ماریتا لورنز، جاسوسی که عاشق فیدل کاسترو بود
در زندگی پرماجرای فیدل کاسترو، افراد زیادی آمده و رفته اند. یکی از آنها ماریتا لورنز آلمانی- آمریکایی است که در ۱۹ سالگی معشوقه رهبر انقلاب کوبا بوده است.
چطور یک آلمانی متولد ۱۹۳۹ توانست در سال ۱۹۵۹ با فیدل کاسترو ملاقات کند؟
پدرم کاپیتان یک کشتی تفریحی به نام «برلین» بود که در شروع سال 1959در ساحل هاوانا لنگر گرفت. فردای رسیدن ما، چند فرد مسلح با ریش بلند و یونیفرم خاکی دیدم که به ما نزدیک می شدند. من متوجه بلندقدترین آنها شدم که سیگار برگ می کشید و از او پرسیدم که چه می خواهد؟ او به من نگاه کرد و گفت می خواهد داخل کشتی را ببیند و من به او گفتم داخل شود.
بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
من داخل کشتی را به او نشان دادم، از موتورخانه تا کلاس درجه یک. در همین ملاقات بود که آشنایی ما شکل گرفت. فیدل جذبه زیادی داشت و انگار قدرت زیادی از او ساطع می شد. من همان لحظه علاقه مند شدم که دوباره او را ببینم.
چطور شد که همدیگر را ملاقات کردید؟
من به نیویورک برگشته بودم و با برادرم، جویی زندگی می کردم. یک روز تلفن زنگ زد. فیدل از من دعوت کرد به هاوانا بروم. بلافاصله قبول کردم. فردا من در هواپیمای خطوط هوایی کوبا بودم. در آن زمان هنوز مسافرت بین دو کشور به راحتی انجام می شد. فیدل هنوز به شوروی نزدیک نشده بود و پل های بین کوبا و آمریکا خراب نشده بود.
ترسی نداشتید؟
کمی مضطرب بودم، ولی هیجان زیادی هم داشتم.
والدین شما چه نظری داشتند؟
به آنها چیزی نگفته بودم.
استقبال فیدل از شما چطور بود؟
او استقبال گرمی از من داشت و مرا در آغوش گرفت. من هشت ماه و نیم آنجا ماندم. از مارس تا نوامبر ۱۹۵۹.
کجا زندگی می کردید؟
در سوییت شماره 2408 هتل هیلتون. برادرش رائول و چه گوارا در اتاق بغلی بودند.
از آن روزها بگویید.
فیدل خودشیفته بود. عاشق این بود که وقتی به ریشش دست می کشد، خودش را در آینه تماشا کند. با این کار اعتماد به نفس پیدا می کرد.
این حرف ها را به خاطر احساسی که به او دارید می زنید؟
نه، چون از او ناراحت نیستم. برعکس، وقتی کنار او بودم احساس می کردم ملکه هستم. او به من می گفت: «تو بانوی اول کوبا هستی». فیدل بزرگترین عشق زندگی من است.
زندگی روزمره او چطور بود؟
او برنامه روزانه ثابتی نداشت. بدون اینکه چیزی بگوید، می رفت. خیلی بامزه بود. یکی از تفریحات ما این بود که توریست ها را از پنجره اتاق مان در طبقه بیست و چهارم تماشا کنیم و به آنها بخندیم.
صحبتی از ازدواج هم بود؟
نه. او به من هشدار داده بود که نباید به ازدواج فکر کنم. به من می گفت: «من با کوبا ازدواج کرده ام». می دانستم که او روابط دیگری هم دارد و از این بابت خیلی حسادت می کردم. ولی او همیشه بر می گشت. من او را تحت فشار نمی گذاشتم. این رفتار با فیدل جواب نمی داد، او خودش تصمیم می گرفت.
شما خیلی زود حامله شدید. واکنش او چه بود؟
ابتدا خودش را گم کرد. ولی بعد به من گفت: «همه چیز خوب پیش خواهدرفت». او می خواست مرا آرام کند.
