محمدرضا باهنر؛ مهندس لابيگری و مرد رايزنیهای سياسی
محمدرضا باهنر از جمله چهرههايي به شمار ميآيد كه به سياستبازي و لابيگري معروف است. مردي كه هميشه از تندبادها دوري جسته، به آرامي سخن ميگويد، به آرامي ميخندد و حتي واكنشهايش هم آرام است.
محمدرضا باهنر از جمله چهرههايي به شمار ميآيد كه به سياستبازي و لابيگري معروف است. اين سياست و زيركي از كودكي همراهتان بوده است؟
راستش نخستين رفتار سياسيام در دانشگاه بود. سال ٥٠، دانشگاه علم و صنعت در رشته معماري قبول شدم. اول كار كه وارد شديم با عدهاي از دانشجوهاي دانشگاههاي تهران قراري گذاشتيم؛ اواخر اسفند همان سال به بازار بزرگ تهران رفتيم و قرار گذاشتيم كه تظاهرات به راه بيندازيم. البته اين قرار، حركت خيلي خطرناكي بود چون رژيم شاه آن موقعها در برابر چنين حركتهايي به هيچوجه كوتاه نميآمد و خيلي خشن برخورد ميكرد. آنجا در فرصتي مناسب در مركز بازار تظاهرات را شروع كرديم و شعارهاي مرگ بر شاه و درود بر خميني سر ميداديم. آن موقع هنوز به آيتالله خميني، امام نميگفتند. ١٠ دقيقهاي كه شعار داديم، نيروهاي ساواك و پليس محاصرهمان كردند.
دستگير شديد؟
بله؛ تعدادي فرار كردند ولي امثال من چون تازه به تهران آمده بودند خيلي سوراخ سنبههاي بازار را بلد نبودند و چند نفري دستگير شدند كه من هم جزوشان بودم. چهار، پنج ماهي زندان بودم در كميته مشترك ساواك و شهرباني كه الان هم به عنوان موزه كميته مشترك روبهروي وزارت خارجه تهران واقع شده است و ملت ميروند بازديد ميكنند.
مدتي آنجا بودم و بعد به زندان اوين منتقل و بعد هم در دادگاه نظامي محاكمه شدم. البته در اين چند ماهي كه در زندان بودم، فشارهاي جسمي و روحي و شكنجه و كتك زدن و اينها خيلي زياد بود؛ دنبال اين بودند كه ما سازماندهندگان اين تظاهرات را لو بدهيم كه خوشبختانه موفق نشدند.
غير از جمع دانشجويان، گروه يا افراد ديگري هم در آن تظاهرات نقش داشتند؟ يعني به تشكيلاتي وابسته نبوديد؟
نه، خودمان بوديم فقط. بيشترشان از دانشجوهاي فعال دانشگاهها بودند. البته من تازهوارد بودم و من را خيلي در اين قضيه نميشناختند ولي خب نيروهاي ديگر مثل بچههاي سال بالاتري را بيشتر تحت نظر داشتند. بعدها شنيدم يكي، دو نفرشان در درگيري خيابان كشته شدند؛ در واقع شهيد شدند. بعد از انقلاب، از آن جمع حدودا ٥٠ نفره كه در بازار جمع شدند و بناي تظاهرات را گذاشتند، ١٠ نفرشان در درگيريهاي مختلف شهيد شدند، عدهاي هم دستگير و بعدا محكوم به اعدام شدند. خلاصه اينكه، دو ترم از درس و دانشگاه بازمانديم. بعد تصميم گرفتيم دوباره به درس و مشق بچسبيم و دانشگاه را تمام كنيم.
آقاي باهنر! از آرزوهاي كودكي چيزي خاطرتان هست؟
شايد اگر برايتان تعريف كنم، خندهتان بگيرد. من دبيرستاني بودم و نيمهشعبان يا عيدي كه ميشد، سخنران مشهوري را از تهران يا اصفهان دعوت ميكردند، ميآمد كرمان. مثلا مرحوم پرورش و آقاي دكتر فريدوني از اصفهان ميآمدند. آن موقع شيفته سخنراني بودم. يادم هست سه آرزو داشتم: مهندس بشوم، سخنراني و رانندگي ياد بگيرم.
جالب است كه به هر سه آرزو هم رسيديد!
اينها ديگر ته آرزوهاي من بودند، كه خب به همهشان هم رسيدم، هم مهندس شدم، هم سخنراني ياد گرفتم و هم گواهينامه گرفتم.
آرزوهاي مادي نداشتيد؟ مثلا پولدار شويد و فلان خانه و ماشين را بخريد؟
آن روزها وضعيت مالي خانوادهمان خيلي بد بود. يعني آن موقع خانوادهها اكثرا اين طور بودند. خانواده ما خانوادهاي طبقه سه بود. وضعيت به گونهاي بود كه اگر تابستانها و حتي وقتي بچه دبستاني بوديم كار نميكرديم پول كفش و لباس و تحصيل در نميآمد. البته آن موقع تحصيل در مدارس مجاني بود ولي همين پول دفترچهاي، كتابي، قلمي، لباسي را هم در نميآورديم ، ادامه تحصيل سخت بود. برادري داشتم بزرگتر از خودم و كوچكتر از شهيد باهنر كه نتوانست به اين وضعيت سخت خانواده رضايت دهد و از همان سال دوم، سوم دبيرستان ترك تحصيل كرد و رفت دنبال كار و البته بعدها متفرقه رفت درس خواند. البته او هم مرحوم شده است؛ هردو اخويمان به رحمت خدا رفتهاند. شهيد باهنر در سال ٦٠ و ايشان هم در سال ٨٤. دو خواهرمان هم مرحوم شدند و ٤ خواهر ديگر در قيد حيات هستند.
پدر نميتوانستند كمك خرجتان باشند؟
پدر يك خواربارفروشي خيلي سادهاي داشتند. تقريبا تا قبل از انقلاب آنجا كار ميكردند بعد ولي مغازهشان را تعطيل كردند چون درآمدي هم نبود و به همين دليل مرحوم اخوي اوايل انقلاب بود كه از پدر خواست كار را تعطيل كنند. ايشان تعطيل كردند و يكي دو سالي بيكار بودند؛ بعد حوصلهشان نكشيد و رفتند مغازه ديگري به اصطلاح دم دست يك روستايي كار كردند. تا سال ١٣٧٢ كه مرحوم شدند همانجا كار ميكردند.
