سرنوشت منفورترین ملکۀ تاریخ
ماری آنتوانت را از زمان تولدش برای ملکه شدن پرورش دادند و تربیت کردند.ماری میداند که حتی بدون تاج، هنوز هم ملکه است؛ این تنها چیزی است که او همیشه بوده است. او با سری بالا و با شکوه به سوی گیوتین حرکت میکند. ساعت ۱۲:۱۵ بعد از ظهر است که سرش را روی بلوک زیرین گیوتین قرار میدهد. تیغ آزاد میشود و در یک دم، زندگی سخت و هولناک منفوررین زن فرانسه به پایان میرسد.
کالسکه به قصرِ انقلاب میرسد. ماری لحظهای چشمش به خانۀ سابقش، قصر تویلیر، میافتد و چهرهاش منقلب میشود. ناگهان اشکهای گرم از چشمانش جاری میشود و بدنش به لرزه میافتد. اما لحظهای بعد خودش را جمع و جور میکند. اشکهایش را فرومیخورد، و احساسات خود را پنهان میکند و با جرئت از کالسکه پیاده میشود. او با لباسی از کتان سفید، و کلاهی سفید آمده است. لباسهای پر زرق و برقی که روزگاری به داشتنشان شهرت داشت را از او گرفتهاند. اما ماری میداند که حتی بدون تاج، هنوز هم ملکه است؛ این تنها چیزی است که او همیشه بوده است. او با سری بالا و با شکوه به سوی گیوتین حرکت میکند. ساعت ۱۲:۱۵ بعد از ظهر است که سرش را روی بلوک زیرین گیوتین قرار میدهد. تیغ آزاد میشود و در یک دم، زندگی سخت و هولناک منفوررین زن فرانسه به پایان میرسد.
ماری آنتوانت را از زمان تولدش برای ملکه شدن پرورش دادند و تربیت کردند. ماریا ترسا، امپراطور مستحکم رم مقدس و البته تنها زنی که به این مقام رسیده بود، مادر ماری آنتوانت بود. ماری آنتوانت پانزدهمین بچۀ ماریا ترسا بود. مادر بسیار سخت گیر بود و میان او و کوچکترین دخترش شکاف بزرگی وجود داشت. او مصمم بود تا با استفاده از ماری، پلی میان خاندانهای هابزبورگ و بوربون که در حال جنگ بودند بسازد. ماریا زنی زیرک بود و کاری کرد تا نام دخترش در پایتخت فرانسه بر سر زبانهای بیافتد. لویی پانزدهم فرانسه متقاعد شد و قرار ازدواج دوشس جوان را نوه و وارثش، لویی شانزدهم، را ترتیب داد.
دو رهبر بزرگی در پی مستحکم کردن پایههای قدرت خودشان بودند، توجهی به تناسب و خوشبختی بچههایی که قرار بود با هم ازدواج کنند نداشتند. دوشس جوان، بیتردید زیبا بود. بدن ترکهای و موهای طلاییش به او زیبایی خاصی بخشیده بودند. اما در عین حال به طرز حیرت آوری پر جنب و جوش هم بود. او که علاقۀ چندانی به کتاب و درس نداشت، عاشق هیجان بود و اگرچه از زبانهای دیگر و ریاضی چیزی نمیدانست، مردم را به خوبی میشناخت و میدانست که چطور باید دیگران را به انجام کاری که دلش میخواست ترغیب کند. در مقابل، ولیعهد جوان پسری آرام و سر به زیر بود. او که شدیداً مذهبی بود، اغلب کتاب میخواند و فعالیتهای کم سروصدایی داشت. عشق او عمیق بود و ترسش حتی عمیق تر و از همه مهمتر اینکه مردی بود که به راحتی توسط افراد پرسر و صدا و زبانباز قانع میشد. از قضا نوعروسش چنین فردی بود.
از همان لحظۀ ورود به کاخ ورسای، ماری در محاصرۀ درباریانی قرار گرفت که بسیار از او مسنتر و باتجربهتر بودند و از با آنچه که ماری نمادش بود، یعنی اتحاد میان فرانسه و اتریش، ضدیت داشتند. از آنجایی که لویی تا هفت سال امکان برآورده کردن نیازهای زناشویی را نداشت، ماری آنتوانت نمیتوانست از راهکاری که هر ملکۀ جوانی برای تقویت جایگاه خود از آن بهره میجوید، یعنی به دنیا آوردن یک وارث برای پادشاه، استفاده کند. شوهر سرخورده و سرافکندهاش، با علم به تمسخر و پوزخندهای درباریان، روز به روز بیشتر آّب میرفت. اما تسلیم شدن، آخرین راهی بود که ماری حاضر بود به آن تن دهد.