در ماه می 1959 شما با «فرانک استارجیس» ملاقات کردید. آن ماجرا را تعریف کنید.
برخورد ما در هتل ریوی یرا بود. من او را نمی شناختم. ولی به من نزدیک شد و گفت که می تواند مرا از کوبا خارج کند. من قبول نکردم. او خودش را یک آمریکایی متحد فیدل معرفی کرده بود. در آن زمان نمی دانستم که او با مافیا کار می کند و حفاظ منافع آنها از جمله کازینوها در جزیره است. او با سه و حتی چهار گروه مختلف همکاری می کرد. با باتیستا، دیکتاتور سابق کوبا که کاسترو حکومتش را ساقط کرده بود، همکاری می کرد.
فرانک استارجیس بود که شما را با دنیای ضدجاسوسی و سیا آشنا کرد؟
بله، بدون اینکه متوجه باشم. او به من گفت که می تواند به من کمک کند و در مقابل درخواست های زیادی از من داشت. برای اینکه از دست او خلاص شوم، نامه هایی را که فیدل در سطل آشغال می انداخت و به نظرم هیچ اهمیتی نداشت به او دادم. این نامه ها برای او جالب بود.
در اکتبر 1959 حال شما بعد از خوردن یک لیوان شیر خیلی بد شد. شما را مسموم کرده بودند؟
بله، ولی هیچ وقت نفهمیدم که چه کسی و چرا این کار را کرده بود. فیدل غایب بود. یکی از نزدیکان او مرا به اورژانس برد و سفر من با هواپیما به نیویورک را تدارک دید. من هیچ چیز به خاطر ندارم. فقط می دانم که در یکی از اتاق های بیمارستان روزولت در منهتن از خواب بیدار شدم.
و فرزند شما؟
فرزندم را از من دزدیدند. به من گفتند که بچه ام سقط شده، چون دکترها در نیویورک تشخیص دادند که وضع حمل من اجباری بوده. ولی اشتباه بود. من در کما و آستانه مرگ بودم که فرزندم در کوبا به دنیا آمد. یک پسر. او در آنجا بزرگ شد و نامش آندرس واسکز است.
چطور می توانید مطمئن باشید، وقتی هیچ عکسی از او وجود ندارد؟
من او را در سال ۱۹۸۱ ملاقات کردم، وقتی برای خداحافظی با فیدل بعد از ۲۰ سال به آنجا رفتم. تنها عکسی که از او داشتم را گم کردم.
ملاقات با آنها را تعریف کنید.
فیدل قبول کرده بود که مرا ببیند، ولی از این موضوع خیلی راضی نبود. از او خواهش کردم که مرا به پسرم معرفی کند. او در را باز کرد و آندره ظاهر شد. او شبیه فیدل بود، با دست ها و صورت خاص. هدایایی که برده بودم را به او داد. او به من گفت که دانشجوی پزشکی است. من نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
تماس تان با او را حفظ کردید؟
مدتی با او در تماس بودم. برایش نامه می فرستادم. فکر می کنم که نامه ها را خوانده است. از آدرسی که داده بود، پاکتی به من رسید. وقتی آن را باز کردم، خالی بود.
به بازگشت شما به کوبا در اواخر سال ۱۹۵۹ برگردیم. در کتاب تان نوشته اید که به مخالفان کاسترو پیوستید. چرا؟
هنگامی که دوره درمانم را سپری می کردم، از FBI بارها به دیدن من آمدند و ماجراهای وحشتناکی از فیدل برایم تعریف کردند. آنها به تدریج توانستند اعتماد مرا جلب کنند. مادرم هم با آنها همکاری می کرد. او یک بازیگر بود که برای آنها هم کار می کرد. هنگام جنگ جهانی دوم، مادرم همکاری با سازمان های ضدجاسوسی آمریکا را شروع کرده بود و بعد از جنگ هم به این کار ادامه داده بود. او فیدل را متهم می کرد که به من تجاوز کرده است. من زودباور بودم، عاشقی بودم که ویران شده بود. برخلاف میلم به مخالفان کاسترو پیوستم و دوباره با فرانک استارجیس رو به رو شدم که به آمریکا برگشته بود. او به من خوشامد گفت و اضافه کرد: «به روی عرشه خوش آمدی».