خودتان از كي به طور جدي و براي كسب درآمد كار ميكرديد؟
از همان بچگي.
چه شغلي؟
در كرمان كارهايي كه من داشتم كارهاي دستي بود. مثلا نخستين كاري كه شروع كردم در يك مغازه كفاشي بود. شايد سال دوم يا سوم دبستان بودم تابستان رفتم دم مغازه يكي از آشنايان كه كفاشي داشت. در حرفه كفاشي، بعضي ميخهايي كه روي كار ميكوبند ممكن است كج بشود. براي اينكه ميخها از بين نرود و دوباره قابل استفاده باشد به ما ميگفتند بنشينيد با چكش اين ميخها را صاف كنيد؛ در واقع نخستين شغلم، ميخ صافكني بود.
درآمدتان چقدر بود؟
ماجرا دارد! در آن كفاشي حدودا يك ماه مجاني كار كردم. در آن مغازه آنقدرها به شاگردي من نيازي نبود ولي خب خيلي رو گذاشتيم و رو برداشتيم تا قرار شد من دايم در آنجا مشغول به كار شوم. فقط هم عصرهاي جمعه تعطيل بوديم؛ يعني از صبح شنبه تا ظهر جمعه بايد كار ميكرديم. يك ماهي كه گذشت ديدم اوستا پولي به من نداد. خجالتي و كمرو بودم ولي خجالت را گذاشتم كنار و گفتم اوستا بالاخره چيزي به من نميدهيد، ديدم دست كرد در جيبش و يك دوزاري به من داد.
و نخستين حقوق محمدرضا باهنر شد يك دوزاري!
بله و تقريبا آن تابستان به همين روال ادامه داشت؛ يعني اوستا هر هفته دوزار به من ميداد.
دوزار حقوق، كفاف مخارجتان را ميداد؟
براي ما دوزار هم خوب بود، ولي چند سال بعد رفتم پيش اوستاي نقاشي در كرمان. مرحوم اخوي ما كه كرمان بود شغلش نقاشي قالي بود؛ نقش قالي كرمان را ميزدند. شايد اصفهان شما هم اين شغل وجود داشته باشد. كارگاههايي بود كه نقش قالي تهيه ميكردند. من چهار، پنج سالي آنجا ماندگار شدم. البته آن روزها مثل الان نبود؛ جوانها از همان روز اول ميدانستند كه اگر بخواهند در شغلي اوستا شوند بايد چندين سال حسابي كار كنند و آموزش عملي ببينند تا يواشيواش اوستا بشوند.
ولي مگر شما اصلا نقاشي بلد بوديد؟
آنجا كه رفتم ياد گرفتم. روزهاي اول ميرفتيم فقط جارو ميزديم و تر و تميز ميكرديم ولي كمكم قلمي و كاغذ باطلهاي دادند دستمان و گفتند اين طور بكش. بعد از سه، چهارسال كم كم وارد شدم كه چطور بايد نقش بزنم. پنج زار حقوق داشتم.
به پول امروز ميشود چقدر؟
خب اگر بخواهيم نسبتها را جوانهاي امروز متوجه شوند شايد فقط بشود با طلا و دلار مقايسه كرد. آن موقعها يك دلار، پنج تومان بود. مثلا ما اگر روزي پنج زار ميگرفتيم به قيمت امروز ميشد روزي ٣٠٠ تومان و ماهي ٩ هزار تومان. به نسبت امروز حقوقمان خيلي كم بود. الان سادهترين كارگرها روزي ١٠ هزارتومان ميگيرند.
كار كردن به درستان لطمهاي وارد نميكرد؟
بيشتر حجم كار در تابستانها بود، ولي خب من از نظر درسي حال و روز خوبي داشتم. بچههاي ما حالا به ما متلك مياندازند و ميگويند پدر مادرهاي ما ميگويند در دوران تحصيل شاگرد اول بوديم، كارنامه و اينها هم نيست كه لو برود و ثابت بشود. ولي من واقعا درسم خوب بود. در دبستان، در درسهاي خواندني مثل علوم و فارسي و اينها خيلي تنبل بودم و اصلا حالش را نداشتم بخوانم ولي در رياضي دستم حسابي راه افتاده بود. ششم دبستان كه بودم، موقع امتحانات ثلث دوم و سوم كه ميشد معلممان ديگر بعد از چندسال من را شناخته بود، روز امتحان سوالات را جلوي من ميگذاشت و اگر زمان امتحان يك ساعت بود به من ميگفت ٢٠ دقيقه وقت داري جواب بدهي و اجازه نميداد بقيه بچهها امتحان را شروع كنند تا من برگهام را تحويل بدهم.
چرا؟
حالا ميگويم برايتان. وقتي من سوالها را جواب ميدادم، معلممان مينشست همان جا برگه مرا تصحيح ميكرد. عموما ٢٠ ميگرفتم. بعد سوالها را ميداد به من ميگفت حالا از بچهها امتحان بگير. از بچهها امتحان ميگرفتم و بعد خودم هم تصحيح ميكردم. معلم هم نمرهها را وارد و امضا ميكرد و ميفرستاد براي دفتر.
پس از همان بچگي، نايبرييس بوديد!
[ميخندد] چون واقعا حساب و كتابم خوب بود و معلمها يا به قول شما رييسها به من اعتماد ميكردند. سال ٥٠ كه دانشگاه علم و صنعت قبول شدم، كرمان حدود ١٠٠ هزار نفر جمعيت داشت با حدودا ١٥ تا ٢٠ دبيرستان دخترانه و پسرانه. آن سالي كه من كنكور دادم از كل اين ١٥ دبيرستان ١٠ نفر در آزمون سراسري قبول شدند و بقيه رتبه قبولي نياوردند. اصلا خصوصي و دولتي هم نبود فقط يك كنكور دولتي بود؛ نه دانشگاه آزادي در كار بود و نه پيام نور يا غيرانتفاعي يا چيزهاي ديگر.
با اين اوصاف، قاعدتا آنهايي كه قبول ميشدند، اسمشان مطرح و معروف ميشد.
