مصایب یک ژاپنی همیشه غریب...
هاروکي موراکامی از زندگی و کارش میگوید
هاروکي موراکامی یکی از نویسندههایی است که در سده اخیر، سده آغازین قرن بیستویکم همیشه نامش در میان کاندیداها و افراد صاحب بالاترین شانس برای دریافت جایزه نوبل شنیده شده است.
من آدمی معمولی و سالم هستم...
برخی از رمانهایتان داستانهایی رئالیستی دارند و در برخی نگاه فانتزی و حتی ماوراءالطبیعی موج میزند. دلیل این همه تفاوت را در چه میدانید؟
من تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که داستانهاي عجيبوغريب مينويسم. دلیلش را نیز نمیدانم. نميدانم چرا شگفتي را دوست دارم، با اینکه خودم آدم واقعگرايي هستم و به هيچچيز از قبيل نيوايج، تناسخ، رؤيا، خواب، فال و طالع هم اعتقاد ندارم.
زندگیتان چگونه است؟ روتین زندگیتان...
کاملا معمولی. ٦صبح بيدار ميشوم و ١٠شب به رختخواب ميروم. هر روز ميروم و شنا ميکنم و غذاهاي سالم ميخورم. خيلي واقعبين هستم، ولي وقتي مينويسم عجيبوغريب مينويسم. خيلي عجيب است. هر چه جدي ميشوم، بيشتر و بيشتر عجيبوغريب مينويسم. وقتي ميخواهم در مورد واقعيات جامعه بنويسم باز هم نوشتههايم عجيبوغريب ميشود.
جایی گفتهاید نویسنده محبوبتان کارور است؛ یک نویسنده رئالیست...
بله، او خيلي رئاليست است ولي من بهعنوان يک نويسنده اهميت زيادي به ضمير ناخودآگاه ميدهم. زياد يونگ ميخوانم. نوشتههاي او شباهتهايي با نوشتههاي من دارد. ضمير ناخودآگاه، سرزمين ناشناختهاي است. قصد تحليلش را ندارم. يونگ و روانپزشکها هميشه خوابها را تجزيهوتحليل ميکنند. نميخواهم به روش آنها عمل کنم. شايد عجيب باشد، اما احساس ميکنم کار درست را انجام ميدهند. گاهياوقات کنترل اين ضمير ميتواند مخاطرهآميز باشد.
فکر ميکنم تمرکز مهمترين شرط براي نويسندهشدن است. به همينخاطر هر روز تمرين تمرکز ميکنم. سلامت جسمي هم ضرورت دارد. بعضي نويسندهها به شرايط فيزيکيشان اهميت نميدهند نميخندند زيادي فکر ميکنند و زيادي سيگار ميکشند. ازشان انتقاد نميکنم ولي از ديد من قدرت جسمي مسألهاي اساسي است. مردم باور نميکنند من نويسنده هستم: چون هر روز ميدوم و شنا ميکنم، ميگويند نه، اين نويسنده نيست.
کشوهای ذهنی زیادی دارم...
میتوانید به ما به صراحت بگویید که ایدههایتان از کجا میآیند؟ مثلا همین رمان پرنده کوکی. فکر نوشتن این داستان چگونه به ذهنتان خطور کرد؟
ایده اولیه این داستان در ابتدای راه ايده خيلي کوچکی بود. درواقع میتوانم بگویم بيشتر از اینکه بتوانم آن را یک ایده اولیه بنامم، آن را در حد يک تصوير میدانم. تصویر مرد ٣٠سالهاي را در ذهن داشتم که زمانی که درحال پختن ماکاروني در آشپزخانه است، تلفن زنگ ميخورد. همين. خيلي ساده بهنظر ميرسد ولي احساس کردم در آن لحظه رويدادي درحال وقوع است. رویدادی که میتواند پایه آغاز یک رمان باشد...
