«مارتین هایدگر» را بیشتر بشناسید
مارتین هایدگر (Martin Heidegger) در سال ۱۸۸۹ در روستاى کوچکى به نام مسکیرش (Messkirch) به دنیا آمد. این روستا در ایالت بادن واقع شده که درمنتها الیه جنوب غربى آلمان قراردارد، در امتداد کرانه شرقى راین.
مارتین جوان یک کاتولیک پرشور بود و مقدر به نظر مى رسید که کشش شود. او چندسالى در یک مدرسه مذهبى یسوعى تحصیل کرد. این تحصیلات اثر عمیقى براو گذاشت به طورى که بعدها نوشت: «اگر اصل و خاستگاه الهیاتى ام نبود هرگز به راه تفکر نمى افتادم.» در دوره تحصیل آشکار بود که دانش آموزى با هوش سرشار است و از این رو توجه خاصى به او مى شد. در سال ۱۹۰۷ حادثه اى رخ داد که بسیار بیش از آنچه در نگاه اول به نظر مى رسید در زندگى او اثر گذاشت: درآن سال هایدگر ۱۸ ساله بود. کشیشى به نام کنراد گروبر یک کتاب به او داد کتابى از فیلسوف و روانشناس آلمانى فرانتس برنتانو (۱۸۳۸-۱۹۱۷) که در آن زمان هنوز زنده بود. کتاب به بررسى معانى مختلف وجود در آثار ارسطو مى پرداخت. مطالعه این کتاب در مارتین جوان طلب و جست وجویى فلسفى برانگیخت که تا پایان عمر با او بود، پرسش و جست وجویى معطوف به «معناى وجود».
در ۱۹۱۰ هایدگر وارد دانشگاه فرایبورگ شد. او در رشته الهیات ثبت نام کرد اما متوجه شد که هنوز وقت دارد فلسفه بخواند. پیشتر آثار ادموند هوسرل (۱۸۵۹-۱۹۳۸) را کشف کرده بود و چنانکه خود مى گوید هردو جلد کتاب تحقیقات فلسفى او را همراه خود داشت. کشش فلسفه در او بسیار قوى بود و پس از دو سال هایدگر مطالعات الهیاتى اش را رهاساخت و پس از آن زندگى اش را وقف فلسفه کرد. هوسرل خود در ۱۹۱۶ استاد فلسفه در فرایبورگ شد و هایدگر رهیافت پدیدار شناسانه (Phenomenological) او را درمسائل فلسفى اتخاذکرد. هایدگر در اواخر سال ۱۹۱۸ دیگر از عمل به آیین کاتولیک کناره گرفت گرچه خود برآن بود که هیچگاه کلیساى کاتولیک را رها نکرد.
پس ازانتصابش به سمت استاد کرسى فلسفه در دانشگاه ماربورگ در سال ،۱۹۲۳ مشغول گفت وگوهاى فعالانه با متألهان پروتستان آنجا ازجمله رودلف بولتمان (۱۸۸۴-۱۹۷۶)، پل تیلیش (۱۸۸۶- ۱۹۶۵) و رودلف اتو (۱۸۶۹ - ۱۹۳۷) شد. به رغم اختلاف دیدگاهها درمورد نسبت او با الحاد و خداباورى مى شود گفت که هیچ فیلسوفى بیش از هایدگر بر الهیات قرن بیستم تأثیر نگذاشته است. دراینجا مى توان به اظهارنظرهاى برخى از متألهان پیشرو اشاره کرد.
بولتمان و تیلیش از دین خود به او آشکارا سخن گفته اند. درمیان کاتولیک ها نیز کارل رانر (۱۹۰۴- ۱۹۸۴) گفته است که از استادان بسیارى تأثیر گرفته اما فقط یک «معلم» داشته است: هایدگر.
آراى فلاسفه گوناگون تر و محتاطانه تر است. هانس گئورگ گادامر (۱۹۰۰- ۲۰۰۲) با نگاهى بسیارمثبت چنین مى گوید: «مسیحیت بود که اندیشه هایدگر را برانگیخت و زنده نگاه داشت. این، تفکر تعالى گرا (transcendence) بود که از زبان او سخن مى گفت نه سکولاریسم مدرن.» از سوى دیگر یکى ازشاگردان دیگر هایدگر به نام کارل لوویت این نظر را مطرح کرد که فلسفه هایدگر «در ذات خویش یک الهیات بدون خدا است.» مک کوارى دراین باره مى نویسد: «اصولاً تعبیر الهیات بدون خدا مستلزم تناقض درونى است. به علاوه داورى در این باره بستگى به این دارد که ما از کلمه خدا چه معنایى مراد مى کنیم. وانگهى هایدگر - شاید به درستى - این کلمه را در هاله اى ازابهام قرارداده است.»
