دارد. از اين رو در انزوا به سر ميبرد همانطور كه اخوان سالها بعد اين انزوا را به عنوان چلهنشيني عظيمي وصف كرد.
اپيزود چهارم؛ رنج بيكاري و تاهل
در همين چلهنشينيها بود كه بيپولي و بيكاري سراغ نيما آمد. عاليه نيز به سبب انتقال محل كارياش مجبور به ترك پايتخت شد و ابتدا به آمل و سپس به رشت رفت. نيماي بيكار و بيپول اين روزها نيز به دنبال همسرش بود اما بار طاقتفرساي بيپولي در تاهل، تاب از شاعر متجدد گرفته و بارها راه چاره را در طلاق ميجويد.
از طرفي عاليه كه مدير دارالمعلمات رشت شده، دايما با سرزنش، بيكاري نيما را بر سرش خراب ميكند. شاعر نيز كنون به ميانه عمر رسيده و ميانسالي را ميآزمايد.
اينچنين ميشود كه نيما روي به نويسندگي ميآورد، تا حداقل در كنار فقر، ديگر جواني عاطل و باطل نباشد. سال بعد نيز به آستارا ميرود تا زين پس شود معلم. اما در اين سال در هر مدرسهاي كه معلمي كرد، طول آن به يك سال نميكشيد كه عذر او را ميخواستند چراكه نيما همواره به دنبال بيداري دانشآموزان بود، مسالهاي كه هيچگاه به مزاج بالادستيها خوش نميآمد! شاعر آزادي خواه نيز هيچگاه سر به خواسته آنان فرود نميآورد، چون شبيه هيچ كدام از معلمان همزمان خود نبود، هميشه هم در حال اخراج!
بيكاري و بيپولي دوباره سراغ نيما ميآيد تا رنج شاعر را دو چندان كند! تا اينكه با بزرگان ادبي در سال ١٣١٩، همچون «صادق هدايت»، «عبدالحسين نوشين» و «محمدضيا هشترودي» به هيات تحريريه مجله موسيقي در ميآيد، تا فرصتي شود براي تامين معاش آن هم از راهي كه مورد علاقه اوست، در واقع خوردنِ نون نوشتن. از طرفي فرصت مناسبي نيز براي او به وجود ميآيد تا به صورت مرتب اشعار خود را در اين مجله به چاپ برساند. سالهايي كه اوج شكفتگي و خلاقيت شعر نيماست.
دهه ٢٠ آغاز ميشود؛ دههاي كه آغازش، شروع بيچارگي همه ايران است. سالهاي شروع جنگ جهاني دوم و رنجها و گرسنگيهاي ملت ايران. جرايد نيز از اين بدبختيها كنار نيستند. مجله موسيقي نيز مانند بسياري از مجلات و نشريات تعطيل ميشوند تا بهانهاي باشد براي بيكاري چند باره نيما يوشيج.
اپيزود پنجم؛ همهمه در خانه ووكس
شمعي رو ميز روشن است. كله كچل مازندرانيمرد؛ نور شمع را باز ميتاباند. شاعر آنچنان شعر «آي آدمها»يش را فرياد ميكند كه به قول آلاحمد هيچ معلوم نيست اين صداي به سر گرفته شده، از كجاي «نيما يوشيج» خارج ميشود!
اينجا خانه ووكس در آغازين روزهاي تابستان پر تب و تاب سال ١٣٢٥ است. جايي كه شمع روي پيشخوان؛ خبر از طلوع خورشيد نيما در تاريخ ادبيات ايران ميدهد. از طرفي مجلس مرثيهخواني در سوگ سنتهاي كهن و به بنبست خورده شعر كلاسيك پارسي است.
با بالا گرفتن صداي نيما، در تاريكي خانه ووكس اساتيد عروض و قافيه او را به سخره ميگيرند. نيما هيچ توجهي ندارد. صدايش را بالاتر ميبرد. گويي در كورسوي نور شمع، در آن تاريكي به دنبال كسي است كه در آب ميسپارد جان. او سنتهاي دست و پاگير شعر كلاسيك را ميبيند!
