گفت و گو درباره کیارستمی و اتهام هایش (۲)
روزی از روزهای سال ۵۸ یا ۵۹ دو مرد که خیلی هم یکدیگر را نمی شناختند در حاشیه خیابان جم قدم زدند و با هم درباره جریان فیلم سازی مناسب کودک و نوجوان صحبت می کردند. ماحصل این گفت و گو به کلمه ای ابداعی به اسم «فیلم مفید» رسید که کد میان آن ها برای تشخیص فیلم و کتاب و تئاتر کودک و نوجوان بود.
یکی از این دو مرد عباس کیارستمی بود و آن یکی بهروز غریب پور. سال ها بعد در بهار 1395 بار دیگر مسیر عباس کیارستمی به خیابان جم و بیمارستان آن افتاد. مسیری که مردی که بالاترین افتخارها را برای سینمای ایران کسب کرده است را به رفتنی ناگهانی ختم کرد. اما این رفتن پایانی برای مردی چون عباس کیارستمی نبود که از اواخر دهه چهل کار فیلمسازی را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کرد. در روزهایی که هنوز رفتن او عادی نشده و همه از تاثیری که فیلمساز بزرگی چون کیارستمی در سینمای ایران و جهان داشت حرف می زنند، به دیدار بهروز غریب پور رفتیم و از روزهای همراهی او و کیارستمی در کانون شنیدیم.
شما و آقای کیارستمی تقریبا همزمان وارد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدید؟
با فاصله بسیار کمی از هم وارد کانون شدیم. من در سال 1351 به عنوان مربی تئاتر و بعد از آن بازی دهنده عروسک وارد کانون شدم. عباس کیارستمی، فرشید مثقالی و هنرمندان دیگر چند سالی زودتر از ما وارد کانون شده بودند. کیارستمی دو سال پیش از من در کانون با فیلم «نان و کوچه» مطرح شده بود. با این همه تا سال 57 و زمان انقلاب ارتباط تنگاتنگی نداشتیم.
دهه پنجاه به گفته بسیاری از کارشناسان هنر دهه طلایی ادبیات و سینمای کودک بود که با حضور کسی چون فیروز شیروانلو رقم خورد؛ کسی که در دورانش عباس کیارستمی «نان و کوچه» را ساخت.
فیروز شیرانلو به عنوان موسس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان؛ در زمانی کانون را تاسیس کرد که فضا به سمت تخصصی شدن می رفت. در آن زمان تولیدات آوانگارد تئاتر در تئاتر شهر و کارگاه نمایش اجرا می شد. تولیدات مربوط به ادبیات و فرهنگ اصیل ایران را می توانستید در سنگلج ببینید. تئاتر دانشگاهی حال و هوا و جایگاه خودش را داشت. خیلی وقت ها این جریان های هنری با هم تصادم پیدا می کردند و مخاطبینشان با هم سرشاخ می شدند. اما عملا فضای تخصصی به وجود آمده بود.
دراین فضا جای خالی متخصصین هنر کودک احساس می شد. اگر کانون موفق بود به این خاطر بود که در بزنگاه درستی بنیان گذاشته شد. در آن زمان اتفاقاتی که داشت در فضای هنر رخ می داد باعث شده بود تا هر کسی که وارد هر حلقه ای مثلا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می شود بتواند در جایگاه خودش درست و کامل عمل کند. برخی از این حلقه ها قانون های نانوشته ای داشتند.
در کانون با اساسنامه ای رو به رو نمی شدید که قراردادی که با شما می بندند به رعایت اش ملزم تان کنند. فضا به شما تکلیف می کرد که برای کودک و نوجوان کار کنید. کمابیش همه اپوزسیون بودند و نسبت به اوضاع اجتماعی کمک می کرد تا برخاسته از یک عقیده مبتنی بر موضع گیری پنهان و آشکار باشد. حتی کسی مانند شهرو خردمند که دغدغه کار سیاسی نداشت وقتی با متون مقابله می کرد و برای کودک و نوجوان کار کنید. کمابیش همه اپوزیسیون بودند و نسبت به اوضاع اجتماعی بدون ایدئولوژی معترض بودند.
