هرتا مولر: من گرسنه كلمات نيستم
سال ٢٠٠٩ آكادمي سوئدي جايزه نوبل ادبيات را براي تقدير از هرتا مولر، نويسندهاي كه «با تمركز شعري و صراحت نثر، چشماندازي مصادرهشده را توصيف ميكند» به او اهدا كرد.
با حكمراني كمونيستها، مزارع كشاورزي در روماني به مزارع اشتراكي تبديل شدند، دولت زمينها و كسبوكار مردم را از آنها گرفت، شهروندهاي اين كشور تحت نظارت پليس مخفي قرار گرفتند.
او در جواب به اين سركوبها به نوشتن روي آورد. بخشهايي نخستين كتاب او مجموعه داستانهاي كوتاه «زمينهاي پست» از سوي دولت روماني سانسور شد. نسخه كامل اين كتاب دو سال بعد در برلين منتشر شد. در سال ١٩٨٧، سرانجام او اجازه ترك روماني با مادرش را به دست آورد و در برلين ساكن شد.
خانواده شما در نيتزكيدورف كشاورز بودند؟
پدربزرگم ثروتمند بود. او چندين زمين زراعي و يك فروشگاه داشت. او تاجر غلات بود و هر ماه براي تجارت به وين سفر ميكرد.
عمدتا گندم تجارت ميكرد؟
اغلب گندم و ذرت بود. پشتبام خانهاي كه در آن بزرگ شدم انبار غله بزرگي داشت كه چهار طبقه بود. اما بعد از ١٩٤٥، همهچيز را گرفتند و خانوادهام هيچ چيزي نداشت. پس از آن انبار غله خالي ماند.
چه بر سر فروشگاه آمد؟
در فروشگاه همهچيز پيدا ميشد. مادر و مادربزرگم آنجا كار ميكردند تا اينكه سوسياليستها همهچيز را گرفتند. بعد آنها را سر مزارع اشتراكي فرستادند. پدربزرگم هرگز با اين حقيقت كنار نيامد كه دولت آنچه را كه تمام عمرش روي آن كار كرد را از او گرفته است. در نتيجه او هرگز به اين دولت اعتماد نكرد. علاوه بر اين، دولت او را به اردوگاهي فرستاد- نه براي مدتي طولاني- اردوگاهي كه در روماني بود و نه در روسيه، اما خب اردوگاه بود.
آنها زمين پدربزرگتان را گرفتند و خودش را دستگير كردند چون او «كولاك» بود؟
و هر بار كه فرمي را پر ميكردم بايد مينوشتم كه پدربزرگم كولاك است. چرا كه علاوه بر توقيف همه داراييتان، شما را يكي از اعضاي طبقه استثمارگران ميناميدند.
تمام اعضاي خانواده آلماني صحبت ميكردند؟
مردم روستاهاي آلمان به آلماني حرف ميزنند، در روستاهاي مجارستان به مجاري، در روستاهاي صربستان به زبان صربي. آدمها بر هم تاثير نميگذاشتند. هر قومي زبان، دين، تعطيلات و نوع لباس پوشيدن خودش را داشت. حتي در ميان آلمانها، لهجهها از روستايي به روستاي ديگر تغيير ميكرد.
گويش خانواده شما، آلماني عليا بود؟
پدربزرگم به خاطر حرفهاش آلماني عليا حرف ميزد. اما مادربزرگم فقط لهجه آلماني عليا را تقليد ميكرد. آنها زبان مجاري را بينقص حرف ميزدند. در زمان كودكي آنها، روستا بخشي از امپراتوري اتريش-مجارستان بود و در اين منطقه مجارها براي يكسان كردن مردم آنها را تحت فشار قرار ميدادند. در نتيجه، پدربزرگم به مدرسه مجارها رفت. بنابراين همهچيز را ميبايد طوطيوار ياد ميگرفتند، مثلا علم حساب را فقط به زبان مجاري بلد بودند. اما به محض اينكه سوسياليستها منطقه را در دست گرفتند، پدربزرگ و مادربزرگم شصتساله بودند و هرگز رومانيايي ياد نگرفتند.
دوران مدرسه خودتان چطور بود؟
ابتدا دوران سختي را پشت سر گذاشتم چون گويش آنها با آلماني عليا بسيار متفاوت بود. هرگز واقعا مطمئن نبوديم برخي از كلمات گويش ما بر زبانمان جاري ميشوند. اما در عين حال اغلب آوايي شبيه به يكديگر داشتند. براي مثال، كلمه Bread يك واژه در هر دو زبان است: Brot. اما به نظر من آواي درستي نداشت. مطمئنا بايد در زبان آلماني عليا آواي متفاوتي داشته باشد، به همين خاطر من كلمهاي مانند Brat را ادا ميكردم چون فكر ميكردم آوايي است كه به آلماني عليا شبيهتر است. بنابراين عاقبتش ناامني هميشگي شد.