نسل مسن در دربار، هیچ علاقهای به کارهای ملکۀ جوان نداشت. آنها میتوانستند دختری سبک مغز و سر به هوا را به راحتی تحت اختیار بگیرند، اما با این زن خارجی بلندپرواز و کلهشقی که جایگاه خود را نمیدانست چه باید میکردند؟ این حالت بسیار برایشان خطرناکتر بود. ماری حتی پیش از آنکه سالهای نوجوانیش به پایان برسد، دشمنان زیادی برای خود تراشیده بود. شایعاتی که در دربار درست میشد به خارج از دربار میرسید و صفحات شبنامهها را پر میکرد. در نگاه نویسندگان و خوانندگان این شبنامهها، فقدان یک وارث به این معنی بود که ملکه معشوقهایی برای خودش دارد و کمدهای پر از لباسهای گرانقیمت در زمانهای که مردم گرسنگی میکشند، برایشان سنگین بود.
وقتی که زوج سلطنتی بالاخره موفق به فرزنددار شدن شدند، ملکه از دختر مهمانیباز به زنی جدی و خوددار بدل شد. اما برای این تغییر دیر شده بود. بیرون از دیوارهای قصر، انقلابیونی که به سرعت قدرت میگرفتند، تصمیمشان را را جع به اینکه او چگونه شخصیتی است گرفته بودند. کشور بدهی بزرگی داشت و این مردم بودند که تاوان بدهی را میدادند. ماری که به خاطر ولخرجیهایش مقصر قلمداد میشد، از سوی مردم لقب "مادام کسری بودجه" گرفته بود. این موضوع خالی از حقیقت نبود. ماری بیش از هر کس دیگری در فرانسه پول خرج میکرد. با اشخاص مورد علاقهاش هدیه میداد و از مالیات دوستان آریستوکراتش چشم میپوشید. مخارج دربار بسیار سنگین بود و بیرون از قصر مردم گرسنگی میکشیدند.
ملکه حتی برای لحظهای نمیتوانست توجیهها و آرزوهای پشت انقلاب را درک کند. تنها چیزی که میدید، خشونت و تاکتیکهای خونبار رهبران انقلابی بود، و میخواست تا آخرین ذره آن را از بین ببرد. آنچه که او میدید، آزادی نبود، بلکه شورش و هرجومرج بود.
ملکه تصمیم گرفت که انقلاب باید با استفاده از نیروهای مزدور ژرمان سرکوب شود. او باور داشت که مردم فطرت خوبی دارند و وقتی با زور مواجه شوند، به سلطۀ شاهنشاهی احترام خواهند کرد. اما او اشتباه میکرد. وقتی که خبر یک حملۀ مسلحانه در پاریس پخش شد، انقلابیون یک گام پیشتر گذاشتند و به باستیل یورش بردند و خیابانها را با خون قرمز کردند.
ماری پابرهنه و نیم برهنه به اتاق پادشاه فرار کرده بود و جانش را به در برد. جماعت خشمگین زیر یک بالکن جمع شدند و یکصدا خواستار دیدن ملکه شدند. ماری که تا به حال به کسانی که در جایگاهی پایینتر از خود میانگاشت، وقعی نمینهاد، ضایع شده بود و چارهای نداشت. او به همراه پسر کوچک و دخترش با قامتی راست و ظاهر قوی بیرون آمد. او فروتن و معذور نبود، و برای ترحم هم خواهش نمیکرد، و ارادۀ آهنین سربازی را داشت که در مقابل جوخۀ آتش قرار گرفته است. جمعیت که با زنی تسلیم ناپذیر و سرشار از غرور مواجه شدند، ناگهان شعاری سر دادند که ماری سالها بود نشنیده بود: "زندهباد ملکه."
اما فریاد حمایت ادامه نیافت و خانوادۀ سلطنتی از ورسای به قصر تولیری در پاریس منتقل شدند و در آنجا تحت حصر خانگی قرار گرفتند. ماری پس از نشستن در کالسکه تا جایی که جا داشت خود را پنهان کرد به این امید که از نگاهها و ناسزاهای جمعیت غیرقابل کنترل در امان بماند. او از آن کاخ متنفر بود. اگرچه کاخ سلطنتی بود، اما او را به اجبار در آنجا سکونت داده بودند و مایۀ تحقیرش بود.
حقیقت برای ماری آشکار بود؛ تودهها پیروز شده بودند و او حاضر نبود که زندانی نیروهای هرج و مرج باشد. بعد از دو سال دردآور زندگی بدون قدرت، ماری دیگر تحمل نداشت و عزمش را برای فرار از پاریس جزم کرد. در سال ۱۷۹۱، خانوادۀ سلطنتی تحت پوشش مسافران عادی، مخفیانه در کالسکهای رهسپار شدند. با وجود اینکه شاید نتوان نام این فرار را واقعاً مخفیانه گذاشت. کالکسکهران حدود دویست مایل رانده بود.