در همین فضا انقلاب به وقوع پیوست و این روند به شکل دیگری ادامه داشت. در این دوره بود که تازه فیلمسازی آقای کیارستمی آغاز شد.
آقای کیارستمی رشته فیلم هایی داشت که زیاد دیده نشدند. یکی از کارهای فوق العاده جذابش مروبط به محدودهترافیک بود. این فیلم ربطی به دنیای کودک و نوجوان نداشت. از آن جایی که آن روزهامضامین فیلم برای کودک و نوجوان در پرده ابهام بود بنابراین تعدادی از آثار آن هایی است که بلاتکلیف بودند. خاطرام هست که یکی از فیلم هایی که کیارستمی ساخت و هرگز در جایی نشان داده نشد، فیلم مستندی درباره زنان شهر نو بود که در یک مرکز بازآموزی اخلاقی تحت تعلیم قرار گرفته بودند. این هیچ ربطی به کانون نداشت.
یعنی معتقدید که این فیلم های مستندی که کمتر دیده شده، در آینده فیلمسازی آقای کیارستمی که هیچ گاه به شیوه بسیاری از هم نسل های خودش ایدئولوژی های سیاسی را دنبال نمی کرد، موثر بود...
آقای کیارستمی به طور مطلق اعتقادی به این جریان نداشت. موضع خودش را داشت؛ منتقد بود اما از سینمای سیاست زده پرهیز می کرد و به همین دلیل هم مورد توهین هم قرار می گرفت. اما او در حال خودآموزی پنهانی بود که کسی نمی دانست از کجا سر در خواهدآمد. سوال همیشگی اش این بود که «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود». خودش را می شناخت و می دانست اهل مبارزه اجتماعی به شیوه مرسوم نیست. اهل گفتن دیالوگ های کنایه آمیز نبود و همیشه می خواست ساده اعلام کند که کیستم و چیستم.
این نکته من یادآوری مسئله ای است که میان من و او بود. یک روزی در جلسه شورا چند سناریو را بررسی می کردیم. فیلم نامه درباره فضای روشنفکری روز بود و هر دوی ما مخالف بودیم که این فیلم در کانون ساخته شود. با هم از کانون بیرون آمدیم و قدم زنان تا بیمارستان جم که آخرین روزهای زندگیش را در آن جا بستری بود آمدیم و باز به سمت کانون بازگشتیم. در حین قدم زدن به یک نقطه مشترک رسیدیم. مسئله هم سر این بود که هر دوی ما فکر می کردیم چرا باید کسی چنین فیلم نامه ای که مناسب کودکان نبود را ارائه دهد، وقتی آن را رد کردیم هم به ما تهمت سازش کاری می زدند. من در آن جا گفتم که! سینمایی که نتواند برای بچه ها مفید باشد باید مخالفت کنیم. هر دو به یک عنوان «فیلم مفید» رسیدیم. این کدی بین ما بود که به هم نگاه می کردیم که این «فیلممفید» است.
وقتی درباره کتاب هم صحبت می کردیم هم از همین عنوان فیلم مفید استفاده می کردیم. آقای کیارستمی علی رغم این که به هر چیزی با یک شک و تردید نگاه می کرد نمی توانست وارد جریان روشنفکری و اپوزسیون بشود چون از جنس آن جریان نبود. بعد هم فیلم های مفیدی درست کرد که مانند «شکل اول شکل دوم».
بله متاسفانه. در همان سال ها من «بابابزرگ و ترب» را کار کردم که خیلی از مدارس آمدند و گفتند بعد از دیدن این فیلم انضباط را تمرین می کردند؛ یا کارگاه ۲ را زمانی که روی صحنه بردم کیارستمی با ابراهیم فروزش کار را دیدند و از سالن که بیرون آمدند، گفت خیلی جالب است که در حال نوشتن فیلم نامه شبیه این هستم که بعدها شد «مشق شب». همه در فضایی بودیم که مفید باشیم. همه ماهایی که در آن شورا بودیم فکر می کردیم که باید کار مفیدی انجام دهیم.
