آل پاچینو؛ پدرخوانده ای که با صورت زخمی جاودانه شد
”این پسره؟ همون کوتوله ی ریزه میزه؟ نه! نه! به هیچ وجه. اینو از من داشته باش، مگه از روی جنازه ی من رد بشی که این بچه رو توی این فیلم لعنتی بازی بدی”.
ایوانز برای نقش مایکل کسان دیگری را در نظر گرفته است: رابرت ردفورد یا شاید هم وارن بیتی، نه این ایتالیایی ژولیده که از نظر او تنها در فیلم های درام مواد مخدر در نقش یک معتاد به هروئین مفلوک بازی کرده است. او می دانست که دارد در تمامی جبهه ها نبردهایش را می بازد اما خیال نداشت دست از مایکل بکشد. این آخرین باری بود که وی می توانست اسم این پسرک، پاچینو را بشنود. به هیچ وجه نمی خواست دیگر اسمی از او برده شود.
اما مشخص شد که رابرت ایوانز در مورد بسیاری از چیزها اشتباه کرده بود.
وقتی که پاچینو تنها ۴ سال سن داشت، رُز، مادرش، به او لقب «بازیگر» (The Actor) داد. عصرها که از سینما به آپارتمان کوچکش در برانکس جنوبی بازمی گشتند که وی در آن جان نقش راهنمای نشستن تماشاگران را ایفا می کرد، بازسازی های پسرش از شخصیت هایی که دیده بود را تماشا می کرد و می خندید، همان شخصیت هایی که پاچینوی جوان در حال چرت زدن در سینما دیده بود.پدرش، سالواتوره، سنگتراشی سختکوش، تنها ۱۸ سال سن داشت که "سانی" (در کودکی دوستان پاچینو او را سانی صدا می کردند) بدنیا آمد و در اواخر بهار سال ۱۹۴۰ و تنها در سن ۲۰ سالگی و کمتر از دو سال پس از تولد فرزندش آن ها را ترک کرد. ُز زنی عصبی و خجالتی که بعدها آل پاچینو او را یکی از شخصیت های نمایشنامه ای از تنسی ویلیامز توصیف می کرد به بزرگ کردن تنها فرزندش همت گماشت.
جای پدر را پدربزرگش، جرارد گرفت که از اولین سیسیلی هایی بود که در ابتدای قرن بیستم میلادی به آمریکا مهاجرت کرده و توانست خود را به عنوان یک نجار ماهر جا بیندازد. این دو به پشت بام آپارتمان اجاره ایشان می رفتند و جرارد در حالی که پیپش را دود می کرد از روزگار گذشته برای سانی می گفت، از تلاشش برای پیدا کردن راه و موفقیت در دنیای جدید.
در مدرسه وی شاگردی نسبتاً شیطان و دردسرساز بود اما همیشه رویای بازیگری را در سر داشت. مارلون براندو و سپس جیمز دین به الگوهای او در بازیگری تبدیل شده بودند. بازی های قدرتمندانه ی این دو در سبکی جادویی با عنوان «متد اکتینگ» او را مسحور خود کرده بود. درس خواندن در دبیرستانی در منهتن در رشته ی هنرهای نمایشی موفقیتی برای وی در پی نداشت و خود پاچینو علت آن را طبیعت «کودن» خود در حفظ کردن مطالب و درس خواندن عنوان کرد. " تنها چیزی که از استانیسلاوسکی می دانستم، او یک روسی است. من هم اهل برانکس هستم".
اما علاقه ی آل به بازیگری همچنان در او موج می زد. او در این باره گفته است:" وقتی بازی می کنم می توانم با کسی حرف بزنم، صحبت کنم، چیزی برای گفتن دارم. شبیه جادوگری است". شغل های عجیبی را تجربه کرد: فروشندگی در یک داروخانه، مامور جمع آوری زباله، راهنمای سینما و مدیر یک ساختمان که یک بار عمداً فیوزهای برق را خاموش کرده تا دختر دوست داشتنی و جذاب مورد علاقه اش از او کمک بخواهد که البته نقشه ی خوبی نبود و نتیجه ی دلخواهی در بر نداشت.
