کولاکوفسکی، فیلسوفی بدون مکتب
کولاکوفسکی یکی از آخرین فیلسوفان بزرگ بود که در نیمهی دوم قرن بیستم بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی غرب تأثیر عمیقی باقی گذاشت.
دوران دانشجویی و فعالیت در حزب کمونیست
کولاکوفسکی در سال ۱۹۲۷ میلادی در شهر "رادوم" در مرکز لهستان کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نیروهای ارتش هیتلری و ارتش سرخ استالین از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بین خود تقسیم کردند. پدرش را پلیس مخفی هیتلر (گشتاپو) دستگیر کرد و به قتل رساند.
او پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بیست سال بیش نداشت، بهعضویت حزب کمونیست لهستان درآمد و در دانشگاه "لوچ" بهتحصیل در رشتههای فلسفه و روزنامه نگاری پرداخت.
بدیهی است که در دوران اوج استالینیسم، تحصیل فلسفه در واقع بهمعنای فراگیری «علم مارکسیسم» و ضدیت با اندیشه لیبرالیسم بود و روزنامه نگاری نیز جز آموزش و آماده سازی دانشجویان جوان برای تهییج و تحریک توده ها مفهومی نمی توانست داشته باشد.
مدافع سرسخت مارکسیسم
کولاکوفسکیِ جوان مصمم بود تا با مطالعات گسترده و همهجانبه در الهیات مسیحی، تاریخ کلیسا، فلسفه قرون وسطی و نهضت اصلاح طلبی دینی در کلیسای عیسوی، خود را آماده مبارزه با "نماد ارتجاع" سازد.
انتقاد علنی از کمونیسم
کولاکوفسکی که از سالها پیش تحت تأثیر سخنرانی نیکیتا خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست روسیه قرار داشت، رفته رفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتالیتاریسم برهاند، بلکه بهمطالعات و تحقیقات دامنه دار در زمینه های گوناگون دست زد و در اولین قدم با استفاده از بورس تحصیلی، بهمدت یک سال در هلند بهبررسی همه جانبه افکار و آثار باروخ اسپینوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به "شاگرد اسپینوزا" معروف شد.
در سال ۱۹۶۶ میلادی به جرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سیاست "کمونیستی کردن دانشگاهها" که بر اساس آن منتقدان و معترضان نظام، از کار برکنار و "پاکسازی" میشدند، او نیز از تدریس در دانشگاه محروم گردید و کرسی درس فلسفه تاریخ از او گرفته شد.
با تشدید فشارهای روانی و افزایش تضییقات علیه او سرانجام در سال ۱۹۶۸ میلادی به ناچار لهستان را ترک گفت و بهکانادا رفت و در دانشگاه مک گیل مونترال بهتدریس مشغول شد. او در چهار دهه گذشته در دانشگاههای مختلف کانادا و آمریکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، ییل در کانکتیکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شیکاگو بهتحقیق و تدریس اشتغال داشته است.
وداع با مارکس
زندگی و حیات فکری کولاکوفسکی شباهتی بسیار بهسرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بیستم دارد که در آغاز با شور و هیجانی توصیف ناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژی های اتوپیایی و آرمانگرایانه شدند و در جست وجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر میگوید "سرمست از رویای عالمی زیبا"، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و از هم پاشیدگی اجتماعی در پیش چشمانشان ظاهر شد.
کولاکوفسکی یکی از تحلیلگران بنام مارکسیسم است و کتاب "جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم" که در سه جلد منتشر کرد، یکی از جامع ترین و معتبرترین تحقیقات در این زمینه به شمار می آید.
شاید بتوان گفت که او در آغازِ تفکرِ فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسیسم بهعاریت گرفت: از آنجا که "مارکس جوان" بیش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسشهای خود را درباره انسان و درباره معنا و مقصود زندگی، در این محدوده تنگ جست وجو می کرد.
اما کولاکوفسکی با نگارش کتاب "جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم"، با "پدرمعنوی خود" مارکس وداع کرد، پدری که به رغم شناخت و درک بسیاری از پدیدهها، عشق را کم داشت؛ عشق بهحقیقت و دلیری در اعتراف بهخطا.
میدانیم که تقریباً در تمام طول قرن بیستم و به ویژه در میان روشنفکران لائیک و غیر مذهبی، این تصور ریشه دوانده بود که آزادی و عدالت اجتماعی و همبستگی، ارزشهایی منبعث از ایدئولوژی مارکسیسم اند.
شاید علت این برداشت را بتوان چنین خلاصه کرد: در نوشتههای اولیه مارکس، این انسان بود که می توانست و می بایست جهان را تغییر دهد و تاریخ را بسازد و فقط مهره ای در ماشین عظیم تاریخ نبود که خواهی نخواهی مسیر حرکتش بر طبق قانون از پیش تعیین شده بود. "مارکس جوان" طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد دیالکتیکی ابطالناپذیری با "مارکس پیر" طرفدار تاریخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسیالیسمی نیز بود که در روسیه شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق کاربرد داشت.