وقتی درباره بیمارستان جم و آقای کیارستمی گفتید، بی اختیار یاد آن جریان ا عتصاب مربیان کانون در تیرماه سال 58 افتادم که در کنار همین بیمارستان رخ داد.
آن ماجرا یک اتفاق تاریخی بود. من تازه از ایتالیا به ایران بازگشته بودم و در کانون بودم. شاید کسی این منظره را به خاطر نداشته باشد. با عبدالله باکیده لب جوی کنار کانون نشسته بودیم. بازیگر فیلم آقای کیارستمی عصایی دستشان بود. دلیلش را نمی دانم اما برای من مضحک بود چون نوعی ژست دکتر مصدقی را به خاطر می آورد. علت حرکت بعدیم هم همین بود. دکتر ساعدی و محمود به آذین و چند نفر دیگر می خواستند وارد کانون شوند و جلوی ورودشان را گرفتند. این آقای بازیگر آمد و بیانیه ای را با حالت خطیبی سیاسی شروع به خواندن کرد.
وقتی بلند شدم هم هویی در گروه افتاد که قرار است چه بکنم. وارد کانون شدم و به دفتر آقای خرازی در طبقه هفتم رفتم و خودم را معرفی کردم و درخواست ملاقات کردم. ایشان هم اجازه دادند که به داخل بروم. آن جا هم گفتم که شما می توانید به من بگویید برو بیرون. از این جا بیرون برم به ایتالیا باز خواهم گشت. اما برای کار آمده ام. آن ها گفتند که کار کن. بعد پرسیدند که چه کاری آماده دارید؟ گفتم کوراوغلی چنلی بل را دارم. از من خواستند و من پانزده روز زمان خواستم.
تا مدت ها این مشکل را داشتم که می گفتند کمونیست ها را از کانون اخراج کردم و عده ای دیگر را اعتصاب شکن می دانستند. این حرف را درباره کیارستمی هم می گفتند و به او تهمت می زدند سازش کار است و بگویند دوربین را اینجا ببر، می برد و جای دیگر همینطور. همه ما در حال کار بودیم. خیلی های دیگر هم بودند اما از ما توقع می رفت که برابر شرایط گارد بگیریم. اما ما ثابت کردیم به دنبال کارکردن هستیم.
به همین دلیل هم اعضای کانون حداقل در دهه شصت خیلی وارد فضای سیاسی نشدند؟
به دنبال موضع گیری سیاسی نبودیم. با آن بیگانه نبودیم اما معتقد بودیم کودکان معصوم و نیازمند فراگیری آداب رفتاری و اجتماعی هستند. در کارگاه 2 خانواده ای به فرزندشان تحمیل می کنند حتما بیست بگیرد واو به خاطر این که بیست شود دست به تقلب بزند یا مشق شب که کیارستمی ساخت و نشان داد که مشق شب تبدیل به شکنجه در خانواده می شود ربطی به سیاست ندارد و شما نقد اجتماعی را می توانید در آن ببینید. در آن فضا بود که همه به سمت ما متمایل شدند.
شاید خیلی ها این ماجرایی را که تعریف می کنم ندانند. ایشان مدتی مدیر بخش سینمای کانون بودند. قرار بود فیلمی بسازند که برآوردش را هزینه رنگی کرده بود. اما در نهایت تصمیم گرفت سیاه و سفید باشد. پرونده عجیب و غریبی برایش درست کرده بودند که اختلاس کرده و در داخل کانون برخی شرایط را ایجاد کرده بودند که در نهایت منجر به سناریویی شد که بعدها با آن مخالف بود. این فضا شرایطی را فراهم می کرد که گاهی ما سرمان را روی شانه هم بگذاریم و دغدغه هایمان را بگوییم. بعدها که از فضای کانون جدا شدیم و از هم دور افتادیم قدر هم را بیشتر دانستیم و دیدیم که هرکدام داریم راه خودمان را پیدا می کنیم.