در این رمانتان از آن غار همیشگی بیرون آمده و به موضوعاتی روی خوش نشان دادهاید که حداقل آنها را در کارنامه شما میتوان تازه نامید. مثلا کاراکتری هست که خاطراتی واقعی و در عینحال هراسناک و مخوف درباره جنگ جهاني دوم تعريف ميکند. این شخصیت از کجا امد و چه ضرورتی پای چنین کاراکتری را به دنیای رمانهای شما باز کرد؟
نخست باید این را بگویم که برای من نوشتن درباره چیزهایی چون جنگ به هیچوجه ساده نیست، حتی تلاش برای آغاز نوشتن درباره این چنین مفاهیمی نیز برای من ساده نبوده، چه رسد به برپاکردن داستان بر این پایه. هر نويسندهای براي روایت از مفاهیمی چون تاریخ، جنگ یا مسائلی از این دست شیوهها و تاکتيکهاي مخصوص به خودش را دارد. من راجع به اين موضوعات نميتوانم خوب بنويسم، ولي سعي ميکنم که بنويسم.
دلیل این دغدغه ذهنی را چه میدانید؟ اینکه چنین پدیدهای اهمیتی در حد یک فایل ذهنی مخصوص دارد...
واقعا دليلش را درست نميدانم. حدس ميزنم مربوط به داستانهاي پدرم باشد. پدرم از نسلي بود که در جنگ ١٩٤٠ شرکت کردند. خيلي دوست داشتم بدانم که در آن زمان چه گذشت و سر نسل پدرم چه آمد. خاطرات پدرم نوعي ارثيه است. آنچه من در اين کتابها نوشتم بازسازي اين خاطرات بود. سراسر داستان را از خودم درآوردم. همهاش قصه است.
درمورد جنگ و واقعیات ارایهشده پیرامون این موضوع باید حسابی تحقیق کرده باشید؛ نه؟
شاید بتوانم بگویم کمی. بله، کمي تحقيق کردم. موقع نوشتن اين کتاب، در کتابخانه بزرگ پرينستون مشغول تحقیق آزادانه بودم و میتوانستم هر کاري ميخواهم بکنم. هر روز به آن کتابخانه ميرفتم و کتاب ميخواندم. بيشتر مطالعهام را نیز کتابهاي تاريخي به خود اختصاص میداد که هنوز هم دلیل این همه دغدغه ذهنی را در آن دوره نمیدانم. در آن کتابخانه مجموعه کتابهاي خوبي از وقايع مغولستان و منچوري گردآورده شده بود.
کسی مرا دوست ندارد...
نویسندهشدن در ژاپن چگونه کاری است؟ آیا اینکه کسی بخواهد نویسندگی را آغاز کند، مشکلات زیادی را باید پشتسر بگذارد؟
نه. چندان هم کار دشواری نيست و حتي در ژاپن نويسندگان براي خودشان انجمن به راه انداختهاند، البته من عضوش نيستم. کلا من آدمی هستم که از تمام قواعد مستثنی شدهام. يکي از دلايلي که از ژاپن فراري هستم، شاید همین باشد که نمیخواهم همرنگ بقیه باشم. من حق انتخاب دارم. ميتوانم به هر کجا که ميخواهم بروم. در ژاپن نويسندهها يک جامعه ادبي به راه انداختهاند: يک تشکل، يک سازمان. فکر ميکنم ٩٠درصد نويسندگان ژاپن در توکيو زندگي ميکنند.
چرا شما را کسی دوست ندارد؟ آیا مشکل آنها خودتان هستید یا اینکه با نوشتههايتان مشکل دارند؟
مرا ژاپنی نمیدانند. مثلا من فرهنگ پاپ را دوست دارم، ديويد لينچ، رولينگ استونز و گروه درز و چيزهايي از اين قبيل را. به همين دليل است که ميگويم نخبهگرايي را دوست ندارم. از فيلمهاي ترسناک خوشم ميآيد. همچنین از استيون کينگ، ريموند چندلر و همينطور داستانهاي پليسي. البته من نميخواهم راجع به اين موضوعات بنويسم. آنچه ميخواهم انجام بدهم استفاده از اين چارچوبهاست و نه استفاده از محتواي آنها. دوست دارم محتواي موردنظرم را در اين چارچوبها جا بدهم. اين روش و سبک من است. بنابراين هر دو نوع نويسنده، هم نويسندگان داستانهاي سرگرمکننده و هم داستانهاي ادبي و جدي مرا دوست ندارند. من حد وسط اين دو هستم، در حالي که کار جديدي از تلفيق اين دو انجام ميدهم.