دقيقا همين طور است. روزي كه نتيجه كنكور را اعلام ميكردند همه كرمان ميدانستند كه مثلا پسر مشهدي و دختر كبري خانم قبول شدهاند. آن موقع هم كه اينترنت نبود و اسامي قبولشدهها را در روزنامه ميزدند. تقريبا در روز اعلام اسامي، ديگر بعدازظهر كه ميشد در كل كرمان معلوم بود كه براي مثال اين ١٠ نفر در كنكور قبول شدهاند. ميخواهم بگويم كنكور قبول شدن كار واقعا سختي بود. البته كسي كه كنكور قبول ميشد از همان موقع ديگر معلوم بود كه فاز زندگياش عوض ميشود. فقط سه دانشگاه در تهران بود كه رشته معماري داشت: تهران، شهيدبهشتي و هنرهاي زيبا. دانشجوهاي معماري به محض اينكه وارد سال دوم و سوم دانشگاه ميشدند، بلافاصله توسط اين شركتها براي كار تور ميشدند.
آن وقت اين شرايط را با زمانه امروز مقايسه كنيد. حتي براي فارغالتحصيلها هم كار و كاسبي درست و حسابي نيست. شايد مسوولان ما چون در جوانيشان وضعيتي كه شما داشتيد را تجربه كردند، درك و برداشت درستي از اوضاع بيكاري امروز جوانان ندارند.
نميتوان گفت دركي از اوضاع ندارند، ولي خب شرايط امروز خيلي سختتر از گذشته است و البته تعداد درسخواندهها خيلي خيلي بيشتر. نميدانم چطوري عرض كنم چون الان بيكاري زياد هست ممكن است جوانها دلشان بسوزد. وقتي در دوران كارشناسي بودم، اگر كل واحدها ١٤٤ تا بود، وقتي ٧٠ واحد را ميگذرانديم، به يكسري شركتهاي خاص براي كار ميفرستاندمان. يادم هست تا ٢٥٠٠ تومان در ماه كار ميكردم. يك مهندس كامل فارغالتحصيل سربازي رفته آن موقع حقوقش ٤٠٠٠ تومان بود. ولي خب ما در دوران دانشجويي تا نصف اين مبلغ را ميتوانستيم دربياوريم.
در واقع برخلاف امروز، براي جوانان گذشته همهچيز فراهم بود!
بله، بازار كار خيلي خوب بود. البته آن موقع در دولت دو تا شغل بيشتر نبود يا بايد معلم ميشدي يا در بخش نظامي خدمت ميكردي؛ مثلا ارتشي ميشدي يا به شهرباني ميرفتي.
فقط همين دو راه؟!
نه ميخواهم بگويم كار ديگري وجود نداشت. امروز آموزش و پرورش و فرهنگ و ارشاد و فلان و فلان هست. آن موقع اصلا اين طور شغلها نبود؛ يعني حداكثر اگر در كشور ٥٠٠ هزار نفر شاغل بودند از اين ٥٠٠ هزار نفر، ٥٠ هزار نفر در دولت بودند. ٤٥٠ هزار نفر ديگر يا كفاش بودند يا بقال يا آهنگر يا كارهاي آزاد ميكردند. بحث استخدام و اين حرفها نبود. بخش خصوصي وجود داشت ولي خيلي محدود بود. به همين دليل هم بود كه اگر كسي در دانشگاه قبول ميشد از همان موقع ميگفتند آقا تو ديگر در آينده نانت در روغن است؛ يعني تكليف روشن ميشد.
ولي خيليها هم هستند كه آن موقع دانشگاه رفتند و آنقدرها هم كه شما ميگوييد متفاوت از بقيه نشدند!
اغلب متفاوت ميشدند چون طبقه اجتماعي و اقتصاديشان تغيير ميكرد.
يعني وضع اقتصادي شما هم بهتر شد؟ ديگر نگران هزينه درس و تحصيل نبوديد؟
آن موقع، درس خواندن خيلي سخت بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه. يادم ميآيد تقريبا دبستانم را تمام كردم و ميخواستم وارد دبيرستان بشوم؛ كتابهاي دبيرستان خريدني بود. با ابوي رفتيم بازار دم كتاب فروشي، قيمت آن موقع كتاب ميشد هفت تومان و دو زار. شما نسبتها را با همان عددي كه گفتم حساب كنيد. حدودا ميشود هزار تومان امروز. پدر پول نداشت كتابها را بخرد و گفت درس ديگر بس است به اندازه كافي سواد داري، رياضيات هم كه خوب است بيا دم مغازه كار كن. ابوي هم بنده خدا نه اينكه خسيس باشد، واقعا دستش خالي بود.
و واكنش شما؟
راستش چون به درس و تحصيل علاقه داشتم، دلم كمي گرفت ولي خب راه ديگري نداشتم. مرحوم شهيد باهنر بيشتر قم و تهران بود. آن روزها، وسايل ارتباطي مثل امروز نبود كه بشود با تلفن و اينها به سرعت خبرها را رساند. مرحوم اخوي از طريق واسطهاي شنيده بود كه محمدرضا از تحصيل بازمانده و مثل محمدحسين بايد برود دنبال كار. ايشان يك نامه نوشت به پدر و گفت شما از هر جا هست اين هفت تومان را قرض كن و كتاب بخر و نگذار محمدرضا از درس باز بماند؛ من اين پول را براي شما قسطي ميفرستم.
چرا قسطي؟
خب چون خود ايشان هم آنقدر پول نداشت. نميتوانست هفت تومان را يكجا بدهد.
شهيد باهنر آن موقع شغل و سمتي داشتند؟
شهيد باهنر قم بود. حوزه علميه بود و حوزه علميه هم بالاخره خيلي حقوق زيادي نميداد. هفت تومان ميشد پنج هزار تومان امروز. اين پول را بچهها امروز دو تا پفك ميخرند. [ميخندد] اين ماجرا را ما بعدها متوجه شديم و خود ايشان برايمان تعريف كرد.
چرا ايشان براي برادر ديگرتان چنين فداكاري نكردند؟
خب ايشان ميدانست كه من به درس علاقه دارم. از طرفي ديگر شهيد باهنر و شهيد مفتح و شهيد مطهري از معدود روحانيوني بودند كه همزمان با تحصيلات علوم ديني، تحصيلات دانشگاهي را هم داشتند؛ يعني به اهميت علم و تحصيل آگاه بودند. ايشان دانشجوي دانشكده تاريخ دانشگاه تهران بود. در ضمن با لباس روحانيت آمده بودند تهران. ايشان خودش تعريف ميكرد ميگفت من موقعي كه در تهران تحصيل ميكردم صبحها يك ساعت زودتر از خانه بيرون ميآمدم تا از ميدان قيام تا دانشگاه را پياده بروم؛ خانهشان ميدان قيام فعلي است، آن موقعها ميگفتند ميدان شاه.
