افلاطون و عشق به امر جاويد
افلاطون در سال ۴۲۷ پیش از میلاد در آتن زاده شد و در سال ۳۴۷ در همانجا چشم از جهان فروبست. وی از خانوادهای ممتاز و اشرافی بود. در آغاز به هنر شعر روی آورد.
افلاطون دست به سفرهای زیادی زد و حتا تا مصر رفت. در جنوب ایتالیا با فیثاغوریان آشنا شد. دیونیزوس پادشاه سیراکوس تحت تاثیر اندیشههای سیاسی افلاطون قرار گرفت و تلاش کرد او را به خود جلب کند. اما افلاطون بزودی مورد خشم پادشاه قرار گرفت. گفته اند که علت آن این بود که افلاطون از وی خواسته بود کمتر به فکر منافع خویشتن باشد و با فضیلت زندگی کند. پادشاه نیز از روی خشم به افلاطون گفته بود: سخنانت مزهی ضعف پیری میدهند و افلاطون در پاسخ به او گفته بود: و سخنان تو مزهی خلق وخوی جباریت. گفته اند که به دستور شاه او را به عنوان برده فروخته و سپس دوباره آزادی او را خریده اند. در درستی این روایت اما جای تردید وجود دارد.
افلاطون در چهل سالگی «آکادمی» فلسفه ی خود را در نزدیکی آتن بنیاد گذاشت. با شاگردان خود در آنجا مشترکا زندگی میکرد. پس از آن دوبار دیگر به سیراکوس سفر کرد، اما همه ی تلاشهای او برای تحقق آرمان شهرش ناکام ماند. افلاطون تا پایان عمر خود به تدریس فلسفه در آکادمی ادامه داد.
روایتی از دیدار افلاطون و دیوگنس فیلسوف کلبی مسلک وجود دارد که شنیدنی است. هنگامی که افلاطون در حضور او و جمعی دیگر درباره ی ایده ها سخن میگفته است و از ایده یا مثل اشیا نام میبرد، دیوگنس با تمسخر میگوید: من میز و جام را میبینم اما ایده و مثل آنها را نمیبینم. افلاطون نیز در پاسخ میگوید: قابل فهم است. زیرا تو چشمانی را که با آن میتوان میز و جام را دید دارى، اما شعوری را که با آن بتوان ایده ها را دید ندارى.
اندیشه ی افلاطون مشحون از عشق به امر جاوید است. هنگامی که از عشق افلاطونی سخن گفته میشود منظور همین است. عشق افلاطونی اشتیاق روح شناسنده به دنبال کمال مطلق است، اشتیاقی برای شناختن آن.
«اروس» نزد یونانیان باستان خدای عشق جنسی بود. نزد افلاطون «اروس» تجسم عشق به فرزانگی است. به نظر افلاطون «اروس» در روح انسان نفوذ و حسرت کمال را در او ایجاد میکند. «اروس» است که انسان را به جستجوی امر حقیقی، نیک و زیبا برمی انگیزد. «اروس» نزد افلاطون نیروی انگیزش تحقق کمال انسانی و نامیرایی روح است.
اما رسیدن به کمال برای افلاطون، پیمودن راهی طولانی است. سفر زندگی از طریق تعالی روح خویشتن از مرحلهای به مرحله ی بالاتر تا عالیترین حد آن یعنی خداگونه شدن پیموده میشود.
برای افلاطون اما، کمال در این جهان خانه ندارد. اگر چه نفس انسانی همواره در حسرت کمال بیشتر در جهان ماست و در همین راستا نیز فعالیت میکند، اما در واقع معطوف به جایی است که در آن کمال همواره واقعیت است، معطوف به فراسوی جهانی دیگر، جهان ایده آل. به این ترتیب نزد افلاطون شاهد آموزهای دوجهانی هستیم، دوآلیسم یا ثنویت اندیشهی افلاطونی در همینجا نهفته است.
