ترامپ چگونه هیلاری را ناك اوت کرد؟
پيروزي ترامپ بسيار آمريكايي بود. او همچون "راكي"، در آخرين لحظه و پس از "كتك خوردن"هاي بسيار موفق به ناك اوت هيلاري شد.
مبارزه هيلاري و ترامپ همان شد كه بايد ميشد؛ "مادر همه مبارزات انتخاباتي". شايد همين ديروز بود كه در افكار سنجيهاي روزمره دونالد ترامپ 16 درصد از هيلاري كلينتون عقب افتاده بود و تصور پيروزي ترامپ در آن زمان بيشتر به يك شوخي ميماند تا تحليلي واقعي اما حالا ترامپ پيروز شده است، گرچه هنوز براي بسياري باور كردني نيست.
پيروزي ترامپ بسيار آمريكايي بود. او همچون "راكي"، در آخرين لحظه و پس از "كتك خوردن"هاي بسيار موفق به ناك اوت هيلاري شد. راكي را حتماً ديدهايد. الافي كه عليرغم كسب شانس رقابت با بزرگترين بوكسور زمانه خود، جدي گرفته نميشد؛ يك "شوخي بزرگ" و "نچسب". در راندهاي آغازين راكي خيلي كتك خورد ولي راند به راند بهتر شد تا بالاخره در آخرين راند موفق به شكست "قهرمان افسانهاي" شد.
مثل راكي
ترامپ نيز همچون راكي، به مثابه "underdog" يا طرف ضعيفتر، عليرغم همه واقعيتهايي كه نشانه ميرفتند شكستش را، در آخرين لحظه، پس از تحمل آن همه "كتك"، پيروز شد. در آخرين لحظات شب شمارش آرا، ناگهان همه چيز تغيير كرد، برنده راندهاي آغازين شب يعني هيلاري و ماشين انتخاباتي دقيق و كاربلد او به يكباره "خال" شدند. اولين نتايج شب مربوط بود به "اگزيت پول"ها يعني "سنجش نتيجه" پس از خروج رأي دهندگان از محل رأي دادن، اين نتايج غيررسمي اما "هميشه" مستند نشان ميداد كه هيلاري پيروز شده است.
سقوط قهرمان
لحظه سقوط "قهرمان"، هميشه يك تراژدي بزرگ است، لحظهاي كه يك انسان بزرگ، يك سياستمدار شناخته شده و بنام، شكستي تحقيرآميز را در دست "الاف" تجربه ميكند. رسانههايي كه به هنگام بررسي سياستها و شعارهاي ترامپ، لحني طنز گونه به خود ميگرفتند، حالا در آخرين لحظات آخرين شب از مبارزه انتخاباتي، لحني تراژيك را تجربه ميكردند. كمدي مختص انسانهاي معمولي است، بخنديم بر حالات و رفتاراين "عوضيها"، بر مناسبتشان وحرف زدنشان و زنهاي "لكنتي" آنها اما تراژدي، مختص بالاييها يعني نجبا و اشراف است.
تراژدي
اين تراژدي، البته، تراژدي "مؤسسه سياسي آمريكا" بود كه حالا به دست يك "غير خودي" يك "پاييني"، يك "لمپن"، بر زمين خوردن و در خاك غلطيدن را تجربه ميكرد، آنهم پس از آنهمه "سخنان و اشعار حماسي در مناسبات مختلف انتخاباتي". تراژدي موسسات و شخصيتهاي سياسي غالبي كه "هزار سال" بر تخت حكومت تكيه زده بودند و حالا به "دست ديو" بر خاك ميغلطيدند. تراژدي حكايت از پيروزي "ديو" بر "فرشته" داشت كه البته چشمانش هميشه بر روي واقعيات "خاكي" و "بسته" است.
در آن لحظات تراژيك، همه رسانههاي خبري يكصدا، دليل فرو افتادن "قهرمان اسطوره اي" را سؤال ميكردند. چرا و چگونه ديوي كه چند ماه پيش 16 درصد از "هيلاري قهرمان"عقب بود و در تمام مدت در همه افكار سنجيها، بازنده به "تصوير" كشيده ميشد، چنين دراماتيك و چنين آمريكايي همچون "راكي" به پيروزي رسيد؛ يك پيروزي تاريخي در يك انتخابات تاريخي. همين چند ماه پيش بود كه همين ترامپ پيروز كانديداي اول خلع از نامزدي رياست جمهوري بود، به قول عوام "چطوريا شد كه اينطوريا شد"!