هایدگر شاید دراین سالها درماربورگ در بالاترین سطح خلاقیت اش قرار داشت: چندین سال تقریباً چیزى منتشر نکرد اما همچنان روى اندیشه و آراء اش کار مى کرد. اکنون امکان دسترسى به آنها وجوددارد چون در سال ۱۹۷۵ یعنى یک سال پیش از مرگ هایدگر چاپ و انتشار مجموعه آثار وى شروع شد که انتظار مى رود به ۱۰۰ جلد برسد. این مجموعه نه تنها آثار منتشرشده او را دربرمى گیرد آثار و یادداشت چاپ نشده او و نیز درس گفتارهایش را هم که شاگردانش تحریر کرده اند شامل مى شود.
درس گفتارش در دانشگاه فرایبورگ در سال ۱۹۲۵ تاریخ مفهوم زمان نام داشت که به ۳۰۰ صفحه مى رسید. این کار از دو جهت اهمیت دارد نخست آنکه گام مهمى به سوى شاهکار فلسفى هایدگر یعنى کتاب وجود و زمان است که دو سال بعد، در ۱۹۲۷ به چاپ رسید. دلیل دوم نیز این است که جریان سخنرانى ها و درس گفتارها نشاندهنده جایگاه محورى مسأله زمان در فلسفه هایدگر است. اثر اصلى هایدگر که اوج کار فلسفى او به شمار مى رود وجود و زمان (sein und zeit) نام دارد که در سال ۱۹۲۷ به چاپ رسید. این کتاب در فاصله کمى به عنوان یک اثر مهم در فلسفه شهرت پیداکرد. ریچارد کرونر که همکار هایدگر درگروه فلسفه دانشگاه فرایبورگ بود، درباره این اثر مى نویسد: اگر این نکته را درنظر بگیریم که در دنیاى دانشگاهى و آکادمیک آن دوره، فلسفه تقریباً منحصر به معرفت شناسى، منطق، اخلاق و زیبایى شناسى بود پى خواهیم برد که هایدگر با چه شجاعت و اعتمادبه نفسى اعلام کرد که چنین بخش بندى اى در فلسفه حق اساسى ترین و اصیل ترین مسأله فلسفه را ادا نمى کند. به تأکید او این مسأله عبارت بود از مسأله وجود (Being) نامنقسم و فراگیر (و نه موجودات)» کرونر در ادامه مى نویسد: «اگرچه من هرگز یک هایدگرى نشدم نمى توانم کتمان کنم که جذب نیروى غیرمتعارف تفکر او و شیوه سخن گفتن اش شده ام.»
اما وجود و زمان کتابى است که درمورد آن سوءفهم ها و سوء برداشت هاى بسیار شده است شاید به این خاطر که این اثر مانند سخنرانى ها و درس گفتارهاى هایدگر در سال ۱۹۲۵ ناتمام ماند.
(قرار بود هایدگر جلد دوم وجود و زمان را نیز چنانکه خود وعده اش را داده بود به رشته تحریر درآورد اما هیچوقت این جلد دوم را ننوشت.) از چاپ هفتم کتاب در سال ۱۹۳۵ به این سو نیز قید «نیمه یا جلد اول» از کتاب حذف شد. باید به یادآورد که هدف هایدگر درتمام طول زندگى اش پرداختن به پرسش در باب معناى وجود - یعنى وجود در عام ترین معناى آن - بود، وجود بماهو (das sein uberhaupt).
او عقیده داشت که راه تأمل در این پرسش آن است که درباره خود وجود پرسش کننده (یعنى انسان) پرسش شود. از دید او وجود درمعناى عام آن (Sein) با دازاین (Dasien- اصطلاحى که هایدگر براى وجود ویژه انسان استفاده مى کند، موجودى که از همه موجودات دیگر متمایز است) پیوند و ارتباط دارد. از دید هایدگر تحلیل و تأمل در هستى دازاین درکتاب وجود و زمان به این قصدبود که یک بنیان (Fundamentalontologie) باشد براى تحقیق و تعمق در معناى وجود بماهو وجود.