عدهاي ديگر به چيزهاي بهتري ميانديشند. آناني كه از قبل با اشعار و تفكر نيما آشنا شده بودند. مثلا چرا تا اين حد عناصر طبيعي در شعر شاعر نوگرا وجود دارد. حتما حضور مرغ آزاد دشت و فرزند طبيعت بودن، تاثير خود را در زندگي شاعر گذاشته است.
يا چرا اينچنين مظاهر وحشتآوري چون: سايه، شبح، غول، شيطان، اهرمن، ديو و غيره در شعرش بيداد ميكنند؛ مظاهري كه گويا از اضطراب و بيتابي نيما زاده شدهاند. اينان خيلي بهتر از اساتيد سبيل كلفتِ ادبيات كهن ميانديشند.
اما واقعيت اين است كه كارخانه ذهن شاعر مازني آنچنان پرتوليد و خلاق است كه نمادهاي بسياري را وارد شعر پارسي كرد مانند مرغ غم، ققنوس، مرغ آمين و امثالهم كه هر كدام ميشود سمبلي كه يادآور خود شاعر هستند.
همچنين قدرت نيما در استفاده از نمادها و سمبلها در جايي بود كه موجب ايجاد تعبير تازهاي از نمادها شد. براي مثال تا قبل از او «شب» تشبيه و استعارهاي بود از گيسوان يار اما نيما كاري كرد كه شب شود تعبيري از مظهر تاريكي و اوضاع ناخوش سياسي و اجتماعي.
اپيزود ششم؛ بيپدري سياست
يك سال از همهمههاي خانه ووكس ميگذرد. با فرا رسيدن سال ١٣٢٦، نيما وارد بازي عجيبي خواهد شد. او كه اكنون جزو شعراي استخواندار مملكت محسوب ميشود، جرايد بسياري منت ميكشند كه شعرهايش را چاپ كنند. از اين رو به هواي انتشار چندي از شعرهايش وارد همكاري با مجله «انديشه نو» ميشود؛ مجلهاي كه توسط «جلال آلاحمد و خليل ملكي» اداره و مستقيما طرفدار حزب توده محسوب ميشد.
اينگونه آرام آرام نيما خود را در دام فريبنده سياست بازيهاي آن زمان ديد. آرمانهاي به ظاهر قشنگي كه شاعر زاده يوش را نيز فريفت. آن همزماني كه حزب توده از بزرگترين منتقدان حاكميت بود.
اين روال براي مازندراني شاعر و همفكران سياسي او چند سال ادامه پيدا كرد تا همگان نيما را جزيي از تودهايها به شمار ميآوردند، بطوري كه پس از كودتاي ٢٨ مرداد ٣٢، جزو دستگيرشدگان سياسي آن سالها قرار گرفت.
روزهاي سختي كه بر شاعر گذشت، قابل وصف نيست، شايد بدتر از اين رنجها بر سرش ميآمد اما لطفي دوستانش در حقش كرده بودند و كاغذهاي پريشان شعر او را مخفي كردند تا مبادا شعرهاي نيما شود زبان سرخي كه سر سبزش را به باد دهد! بيچاره شاعر كه همواره فكر ميكند تمام دعواهاي دنيا بر سر شعرهاي اوست يا اينكه او ميتواند تمام دعواهاي دنيا را ختم كند!
اپيزود هفتم؛ گور پدرتان!
با گذر سالها و خوابيدن صداي جامعه روشنفكر، غائله نيز ختم شد، اما نه به خير. تنها خيري كه داشت، آزادي موقت اهل انديشه از حصار فيزيكي بود، اما حكومت ديكتاتور آنچنان چفت و بستي به فكرها زد كه نويسندگان و شعرا شده بودند يك زنداني سيار!
روزگاري نيما فرياد ميكشيد مايه اصلي شعرهاي من رنج است و براي رنج خودم و ديگران شعر ميگويم، اما كنون اين روزها را باور نميكرد. روزهايي كه دچار بيتفاوتي شده و در انزواي بيچون و چراي خود روزگار سپري ميكند. به هر تفكر چپ و چريكي پشت كرده و لعنت بر آنها ميكند!