اما توضيحات تحليلگران سياسي، سطح اول جهان، در اكثريت تلويزيونهاي اصلي خبري نميتوانست مرا مجاب كند. تحليل گران كار بلد، و البته آگاه بر علم آمار، پشتسرهم، اعداد و آمارهاي غريبي را به عنوان دليل اصلي باخت هيلاري "ارائه" ميكنند كه از نظر من "بي معنا" مينمود چراكه "ايدئولوژي"را اگر به هزار زبان علمي نيز بيان كني، باز هم از جنس "ايدئولوژي " است اين "انگارههاي علمي".
چرا از ترامپ ميترسيدند ولي راي دادند؟
در ذهن من اما دليل اصلي انتخاب ترامپبه يك تغيير اساسي در نظام سياسي آمريكامرتبط ميشد. دليلي كه من براي عدم انتخاب هيلاري كلينتون عليرغم همه قابليتهاي انكار ناپذير وي و تيمش دارم، حتي يكبار نيز به وسيله تحليل گران اصليترين شبكههاي خبري بيان نشد. دقيقاً "به دليل" همين "دليل" بود كه همه نظر سنجيها "غلط از آب در آمد" و حتي "اگزيت پول"هاي ابتدايي شب نيز كاملاً به اشتباه هيلاري را برنده اعلام كردند.
هيلاري شايد اولين قرباني رسمي وحشتي است كه آمريكا را از يك تغيير اساسي ولي خزنده فرا گرفته است. تغييري كه ريشه در "محتواي سياست روزمره" ندارد بلكه آن را تنها ميتوان در "شكل سياست" مورد جستجو قرار داد. تغيير در شكل، از انجا كه تغييري قابل مشاهده است، از تغييرات محتوايي و "غير آشكار" بهتر درك شده و به همين دليل بيشتر باعث ترس مردم عادي ميگردد. چراكه مردم ساده به عينه قادر به مشاهده اين تغييرات هستند، گرچه از سخن گفتن درباره آن پرهيز ميكنند. در زير پوست افكار عمومي وحشت از اين تغيير آشكار، باعث شكست هيلاري كلينتون و پيروزي ترامپ شد تا نتايج همه افكار سنجيها و اگزيت پولها غلط ازآب درآيد.
آمريكاي آرمانگرايانه!
"آمريكا" براي رمانتيستهاي اين سامان، نظامي "آرمان گرايانه" است. اين "تصور" آرمانطلبانه از آمريكا كه به يك احساس ملي ولي سنتي مخصوصاً در پايين جامعه تبديل شده، از قدرت خاصي برخودار است چراكه وجدان اجتماعي بسياري از مردم را شكل ميدهد. آمريكا سرزميني است ساخته و پرداخته مهاجراني كه از اروپا آمدند تا از دست اشراف رها شوند. از اين رو در آمريكا ذهنيتي بسيار منفي نسبت به "اشرافيت" وجود دارد.
تفاوتهاي كلينتونها و بوشها
اما نبايد فراموش كرد كه هيلاري و بيل كلينتون، بر عكس بوش پدر و دو پسرش، مردماني بودند خود ساخته كه از پايين جامعه آمده بودند به بالاترين قله يعني "رياست جمهوري بزرگترين كشور جهان". ولي به نظر ميرسيد كه رأي دهندگان از جمله بخشي از دموكراتها، فشردن دست اين "خود ساخته ها" از سوي خانوادههايي اشرافي همچون خانواده بوش را تلاشي براي احياي نظامي اشرافي در آمريكا، ارزيابي ميكردند تا سلطهاي دراز مدت بر سياست و اقتصاد اين سرزمين براي "خانوادههاي سياسي اشرافي" فراهم آورند.