مشق شب و کارگاه 2 در یک فضای مشابه به دو زبان متفاوت ساخته شدند. این ایده ها چطور به ذهنتان می آمد و آیا جلسه خاصی بود که کسی بخواهد درباره ایده هایش صحبت کند؟
اصلا کسی ایده اش را بیان نمی کرد. جالب این جا بود که اولین کاری که ما در کانون انجام دادیم و اعتماد به نفس را به کانون بازگرداند یکی فیلم «دونده» بود که من فیلم نامه اش را نوشتم و امیر نادری آن را ساخت. این فیلم در جشنواره نانت توانست برنده شود. در همان زمان «آزادی آمریکایی» پرویز کلانتری در زاگرب خیلی مورد توجه قرار گرفت. این دو فیلم ما را مصمم تر کرد که موضوع ما باید درباره بچه ها باشد. در دونده قهرمان قصه تلاش می کند الفبا یاد بگیرد تا نجات پیدا کند. موانع اجتماعی هم سر راهش قرار می گیرد.
اختلاف یا اصطکاکی با آقای کیارستمی در آن فضا نداشتید؟
کمتر زمانی بود که اختلافی باشد؛ تا وقتی که آقای کیارستمی فیلم نامه ای در شورا با اسم سه چهره از یک مبصر آورد. در آن سه چهره از ی مبصر موضع گیری کرده بود که کسی که مسئولیت مبصرشدن را می پذیرد برای خودش دشمن تراشی می کند و بهتر است که وارد این پذیرش مسئولیت نشود. پیام این کار پیام تلخی بود و می توانست از نظر من تاثیرات مخربی روی آینده کودکان بگذارد. من روی فیلمنامه نوشتم که با ساخت این اثر مخالفم. آقای کیارستمی وقتی شنید پرسید چرا با این مخالف هستی؟ گفتم شما تجربه بدی از مدیریت دارید و دل شکسته شدید و می خواهید این را به دنیای کودکان منتقل کنید. در حالی که ما حتی اگر زندگی را پوچ و تهی بدانیم چون هنوز زنده هستیم حق نداریم آن را به بچه ها منتقل کنیم.
ایشان استدلال کردند و بعد که دیدند قانع نشدم گفتند که حاضری من صحبت هایت را ضبط کنم؟ موافقت کردم و ضبط صوتی آوردند و ما رودرروی هم نشستیم. امیدوارم آن نوار هنوز باشد. در پایان گفت و گو به آقای کیارستمی گفتم شما سینماتان، سینمای دیگری است. این سینمای شما نیست. با تمام احترامی که نسبت به شما و کارتان دارم مادامی که امضای من اعتبار دارد پای این سناریو را امضا نمی کنم. ایشان خیلی از من رنجید. اما پافشاری کرده بودم و عقیده داشتم که نباید چنین فیلمی ساخته شود.
بعدها آن فیلم را نساخت. پیامد آن این شد که بعدها با تحولی که در ایشان به وجود آمد «خانه دوست کجاست» را ساخت. می توانم بگویم که سینمای کیارستمی به بعد و قبل «خانه دوست کجاست» تقسیم می شود. در «خانه دوست کجاست» نگاه آقای کیارستمی به طبیعت و زندگی به گونه دیگری شد. نمی گویم که به خاطر تاثیر آن حرف ها بوده اما بی تاثیر هم نبود. زمانی که «زیر درختان زیتون» را ساخت از من دعوت کرد که بروم و آن فیلم را ببینم. وقتی دیدم گفتم این سینمای کیارستمی است. گفت چیزی بنویس و نوشتم. برای «کپی برابر اصل» هم به من گفتند اگر بهروز غریب پور درباره فیلم بنویسد صادقانه ترین نظر را می دهد.