مثل اين بود كه در كشور خودتان مهمان باشيد؟
وقتي پليس مخفي از من بازجويي ميكرد، اغلب ميگفت: «يادت نرود ناني كه خوردهاي مال روماني است.» و من در جواب ميگفتم: «بله، الان اين حرف درست است چون دارايي پدربزرگم را گرفتند اما قبل از آن او انبار گندم داشت كه به راحتي براي ٥٠، ٦٠ يا ٧٠ سال به ما نان ميداد. بنابراين چون آنها همهچيز را گرفتند البته كه امروز هيچ انتخابي نداريم و نان روماني را ميخورم.» هر وقت اين حرف را ميزدم آنها را عصباني ميكردم و آنها به من ميگفتند اگر مردم روماني را دوست ندارند- هميشه ميگفتند «مردم» نميگفتند «رژيم»- پس بايد به غرب و پيش دوستان فاشيستم بروند.
در آن زمان آنها ديگر كشاورزاني نبودند كه روي زمين خودشان كار كنند بلكه كارگران مزارع اشتراكي بودند. مادر براي كار به مزارعي فرستاده شد كه زماني متعلق به خانوادهاش بود و وقتي شب به خانه بازميگشت، پدربزرگم از او ميپرسيد كجا كار كرده است و مادر مناطق آن مزارع را ميگفت و اغلب اوقات زمينهاي پدربزرگم بودند. بعد ميپرسيد آنجا چه محصولي ميكاشتند. در آن موقع مادرم ميگفت دست از سوال پرسيدن بردارد و آن زمين ديگر مال ما نيست.
اهالي روستا خيلي كاتوليك بودند؟
مثل همه روستاهاي آلماني و مجاري. اما والدينم اصلا مذهبي نبودند. مردم كشيشها را خيلي جدي نميگرفتند و البته شرايط سختي براي كشيشهاي روستا بود. آنها منزوي شده بودند. اول به اين خاطر كه ازدواج نميكردند و خانوادهاي نداشتند؛ معمولا يك آشپز داشتند در غير اين صورت تنها زندگي ميكردند و اينكه آنها از منطقهاي ديگر ميآمدند بنابراين آنها در روستا غريبه بودند.
به سهم خودتان در مقالات نوبل، درباره انتظار براي قطارهايي كه عبور ميكنند، نوشتيد.
من ساعت نداشتم بنابراين بايد صبر ميكردم چهارمين قطار عبور كند تا من گاوها را به خانه ببرم. اين قطار ساعت هشت عبور ميكرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپري كرده بودم. بايد از گاوها مراقبت ميكردم اما گاوها اصلا به من احتياج نداشتند. آنها زندگي خودشان را ميكردند و ميچريدند و كمترين علاقهاي به من نداشتند.
شما درباره كمبودهاي زبان هم نوشتهايد؛ درباره اينكه هميشه با كلمات فكر نميكنيم، اينكه حرف زدن درونيترين احساسات ما را بيان نميكند. بنابراين شايد بهتر است بگويم شما نگاهي به راههاي توصيف آنچه پشت و درميان كلمات است، كرديد و اغلب سكوت، پشت و ميان كلمات است. در رمان «فرشته گرسنه» صحنهاي هست كه پدربزرگ لئو به گوسالهاي خيره شده است و با چشمانش آن را ميخورد و در كتاب كلمه Augenhunger به معناي «چشم گرسنه» آمده است. چنين كلماتي مثل گرسنه وجود دارند؟
اين كلمات هستند كه گرسنهاند. من گرسنه كلمات نيستم اما آنها گرسنگياي در درون خود دارند. آنها ميخواهند آنچه را من تغذيه كردهام مصرف كنند و من بايد مطمئن شوم كه اين كار را ميكنند.
قبل از اينكه جملات را روي كاغذ بياوريد، آنها را در ذهن خود ميشنويد؟
من هيچ جملهاي را در ذهنم نميشنوم، اما وقتي مينويسم بايد آنچه را مينويسم ببينم. من جمله را ميبينم و آن را ميشنوم [جمله روي كاغذ] را بلند ميخوانم.
همهچيز را با صداي بلند ميخوانيد؟
همهچيز را. براي ريتم، چون اگر با صداي بلند مناسب نباشد، جمله به درد نميخورد. اين يعني يك چيزي اشتباه است. من هميشه بايد اين ريتم را بشنوم، اين تنها راهي است كه ميتوان مناسب بودن جملهها را چك كرد. ديوانهكنندهترين مساله اين است كه هرچه متن سوررئالتر باشد، بيشتر بايد با واقعيت تطابق داشته باشد، وگرنه درست از آب درنميآيد. نثرهايي كه هميشه بد از آب در ميآيند، متنها قلنبه سلنبه هستند.