از این رو، کتاب وجود و زمان مورد بدفهمى قرارمى گیرد، اگر کتابى صرفاً راجع به وجود انسان درنظر گرفته شود. چنین استنباطى با عامه پسند ساختن پاره اى ازاندیشه هاى هایدگر در این کتاب به دست ژان پل سارتر (۱۹۰۵-۱۹۸۰) درکتاب هستى و نیستى قوتى دوچندان یافت. برطبق نظر سارتر اگزیستانسیالیسم برابر با اومانیسم یا مذهب اصالت بشر است که در این کتاب به نوعى به نیست انگارى (nihilism) نزدیک مى شود. اما دیدگاه هایدگر بسیار متفاوت است گرچه گاه به گونه اى سخن مى گوید که به تعابیر سارتر بسیار نزدیک است.
در سالهاى پس از چاپ وجود و زمان (۱۹۲۷)، از هایدگر چندین اثر مهم دیگر منتشر شد که پاره اى از آنها به این شرح است:
۱- متافیزیک چیست (۱۹۲۸ ، ۱۹۲۹)
۲- کانت و مسأله متافیزیک (۱۹۲۹)
۳- مقدمه اى بر متافیزیک (۱۹۳۵)
۴- درباره ذات حقیقت
۵- چند رساله درباره شعر بویژه اشعار فریدریش هولدرلین
۶- و اثرى مهم درباره هنر به نام منشأ اثر هنرى (۱۹۳۵).
در همین سالها بود که ناگهان حوادث بزرگى براى زندگى ظاهراً آرام و بى حادثه هایدگر و نیز زندگى میلیون ها آلمانى دیگر رقم خورد و بر زندگى مردمان بسیارى ازکشورهاى جهان نیز اثرگذاشت.
به دنبال معاهده هاى سخت پس از جنگ جهانى اول، آلمان در وضعیتى بسیار ناگوار افتاد: وضعیت اقتصادى نامناسب بود، تورم نرخ بالایى داشت و بیکارى بیداد مى کرد. به نظرمى رسید که حکومت وقت قادر نیست این وضع را بهترکند به علاوه «خطر قدرت گرفتن کمونیست ها» هم درمیان بود. این، موقعیت بسیار مناسبى بود براى آدمى عوام فریب که بتواند ذهن مردم را با حرف ها و وعده هاى خیالى اش پرکند. این آدم آدولف هیتلر (۱۸۸۹-۱۹۴۵) بود که از فرصت به دست آمده بیشترین سوءاستفاده ها را کرد و توانست در میان مردمى که ترس و دل نگرانى از هر سو فرایشان گرفته بود طرفداران فراوانى پیداکند.
ازجمله کسانى که در افسون ناسیونال سوسیالیسم گرفتار آمدند مى توان از هایدگر نام برد. تا به امروز برسر میزان و عمق وابستگى او به نازیها و نیز راجع به اینکه این وابستگى و ارتباط تا چه حد ریشه در فلسفه او دارد بحث و مناقشه بوده است. مثلاً در دایرة المعارف بریتانیا این ارتباط نوعى ارتباط سطحى غیرجدى (flirtation) تلقى شده است. اما منتقدان بر آنند که درمورد آدم جدى و با فراستى مانند هایدگر مسلماً قضیه مهمتر از اینهاست. از سوى دیگر عده اى هم هستند که او را محکوم مى کنند مانند هانس یوناس (Hans Jonas) که هایدگر را کاملاً مقصر مى داند و معتقداست که کل فلسفه او به خاطر عملش درآن دوره از اعتبار افتاده است.
قضیه از این قرار است که هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳ ازطریق کاملاً قانونى به قدرت رسید. در آوریل همان سال هایدگر به عنوان رئیس دانشگاه فرایبورگ انتخاب شد. در ماه مه به حزب ناسیونال سوسیالیسم پیوست. سال بعد، در ۱۹۳۴ هایدگر از ریاست دانشگاه استعفا داد. او از آن زمان به بعد از حزب نازى فاصله گرفت اما پس از جنگ وقتى از دانشگاههاى آلمان به اصطلاح «نازى زدایى» شد هایدگر از تدریس منع شد. اما چون ارتباطش با حزب عمیق نبود این ممنوعیت در سال ۱۹۵۰ برداشته شد و هایدگر تا زمان بازنشستگى اش در سال ۱۹۵۹ به تدریس ادامه داد. یکى از کسانى که از موقعیت جدید او حمایت مى کرد کشیش کنراد گروبر بود که سالها پیش از آن (در ۱۹۰۷) کتاب برنتانو را به او داده بود و اکنون سراسقف فرایبورگ شده بود.