«احسان طبري» را هم احمقي خطاب ميكند كه نه تنها در سياست، بلكه در زندگي هنري خويش نيز احمق بود! زخم طبري را آنچنان بر تن شاعرانه خود ميبيند كه از سر لج هم كه شده، به تفكران چپ ميگويد دروغگو! كساني كه با تفكراتشان دهها جوان كشته دادند و با آن ايدههاي خوش رنگ و لعاب خون بسياري بر گردنشان است. در اين سالها نيما ششمين دهه از زندگي خود را ميگذراند، آن هم با كلي تجربه تلخ!
اپيزود هشتم؛ بازي روزگار؛ چه بيچاره است انسان
اين اواخر قبل اينكه آخرين بازگشت او به يوش در ذهن نيما خطور كند، كمتر مينوشت و كمتر منتشر ميكرد، اين وضعيت از تنبلي نبود، بلكه شاعر براي انتشار اشعارش ديگر ذوقي نداشت. پيري و كهولت سن هم دليل ديگري شده بود بر اين كم نگاريها. سالهاست كه عينك بزرگ ته استكاني روي صورت گرد و ساده روستايي نيما به او دهن كجي ميكند. چشمهايش آنچنان كمسو شده كه عينكش با ريشخند به او ميگويد حالا بنويس! اينبار پيري نيما را از رو برده و اين بازي عجيب روزگار است كه دارد با انقلابگر شعر و ادبيات ايران ميكند.
نيما هم به روزگار تلخند ميزند و از هيچ كسي گلهاي ندارد. از يكجا به بعد، به تمام ملامت ديدنها عادت كرده. با همه نيز مهرباني ميكند، حتي با آناني كه او را به خطا در ورطه قضاوتهاي نا بجا كشيدند. حتي به عينك ملامتگر خويش!
عينك ته استكاني را به چشم كه ميگذارد، خسته از بازي روزگار شروع به نوشتن وصيتنامهاش ميكند، اكنون نيما بازي به دست گرفته! به عقبه عمر خويش مينگرد، چه عجيب آن را گذران كثيف مينامد. حال او روزگار را به بازي ميگيرد...
شروع ميكند به نگاشتن در همان قدم نخست اخطار ميدهد كه كسي حق دست زدن به آثارش را ندارد، الا «دكتر محمد معين». چه عجيب! محمد معين از جمله كساني بود كه سرسختانه با ذوق نيما مخالفت ميكرد. بازي شروع شد! نيما دكتر معين را تنها كسي ميداند كه لايق كنجكاوي در آثارش است و اين حق را از تمام كساني كه از راه نيما پيروي ميكردند، ميگيرد تا دستي در كار نيما نداشته باشند و آن را به مخالف خود ميسپارد. شايد مهمترين قسمت وصيتنامه نيما يوشيج همين بود. البته مهمتر، قسمت پايانياش كه با اين جمله وصيتنامه را به پايان رساند: «چه بيچاره است انسان...!»
شايد مهمترين دليل بيچارگي انسان همين باشد كه نيما در آخرين جمله از وصيتنامهاش گفته بود. هميني كه دكتر محمد معين پس از مرگ نيما، بسيار كوتاه عمر كرد و عملا نتوانست به وصيت پيرِ يوش رسيدگي كند. البته خود معين پيشتر گفته بود كه رعايت امانت نيما به درستي ممكن نيست، چراكه اغلب اشعار نيما با مداد و بيشتر بر پشت پاكتهاي سيگارش نگاشته ميشد! ديگر ارث نيما براي تمامي وارثان است، از هر نوع كه باشد، چه مخالف و چه موافق! پس نوعا بهره بردن از اين ارث بستگي به وارثان دارد، كه چگونه بهره ببرند. خود را فرزند لايق براي شاعرانگي نيمايي قرار دهند يا قرار است تن او را در گور بلرزانند!
اپيزود نهم؛ چه بر سرش آمد!