حزب دموكرات كه هميشه به دنبال تغيير و اصلاًحات بوده از طريق نامزدي دوكاكيسها، اوباماها و هيلاريها خواهان "تغيير " در روساختهاي سياسي آمريكا ميگشت. اين طرحهاي "انقلابي" از سوي حزب دموكرات براي تغيير اما رشد خانوادههاي سياسي همچون كلينتون يا خانوارها ي سناتوري اشرافي قديمي حزبي منطقهاي را در بر داشت كه در تضادي عميق با "انقلابي گري حزب دموكرات" و روحيه آمريكايي ضد اشرافيت گرايي قرار داشت.
چرا ترامپ
از سوي ديگر مشكلاتي كه خانواده بوش براي مردم عادي آمريكا در رابطه با بيكاري و سقوط بازار سهام و جنگ به وجود آورده بود، بسياري از مردم عادي آمريكا را متقاعد كرده بود كه"ميهن" آنان ازسوي اين اشرافيت رشد يابنده حزبي در معرض خطر ي جدي قرار دارد. ترامپ آگاهانه، از اين پديده، بدون تأكيد بيش از حد بر آن، در شعارهايش، بهطور ضمني، با تأكيد بر شعارهاي پوپوليستي ميهن پرستانه آمريكايي كه بخشی "كپي شده" از شعارهاي استقلال طلبان جمهوري خواه بود، استفاده ميكرد و ذهن مردم عادي آمريكا را به سوي همان احساساتي ميكشاند كه در ضد يت با اشرافي گري حزبي بود. او آگاهانه بدون اشاره دقيق و مستقيم به اين مسئله، با ارائه آن شعارها، آن احساسات را تشديد ميكرد، احساساتي كه نوعي "شك" و "ترديد" در "نظم موجود" ايجاد ميكرد.
امان از بوشها
در حقيقت بنظر ميرسد كه هيلاري كلينتون بيش از هر كسي از خانواده قدرتمند بوش و رفاقت و دوستي آنان ضربه خورد. در زماني كه بوش و خانواده او دست دوستي و پشتيباني بسوي هيلاري كلينتون دراز كردند او بايد برايحفظ رأي دموكرات و به دست آوردن رأي ياغي از حزب جمهوري خواه، با يادآوري آنچه آنها بر آمريكا آورده بودند، اين دست را رد ميكرد اما او به اشتباه دست كساني را فشرد كه شايد حداقل بخشهاي نسبتاً وسيعي از مردم معمولي آمريكا آنها را دليل اصلي بسياري از نابسامانيهاي خود معرفي كنند و يا در ضمير ناخودآگاه خود به چنين بيتشي دست يافته و بدون نام بردن از آن بر طبق آن طرح وارههاي "ناخودآگاه" عمل كنند. خانوادهاي كه ميزان ايزولاسيون سياسي آن در ميان مردم عادي آنقدر بود كه باعث شكست بسيار بد جپ بوش شد.
در آن زمان بنظرمي رسيد كه اين گروه اشراف گراي حزب دموكرات زخمي عميق را از چهره حزب جمهوري خواه زدوده و بر چهره خود حك ميكنند. آنها وصلهاي را به خود چسباندند كهبسيار راي، از پايين و از مخالفان "نظام سلطه" را به آساني از دست آنها ربود. اين در حالي بود كه ترامپ آگاهانه بر شعارهاي ميهن پرستا نهاي تأكيد ميكرد كه در زير پوستشان فضايي كاملاً ضد نخبه گرا/ ضد اشرافيترا رشد ميداد.
كلك مرد ميلياردر
خطايي بزرگ از سوي استراتژيستهاي دموكراتي كه بدليل يك عمر فعاليت در جريانات اصلي حزبي واشنگتن آن چنان در دالنها و لابيهاي سياسي خاص غرق شده بودند كه ديگر توان ديدن آنچه بايد ميديدند را نداشتند. خطايي كه برني سندرز هرگز مرتكبش نميشد چون او نيز با اينان "خط و خط كشي ها" داشت. خطايي كه ترامپ با تردستي از آن كناره گرفت. ترامپ خود را از "حاكميت" جدا كرد و به عنوانفرد مورد تنفر حاكميت به تصوير كشيده شد. او هرگز نخواست "حزب جمهوري خواه و جريانات اصلي حاكم بر آن" با او مهربان شوند.