هایدگر طى دوره اى که ازتدریس محروم شده بود و پس از شروع کار مجددش چند اثر مهم دیگر به رشته تحریر درآورد:
۱- یکى ازمهمترین آنها نامه در باب مذهب اصالت بشر بود که در اصل خطاب به فیلسوف فرانسوى ژان بوفره بود اما جنبه عمومى تر داشت. دراین اثر هایدگر تفاوت میان خودش و سارتر را روشن مى کند و بخصوص به روشنگرى درباره این موضوع مى پردازد که او (هایدگر) ذهن انسان را سرچشمه درون ذات (Subjective) فهم و شناخت از وجود (Being) نمى داند. بلکه این عقیده را پیش مى نهد که انسان پذیرنده «نداى وجود» است. هایدگر در این اثر «وجود و زمان» را به نحوى موردتفسیر قرارمى دهد که آن را از انسان محورى (anthropocentrism) سارتر درآن زمان متمایز مى سازد.
۲- ماهیت تفکر و موضوع بسیار نزدیک و وابسته به آن یعنى زمان در آثار مهمى چون چه چیز تفکر خوانده مى شود؟ (۱۹۵۴) و در راه زبان (۱۹۵۹) مورد تحلیل و بررسى قرارگرفته است.
۳- پرسش درباره دین و الهیات را نیز عمدتاً درمجموعه مقالات گوناگون هایدگر دراین دوره مى توان یافت: این همانى و تفاوت (۱۹۵۷) به بحث درباره الهیات وجود شناختى (onto - theology)، تفاوت وجود شناختى و غلبه بر متافیزیک مى پردازد.
درباره زمان و وجود (Zeit und Sein- ۱۹۶۲) که عنوانى است که آشکارا با جابه جایى دو واژه اصلى شاهکار فلسفى او در سال ۱۹۲۷ یعنى وجود و زمان ساخته شده است. این اثر اگرچه تکمله اى بر وجود و زمان نیست نوعى نقطه نهایى درکار فلسفى او به طورکلى شمرده مى شود. درطول این سالها هایدگر علاقه دیرینه اش به تاریخ فلسفه از یونان باستان به بعد را پى گرفت که یکى از مهمترین نتایجش اثر پرحجم او راجع به نیچه (۱۹۶۱) بود. هایدگر متفکرى بود که هرگز متوقف نشد و به پایان نرسید. هرگاه پاسخى براى پرسشى مى یافت به پرسشى دیگر هدایت مى شد. راه همواره ادامه دارد.
درمورد هایدگر معمولاً از دو دوره سخن مى گویند. عده اى ازاین دو دوره به عنوان نوعى چرخش و تغییر بنیادین یاد مى کنند اما برخى دیگر بر آن اند که این دگرگونى فکرى هایدگر اگرچه بسیار مهم است اما نمى توان آن را نوعى دگرگونى بنیادین و بى سابقه شمرد.
اشیا هم صرفاً ابزار و وسیله (equipment - Zeug) نیستند. بلکه از چهاروجه آسمان (heaven) و زمین (earth) و خدایان (gods) و امور فانى یا میرندگان (mortals) قوام گرفته اند. این تعابیر به خوبى نشان مى دهد که چگونه زبان شعر و حتى یک زبان نیمه اسطوره اى جانشین تحلیل پدیدارشناختى در آثار بعدى هایدگر مى شود.
عده اى مانند جان کاپوتو حتى از چندین چرخش و دگرگونى اساسى سخن به میان آورده اند. کاپوتو اولین مورد را چرخش از آیین کاتولیک به نوعى آیین پروتستان مستقل در سالهاى نخست تدریس هایدگر در ماربورگ مى داند. سپس چرخش به سوى چیزى نزدیک به الحاد یا حتى نیست انگارى که شاید طى ارتباط هایدگر با ناسیونال سوسیالیسم شدت هم گرفت. دراینجا از چرخش دیگرى نیز سخن گفته اند: روى آوردن به نه آیین کاتولیک اولیه اش بلکه به سوى آن چیزى که ریچارد کرونر آن را دین شخصى هایدگر مى نامد که شاید به همان اندازه که از منابع یونانى تغذیه مى کرد از منابع کتاب مقدس نیز نیرو مى گرفت.
در سال ۱۹۴۹ هایدگر اثر کوتاهى نوشت که با اکثر نوشته هایش کاملاً تفاوت داشت. این اثر راه روستا (Der Feldweg) نام دارد.
