دو ماه دیگر تاب آورده بود ۹۰ سالش تمام می شد. این شاید عدد بزرگی باشد؛ اما نه برای کسی که چشم و زبان رویدادهای تاریخی نزدیک به یک قرن بود و تا پایان عمرش به سیاست ورزی اصلاحگرایانه و اخلاقمدار پایبند ماند.
هفته نامه صدا - زینب صفوی: دو ماه دیگر تاب آورده بود ۹۰ سالش تمام می شد. این شاید عدد بزرگی باشد؛ اما نه برای کسی که چشم و زبان رویدادهای تاریخی نزدیک به یک قرن بود و تا پایان عمرش به سیاست ورزی اصلاحگرایانه و اخلاقمدار پایبند ماند. حالا هم کم یا بیش فرقی نمی کند؛ حسین شاه حسینی از آخرین همراهان جبهه ملی سوم دی ماه ۹۶ از دنیا رفت. برای خیلی از روزنامه نگارانی که مقابل او نشسته و خاطراتش را گوش داده بودند تجربه حافظه درخشان شاه حسینی برای روایت مهم ترین برهه تاریخی ایران معاصر، چشمان محجوب و مهربان و دستان بخشنده او وقتی که آنها را با میوه هایی از باغ خودش بدرقه می کرد تجربه مشترکی بوده است.
پیرمرد روزهای سخت در زندگی کم ندیده بود. تا همین اواخر هم با شنیدن نام فروهرها چشمانش پر از اشک می شد. خودش گفته بود که «بدترین اتفاق همه این سال ها مرگ داریوش و پروانه فروهر بود» و آن را این طور روایت کره بود: «وقتی رسیدم به خانه داریوش دیدم که روی صندلی افتاده، دستش آویزان است و یک کارد هم در سینه اش فرو رفته و خون ریخته است. مامورین می خواستند مرا بیرون کنند که گفتم من و کیل و وصی اش هستم و زدم تخته سینه یکی شان و رفتم طبقه بالا و دیدم پروانه غرق خون روی زمین افتاده. روتختی را برداشتم و کشیدم رویش. نتوانستم تحمل کنم. تا یک ماه از منظره کشته شدن آنها ذهنم به هم ریخته بود...» (شماره ۳۴ اندیشه پویا)
دهم خردادماه سال 90 هم برایش آسان نگذشته بود. روزی که سحابی ها عزادار بودند و شاه حسینی عصازنان و «عزت عزت» گویان آنچنان با ناله و اندوه خودش را به پیکر بیجان عزت الله سحابی رسانده بود که اشک از چشمان همه آنها که صحنه را دیده بودند و از جمله هاله سحابی که صبورانه برای پدرش عزاداری می کرد، درآورده بود. شاه حسینی در همه این سال ها از دست دادن یک به یک اعضای خانواده بزرگ خودش را می دید و مانده بود تا وصی آنها باشد. وصایایی که گاهی کاری از دستش برای انجام آنها بر نمی آمد. مثل آنچه یدالله سحابی از او خواسته بود: «شاه حسینی محتمل است من زودتر از تو بمیرم اگر زنده بودی کوشش کن به هر شکل می توانی دکتر مصدق را به ابن بابویه منتقل کنی» دکتر مصدق وصیت کرده بود او را در گورستان ابن بابویه و در کنار شهدای 30 تیر دفن کنند اما این وصیت نه در آن زمان مجال عملی شدن پیدا کرد و نه بعدها امثال شاه حسینی توانستند آن را برآورده کنند.
حسین شاه حسینی خیلی زود زندگی سیاسی اش را شروع کرد. جز این هم انتظاری نبود. او در دوره دبیرستان شاگرد معلمان سیاسی ای همچون محمد نخشب بود. همان ایام هم به خاطر فعالیت های سیاسی از دبیرستان های علمیه و دارالفنون اخراج شد و به هنرستان رفت. بعد هم در هنرسرای عالی در رشته شیمی مشغول به تحصیل شد. اما درسش ناتمام ماند. ماجرا از این قرار بود که او بعد از کودتای 28 مرداد در جلسات کمیته دانشگاهی نهضت مقاومت ملی شرکت می کرد. همان جلساتی که احمد سلامتیان و قنادیان هم در آن حضور داشتند و بعدتر عباس شیبانی، حسن حبیبی و بنی صدر هم به آن اضافه شدند. شاه حسینی جزو دانشجویان تظاهرات کننده در 16 آذر 32 و عضو کمیته مرکزی هماهنگ کننده آن حرکت بود. به همین دلیل هم بازداشت و زندانی شد.