نيما حركتي را در شعر نوگرا آغاز كرد كه با گذشت چند دهه از آن، با وضعيت كنوني شعر گهگداري اين احساس ميرود كه شعر امروز توسط برخي از شاعرنماها به خصوص در دهه فعلي؛ دچار انحرافاتي شده است. شاعركهاي جواني كه با خود ميانديشند با لت و پار كردن مصرعهاي شعر پارسي و با توهم اينكه شعرشان هرچه گنگتر و فارغ از معني باشد؛ شعرتر است! و به هر ميزان كه خلاصه بنويسند و خلاص از محتوا باشند حتما يك مينيمالِ شاهكار آفريدهاند!
اينان به خصوص در امروزِ روز چنان بلايي به سر نيما آوردهاند؛ كه هراس آن ميرود روزي هيچ نشاني از حركت عظيم نيما در شعر پارسي نماند و شايد روزي، آنان انقلاب نيما را طوري به بيراهه بزرگي بكشانند، كه فردا روز نه از تاك نشاني بماند نه از تاك نشان! خوشا به حال نيما كه امروز نيست تا از دست اين شاعركها دق مرگ شود! به خصوص آناني كه توهم پسانوگرايي برشان داشته و به خيال خود دارند شاخ غول ميشكنند در حالي كه اين شاخ؛ شاخههاي پر بار درختِ شعر و ادب پارسي است...
خود نيما شايد ميدانست كه شايد دههها پس از او چه انحرافي به وجود خواهد آمد كه خود آمد و نوشت كه: «بينظمي هم بايد نظمي داشته باشد. آزادي در شعر، آزادي از قيود بيلزوم و بيفايده قديم است در ميان قيودي كه بسيار بسيار هم فايده دارند.» خب ببينيد آغازگر اين حركت نظرش اين بود اما برخي امروز با خود ميانديشند كه هر چه با پز و ادا شعر بگويند، همانقدر شعرتر گفتهاند، همينان هستند كه موجب دلزدگي مخاطب از شعر امروز شده و خريد كتاب شعر به نازلترين سطح ممكن رسيده است.
در اين حال هنوز هم كه هنوز است دفاتر شعري شاملو، منزوي، نيما، فروغ و امثالهم جزو دفاتر شعري پر فروش بعد از گذشت دههها پس از انتشار نسخههاي اوليه آنهاست. مسالهاي كه نشانگر به بنبست خوردن شاعرنماهاي امروزي است! گاهي به اين ميانديشم، بزرگاني چون «هـ.ا. سايه»، «شمسلنگرودي»، «رضا براهني» و غيره چه عذابي ميكشند كه در اين دوره بد تاريخي به لحاظ شعري گير افتادهاند!
اپيزود آخر؛ پايان سفر
سفر نيما به يوش، به پايان رسيده. پيرمرد لجوج كه گوشش بدهكار اطرافيان نبود و ميگفتند بس است پيرمرد، زمستان سختي است، از خر شيطان بيا پايين! او پايين نيامد تا كوتاه نيامده باشد. پيرمرد اكنون در سرماي سخت دي ماهِ سال ١٣٣٨ مازندران ذاتالريه كرده. حالش وخيم است و دوباره راه تهران را بايد در پيش بگيرد تا در بالين طبيب معالجه شود. نيما ميل بازگشت ندارد، او به خوبي بوي مرگ را استشمام ميكند و قصد دارد در ديار خود، در خانه پدري خود جان دهد. اما به زور هم كه شده، پيرمرد ناتوان را به تهران بازميگردانند. در همان نگاهش تسليم بود.
آخرين شعرش را در حالي كه سرش در آغوش عاليه بود شفاهي دم گوشش زمزمه ميكند. توان نوشتنش نيست اما كسي چه ميداند شايد اين شعر آخر پيشكشي نيما به همان معشوقه، همان مرغ آزاد دشت باشد!
صداي نيما وقتي سرش بر روي سينه عاليه بود؛ خاموش شد و ناگهان صداي عاليه برخاست: اي واي نيمام از دست رفت... .
نظر کاربران
عالی بود