نتیجه ی کار بازی در فیلم «وحشت در نیدل پارک» (The Panic In Needle Park) در سال ۱۹۷۱، با داستانی دردآور و رقت انگیز در مورد یک جوان معتاد به هروئین که البته رابرت ایوانز اصلاً علاقه ی به آن نداشت. این فیلم که امروزه یکی از شاهکارهای سینما انگاشته می شود نوعی صداقت خاص و وجدان اجتماعی را در خود نشان می داد که توسط یک کمپانی فیلم سازی مستقل ساخته شده و در آن برهه ی زمانی افراد بسیاری را جذب کرد. بدین ترتیب پاچینوی ریز جثه اولین گام را محکم برداشت و نقشی که بازی کرد همه را متقاعد نمود که بازیگری خلاق ظهور کرده است. یکی از منتقدان مشهور بریتانیایی آن دوران به نام دیلیس پاول در مورد بازی پاچینو در این نقش چنین گفت:" اصلاً به نظر نمی رسد که او دارد بازی می کند. کاملاً واقعی بنظر می رسد".
فیلم برداری فیلم «پدر خوانده» نیز برای خودش داستان ها داشت، اما مسیر لرزان و پرپیچ و خم تولید و کابوس وار ساخت آن تا زمان اکران فیلم در سال ۱۹۷۲ به خوبی پنهان نگه داشته شد.
پاچینو در این باره می گوید:" در هنگام فیلم برداری، من واقعاً حس می کردم که غیر از کاپولا کسی مرا نمی خواهد".دیان کیتون، همبازی او در این فیلم، که بعدها با پاچینو رابطه های پر فراز و نشیبی داشت نیز این موضوع را تایید کرده و می گوید: "ما در هنگام فیلم برداری مانند زوجی عجیب و غریب بودیم". پاچینو در طول فیلم برداری برای این که دیگر عوامل از او خوششان بیاید خود شیرینی نمی کرد و بین برداشت ها به صدای استراوینسکی گوش می داد و بدین ترتیب از دیگر عوامل فاصله می گرفت.
طبیعت خجالتی او دلیل این ماجرا نبود بلکه او داشت تکنیکی خاص را دنبال می کرد که باعث می شد وی رفته رفته در نقش هایش محو شود، مانند تقلید تیک های فیزیکی و عصبی شخصیت داستانی فیلم که رفته رفته او را به درون خود می کشید. برای بازیگری که بعدها به بالا بردن بیش از حد مقدار حس دراماتیک نقش هایش متهم می شد، بازی او در فیلم «پدر خوانده» شاهکاری از نقش آفرینی کنترل شده و دوست داشتنی با گام هایی سنجیده بود.
وقتی که برای اولین بار با شخصیت مایکل در یک عروسی خانوادگی با صورتی بی احساس مواجه شدیم، که در یونیفورم نظامی اش بسیار موقر به نظر می رسید، وی غریبه ای بود که با تجارت خونین خانواده اش هیچ سنخیتی نداشت به نحوی که اگر نمی دانستید او یک کورلئونه ی واقعی با خون کورلئونه ای است باور نمی کردید که وی بتواند از بازی در این نقش لذت برد و موفق شود.
ظرافت و ریزبینی او در نقش آفرینی اش در این فیلم تا زمان اکران فیلم ناشناخته و نامأنوس باقی ماند و وقتی فیلم اکران شد بسیاری از منتقدان آن را جادویی ترین نقش آفرینی دوران نامیدند. شاید این موفقیت برای یک بازیگر تازه بدوران رسیده ی الکلی بزرگ و غیرقابل تصور بود، شیطانی که پیاله را از خود دور نمی کرد.
اولین رابطه ی عاطفی طولانی مدت او با بازیگری به نام جیل کیلیبورگ بود که مدت زیادی را در مشروب فروشی ها می گذراندند اما در نهایت در اواخر دهه ی ۱۹۷۰ وی به این نتیجه رسید که این همه مستی برای وی خوب نیست و دست از این عادت ناخوشایندش برداشت. اگر چه فرانسیس فورد کاپولا اولین پدرخوانده ی سینمایی پاچینو بود اما او در ادامه دو پدر خوانده ی مهربان دیگر نیز پیدا کرد: سیدنی لومت و برایان دی پالما، کارگردانانی که تمام مهارت و خلاقیت مثال زدنی او را برای بازی در یک نقش از این بازیگر ساده بیرون کشیدند. لومت در فیلم های «سرپیکو» (Serpico) و «بعد ازظهر سگی» (Dog Day Afternoon) به ترتیب در سال های ۱۹۷۳ و ۱۹۷۵ چنان بازی از پاچینو گرفت که راه رفتن روی طنابی بین شور و احساس از یک طرف و زیاده روی از طرف دیگر بود.