اما بعد از آزادی اش از زندان، وقتی خواست بر سر درس و دانشگاه برگردد هنرسرای عالی تعطیل شده و به دانشکده علوم دانشگاه تهران منتقل شده بود. همان موقع از کسانی که حاضر بودند آزمونی برای ورود به دانشگاه تهران گرفته بودند اما شاه حسینی که در زندان بود فرصت را از دست داده بود و همین شد که دیگر نتوانست درسش را ادامه دهد. شاه حسینی خانواده مذهبی داشت و خودش هم از مذهبی ترین چهره های جبهه ملی بود: «خانواده ما مذهبی بود، پدرم هم تحصیلات قدیمه داشت، هم به مسائل جدید آشنایی داشت و کتاب های مذهبی نوشته بود، کتاب معروفش «ارغام الشیطان» علیه فرقه بهاییت بود. ایشان بدوا تحصیلات حوزوی داشت، در مدرسه مروی از شاگردهای مرحوم آشتیانی بود ولی پس از آن تغییر لباس داد، گرچه همچنان در دروس علمای روحانی شرکت می کرد.
علاقه پدرم به مسائل سیاسی ریشه در مبارزات مرحوم مدرس داشت، چون مدرس وقتی به تهران آمد در منطقه سرچشمه پشت مدرسه سپهسالار یا کوچه میرزا محمود وزیر سکونت پیدا کرد، جلساتی هم با شرکت آقایانی که با مسائل مذهبی آشنایی داشتند در منزل خود تشکیل می داد و این جاذبه به تدریج در پدرم ایجاد شد که جزو دوستان نزدیک و ارادتمندان مرحوم مدرس قرار بگیرد. ... ایشان سلسله مقالاتی هم در تایید مدرس و حمله به رضاشاه در روزنامه «ستاره» نوشت که مدیرش احمد ملکی بود.» (گفت و گوی شاه حسینی با سایت تاریخ ایرانی) پدر شاه حسینی بعد از شهریور 1320 بیشتر با آیت الله کاشانی در ارتباط بود و همین ارتباطات دستمایه روابط بعدی شاه حسینی با کاشانی و مصدق شد:
«پدرم چون مرحوم کاشانی را به عنوان وصی خود بعد از فوت انتخاب کرده بود، به دلیل مسائل مادی مربوط به زندگی خانوادگی و عواطف پدرم، خدمت آیت الله کاشانی می رسیدیم. در مبارزاتی که کاشانی علیه هژیر و ساعد شروع کرد، من هم در کنار طرفداران کاشانی بودم گرچه هنوز سازمان سیاسی منسجمی وجود نداشت. راه و روش پدرم را ادامه دادم و مبارزه می کردم». (همان) اما شاه حسینی راهش را خیلی زود از کاشانی و حامیانش در «مجمع مسلمانان مجاهد» جدا کرد و از سمپات های «حزب زحمتکشان ملت ایران» شد. خودش اینطور روایت کرده بود:
«عضو مجمع مسلمانان مجاهد نبودم ولی در کنار آیت الله کاشانی بودم و تا هنگام بازگشت دکتر مصدق از دادگاه لاهه با ایشان همکاری می کردم؛ تا آن موقع در نهضت ملی ایران، هم از مصدق و هم از کاشانی به شدیدترین نحو با پشتیبانی و پیشینه ای که در کار سیاسی داشتم و همچنین پیشینه ای که از طریق پدرم داشتم، همکاری می کردم و با همه سازمان هایی که با حرکت ملی شدن صنعت نفت همکاری می کردند، مستقیما در ارتباط بودم. حس کردم به تدریج زمینه ای ایجاد می شود که آیت الله کاشانی را رو به روی دکتر مصدق قرار دهند، من هم از همان موقع در کنار نیروهای طرفدار دکتر مصدق قرار گرفتم و از سمپات های حزب زحمتکشان بودم و بعد که در حزب زحمتکشان، انشعاب ایجاد شد و یک عده رفتند به سوی آقای خلیل ملکی و نیروی سوم شکل گرفت، من هم از حزب زحمتکشان کناره گیری کردم ولی عضو نیروی سوم نشدم و با وجود این با هر دوی این جمعیت هایی که در ارتباط با نهضت ملی بودند، همکاری می کردم». (همان)
شاه حسینی روایتی هم از روز ۲۸ مرداد و اتفاقات آن روز دارد: «ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح خیابان ها شلوغ بود، حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ که به خانه کریم آبادی مدیر روزنامه اصناف در خیابان سرچشمه رسیدم. دیدم چند نفر از انتهای خیابان سیروس با دوچرخه می آیند و شعارهایی که می دادند در بدو امر «درود بر مصدق» بود، ولی به تدریج شعارهای دیگری مطرح می کردند که رسید به شعار «مرگ بر مصدق»، آرام آرام مثل اینکه یک برنامه تنظیم شده است از طرف توپخانه افراد دیگری آمدند که اصلا شناخته شده نبودند، نه می توانیم بگوییم کاسب بودند، نه اداری، به هر حال همین طور راه افتادند و این شعارها را می دادند.