پيروزي با تب ضد حاكميتي
و به اين ترتيب با غلبه "تب ضد حاكميتي"، بر آمريكا، اظهارات ضد اشرافي، ضد رفاه طلبانه، ضد مدرن، و ضد روشنفكرانه خود را افزايش ميداد، تا رسانههاي جمعي هم پيمان "حاكميت" بيشتر بر او بتازند، تا اين تبليغات مجاني بر عليه خود را نظم و قدرت و سرعت بيشتري بخشد. او آگاهانه آنها را تحريك ميكرد چون ميدانست روزي در پاي صندوقهاي رأي "اين جو منفي" به رأي مثبت مخالفان نظام حاكم به نفع او منجر خواهد شد. او ميدانست كه اين تبليغات منفي در حقيقت اصليترين ماشين تبليغاتي اوست تا رأي اعتراضي اقشار پاييني كه از همه اين گروههاي مرفه تنفر داشتند را بيشتر به دست آورد. ترامپ آگاهانه خود را در مدار تنفر و هو و اعتراض كساني قرار ميداد كه ميدانست مورد تنفر شديد مردم عادي هستند.
اما در آ نسوي ديگر ديوار، كلينتون به اشتباه به دنبال "راي محترم"، رأي آدمهاي حسابي بود و به همين دليل دستها را يكي پس از ديگري ميفشرد، دست تمام محترمين مورد نفرت آمريكا را يكي پس از ديگري فشرد تا "يك اتحاد قوي از منفورترين گروههاي راحت طلب و قدرت طلب غرق در رفاه و آرمانهاي شيك انساني و غير اقتصادي" فراهم آورد. آن روزها با تعجب م يشد شاهد بود كه چگونه اين استراتژيستهاي بزرگ و كاربلد سر تفنگ را گرفته و به پاي خود نشانه رفتهاند و چه بيصبرانه در فكر ايجاد اتحاد بزرگتري هستند آنچه آنها ميكردند هيچ "كم" از واژه "كودكانه" و "مغرورانه" و حتي "ابلهانه" ولي روشنفكرانه نداشت، دقيقاً همان واژهاي كه لنبن براي ابلهاني تدارك ديده بود كه روشنفكر را بر كارگر و دهقان به دليل بيتربيتي و بد رفتاريشان ترجيح ميدادند.
واي از سندرز
بنظر ميرسيد كه اين استراتژيستها، اصلاً و ايدا وضعيت مردمي گروههاي پاييني جامعه را برآورد نكرده بودند، چراكه شايد همچون "برني سندرز"هرگز با آنان "دوغ" نخورده و لنگ دراز نكرده بودند. مردم برايشان غريبهاي غير آشنا بودند و به همين دليل از رأي اين گروههاي فقير و خشن از مردم واقعي آمريكا يعني همان سربازان قهرماني كه خود در واشنگتن از صبح برايشان هورا ميكشيدند، نسيبي نبردند. آنها حتي نوعي بيزاري مزمن از اين گروههاي بيادب پاييني نيزابراز ميكردند. كم مانده بود در سخنرانيهاي عمومي بگويند كه "راي اين كثافتهاي بيخود و عقب افتاده مال خودت دونالد ترامپ همون تو به دردشون ميخوري كثافت!"باور نميكردم كه بر جاي "جانسون" مردم دار اينان نشسته باشند.
دموكراتها در حالي چهار اسبه بسوي شكست ميرفتند كه همه آدمهاي با شخصيت در سرتاسر جهان برايشان هورا ميكشيدند و همه از ادب و تربيت آنها مثال ميآوردند ولي واقعيت اين است كه آمريكا اصلاً با تربيت نيست. امروز همان آدمها در نهايت ادب و تربيت عالي حاصل از تحصيل در بهترين دانشگاههاي آمريكا با تعجب سر تكان ميدهند كه چگونه چنين شد. در حالي كه چندين برابر ترامپ آدم و پول و نفوذ جمع آوري كرده بودند. درسي تاريخي براي حزبي تاريخي. آنها نمايندگي اقشار و طبقات ميانيو بالايي آمريكا را قبول و از رأي اين پايينيهاي بيسواد ابا داشته و هرگز در پي آن نرفته و شايد حتي آنرا نيز نميخواستند.