وقتي متن را شروع ميكنيد اجازه ميدهيد جملات شما را هدايت كنند؟
آنها خودشان ميدانند چه اتفاقي خواهد افتاد. زبان ميداند چطور[متن را] تمام كند. من ميدانم چه ميخواهم اما جمله ميداند چطور من به خواستهام ميرسم. با اين حال، مدام بايد زبان را زيرنظر داشت. من خيلي آهسته كار ميكنم.
مثل درخت كريسمس لئو و آن چيزي كه در استكهلم (به هنگام دريافت جايزه نوبل) گفتيد كه در نوشتن موضوع اعتماد كردن نيست بلكه صداقتِ فريب است.
بله، و اين صداقت، شما را دچار وسواس فكري ميكند. و وقتي مردم درباره زيبايي متن صحبت ميكنند، از همين جا ميآيد، حقيقت اينكه زبان من را به سمت خود ميكشد بنابراين ميخواهم بنويسم. اما اذيت هم ميشوم و به همين خاطر است كه از نوشتن ميترسم. و اغلب سوالم اين است كه ميتوانم از پس اين وظيفه بربيايم، ميتوانم از پس مسووليت خلق زبان بربيايم. اما نيمي از آن را سكوت تشكيل ميدهد. آنچه بايد گفته شود يك موضوع است، اما آنچه نبايد گفته شود هم موضوعي ديگر است، [ناگفتهها] بايد در كنار آنچه داري مينويسي شناور باشند. و بايد وجودشان را احساس كني.
و اين سكوت فقط درون شخصيتها نيست بلكه در ميان شخصيتها و خود متن نيز هست. در «سرزمين گوجهها سبز» نوشتهايد: «كلام جاري بر زبانمان همانقدر زيانبار است كه ايستادن بر روي سبزهها؛ هر چند سكوتمان نيز چنين است.»
سكوت هم نوعي صحبت كردن است. كاملا شبيه به يكديگرند. سكوت مولفه اصلي زبان است. ما هميشه آنچه را كه ميخواهيم بگوييم و آنچه را نميخواهيم بگوييم، انتخاب ميكنيم. چرا ما از موضوعي حرف ميزنيم و از موضوعي ديگر حرفي نميزنيم؟ و اين كار را از روي غريزه انجام ميدهيم چون مهم نيست داريم درباره چه حرف ميزنيم، بيشتر از آنچه كه بايد حرفهايمان ناگفته ميماند.
از نظر من سكوت صورت ديگري از ارتباط است. ميتواني با نگاه كردن به كسي يك دنيا حرف با او بزني. در خانه هميشه درباره همديگر ميدانستيم حتي اگر تمام مدت از خودمان حرف نميزديم. جاهاي ديگر هم بارها با سكوت برخورد كردم. سكوتي كه خودخواسته بود، چون هرگز چيزي را كه واقعا به آن فكر ميكني، بر زبان نميآوري.
منظورتان خانه روستايي است؟
برخي از اشكال سكوت در روستا وجود داشت اما منظورم در مجموع در ديكتاتوري بود. چون وقتي در دولت ديكتاتوري زندگي ميكني ياد ميگيري گفتن حرفها خطرناك است، بنابراين حرف زدنت را كنترل ميكني. طي بازجوييام سكوتهايي بود كه خيلي مهم بودند.
اين سكوت را در شخصيت محوري داستان «قرار ملاقات» ميبينيم. اما بازجوها قادر به ديدن درون قربانيان هستند؟
نميدانم. نميدانم اصلا ميشود درون يك انسان را ديد؛ ممكن است فكر كنيد ميتوانيد اما شايد نتوانيد. اما بازجوها حرفهاي هستند، آنها روانكاوي ميخوانند. دوستاني داشتم كه تحت بازجويي قرار گرفتند و هر كدام از بازجوييها در نوع خود خاص بود؛ هر كدامشان به شكلي متفاوت كنترل ميشد يا آزارش ميدادند. بازجوها آموزشهاي خود را به كار ميگرفتند، آنها ميدانستند چطور آدمي را دچار يأس كنند و چطور او را بترسانند. هيچوقت روش كار آنها را نفهميدم، هر بار من را غافلگير ميكردند. هر بار غافلگيري تازهاي در كار خود داشتند كه نميتوانستم آن را پيشبيني كنم.
نميدانستم چه هستم
من ساعت نداشتم بنابراين بايد صبر ميكردم چهارمين قطار عبور كند تا من گاوها را به خانه ببرم. اين قطار ساعت هشت عبور ميكرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپري كرده بودم. بايد از گاوها مراقبت ميكردم اما گاوها اصلا به من احتياج نداشتند. آنها زندگي خودشان را ميكردند و ميچريدند و كمترين علاقهاي به من نداشتند.
نظر کاربران
خوب و عالی، سپاس