بازی احساساتی، انفجاری، خیره کننده و البته کمی اغراق آمیز او در نقش تونی مونتانا در فیلم «صورت زخمی» (Scarface) در سال ۱۹۸۳ بار دیگر توان بازیگری او را به رخ کشید. اما این فیلم او را از دنیایی که وی به آن عادت داشت و نقش هایی ظریف و سرد را بازی می کرد دور کرده و به سمت یک نقش هیستریک کلیشه ای سوق می داد. شاید به همین دلیل بود که به غیر از فیلم «صورت زخمی» سال های دهه ی ۱۹۸۰ برای وی خوشایند و موفقیت آمیز نبود.
بعد از شکست تجاری فیلم های «گشت زنی» (Cruising) در سال ۱۹۸۰ به کارگردانی ویلیام فردکین که در مورد یک قاتل سریالی همجنس باز درک نشده بود و البته مورد انتقاد تمامی منتقدان قرار گرفت و فیلم بدنام «انقلاب» (Revolution) به کارگردانی هیو هادسون که باعث ورشکستگی یک کمپانی فیلم سازی بریتانیایی شد، پاچینو تصمیم به کناره گیری از دنیای سینما کرد و بار دیگر به تئاتر بازگشت.
پاچینویی که بازگشت کمی بی سر و صداتر و آرام تر از قبل بود و انتخاب اول او نیز در دنیای کمدی شکل گرفت. با بازی در نقش آلفونس "بیگ بوی" کاپریس با بازی بی نقش و شرورانه ی خود در سال ۱۹۹۰ در فیلم «دیک تریسی» (Dick Tracy) بار دیگر خود را به هالیوود ثابت کرد و اولین اسکار خود را برای بازی در نقش یک کهنه سرباز کور عصبانی و بددهن در فیلم «بوی خوش زن» (Scent Of A Woman) در سال ۱۹۹۲ بدست آورد. کسانی که بازی او را در این فیلم دیده اند به سختی می توانند باور کنند که پاچینو کور نیست.
در سال ۱۹۹۵ بازی در نقش یک کارآگاه تند مزاج و رام نشدنی به نام وینسنت هانا در فیلم «مخمصه» (Heat) به کارگردانی آنتونی مان که یک بازی موش و گربه ی خطرناک را با یک گروه سارق بیرحم به رهبری یک مرد خونسرد و بی احساس با بازی رابرت دنیرو آغاز می کند بار دیگر او را از نقش یک بازیگر آرام و کم رو خارج کرد. بازی او در فیلم تحسین شده اما شکست تجاری خورده ی «نفوذی» (The Insider) به کارگردانی مایکل مان در سال ۱۹۹۹ در مورد قاچاق دخانیات هنرمندی او را بیش از پیش به تصویر کشید.
با شروع قرن بیستم دیگر جا برای بازیگرانی مانند پاچینو و رابرت دنیرو که با روش متد اکتینگ خود هنر بازیگری را آموزش می دادند تنگ شده بود. دیگر دنیای فیلم های مارول و بازیگران جوان و خوش چهره بود و کشوری برای پیرمردها در دنیای هالیوود وجود نداشت. اما بدون شک پاچینو یکی از بزرگ ترین، دوست داشتنی ترین و نابغه ترین بازیگران تاریخ سینماست که مانند جیمز دین، مارلون براندو و رابرت دنیرو سال های سال طول خواهد کشید که کسی مانند او را بر پرده ی سینما ببینیم.
نظر کاربران
شاهکار بازیگری در تمامی ادوار تاریخ
رو دستش کمتر کسی خواهد آمد....
توصیف عالی بود.
بازیگر فوق العاده ایه
خیلی زیبا و دلنشین به قلم اومده و من رو برد به تماشای فیلم دیده نشده زندگی آل پاچینو.احسنت