خانم كلينتون نماينده حزبي بود كه دو ترم پياپي بر آمريكا حاكم بوده است. اين مسئله كوچكي نبود. اين يك مشكل اساسي براي هر نامزدي ميتوانست باشد و در تاريخ مبارزات انتخاباتي آمريكا كمتر ديده شده كه يك نامزد از همان حزب حاكم بوسيله مردم انتخاب شود تا آن حزب سه ترم پياپي بر صندلي رياست جمهوري تكيه زند. برني سندرز و برنامه كاملاً متفاوت وي از اوباما و انتقاداتي كه او بهطور روشن به حزب دموكرات وارد ميكرد، ميتوانست بدل مناسبي براي مقابله با پديده "عدم روي آوري مردم" به "نامزدي" از حزب حاكم محسوب شود اما متأسفانه اختاپوس قدرتي كه بر اين حزب حاكم بود و"انقلابات مورد نظر خود را" فقط به "شكل" محدود ميكرد، از سندرز در هراس بود، چون بر عكس اوباما او را آماده عقب نشيني و تغيير سياست تغيير نميديد، احتمالاً در خفا بزرگان حزب با يكديگر چنين ميگفتند كه "بابا اين چاخانهاي مارو باور كرده"!!!
وحشت از مواضع راديكال سندرز كه به دليل انتقادات تندش از قدرت، شانس خوبي براي رياست جمهوري داشت، باعث شد تا اين حزب و استراتژيستهاي "با تجربه و كاربلد" آن دچار نوعي بيماري كودكي، نه از نوع لنيني آن يعنيچپ گرايانه بلكه دقيقاً از نوع لغوي آن گردند و شكستي سخت را بر حزب خود تحميل كنند. آنها در شرايطي كه هر نامزدي از حزب حاكم پس از دو دوره حضور حزبي در حاكميت با مشكلي اساسي براي انتخاب شدن روبهرو است و تعداد نامزداني كه هرگز از پس اين مهم برآمدهاند در تاريخ بسيار معدود بوده، نامزدي را به رأي دهندگان معرفي كردند كه علاوه بر حضور حزبش در قدرت براي 8 سال، خود نيز 8 سال بانوي اول آمريكا بوده يعني در بطن قدرت قرار داشته است. هيلاري كيلينتن پس از حضور 8 ساله در كاخ سفيد براي چند دوره سناتور و براي يك دوره 4 سالهنيز وزير كشور بوده است. به عبارت سادهتر او يك نامزد مناسب بود براي آنكه به عنوان "ركن قدرت" به رأي دهندگاني معرفي شود كه همه شواهد حكايت از تنفرشان از قدرت حاكم در واشنگتن ميكرد.
فرجام چپگرايانه
براي "روشهاي انقلابي" حزبي از نوع دموكراتش، ۱۶ سال سابقه شراكت در قدرت كم بود، آنهم در زمانيكه احساسات ضد قدرت حتي " گروههاي راست" را در آمريكا آزار ميداد، كه "كاربلد ها" ۱۶ سال ديگر از شراكت در قدرت را نيز از طريق اتحاد عملي با خانواده بوش به آن اضافه كردند تا هيلاري بخت برگشته در شرايطي كه مردم از "قدرت" و موسسات قدرتمند جامعه ابراز انزجار ميكردند نمايندگي ۳۲ سال شراكت در قدرتي را كه مردم از آن متنفر بودند برعهده گيرد. اشكال از آنجا بود كه حزب دموكرات فقط در "شكل" انقلاب ميكند و از هر اصلاًحي حتي در سطح برني سندرز هم فراري است يعني حزب دموكرات شده، يك حزب ذاتا جمهوري خواه. محتواي سياسي حزب دموكرات تنها در رابطه با نيازهاي روشنفكران است كه از سياستهاي جمهوري خواهان قابل تفكيك است، وگرنه در رابطه با خواستههاي اقشار پاييني هر دو حزب البته با كمي تا اندكي تفاوت، همسان هستند.
نظر کاربران
چندشه
چرا با کلمات بازی میکنی اینقد !!!!! به زبان ساده و به دور از استعاره و مشبه و مشبهٌ به هم میشد متن زیبایی نوشت ! وااالا
علاف جناب نویسنده نه الاف