یعنی بابت راحتی و آرامش زندگیتان به شما حسادت ميکنند؟
آنها به اين وضعيت عادت کردهاند. سالهاست همينجوري زندگي ميکنند و راه ديگري برايشان وجود ندارد. يک شباهت بين اين آدمها و آدمهايي که به فرقهها تعلق دارند، وجود دارد. وقتي مصاحبهها را بررسي ميکردم، اين شباهتها در ذهنم شکل گرفت. وقتي اين کار را تمام کردم، تفاوتها را ديدم. گفتنش برايم سخت است. از طرف ديگري عاشق اين مردم هستم، داستانهاي دوران کودکيشان را گوش ميدهم.
ژاپنیبودن از دید موراکامی
در کشورت فکر نمیکنی زندگی میکنی...
نکتهای که درمورد کتابهای شما نظر مخاطبان غربی را جلب میکند، نگاه غربی آنهاست. شايد این مورد به اين خاطر باشد که شخصيتهاي رمانهاي شما علاقه زيادي به فرهنگ غرب دارند. وقتي اين داستانها را ميخوانيد احساس نميکنيد که داستان در ژاپن اتفاق مي افتد و این در عین ایجاد نزدیکی با خواننده غربی، شاید مخاطب ژاپنی را میآزارد. اما این رمان پرنده کوکی حسوبوي ژاپني دارد...
شاید این موضوع به اين دليل باشد که آن موقع در آمريکا زندگي ميکردم، یعنی زمانی که اين کتاب را مينوشتم در آمريکا بودم و به همين دليل نگاهم به مردم خودم و وطنم بود. کتابهاي قبليام را که در ژاپن مينوشتم، در شرایطی بود که فقط دلم ميخواست از آنجا فرار کنم. اما وقتي که از ژاپن خارج شدم از خودم پرسيدم من کي هستم؟
دور از ژاپن این کشور به نظرت چه شکلی بود؟ میتوانی پاسخ این سوال را به ژاپنی بدهی...
این پرسش شامل مسائل بسیار مهمی است. درواقع پاسخش مقوله بزرگي است، حتي به زبان ژاپني هم توضيحش دشوار است. شاید وقتي از فاصله دور يا از کشور ديگري به وطنت نگاه ميکني، معني آنچه ژاپنيبودن است برايت شفافتر و واضحتر ميشود. وقتي تو در کشورت هستي و آنجا زندگي ميکني درمورد اين چيزها فکر نميکني، ولي وقتي ناگهان خودت را در يک کشور ديگري ميبيني، به ديدگاه متفاوتي از کشورت دست پيدا ميکني. البته این میتواند بخشي از حقيقت باشد. بگذریم. صحبتکردن راجع به اين موضوع برايم خيلي دشوار است. ممکن است موضوع را عوض کنيم؟
ژاپنیها در دنیا به خصوصیاتی چون سختکوشی، وقتشناسی، پرکاری و روحیه شکستناپذیر و قدرتمندشان شناخته میشوند اما در رمانهای شما قهرمانان به هیچ عنوان شبیه با آن روحيه پرکار و قدرتمند مردان ژاپنی بعد از جنگ نيستند. درباره این شخصیتها چه چیزی برایتان جالب است؟ یا بهتر است بپرسم درباره شخصیتی چون تورو در داستان پرنده کوکي که بيکار و خانهنشين است، چه چیزی را دوست داريد؟
خودم را. من شخصا بعد از فارغالتحصيلي یک آدم کاملا آزاد و مستقل بودهام و این قضیه تا همین امروز صادق بوده و تا به حال براي هيچ شرکت يا سازماني کار نکردهام. زندگي به اين روش در ژاپن ساده نيست. در کشور ما و البته کلا در دنیای سرمایهداری ارزش انسان توسط شرکتي که در آن کار ميکند، برآورد ميشود. اين قضيه خصوصا براي ما ژاپنيها خيلي مهم است.
نظر کاربران
جالب بود وممنون.
مرسی