و در سال ۱۹۶۱ او شما را به کوبا فرستاد تا فیدل را بکشید.
دقیقا. من با هواپیما رفتم. هنوز کلید سوئیت شماره 2408 را داشتم و فیدل هم همچنان در آنجا اقامت داشت. وارد شدم و کمی بعد فیدل از راه رسید. او به من گفت: «آه! آلمانی کوچولوی من!».
گفتید که برای کشتن او رفته اید؟
بله. ولی او خبر داشت. هفت تیرش را به سمت من دراز کرد که از او گرفتم. به چشمانم خیره شده و گفت: «هیچ کس نمی تواند مرا بکشد». حق با او بود. تفنگ را زمین انداختم و انگار بار سنگینی را از روی دوشم به زمین گذاشتم.
کارفرمایان شما از این اتفاق خوشحال نمی شدند!
آنها خشمگین بودند. به من توضیح دادند که اگر موفق می شدم، نیازی به عملیات خلیج خوک ها نبود (تلاش برای اشغال کوبا در آوریل 1961 که به شکست بزرگی انجامید).
ولی شما به همکاری با مخالفان کوبا ادامه دادید.
بله. من تبدیل به یک جاسوس شده بودم. وقتی وارد این کار می شوید، راهی برای خروج نیست. من در میامی زندگی می کردم، مثلی لی هاروی اوسؤالد که متهم به ترور جان اف کندی بود.
کجا با اوسؤالد ملاقات کردید؟
در یکی از مهمانی های مخالفان کاسترو. آنها در جمع از نفرت شان از کندی می گفتند. آنها او را متهم می کردند که از عملیات خلیج خوک ها حمایت هوایی نکرد و دلیل شکست آن بود. اوسؤالد هم آنجا بود. پرمدعا و گوشه گیر بود. کمی به او مظنون بودم و او هم از من خوشش نمی آمد.
آیا او قاتل کندی است؟
او هم در این قتل دست داشت، ولی تنها تیرانداز نبود. به نظر من، یک نفر دیگر هم وجود داشت.
چرا؟
من در یک عملیات انتقال اسلحه از میامی به دالاس شرکت داشتم. وقتی به آنجا رسیدیم، جک رابی (مردی که اوسؤالد را به قتل رساند) منتظر ما بود. او به من گفت که برگردم و در هواپیما بودیم که خبر قتل رییس جمهوری را شنیدم. به نظر من یک توطئه بوده است.
کمیسیون ویژه که پرونده قتل کندی را بازگشایی کرد، در سال 1978 شما را به عنوان شاهد فراخواند. با وجود این شهادت شما را نپذیرفت.
می دانم. ولی من پای حرفم هستم. این اسلحه ها قرار بود برای قتل رییس جمهوری استفاده شود. این چیزی بود که من در مسیر شنیدم.
منبع درآمد شما در حال حاضر چیست؟
هیچ چیز. تمام زندگی من مستقیم یا غیرمستقیم با سرویس های ضدجاسوسی گذشته. حالا من در یک لانه موش در محله کویینز زندگی می کنم. یک زیرزمین کوچک با گربه، سگ، لاک پشت و ماهی نارنجی ام. فقط یک خواسته دارم. از اینجا بروم.
در 76 سالگی، چه آرزویی می توانید داشته باشید؟
می خواهم با پسرم مارک که ۴۶ ساله است به آلمان برگردم. به او پیشنهادشده که مدیر یک موزه ویژه ضدجاسوسی در آنجا باشد.
ارسال نظر