خب چرا پياده؟
چون ميگفت من يك قران يا سي شاهي داشتم كه ظهر ناني چيزي بخرم و بخورم. اگر صبح آن يك قران را خرج بليت اتوبوس يا تاكسي ميكردم ديگر ظهر از ناهار خبري نبود. آن وقت شما فرض كنيد ايشان با اين وضعيت معيشتي سخت، پذيرفته بود كه ماهي يك تومان جمع كند و قسط كتابهاي من را بدهد.
بعد از پايان دانشگاه، در تهران ماندگار شديد يا برگشتيد كرمان؟
درس كه تمام شد بله، دوباره برگشتم كرمان. ديگه موقع سربازيام بود. دوره آموزشي را در شيراز بودم و دوران خدمت را در همان كرمان. به اصطلاح آن موقع، سربازها سه گروه بودند: يك گروه عادي بودند و يك گروه امريه مثبت داشتند و يك گروه امريه منفي. امريه مثبتها آنهايي بودند كه كسي سفارششان را ميكرد داشتند، يك تيمساري، يك اميري از ارتش و اينها.
پارتيبازي بود؟
نه رسمي و قانوني بود. مثلا ميگفتند اين را فلان جا بگذاريد كه سختي زيادي تحمل نكند. ولي امريه منفيها برعكس بودند، حتما به پادگانهاي دورافتاده فرستاده ميشدند. حتي به پادگان رزمي هم نميفرستادند و تلاش ميكردند كه حداقل سلاحها و آموزشها را در اختيار آنها بگذارند، باشه فقط آموزش تيراندازي و اينها گاه گاهي بود.
شما جزو كدام گروه بوديد؟
من منفي بودم. خوب من سابقه زندان داشتم. اين روشن بود و در پرونده من هم ثبت شده بود.
درجهتان در دوران خدمت چه بود؟
آن موقع ليسانسهها ستوان دوم ميشدند. من هم چون ليسانس معماري داشتم و مهندس معماري شده بودم، درجه ستواني گرفتم ولي با امريه منفي.
فضا و امكانات تهران هوس ماندن در پايتخت را به سرتان نينداخت؟
تهران كه بودم، خب امكانات تحصيلي چنداني برايم فراهم نبود؛ يعني پدر اصلا نميتوانست پولي، چيزي به ما بدهد. تهران هم كه آمدم ميرفتم خانه شهيد باهنر. منزل ايشان آن موقع در خيابان ستارخان بود و دانشگاه ما در خيابان نارمك. تقريبا سه كورس اتوبوس فاصله داشتيم. خدا انشاءالله به همسر شهيد باهنر كه هنوز هم در قيد حيات هستند، سلامتي بدهد. ايشان خيلي به من محبت داشتند.
شهيد باهنر چند سال از شما بزرگتر بودند؟
١٨ سال. دقيقا وقتي من به دنيا آمدم، ايشان از كرمان رفت به قم. اتفاقا سوال خوبي پرسيديد، جالب است بدانيد من در طول ١٨ سال تحصيلم تا پايان ديپلم، ايشان را خيلي كم ميديدم چون شهيد باهنر هردوسالي يكبار، ١٠ روزي ميآمد كرمان؛ بنابراين من تا قبل از ورود به دانشگاه، مجموعا دو ماه بيشتر با ايشان نبودم. در دوران دانشگاه ولي ديگر منزل ايشان اقامت داشتم.
خاطرهاي، عكسي، روايتي هم از آن دو ماه ثبت شده است؟
شايد تعجب كنيد ولي من بعد از شهادت ايشان تازه متوجه شدم كه حتي يك عكس هم با شهيد باهنر ندارم.
آن موقع هنوز برايتان آستين بالا نزده بودند؟
وارد مرحله شناسايي شده بوديم.
يعني چه؟
يعني دنبال يك مورد فرد خوب و مناسب بوديم. در تهران، يكي از آشناهاي همسر شهيد باهنر را به من معرفي كردند. با هم مذاكره و صحبت كرديم و به تفاهم رسيديم. اما جلسه آخر ايشان يك سوالي كرد و گفت شما وقتي ازدواج كرديد كجا ميخواهيد زندگي كنيد. گفتم خب معلوم است، ميروم كرمان. ايشان گفت همه بچههاي كرمان آمدهاند تهران، آن وقت تو ميخواهي بروي كرمان؟!
بالاخره معاملهتان شد يا نه؟
نه ديگر؛ سر اين قضيه تفاهم نشد و من به كرمان رفتم و آنجا با يك خانم ديگر ازدواج كردم. بعد از ازدواج زن و شوهرها اصولا با هم شوخي ميكنند، به همسرم گفتم تو بهتر از من نصيبت نميشد!
و جواب ايشان؟
ايشان هم دقيقا همين را گفت. [ميخندد] گفتم قبل از من خواستگاري، چيزي هم داشتي؟! گفت بله، من در تهران درسم كه تمام شد، آقاي مهندسي به خواستگاريام آمد و با هم به تفاهم رسيديم. وقتي پرسيدم كجا ميخواهي زندگي كني، گفت همين تهران. گفتم ولي من كرماني هستم و ميخواهم در كرمان باشم. خلاصه ماجرايمان در قضيه ازدواج و تهران و كرمان شبيه به هم بود.
ولي بالاخره هر دو آمديد تهران.
بله ديگر دوسالي كه از ازدواجمان گذشته بود، يعني سال ٦٠ مجبور شديم بياييم تهران.
دوران دانشجويي، خودتان كسي را در بين همدانشگاهيها براي ازدواج زيرنظر نداشتيد؟
نخير؛ من ميگفتم تا فارغالتحصيل نشوم، ازدواج نميكنم. آن موقع هم، معذرت ميخواهم، دخترهاي ميانه حال كم بودند؛ يا كلا بيحجاب بودند و دنبال دوست و رفيق كه تيپ و فرهنگشان به ما نميخورد يا خيلي محدود و مذهبي. آنهايي كه مذهبي بودند، مذهبي صرف نبودند، خيلي انقلابي بودند.
شما مورد دوم را نميپسنديد؟
بحث خوش آمدن يا نيامدن نبود. ببينيد، انقلابيهاي آن موقع مثل امروز نبودند؛ اهل مبارزه و دستگير شدن و اينها بودند. يعني اين خطرات در زندگيهاي پسرها و دخترهاي مذهبي بود. ولي به طور كلي، همتيپهاي شخصيتي ما چون جوانيشان با روزهاي اوج گرفتن انقلاب مصادف شده بود، خيليها قيد ازدواج را ميزدند.