افلاطون در تداوم اندیشهی استادش سقراط میاندیشد. سقراط در جستجوی مفاهیم کلی و امور ذاتی مشترک، مثلا رفتارهای گوناگون عادلانه میگشت. برای نمونه میپرسید: عدالت چیست؟ افلاطون این پرسشهای سقراطی را که محدود به مفاهیم کلی در حوزهی اخلاق بود، به همه ی هستندهها گسترش میداد و برای نمونه میپرسید: امور ذاتی مشترک در همه ی شیران کدام است؟ افلاطون برای همه ی این مفاهیم کلی هستندهای مستقل از تفکر ما را به رسمیت میشناخت و آنها را «ایده ها» مینامد. برای او هم ایده ی عدالت وجود دارد و هم ایده ی شیر.
افلاطون غالبا ایده ها را «هستنده» یا «خود هستنده» و یا «هستنده ی واقعی» نیز می نامد. این ایده ها برای خود، جهان دیگری دارند. در جهان آنها شدن و زوالیافتن وجود ندارد. در جهان ایده ها مانند جهان محسوسات یعنی جهان اشیا دیدنی و زوالیابنده، هیچ چیز تصادفی، حسی و نسبی نیست. از همین رو به نظر افلاطون شیر میمیرد، اما ایده ی شیر دستخوش هیچ تغییری نمیشود. ایده ی شیر جاودانی است. افزون بر آن، جهان محسوسات بدون جهان ایده ها اساسا وجود نمیداشت. زیرا ایده ها الگوهای تغییرناپذیر ازلی هستند که اشیا قابل ادراک حسی تنها تصاویری گذرا و نارسا از آنها به شمارمیآیند. هر قدر سهم بری اشیا از ایده ها بزرگتر باشد و هر قدر بیشتر تحت سرمشق آنها باشند، بهتر و زیباترند.
حسرت شناخت درنفس انسانی، نهایتا فقط میتواند معطوف به قلمرو ایده ها و کمال جاودانی باشد. اما عشق افلاطونی میخواهد به عالیترین امر برسد. آیا ایده ای غایی وجود دارد؟ ایده ی ایده ها؟ آنچه که در اید هها مشترک است چیست؟ گوهر مشترک ایده ها کدام است؟
در کتاب هفتم دولت (جمهوری)، افلاطون از زبان سقراط به این پرسشها میپردازد. تمثیل غار او در این رابطه، بسيارجالب و درتاریخ اندیشه پرآوازه است. وی در این تمثیل انسانهایی را به تصور درمیآورد که از کودکی در غاری زیرزمینی محبوسند و به دلیل دربند بودن قادر نیستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان شعلهای از آتش زبانه میکشد و روشنایی میبخشد. میان آتش و کسانی که دربندند راهی و دیواری کوتاه وجود دارد. کسانی که از این راه عبور میکنند با خود اشیا مختلفی حمل میکنند و آن را بالاتر از دیوار میگیرند، بصورتی که سایه آنها بر دیوار روبروی انسانهای دربند میافتد. سایه ها تنها چیزی هستند که انسانهاى دربند آنها را مىبينند و واقعیت میپندارند.
افلاطون ادامه می دهد که اگر یکی ازانسانهای دربند میتوانست سر خودرا برگرداند و آتش و اشیا واقعی را بیند، شناخت واقعی نسبت به چیزی که پیش از آن، سایهی آنها را واقعی میپنداشت، برایش دردآور بود و بدون مقاومت درونی میسر نمیشد. اما اگر او را با قهر به بیرون از غار میکشیدند، دردی حس نمیکرد و مقاومتی نشان نمیداد. پس ازاینکه تدریجا چشمانش به نور درخشان بیرون غار عادت میکرد، از آنجا میتوانست نخست سایهها و اشیا و نهایتا خود خورشید را ببیند.
برای افلاطون، اقامت در آن غار همانند زندگی ما در جهان محسوسات است، همانند زندگی نفس انسان در جسمش. در جهان مادی، دانش تجربی ما علیرغم پیشرفتی که در آن حاصل میکنیم، همواره فقط شناخت از تصاویر و همان سایههاست. اما عشق افلاطونی به سایه ها بسنده نمیکند. این عشق به سوی نور و سرچشمهی نور پرمیکشد.