ملکه حاضر نبود که بدون وجود تمام اسباب راحتی سفر کند، و کالسکۀ سنگین با اسبهای اضافی که به آرامی حرکت میکرد، جلب توجه مینمود. چهرههای آنها بسیار شناس بود و فراریها همان طور که قابل پیش بینی بود، شناسایی شدند. آنها بی آبرو و تحقیر شده، مجبور شدند که دوباره به پاریس بازگردند. ماری کثیف و خسته و با سن بیش از ۳۵ سال، در حالی که از میان جمعیت به زندان انتقال داده میشد، هدف آب دهان، کتک و هل دادن جمعیت قرار گرفت. خانوادۀ سلطنتی رها کردن ملتشان را انتخاب کرده بودند، و در نتیجه مردم نیز انتخابی متقابل کردند: سلطنت باید میرفت.
اقدامات ماری، جنگ را به فرانسه کشانده بود و مردم هم جنگی علیه او ترتیب دادند. در دهم آگوست، جمعیتی مسلح به کاخ یورش بودند و با سلاخی کردن ۹۰۰ گارد سوییسیای که مسئول حفاظت از خانوادۀ سلطنتی بودند، شاه و ملکه را اسیر و به جعبهای تنگ انداختند. وسایل قیمتی آنها جمع آوری و روی میزها انباشته شد، و همزمان مجبور بودند که به بحثی که به اعلام جمهوری و ختم شاهنشاهی منتهی شد، گوش کنند.
ماری از حصر خانگی در کاخ تولیر متنفر بود، اما قلعۀ تمپل که او و خانوادهاش را به آن منتقل کردند، یک جهنم واقعی محسوب میشد. زندانبانان با ماری که همۀ تجملاتی را که شخصیتش را شکل داده بودند، از دست داده بود، رفتاری وحشتناک داشتند. جدای از بدرفتاری و ناسزاگویی همیشگی، آنها به صورتش دود فوت میکردند و حریم شخصیای هم برایش قائل نبودند.
در ماه دسامبر، لویی، همسر بیعرضه و محافظه کار ماری، به اشد خیانت محکوم شد و حکم مرگش صادر شد. او یک ماه بعد اعدام شد. اگرچه زوج سلطنتی همواره نامتناسب بودند، و شایعات مبنی بر اینکه ماری معشوقانی غیر از شوهرش داشت خالی از حقیقت نبودند، اما او پدر فرزندانش بود و بیش از بیست سال مونسش بود. لویی تنها پناه او در زمانۀ وحشت و تاریکی بود. شکی نیست که اعدام لویی، ماری را شدیداً غافلگیر و اندوهگین کرد.
او همواره از بودن در کنار فرزندانش آرام میگرفت، اما در ماه جولای با وجود خواهشهایش، پسرش را از او جدا کردند و در ماه سپتامبر تنها عضو خانوادهای که برایش باقی مانده بود، یعنی دختر و خواهر شوهرش را هم از او گرفتند. او یک ماه را در حبس انفرادی هولناک در سلولی نمناک زیرزمینی گذراند. او که پیوسته تحت نظر بود، شانسی برای فرار نداشت، اما چیزی هم به مشخص شدن سرنوشتش باقی نمانده بود.
در چهاردهم اکتبر، ماری را بردند تا در برابر دشمنانش در دادگاه انقلابیون حاضر شود. اتهامات علیه او، بیشتر هجمه علیه شخصیتش بود تا سیاستهایش؛ اتهاماتی که علیه او قرائت شد، به عنوان حقیقت نمایانده میشد. او را به ترتیب دادن مهمانیهای جنسی در ورسای، ترتیب دادن قتل عام گارد سوییسی، ارسال پول فرانسه به اتریش، و زننده تر از همۀ اینها، سواستفادۀ جنسی از پسرش، متهم کردند.
ماری در هنگام اعدامش، شجاعت و صلابت یک ملکۀ حقیقی را از خود بروز داد. اما مشکل دقیقاً همین جا بود: او ملکهای به معنای حقیقی کلمه بود. او به دنیا آمده بود تا ملکه باشد، تربیت شده بود تا ملکه باشد، و وظایف خود را به عنوان ملکه انجام میداد؛ اما فرانسه ملکه نمیخواست بدن بیجان او از کنار گیوتین کشانده شد و به یک گاری انداخته شد و سرش را هم بین پاهایش انداختند. بقایای او را در قبری بی نام و نشان دفن کردند، اما خاطرۀ ماری آنتوانت به عنوان ملکۀ منفور اما ابدی فرانسه در اذهان باقی مانده است.
نظر کاربران
ماری آنتوانت، سرسخت و مغرور. مرسی
چ جالب
بسیار زیبا بود...
خیلی تلخ بود
این زن فقط برای خوش گذرانی و ولخرجی تربیت شده بوده نه ملکه بودن
بهار لایک.البته ملکه و در کل امپراطوری کلا اینطوره
من روز تولدش به دنیا اومدم