این اثر کاملاً فلسفى نیست اما به شیوه اى تمثیلى راه تفکر خود هایدگر را نشان مى دهد. راه،شهر را ترک مى گوید و از دشت ها و مزارع مى گذرد و به سوى یک جنگل پیش مى رود. نزدیک حاشیه جنگل یک درخت بلوط بلند قراردارد با نیمکتى چوبین در زیر آن. هایدگر به یاد مى آورد که در جوانى معمولاً روى آن نیمکت مى نشست و آثار استادان بزرگ اندیشه را مى خواند و سعى مى کرد مقصود آنان را دریابد. ظاهراً در آن زمان ارسطو مورد علاقه خاص او بود و شاید همچنین هراکلیتس و پارمنیدس و به یقین توماس اکوئیناس و فیلسوفان مدرسى و احتمالاً حتى نیچه و هوسرل.
هایدگر درخت بلوط را جلوه اى نمادین از سرشت چهار وجهى همه موجودات مى دانست گرچه صریحاً از آن به عنوان یک نظریه فلسفى یاد نمى کرد. هایدگر در این اثر با زبانى شاعرانه و نمادین از سخن گفتن نهان موجودات زنده و از بازنمایى کل جهان درعالم کوچک (microcosm) سخن مى گوید و اینکه «وصف ناپذیرى زبانشان - همانطور که مایستر اکهارت، آن استاد کهن زندگى، مى گوید حکایت از خدا دارد، خداى نخست.»
به تعبیر مک کوارى این جملات از رساله یادشده نشان مى دهد که فلسفه هایدگر با وجود همه پیچیدگى ها و نظرورزیهایش ریشه درتجربه ساده اى دارد. اما باید آماده بود تا چنین چیزهایى را شنید. هایدگر معتقداست که انسان معاصر «پیام» را نمى شنود. «انسان به گزاف در پى آن است که دنیا را به سطح طرح ها (و خواسته هایش) تقلیل دهد اگر هماهنگ و دمساز با پیام راه نباشد.» اما این پیامى که هایدگر از آن سخن مى گوید از سوى کیست؟ آیا روح است که سخن مى گوید یا جهان یا خدا؟ هایدگر به این پرسش جوابى نمى دهد. شاید او این پیام را پیام وجود مى دانست که آن را روح یا جهان یا خدا مى نامند. اما اساساً بى نام است. دراین نقطه است که برخى معتقدند هایدگر به عرفان نزدیک شده است و اشاره اش به مایستر اکهارت (۱۲۶۰ - ۱۳۲۷ میلادى. عارف بزرگ مسیحى) نیز مؤید این نظر است.
مارتین هایدگر در سال ۱۹۷۶ وفات کرد.
نظر کاربران
"هایدگر متفکرى بود که هرگز متوقف نشد و به پایان نرسید."
مرسی
پسا مدرن
و اما عرصه ما بعد مدرن فقط یک ایده است هنوز، ولی نه ایده ای بهشتی که محصول به یاد آوردن باشد بلکه ایده ای که عین فراموشی و خموشی است و تلاش برای رهایی از کل جریان مدرنیته و شناخت مدرن، آنگونه که مثلاً در اندیشه هایدگر در اواخر عمر بروز کرد،رهایی از ایده بهشت و کل بهشت که کارخانه ایده است و اراده. بنابر این چیزی بنام شناخت پست مدرن نمی تواند وجود داشته باشد زیرا عرصه واقعیت " پسا مدرن" مربوط به واقعه رهایی از کل جریان شناخت است پسا مدرن همان " پسا شناخت" است فراسوی شناخت. این فراسویی در یک بشر مسخ شده کامل بواسطه مدرنیته که دیوانه کامل است و در یک عارف کامل به لحاظی عین هم است زیرا هر دو " خود" را کاملا از دست داده و فراموش کرده اند ولی اینکه تفاوت در چیست جای سخن ندارد زیرا فراسوی شناخت است.
استاد علی اکبر خانجانی
کتاب " شناخت شناسی" ص ۱۰۶
درپستمدرن دین جای خود را به اصالت انسان میدهد
کتاب فيلسوفان هيتلر را خوانده ايد؟
فصل پنجم آن ابرمرد هيتلر: مارتين هايدگر نام دارد.
یکی از اولين ملاک های هايدگر اين بود که همه غير آريائی ها از دانشگاه و موقعيت های سياسی اخراج شوند. در میان اين افراد مشهورترين فيلسوف آلمان، اتمونت هوسرل، هم بود.