با این همه باید در نقد مارکسیسم جانب اعتدال را رعایت کرد و برای مثال به این نکته اشاره کرد که تصور مارکس از کمونیسم بههیچ عنوان گولاک و اردوگاههای سیبری را تداعی نمیکند. هر چند که میان نظریههای مارکس و سوسیالیسم لنینی- استالینی پیوندی وجود دارد که چندان اتفاقی نیست.
اما جریانهای سوسیالیستی نیز در میانه قرن نوزده میلادی سراغ داریم که جهتگیری توتالیتری نداشتند و ما دست کم ایده و نهادهای "دولت رفاه" را مدیون آنهائیم. متأسفانه مفهوم "سوسیالیسم" را مارکس و بعدها لنین و استالین بهانحصار خود درآوردند.
در کنار نقد مارکسیسم، بی گمان تحلیل کولاکوفسکی از سوسیالیسمی که بیش از هفتاد سال در اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی، واقعاً موجود بود و مقدرات ملتهای این سرزمینها را در دست داشت، از اهمیتی بسیار برخوردار است.
فیلسوفی بدون مکتب
کولاکوفسکی را نمی توان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسیست است و نه ضد مارکسیست، نه ایده آلیست است و نه مادیگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظریههای او می کوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکنده گزین معرفی کنند؛ اما چنین نیست. در میان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، بهآسانی میتوان نوشته او را بازشناخت.
وی در کنار انتقاد از کلیسای کاتولیک، از پیگیرترین منتقدان لیبرالیسم است و "بیخدایی ظاهری" و عدم اعتماد بهزندگی و گسترش نیستانگاری (نیهیلیسم) را در جوامع غربی، بزرگترین خطر برای فرهنگ و تمدن مغربزمین می داند.
بهباور او، قرن بیستم با پیشرفت سریع در علوم طبیعی جدید و گسترش ایدئولوژیها و مکتبهای فلسفی منکر خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و دیگر فجایع عظیم ادامه یافت و اکنون در آغاز قرن بیست و یکم، جهان با بحران خرد انسانی و جست وجو برای یافتن معنای واقعی زندگی، رو به روست.
شفافیت اندیشه و روشنی نظرات
کولاکوفسکی در آثارش کوشیده است تا تاریخ تفکر فلسفی را از دیدگاههای مختلف نظاره و بررسی کند؛ و پشتیبان او در این راه مطالعات و تحقیقات گسترده ای است که در زمینههای گوناگون انجام داده است: فلسفه یونانی، فلسفه قرون وسطی، دین پژوهی، الهیات مسیحی، عرفان، اسطوره شناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانیسم، مارکسیسم، سکولاریسم و مدرنیسم؛ و همچنین نقد و بررسی آثار و افکار اندیشمندانی چون اراسموس رُتردامی، باروخ اسپینوزا، بلز پاسکال، ایمانوئل کانت، کارل مارکس، ادموند هوسرل و هانری برگسون.
شفافیت اندیشه و روشنی نظرات او، آثارش را از پیچیدگیهای متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشتههای او، و نیز طنز گزنده و تعریض و کنایههای نیشدارش، چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور میکند که نویسنده دچار نقیضهگویی شده است. شاید بتوان گفت که سبک نوشتههای او یادآور آثار اخلاقگرایان فرانسوی است.
عرفان، سیمای جذاب دین
کولاکوفسکی خود را عارف نمی داند، ولی معتقد است که تجربه عرفانی، بهرغم آنکه در همه حال پدیدهای پیرامونی بوده است، بر تاریخ ادیانِ بزرگ تأثیری پایدار و دامنهدار داشته است.
او بهاین نکته مهم نیز اشاره می کند که تشابهاتی حیرتانگیز و باورنکردنی میان مکاتب عرفانی و عارفان سرزمینها و فرهنگهای گوناگون میتوان نشان داد؛ مثلاً میان مایستر اِکارت آلمانی و شانکارای هندی. کولاکوفسکی عرفان را یکی از صور مهم ولی کمپیدای دینداری میداند و معتقد است که پیروان این نوع دینداری بهخوبی میتوانند بدون قیود جزماندیشانه، زندگی دنیوی و حیات معنوی خود را سامان دهند و رابطهای مستقیم با خدای خود برقرار کنند.
کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بی حاصل و علم زده شده است، بازگشت بهسرچشمه فلسفه و منشاء زبان فلسفی را توصیه میکند. او اندیشمندی است که نیکویی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصیرت را بدون یأس و امیدواری را بدون چشمبستن بر روی واقعیتها میخواهد. او استادی است سرزنده و بانشاط و شوخ که شاگردی و دانشآموزی را منزل همیشگی خود میداند.
از کولاکوفسکی علاوه بر چند کتاب و مقاله، اثر بسیار مهم و انتقادی او به نام "جریانهای اصلی در مارکسیسم" به ترجمۀ دکتر عباس میلانی، به فارسی ترجمه شده است.
نظر کاربران
تشکر