بعد از جریان بحثم با آقای کیارستمی سعی کردم که به شورای تولید نروم. دورانی بود که کیارستمی هم درون کانون درگیر جریاناتی بود که ادامه برخوردهای تند با او بود. افرادی که با حمله او را در شرایط خاص قرار داده بودند. «خانه دوست کجاست» به نوعی هم نشانه آن بود که او به صورت سمبلیک در شرایطی که همه دشمنش بودند به دنبال دوست می گردد. من در جریان ساخت «خانه دوست کجاست» از طریق آقای زرین بودم. اتفاق مهمی درباره این فیلم در زمانی که معاون مالی کانون بودم رخ داد. آقای کیارستمی پیشنهاد کرده بود که میز مونتاژ را به خانه ببرد. به نظر می آمد که فضایی که در آن جا بود آزارش می داد.
بعد از این ماجرا دوستی شما همانطور که گفتید هم در فرهنگسرای بهمن و هم در خانه هنرمندان ادامه پیدا کرد. اما در زمان حضور شما در خانه هنرمندان اتفاق مهمی افتاد که حضور آقای کیارستمی را در آن مکان دائمی کرد.
در قلب خانه هنرمندان ایشان ماندگار شدند. بله حضور ایشان را دائمی کرد پیش از این که کسی برایش مرثیه بگوید. این روزها خیلی ها برای ایشان مرثیه سرایی می کنند که در حیات او اصلا کاری به کارش نداشتند. آقای کیارستمی روزی در زمانی که در فرهنگسرای بهمن بودم آمد تا من را ببیند. شنیده بود کشتارگاه تبدیل به فرهنگسرا شده است. با پاترولش آمد و چرخی در آن محوطه زدیم. می خواهم بگویم گاهی وقت ها برخلاف ظاهر ستبری که داشت آن قدر کودکی بر او چیره می شد که اشتباهی به جای آن که پشت فرمان بنشیند در صندلی کناری راننده راباز کرد. بعد گفت آن قدر هولم کردی که من اشتباه در را باز کردم.
سوار ماشین که شد گفت می دانی به چه فکر می کردم، این که زمانی که در کانون بودیم گاهی وقت ها آن قدر خشن می شدی که من وحشت می کردم. اما الان می فهمم که نهنگی را در تنگ ماهی گذاشتند. من گفتم ما همه نهنگ های یک تنگ ماهی بودیم. اما من هنوز چهره مبصر را انتخاب کرده ام. وقتی داستان های فرهنگسرای بهمن پیش آمد از گوشه کنار می شنیدم که می گوید این یک فیروز شیروانلوی دیگر است و قدرش را نمی دانیم.
یادم هست قرار بود زمان کوتاهی در آن جا بماند.
بله اما معتقد بودم که این اثر باید در همان نقطه بماند. هیچ کدام هم باور نمی کردند که این اتفاق بیفتد. از یک لحاظ خیلی خوشحالم که کیارستمی به شهرت جهانی رسید و در روزهایی که بودن و حمایت کردن از او یک نتیجه ای برای او به دنبال داشت، من حمایتش کردم.
همان کاری را کردم که در سال 58 کردم. تابع جریانات سیاسی نبودم و موضع گیری نکردم. جالب است که درباره صنوبرها هیچ مخالفتی ندیدم. حتی یک بار از اماکن برای بازدید خانه هنرمندان سرهنگی آمده بود که گفت حیف نبود این درخت ها را بریدید؟ وقتی توضیح دادم که اصل اثر چیست او هم آفرین گفت. یعنی افرادی که در زمینه هنر هم نبودند این کار را تایید می کردند.
خود سیف الله صمدیان تا مدت ها هر بار به خانه هنرمندان می آمد سر می زد ببیند که این صنوبرها برچیده شده اند یا نه؟ چون ما تعهدی به کسی نداده بودیم. اما خودم دوست شان داشتم و من را یاد کیارستمی می انداختند و یاد آدم هایی که مقابل سختی ها ایستادگی می کردند و به من انرژی می دادند. امروز صنوبرهای عباس کیارستمی احتمالا برای خیلی ها درس آموز خواهندبود.
نظر کاربران
سپاس