ولي خب شما از آن دسته نبوديد كه قيد ازدواج را بزنيد!
من هم تير٥٨ ازدواج كردم؛ يعني بعد از اينكه انقلاب پيروز شد، احساس كرديم خب كار و رسالتمان را انجام دادهايم و حالا ميتوانيم ازدواج كنيم.
آقاي مهندس! شما جواني هم كرديد؟
جواني؟ زياد نه.
چرا؟
برايتان تعريف كردم كه روزگارم چگونه ميگذشت؛ فرصت جواني كردن نبود.
جواني كردن يعني چه؟
جواني كردن يعني شنگول بودن، خوش بودن. البته كارهاي بيربط زياد ميكرديم.
مثلا؟
براي نمونه، خب ما رشته معماري بوديم و پروژههايمان خيلي پركار بود به همين خاطر بعضي شبها، مجبور ميشديم با همكلاسيها در دانشگاه بمانيم. آنجا خوابگاهي نبود و مجبور بوديم در دانشكده بمانيم. يادم هست شبي بود كه يك پروژه خيلي سنگين را بايد فردايش تحويل ميداديم. ١٠ تا ١٥ نفر بوديم و تا ساعت ٩ شب كار كرديم. هميشه اغلب ميرفتيم همان نارمك ساندويچي چيزي ميخورديم. اما آن شب يكي از بچهها پيكان قراضهاي داشت، گفتيم برويم كرج شام بخوريم. اين شام خوردن دو ساعت طول كشيد و به تكميل پروژهها نرسيديم و مجبور شديم فردا نيمهتمام تحويل دهيم! از اين كارهاي اين تيپي. البته يك دوره خارج از كشور هم رفتم كه خيلي خوب بود و ديگر چنين فرصتي نصيبم نشد. دانشگاه اردويي علمي- سياحتي گذاشت. بچههاي رشته معماري اردويشان به اروپا افتاده بود و مدتش هم يك ماه بود.
با هزينه دانشگاه؟
نصف پولش را دانشگاه قبول كرد و نصف پولش را خودمان بايد ميداديم. خرج سفر ١٠ هزارتومان ميشد. من هم كه ديگر براي خودم درآمد داشتم و از اين لحاظ اوكي بودم. از چهاركشور اروپايي بازديد كرديم: انگليس، آلمان ، اسپانيا و ايتاليا. مثلا ما تاريخ هنر ١ و ٢ داشتيم و تاريخ هنر ٢ ما كه سه واحد بود فقط در رم درس داده ميشد. استاد يك ترم درس ميداد و بعد هم امتحان ميگرفت كه البته اصلا كتبي نبود. مثلا فرض كنيد هزار تا اسلايد را به ما درس داده بود، بعد سر امتحان، به طور اتفاقي يكي از اين اسلايدها را روي ديوار ميانداخت و از بچهها ميخواست كه توضيح بدهند.
نخستين سفر خارجيتان بود ديگر؟
جالب است بدانيد من آن سفر را در خاطراتم هم نوشتهام: سفر اروپا هم نخستين اردوي سياحتي من بود و هم نخستين باري بود كه سوار هواپيما ميشدم. تا آن روز، در عمرم سوار هواپيما نشده بودم و نميدانستم چي به چي هست؛ هيجانات خيلي بالا بود. البته در بچگي گاهي تخس بازي هم درآوردم. اميدوارم بچههاي امروز ياد نگيرند. پاييز و زمستان در كرمان خيلي هوا زود سرد ميشد. در مدرسه ما بخاريهاي زغالي نصب كرده بودند و دولت، زغالسنگها را سهميهاي كرده بود. آذر خيلي هوا سرد شد؛ طوري كه نميتوانستيم داخل كلاس برويم.
مبارزه سياسي را از كي شروع كرديد؟
قبل از انقلاب، من ٢٧، ٢٨ سال بيشتر نداشتم. خيلي درگير انقلاب بوديم؛ دنبال مجسمه پايين كشيدن و اينها بوديم. انقلاب كه پيروز شد، ١٥ نفر در كرمان بوديم كه حسابي كاري بودند. من خودم خيلي از نهادهاي انقلابي را راه انداختم. نخستين كار اين بود كه يك كميته تشكيل دادم: كميته مبارزه با گران فروشي مثلا. بعد كميته انتظامات را راه انداختيم كه شد كميته انقلاب. به محض اينكه حضرت امام حكم بنياد مسكن را دادند، رفتيم آنجا. شهيد باهنر در شوراي انقلاب بود؛ يعني وزير نبود و ما هنوز به ايشان دسترسي داشتيم.
نخستين سمت دولتيتان چه بود؟
يك آقايي بود كه در دوران مدرسه ناظم مدرسه ما بود. بعضي وقتها هم كتكم ميزد. وقتي دير ميرفتم كف دستم را ميگرفتم و او با چوب يا شلاق ميزد؛ هنوز دردش يادم هست. ايشان شد استاندار كرمان. به من پيشنهاد كرد كه بروم معاون سياسي استاندار بشوم. پذيرفتم و اين در حقيقت نخستين پست رسمي و دولتي من بود.
و بعد از معاونت سياسي استانداري؟
حدودا يك سال آنجا بودم. بعد از آن ديگر ماجراهاي هفت تير و هشت شهريور پيش آمد. حزب جمهوري در تهران ميخواستند كنگره برگزار كنند. حضرت آيتالله خامنهاي آن موقع، دبيركل حزب بودند و آقاي هاشمي و مهندس موسوي، آقاي طبرسي و همه شخصيتهاي مهم انقلاب هم قرار بود در آن كنگره حضور داشته باشند. جريانات هفت تير و هشت شهريور ما را خيلي نگران كرده بود و تامين امنيت كنگره يكي از دغدغههاي مهم محسوب ميشد، چون ميگفتيم اگر خدايي ناكرده اتفاقي بيفتد، ناگوار خواهد بود. خلاصه من زن و بچه را رها كردم و آمدم تهران؛ نخستين فرزندم تازه اسفند سال ٦٠ به دنيا آمده بود.
همسرتان اعتراض نكردند كه كجا ميخواهي بروي يا چرا ميخواهي بروي؟
چرا؛ خيلي هم سوال و جواب كرد ولي خب من چاره ديگري نداشتم. يكتنه آمدم تهران تا كمكي بكنم. البته مسائل امنيتي را هم به لحاظ تخصصي خيلي نميدانستم ولي خب گفتم ميرويم از سپاه و بقيه كمك ميگيريم.
شما مسوول حفاظت بوديد؟
تقريبا؛ البته حالا اينها ميماند براي خاطرات مفصلي كه بايد بگويم. اين را خلاصه ميگويم. در روزهايي كه داشتيم براي برگزاري كنگره آماده ميشديم، يك شب قبل از مراسم، در ستاد مركزي خبر دادند كه آقاي خامنهاي دارند براي بازديد ميآيند. ايشان آن موقع هم رييسجمهور بودند و هم مديركل حزب. وقتي ايشان آمدند، من گزارشي از وضعيت امنيتي و اطلاعات دبيرخانهاي را در اختيارشان گذاشتم و همچنين تعداد افرادي كه براي نامزدي ثبتنام كرده بودند. آن زمان، ٣٠ نفر ميتوانستند از طريق رايگيري به شوراي مركزي راه پيدا كنند. نزديك به ١٠٠ نفر از مناطق گوناگون نامزد شده بودند. اسامي را كه ديدند، گفتند باهنر چرا خودت اسم ننوشتي، گفتم من قرار نيست ثبت نام كنم، من فقط آمدهام تهران تا كنگره را برگزار كنم و برگردم. ايشان گفتند نه، حتما نامنويسي كن.
چون با شهيد باهنر برادر بوديد، ايشان شما را ميشناختند يا شخصا هم آشنايي داشتند؟
نه ديگر؛ چون برادر شهيد باهنر بودم. همه به همين دليل مرا ميشناختند.
به حرفشان گوش داديد؟
راستش خيلي جدي نگرفتم. يك ساعت بعد از رفتن ايشان، آقاي هاشمي آمد. ايشان هم عضو شوراي موسس حزب بود. آقاي هاشمي هم وقتي ليست را ديد، همان حرف آقاي خامنهاي را تكرار كرد.
اين همه اصرار براي ثبتنام شما چه بود؟
براي خودم هم عجيب بود. من اول فكر كردم كه آنها از قبل با هم تفاهم كردهاند، ولي بعدها متوجه شدم دليلش اين بود كه چون محمدجواد باهنر شهيد شده بود، آنها علاقه داشتند كه اسم باهنر در حزب زنده بماند. چون فرد ديگري نبود، به من ميگفتند بيا ثبت نام كن.
و بالاخره چه كسي پيروز شد؟
حرف آنها به كرسي نشست. سرانجام ثبت نام كردم و از بين ٢٠٠، ٣٠٠ نامزد، من هم به شوراي ٣٠ نفره مركزي راه پيدا كردم. همه اين افراد از شخصيتهاي شناخته شده و مهم بودند، به جز بنده.
در واقع از رانت شهيد باهنر استفاده كرده بوديد؟
نميشود گفت رانت، ولي خب همه رايهاي من به خاطر ايشان بود چون هيچ كس من را نميشناخت و سابقه چنداني هم نداشتم. ديگر مجبور شديم خانه مان در كرمان را بفروشيم و بياييم تهران. ايشان هم كمي غر زدند. البته اين همسرم كه الان دارم دربارهشان حرف ميزنم به رحمت خدا رفتهاند.
چطور راضي شدند؟
اتفاقا هميشه پيش خودم ميگفتم چطور راضياش كنم. گفتم خب شما كه ليسانس مهندسي الكترونيك داري، بيا تهران درست را ادامه بده. بالاخره كمكم راضي شد.
و خانه و زندگي را آورديد تهران. به جز حضور در حزب، چه فعاليتي داشتيد؟
انتخابات دوره دوم مجلس نزديك بود. يك دسته كرماني آمدند سراغ من و گفتند بيا كانديداي مجلس بشو. يادم هست در جوابشان گفتم مگر مملكت اينقدر بيآدم شده كه من بايد نماينده مجلسش بشوم! خلاصه از آنها اصرار بود و از من انكار. بالاخره قبول كردم و از بافق نامزد شدم.
چرا بافق؟ چرا از همان كرمان نامزد نشديد؟
همه مثل شما برايشان سوال شده بود. چون من در بافق به دنيا آمده بودم و در آنجا شغلي نداشتم. عدهاي از دوستان آنجا پرس و جو كرده و ديده بودند جاي خالي باهنر در بافق است. نماينده دوره اولشان را قبول نداشتند به خاطر همين به من گفتند بيا از آنجا نامزد بشو. آقاي دكتر نوحي، نميدانم اسمش را شنيديد يا نه؛ ايشان رييس دانشگاه شهيد رجايي بود و از پزشكان مشهور. ايشان هم دخيل من شد. داماد مرحوم آقاي خزعلي بود و اهل بافق. بالاخره انتخاب شدم. همين حضور در حزب و مجلس باعث شد پلههاي ترقي خيلي زود طي شود.
ترفيع مقام داشتيد؟
خب ببينيد در مجلس و همينطور در حزب، خيليها توجهشان به من جلب شد و ميگفتند فلاني آدم فعال و خوشفكري است. مثلا حضرت آقا بعد از يك سال كه در حزب بودم، رياست حزب تهران را به من واگذار كردند؛ درحالي كه خيلي از اعضاي شوراي مركزي بيكار بودند و ميتوانستند اين حكم را براي ديگران بزنند ولي خب من را انتخاب كردند. دستخطشان را هنوز هم دارم.
جايگزين چه كسي شديد؟
آقاي شهيدي را ميشناسيد؟ قبل ترها مسوول روزنامه رسالت در قم بود. ايشان ميخواستند استعفا كنند و بروند، حضرت آقا من را جايگزين همين آقاي شهيدي كردند. البته قبل از آن، من در امور استانهاي حزب كه آقاي درينجفآبادي مسووليتش را برعهده داشتند، قائم مقام بودم. هميشه دوست داشتم پلهپله بروم بالا. حتي وقتي به مجلس رفتم هم، دوره اول خيلي كمتحرك بودم و بيشتر تلاش ميكردم تا كار ياد بگيرم.
از هفت دوره نمايندگي، پنج دوره را از تهران كانديد شديد، چرا؟
خب بعد از مجلس دوم، چون من ديگر عضو شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي شده بودم و رييس تشكيلات تهران، اسمم را در فهرست تهران گذاشتند و گفتند بهتر است از تهران كانديد بشوي. دوره سوم و چهارم و پنجم از تهران بودم. دوره ششم كه كانديدا شدم در تهران راي نياوردم. براي دوره هفتم دوستان توصيه كردند كه راي تهران آمد، نيامد دارد و ريسكش بالاست به همين خاطر از كرمان كانديدا شدم و راي خوبي آوردم. ولي دوره هشتم و نهم چون فضاي تهران مشخص بود و ميدانستيم كه ريسكي ندارد، دوباره از تهران كانديدا شدم.
محمدرضا باهنر ركورددار نمايندگي است يا رقيب هم دارد؟
در ايران سه نفر هستيم كه اين ركورد را داريم؛ يعني ٢٨ سال نمايندگي. من و حاج احمد ناطق نوري و آقاي عبداللهي. آقاي ناطق نوري به خاطر سن و سالش ديگر نميتوانست براي مجلس دهم ثبت نام كند ولي من و آقاي عبداللهي داوطلبانه ثبت نام نكرديم. به قول جوانهاي امروز، ما دو نفر ژنرال هفت ستاره هستيم.
ميگفتند شما در دوران نايبرييسي مجلس، جلسات را مستبدانه اداره ميكرديد.
بله، درست است. چون مديريت مجلس با مديريت ساير قوا فرق دارد. در مجلس، رييس جلسه بايد بتواند دل نمايندهها را به دست بياورد. اما اين دل به دست آوردن دو مدل است: يكي اينكه آدم خيلي در مقابلشان كوتاه بيايد و ديگر اينكه به اين حس برسند كه طرف آدم توانمندي است و بايد حرفش را بپذيرند. يادم هست در مجلس هفتم من رييس جلسه بودم. آقاي سيدمهدي طباطبايي كه معلم اخلاق هستند، قبل از دستور سخنراني داشتند. وقتي آمدند پشت تريبون گفتند ما با مجلسي روبه رو هستيم كه سه رييس دارد: يكي آقاي حداد است كه مجلس را شاعرانه اداره ميكند، يكيشان آقاي ابوترابي است كه متواضعانه اداره ميكند و يكي هم باهنر است كه مستبدانه اداره ميكند.
در ماجراي تصويب برجام، اگر شما رييس جلسه بوديد، آن ٢٠ دقيقه معروف ميشد چقدر؟
تصويب برجام بحثش سياسي است. بهتر است واردش نشويم.
واقعيت دارد كه همهچيز در ٢٠ دقيقه بسته شد؟
در ٢٠ دقيقه تصويب شد ولي واقعا جو رسانهاي خيلي زياد و بعضا نادرستي برايش ايجاد شد. فقط نبايد زمان تصويب را ديد، روي برجام و بررسي آن خيلي كار كرده بودند و دو، سه ماه درگيرش بودند.
مديريت مستبدانه در اداره مجلس را در خانه هم داشتيد؟
نه، من در خانه خيلي با بچههايم دوست هستم. چهار دختر و يك پسر دارم از همسر قبليام دارم و خيلي رفيق با آنها رفيق هستم. همسر مرحومم براي خودش يلي بود. وقتي دوباره آمديم تهران، درسش را ادامه داد و بعد هم دكترايش را در رشته فيزيك حالت جامد از دانشگاه انگليس گرفت. همزمان درس ميخواند، در آموزش و پرورش تدريس ميكرد و سه بچه را هم بزرگ ميكرد و ميبرد مهدكودك و ميآورد.
همسرتان هم سياسي بودند يا...؟
حسابي! خيلي سياسي بود و عليه اصلاحطلبان كار ميكرد.
همسر دومتان چطور؟
همسر دومم عضو هيات علمي دانشگاه آزاد هستند و البته خيلي سياسي نيستند. از ايشان هم يك پسر دارم. نوه بزرگم امسال ميرود كلاس هشتم و اين پسرم ميرود كلاس پنجم!
چند بار تا يك قدمي رييس شدن رفتيد ولي چرا هيچوقت رييس نشديد؟ نخواستيد يا نشد؟
واقع قضيه اين است كه هميشه فكر ميكردم آدم در يك مجموعه نبايد خودش را جلو بيندازد. ميشود عقبتر ايستاد و بر امور نفوذ داشت. براي مثال، در مجلس هفتم، اگر ميخواستم رييس بشوم ميتوانستم؛ اين را همه ميدانند. تقريبا يك ماه مانده به تشكيل مجلس هفتم، شايد با ١٦٠-١٥٠ نفر از نمايندگان منتخب، تكتك جلسه گذاشتم و برايشان دليل و منطق آوردم كه من نبايد رييس بشوم و بهتر است آقاي حداد رييس شوند. اين كار درست برخلاف لابيگريهاي مرسوم در دنياست كه طرف ميرود جلسه ميگذارد كه بياييد به من راي بدهيد.
خب دليلتان چه بود؟
شرايط آن زمان اقتضا ميكرد. ميگويم كه، اينها بحثهاي سياسي است و نميخواهم فعلا واردش شوم.
در مجموع با چند تا رييس در مجلس كار كرديد؟
تقريبا با همه كار كردم. آقاي هاشمي، آقاي ناطق، آقاي كروبي، همه ديگر. نه اينكه لزوما در هيات رييسه باشم ولي در دوران نمايندگي با تمام روساي مجلس كار كردم. با دولت آقاي خامنهاي، دولتهاي آقاي هاشمي، آقاي خاتمي و احمدينژاد. من با هر ١١ دولت جمهوري اسلامي كار كردهام، به عنوان نماينده در مجلس. فقط مجلس ششم غيبت داشتم كه خب در مجلس پنجم و هفتم با آقاي خاتمي كار كردم. بنابراين من با همه دولتها بودم.
و قويترين رييس مجلس از نظر محمدرضا باهنر؟
قويترين؟ والا هركدامشان ابعاد گوناگوني داشتند ولي خب آقاي هاشمي قويتر از همه بود چون جايگاهش بالاتر از رياست مجلس بود؛ يعني عملا آن موقع، وزرا بيشتر از اينكه بروند به نخستوزير گزارش بدهند، ميآمدند به آقاي هاشمي گزارش ميدادند. تقسيم كار در اوايل انقلاب به گونهاي بود كه آقاي هاشمي رييس مجلس شد، شهيد بهشتي رييس قوه قضاييه و حضرت آقا هم رييسجمهور شدند. در جايگاه بعد از آقاي هاشمي در رياست مجلس هم آقاي ناطق قرار داشتند.
بيشترين تنش مجلس در سالهاي بعد از انقلاب، با كدام دولت بود؟
دولتهاي نهم و دهم.
ميگفتند براي شهردار شدن آقاي احمدينژاد خيلي اصرار داشتيد.
بله. با رييسجمهور كه آقاي خاتمي بود و وزير وقت دعوا هم كردم.
چرا؟
چون من با آقاي احمدينژاد ٢٠ سال سابقه كار سياسي مشترك داشتيم. ايشان ٢٠ سال عضو جامعه مهندسين بود.
اين انتخاب، ارزش دعوا كردن و اين همه اصرار را داشت؟
بله، ايشان شهردار خوبي بود. در رياستجمهوري هم ما اوايل خيلي اميد داشتيم كه كارهاي خوبي بكند. كارهاي بزرگي هم كرد؛ آقاي احمدينژاد كارهايي كرد كه خيلي از روساي جمهور جراتش را نداشتند و الان هم ندارند. اما گاهي اوقات هم خيلي خودراي بود كه هيچ يك از روساي جمهور نبودند. ما الان بعضا ميگوييم كاش خرد دولت يازدهم با شجاعت دولت دهم همراه ميشد. الان خرد وجود دارد ولي شجاعت احمدينژاد وجود ندارد.
بالاخره تكليف اصولگراها با آقاي احمدينژاد چه بود؟
ببينيد مسائل سياسي جور ديگري تفسير ميشود؛ من خودم هم با دولت آقاي احمدينژاد زاويه گرفتم. روزهاي اول دولت آقاي احمدينژاد، عدهاي به من ميگفتند وكيلالدوله! فكر ميكردند من از همهچيز دولت ايشان حمايت ميكنم.
نخستين بودجهاي كه دولت احمدينژاد به مجلس آورد، اختلافات كارشناسيمان با ايشان و تيمشان در دولت شروع شد. من ميگفتم شما اصلا نميدانيد بودجهريزي يعني چه! اختلافاتمان از همان جا شروع شد و همين طور زاويه گرفت و گرفت. ما با كسي بيعت نبسته بوديم كه بخواهيم هوايش را داشته باشيم كه مثلا چون آقاي احمدينژاد است ديگر ساكت شويم و فقط حمايت كنيم؛ نه اينطوري نبود.
با اينكه عضو جامعه مهندسين بود، ولي در انتخابات رياستجمهوري از ايشان حمايت نكرديد!
درست است كه ايشان عضو جامعه مهندسين بود و من هم براي شهردار شدنش تلاش و مذاكره كرده بودم ولي در انتخابات رياستجمهوري من رييس ستاد آقاي لاريجاني بودم؛ يعني ميخواهم بگويم ما در اين قضايا، مسائل مملكت را سر رفاقت و دوستي و خاله بازي فدا نميكنيم.
در ماجراي حواشي انتخابات سال ٨٨، بعضي از نمايندگان مجلس مثل آقاي مطهري معتقد بودند و البته هستند كه بايد تكليف همهچيز روشن شود و مقصران محاكمه شوند. نظر شما چيست؟
ميدانيد تكليف چطوري بايد روشن بشود؟ اگر به صورت جدي و براساس قوانين موجود كشور محاكمه بشوند، اين آقايان سران فتنه مجازاتشان بالاست. نظام نميخواهد اين كار را بكند. ميگويند چرا حصر را برنميداريد، من سوالي ميكنم از كجا معلوم كه آقايان سران فتنه وقتي آمدند بيرون دوباره كنفرانس خبري نگذارند و بيانيه ندهند؟!
در دادگاه كه نميتوانند كنفرانس خبري بگذارند و بيانيه بدهند؛ صرفا محاكمه شوند.
گفتم خدمتتان؛ اگر محاكمه شوند، حكم و مجازاتشان خيلي سنگين خواهد بود و طرفداران محاكمه قطعا پشيمان ميشوند.
آقاي احمدينژاد هم بايد محاكمه شود؟ يعني ايشان هم در آن ماجراها مقصر بود؟
احمدينژاد در اتفاقات سال ٨٨ تقصير دارد، ولي ببينيد تقصير داشتن تا جرم مرتكب شدن دو مقوله است. يكي هست مجرم است يكي هست مقصر است.
آقاي احمدينژاد در انتخابات خوب عمل كرد يا نه؟
نه خيلي بد عمل كرد؛ من هم قبول دارم، كار مجرمانهاش هم اين بود كه در مورد دو، سه نفر مثل آقاي هاشمي و آقاي ناطق حرفهايي را مطرح كرد. اگر زماني دادگاهي در اين باره تشكيل بشود، احمدينژاد بايد آن حرفها را ثابت كند و اگر نتواند، محاكمه ميشود. ولي خب ببينيد، اين حرفهايي كه او زد، تهديد امنيتي نبود، بلكه تهمت فردي بود. كار سران فتنه كار امنيتي بود، كار به هم ريختن كشور بود.
اين صحبتها را همان سال ٨٨ هم مطرح ميكرديد؟
بله، قطعا.
ولي بعضي از همحزبيهايتان به شما و چند نفر ديگر لقب «ساكتان فتنه» را دادهبودند!
حرفهاي من موجود هست. برويد در اينترنت سرچ كنيد، هم صحبتهايم هست و هم موضعگيريها و هم مصاحبههايم. چه كسي گفته من ساكت بودم؟! من همه نقدهايم را مطرح كردم. ديگر اين سوال و جواب بس است. وقتتان تمام شد! برويد، بايد با يك گروه ديگر هم مصاحبه كنم.
فكر ميكنيد سخن جامانده اين گفتوگو چه بود؟
اينكه به جز بنده و شهيد باهنر كه تا اين حد سياسي و مبارزاتي شده بوديم، نه پدر و نه مادر، و نه هيچ كدام از خواهر و برادرهايمان سياسي نبودند. البته يك پسردايي داشتيم كه همكلاسي شهيد باهنر بود و روحاني. او امام جمعه موقت كرمان شده بود و مديركل آموزش و پرورش هم بود. اگر درست بگويم سال ٦٨، يك روز صبح كه ميخواست از خانه بيرون بيايد، منافقين ترورش كردند و شهيد شد.
ارسال نظر