بيرون از غار، چشمان شناسنده خورشيد را مىبيند. خورشيد نماد برترين ايدههاست: ايدهى امر نيك. ايدهى امر نيك، علتى براى همهى شناختها و حقايق و به همين دليل زيباتراز شناخت و حقيقت است. حتا بيشتر از آن: همانگونه كه خورشيد نه تنها اشيا را ديدپذير مىسازد، بلكه به آنها زندگى مىبخشد، ايدهى امر نيك نيز بيشتر از عامل شناختپذير ساختن ايدههاست. ايدهى امر نيك علت هستى است، علت هستى نيك همهى ايدهها. اين ايده از منظر منزلت و نيرو بر فراز هستى قرار دارد. اين ايده، بنياد اوليهى آفرينندگى همهى هستى و همهى شناخت است. ايدهى امر نيك چونان خورشيدى ميان ايدهها، در كمال زيبايى مىدرخشد.
به نظر افلاطون، نفس انسان پيش از زايش خود، يكبار درخشندگى ايدهها را ديده است. نفس نسبت به هستندهى كامل و واقعى شناخت دارد. اما در نتيجهى زايش نفس، اين شناخت از طريق جهان محسوسات جسم انسان، عقب رانده و به فراموشى سپرده شده است. فلسفه بايد اين دانش بنيادين را بازآورد. افلاطون از به ياد آوردن سخن مىگويد.
با كمك فلسفه، نفس مىتواند فراموششدههاى خود را به يادآورد. تنها پس از تفكر درازمدت، سخت و انتزاعى مىتوان تدريجا از غار بيرون آمد و جهان ديدنى را ديد، از آن درگذشت و تعالى يافت. براى سقراط ديالكتيك سنجيدن دانش در پرسش و پاسخ متقابل بود. براى افلاطون ديالكتيك به معنى تفكر ناب بدون دريافت حسى و تاثير محسوسات است. تفكر نابى كه خود را روى مفاهيم متمركز مىسازد، آنها را از هم تفكيك مىنمايد و پيوندهاى ميان آنها را تعيين مىكند. ديالكتيك نزد افلاطون دانش ايدههاست. عقيده با سايهها و دانش ديالكتيكى با هستى سروكار دارد.
به نظر افلاطون معدود افرادى كه به تعالى ديالكتيكى انديشه نائل مىشوند، مسئوليتى بزرگ بر دوش دارند. آنان اجازه ندارند زندگى خود را در گوشهى انزوا و در رويگردانى از جهان بگذرانند. آنان نسبت به وظايف اجتماعى متعهدند. فقط آنان هستند كه بايد حكومت كنند. زيرا اين فقط آنان هستند كه مىدانند ايدهى امر نيك، معيار همه چيز است.
اگر ايدهى امر نيك، علت همهى درستىها و زيبايىها باشد، اين ايده بايد شناخته باشد كه چه كسانى شخصا و در امور دولتى عاقلانه رفتار خواهند كرد. اينكه ايدهى امر نيك در دولت حاكم گردد و به عنوان عالىترين فضيلت يعنى عدالت تاثير گذارد، وظيفهى حياتى فيلسوفان راستين است. به اين ترتيب، يا فيلسوفان بايد شاه شوند، يا شاهان فيلسوف.
عشق افلاطونى مىتواند نفس شناسنده را به كمال خدايى نزديك سازد، اما ورود به جهان ديگر نخست ناممكن است. تنها هنگامى كه در اثر مرگ، نفس انسان از جسمش آزاد مىشود، حسرتش به پايان مىرسد و آرام مىگيرد. افلاطون با تعيين ارزشگذارانهى مناسبات ميان نفس و جسم كه سرچشمهاى اورفيك و فيثاغورى دارد، تصويرى از انسان ارائه مىدهد كه سدههاى بسيار بر تفكر مغرب زمين تاثير مىگذارد.
عشق افلاطونى به نقطهى اوج خود مىرسد: اين عشق، آمادگى فلسفى و اخلاقى براى مرگ جسمى در اين جهان، جهت برآورده شدن آرزوى نگرش ناب ايدهها در جهان ديگر است. مادامى كه جسم با نفس درآميخته است، هرگز نمىتوان به رضايتى دست يافت كه آن را مىطلبيم، يعنى به حقيقت. زيرا جسم با تمناها و خواهشها، با نيازها و نگرانىهاى خود و ايجاد انگارههاى نادرست، هزاران مانع در راه رسيدن به حقيقت ايجاد مىكند.
نظر کاربران
عالی بود