از طرف خیابان ری هم یک دسته ای آمدند سمت سرچشمه و این ها مشترکا شروع کردند به سردادن شعار «مرگ بر مصدق» و به طرف میدان بهارستان رفتند و از آنجا به بعد با چوب و چماق به مغازه ها حمله کردند. دیگر ساعت تقریبا یک بعد از ظهر شده بود...» شاه حسینی عصر روز ۲۹ مرداد به منزل حاج رضا زنجانی رفته بود: «آقای زنجانی پسرش را فرستاد سه، چهار تا کاغذ بزرگ بیاورد، گفت روی کاغذ بنویسید «نهضت ادامه دارد» همین، گفت این را بنویسید و کاغذ را هم لوله کنید. من و ایشان و آقای رادنیا شروع کردیم به نوشتن و کاغذها را لوله کردیم. تقریبا ساعت ۸:۳۰ شب بود، حکومت نظامی هم از ساعت ۱۱ شب شروع می شد.
روی تعداد زیادی از کاغذها همین عبارت «نهضت ادامه دارد» را نوشتیم که آقای زنجانی مقداری از آنها را در یک جعبه کفش ریخت و آن را به آقای رادنیا داد و گفت این را در دستت بگیر، 10 تا هم به من داد و گفت این هم در دست شما باشد. ایشان عمامه اش را روی سرش گذاشت و خیلی شق و برشته عصایش را هم در دستش گرفت، عبایش را هم روی کولش انداخت، از خانه بیرون آمدیم و در خیابان فرهنگ راه افتادیم. حاج رضا زنجانی در ابتدا تعدادی از این کاغذها را روی عمامه اش گذاشت و جلوتر از ما راه می رفت، نزدیک هر خانه ای می رسید که درش باز بود یا پنجره ای به بیرون داشت، از عمامه اش یک کاغذ در می آورد و داخل خانه می انداخت.» او بعد از کودتای 28 مرداد با همراهی آیت الله زنجانی، محمد نخشب و ابراهیم کریم آبادی از موسسان اولیه نهضت مقاومت ملی بود.
بعد از کودتا هم دو بار موفق شد با مصدق در همان قلعه احمدآباد که بعدها از اعضای هیات امنایش شد دیدار کند. خودش آن را این گونه روایت کرده بود: «قبل از کنگره جبهه ملی که دکتر مصدق فقط می توانست از قلعه احمدآباد خارج شود و در باغ انگوری قدم بزند، آقای زنجانی به مصدق نامه ای نوشت و به من گفت در کنار قلعه احمدآباد مزرعه ای هست متعلق به آقایی به نام کاشانی، بروید آنجا و نامه را بدهید و پاسخ را دریافت کنید و برگردید. من رفتم و دو روز در مزرعه آقای کاشانی ماندم که مجاور املاک آقای دکتر مصدق بود. وقتی آنجا رسیدم، آقای کاشانی ساعت 8:05 صبح گفت برویم دیدن آقای مصدق. انتخاب باغ آقای کاشانی باغ انگوری بود که مصدق آنجا قدم می زد. وسط باغ ایستادیم که آقای مصدق از در بالای باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم.
سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتی گرفت، گفت شما تا کی هستید؟ گفتم تا فردا هستم. گفت فردا همین ساعت همین جا بیایید. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفی که به من زد، این بود که شما هم در این جبهه (ملی) هستید؟ گفتم بله افتخار دارم. پرسید شما در تهران هستید؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاه حسینی هستم. دیگر چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. نامه را گرفتم و آوردم و به آقای زنجانی تحویل دادم؛ البته نه می دانستم محتوای این نامه ها چیست و نه درصدد بودم اطلاع داشته باشم. این موضوع دو بار در مدت یک ماه و نیم اتفاق افتاد و باز به همان باغ رفتم و دیگر هم خدمت ایشان نرسیدم». (همان)
آشنایی شاه حسینی با چهره هایی همچون آیت الله طالقانی، کریم سنجابی، ادیب برومند و مهدی بازرگان در دوران فعالیت جبهه ملی دوم و بعد از آن در جریان مبارزات انقلابی باعث شد تا بعد از انقلاب، در دولت موقت، به عنوان معاون نخست وزیر و رییس سازمان تربیت دنی و کمیته ملی المپیک مشغول به کار شود. شاه حسینی که از اعضای کمیته استقبال از امام خمینی بود بعد از ورود امام به ایران در مدرسه علوی در جمع کسانی فعالیت می کرد که مشغول فهرست کردن اموال خاندان پهلوی بودند. شاه حسینی در آخرین روز فعالیتش در این کمیته، برای بررسی اموال کاخ شمس پهلوی به کرج رفته بود که هاشم صباغیان مسئول دفتر وقت مهندس بازرگان با او تماس گرفت: «هاشم صباغیان زنگ زد گفت بیا نخست وزیری.
بازرگان به من گفت از اول دنبال ورزشکاران بودی بیا بشو مسئول ورزش.» اشاره بازرگان به سابقه ورزشی شاه حسینی بود. او مدیر اداری باشگاه بوستان ورزش و کاپیتان تیم راگبی بود و همان طور که انتظار می رفت فعالیت های ورزشی اش جدا از فعالیت های سیاسی اش نمی توانست باشد. در دوره ای که توده ای تلاش می کردند چهره های ورزشی را جذب خود کنند، او به مرحوم تختی نزدیک شد و کم کم از نزدیک ترین دوستان تختی شد و همین رابطه هم تختی را به کنگره جبهه ملی کشانده بود. این فعالیت ها باعث منع ورودش به اماکن ورزشی در رژیم گذشته بده بود. هر چه بود شاه حسینی فردای آن روز به سازمان تربیت بدنی در پارک شهر رفت: «هیچکس مرا نشناخت. چند سالی هم بود که منع ورود به امکان ورزشی داشتم. اما ابلاغ نخست وزیر در جیبم بود.»
در دوره فعالیت شاه حسینی بود که تیم تاج به تیم «استقلال» تغییر نام داد و ورزشگاه آریامهر به ورزشگاه آزادی و ورزشگاه فرح به ورزشگاه تختی تبدیل شدند. مسابقات کشی جام آریامهر هم به ابتکار او جام تختی نام گرفت. ریاست او بر سازمان تربیت بدنی البته تا زمان نخست وزیر شهید رجایی بیشتر دوام نیاورد. خودش گفته بود: «رجایی واقعا من را دوست داشت و دلش نمی خواست بروم اما نمی توانست در برابر مخالفان مقاومت کند. ما رفتیم و مصطفی داودی مسئول شد. همچنان در کمیته المپیک بودم و بعد رفتم.» بعد از این دیگر از او کمتر نامی شنیده می شد. خودش را در باغی که در کرج داشت مشغول کرده بود و با فروش میوه های همان باغ امورش را می گذراند. همان باغی که پایش در ماجرای قهر معروف آیت الله طالقانی به میان کشیده شد:
«پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب آقای طالقانی پیغام داد و سراغ جای خلوت و ساکتی را از من گرفت که چند روزی تنها در آنجا بنشیند و با هیچ کس ملاقات نکند. فردا صبح پس از نماز بامداد به حضور آقای طالقانی رفتم و به اشاره ایشان رهسپار استادیوم آزادی شدم و پس از آماده کردن ساختمان کنار دریاچه و تهیه وسایلی مانند پتو، چراغ خوراک پزی و... از اردوی قهرمانی، آقای طالقانی در همان جا مأوا گرفت. حدود ۱۵ روز پس از این ماجرا، این بار آقای طالقانی به خاطر ماجرایی که برای پسرش پیش آمده بود، می خواست چند روزی از تهران به دور باشد. به خود می گفتم: دوباره گرفتار شدم. پس از ۴۸ ساعت آقای طالقانی گفت: از اینجا خسته شدم، برویم به باغت در کرج. دو روزی که مرحوم طالقانی در باغ من بود، برای من بسیار خوشایند و دلپذیر بود که ادامه نیافت. بعد از من پرسید جای دیگری داری؟ گفتم: بله، در جاده چالوس حدود پورکان».
شاه حسینی تا سال ۹۴ نایب رییس شورای مرکزی جبهه ملی به ریاست ادیب برومند بود و تا پایان عمرش عضو هیئت رهبری جبهه ملی باقی ماند.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر