نویسندگان بزرگ از کجا الهام می گیرند؟
اينكه نويسندگان چطور كارشان را شروع ميكنند، از كجا الهام ميگيرند و در زمان نوشتن چه عادتهايي دارند، سوالاتي است كه علاقهمندان و مخاطبان ادبيات هميشه به دنبال آن بودهاند.
ژوزه ساراماگو:
من در نوشتن خيلي منضبط هستم، البته خودم را مجبور نميكنم چند ساعت معين در روز كار كنم ولي بايد روزانه مقدار معيني بنويسم كه معمولا معادل ٢ صفحه است. امروز صبح ٢صفحه از رمان جديدي را نوشتم و فردا ٢ صفحه ديگر خواهم نوشت. شايد به نظر شما روزي ٢ صفحه آنقدرها هم زياد نباشد، ولي كارهاي ديگري هم هست؛ نوشتن چيزهاي ديگر و جواب دادن به نامهها خيلي وقت ميگيرد (روي هم ميشود سالي ٨٠٠صفحه). اما در نهايت كاملا عادي هستم. عادتهاي عجيبوغريب ندارم. مسائل را بزرگ نميكنم. از همه مهمتر، كار نوشتن را بزرگ جلوه نميدهم. اصلا از اينكه بگويم دارم شقالقمر ميكنم بدم ميآيد. ضمنا از كاغذ سفيد هم واهمه ندارم. ميدانيد مقصودم چيست؟ خب خيلي از نويسندهها وقتي با كاغذ سفيد مواجه ميشوند و ميخواهند كاري را شروع كنند، برآشفته ميشوند، چون احساس ميكنند اول كار خيلي برايشان سخت است و نميدانند چه چيزي ميخواهند بنويسند ولي من از اينجور مشكلها ندارم.
فقط براي اينكه بعد از نوشتن كارم دچار تغييرات اساسي نشود، اول داستان حواسم هست چه كار ميخواهم بكنم. از اينكه از كجا ميخواهم شروع كنم و به كدام نقطه ميخواهم برسم، تصور روشني دارم ولي هيچ برنامه خشك و انعطافپذيري در كار نيست. در نهايت، همان چيزي را ميگويم كه ميخواهم بگويم. براي توضيح منظورم غالبا از اين مثال قديمي استفاده ميكنم: ببينيد! من ميدانم كه ميخواهم از نقطه «آ» به «ب» بروم؛ مثلا از «ليسبون» بروم «پورتو» ولي نميدانم كه مسير اين سفر مستقيم خواهد بود يا نه. حتی ممكن است اين وسط از يك شهر ديگر هم عبور كنم. منظورم اين است كه در سفر از مكاني به مكان ديگر، مسيرم هميشه پرپيچ و خم است، چون بايد با تكامل داستان همراه باشد كه شايد اينجا يا آنجا چيزي را ايجاب كند كه قبلا لازم نبوده. به عبارت ديگر هيچ چيز از قبل كاملا مشخص نيست و ممكن است در طول مسير اتفاقاتي برايتان بيفتد.
اگر داستاني از قبل معين شده باشد (منظورم اين است كه تا ريزترين جزیيات آن در ذهن طرف مشخص شده باشد) به نظرم در عمل كاملا ناموفق خواهد بود. چنين كتابي ناگزير است پيش از آنكه به وجود بيايد، وجود داشته باشد! ولي واقعيت اين است كه كتاب بهتدريج به وجود ميآيد. اگر قرار باشد كاري كنم كه كتابي به اجبار، پيش از آنكه خودش به وجود بيايد، وجود داشته باشد، آن وقت كارم با ماهيت شكلگيري داستاني كه روايت ميشود در تضاد است. مثلا در مورد ايده اوليه رمان «كوري» بايد به شما بگويم كه در رستوراني منتظر بودم ناهارم را بياورند. ناگهان كاملا بيمقدمه به اين فكر افتادم كه چه ميشد اگر همه ما كور بوديم؟ بعد، انگار در جواب سوال خودم، فكر كردم ولي ما واقعا كور هستيم. اين نقطه شروع رمان بود. بعد از آن، فقط بايد رويدادهاي اوليه را طراحي ميكردم و ميگذاشتم عواقب آنها شكل بگيرد. «كوري» اينطور شروع شد.
اسماعيل كاداره:
صبحها ٢ ساعت مينويسم و بعد نوشتن را متوقف ميكنم. هيچوقت نميتوانم بيشتر از این بنويسم. ذهنم خسته ميشود. در كافهاي پايين خيابان، دور از مسائلي كه باعث شوند حواس آدم پرت شود، مينويسم. بقيه وقتم را هم به مطالعه ميگذرانم و البته ديدار دوستان و مابقي زندگي. بهنظرم كار نوشتن نه شاديآور است و نه ناراحتكننده؛ چيزي است بين اين ٢. كموبيش، يكجور زندگي دوم است. من آسان مينويسم ولي هميشه نگرانم آنچه نوشتهام خوب نباشد. آدم به يكجور شوخطبعي پايدار نياز دارد، چون به نظرم شادي و غم هر ٢ براي ادبيات بد است. وقتي آدم شاد باشد به سبك و سياقي مينويسد كه به نوعي بيخيالي پهلو ميزند و اگر غمگين هم باشد، ديدش پريشان ميشود و نميتواند خوب بنويسد. اول بايد زندگي كرد، زندگي را تجربه كرد و بعدها دربارهاش نوشت. نظر من اين است.
اي. ال. دكتروف:
نوشتن داستان مثل رانندگی در شب است، با اینکه هیچوقت جلوتر از نور چراغها را نمیتوانی بببینی، تا آخر راه میروی، البته ممکن است در این راه به بنبست برسی و اینجاست که باید از نو شروع کنی. ممکن هم هست بین راه بروی زیر پل یا به حصار برخورد كني و بروی داخل خاکی و اتفاقات ناگوار دیگري برایت بیفتد. آدم وقتی از جاده خارج شده باشد، همیشه فورا متوجه نمیشود. اگر در صفحه صد، توی دستانداز بیفتی، احتمال دارد در صفحه ٥٠ از جاده خارج شده باشی. بنابراین باید راه رفته را برگردی.
به نظر میآيد این طرز کار، خطرناک باشد که البته هست ولی یك فایده بسیار عالی هم دارد؛ فایدهاش این است که هر کتابی هویت خاص خودش را پیدا میکند، نه هویت نویسنده را و از زبان خودش حرف میزند، نه از زبان نويسنده. به اين ترتيب هر کتابی با کتاب بعدی فرق میکند و به نظر من، این آن چیزی است که نویسنده را زنده نگه میدارد. همه معلمهای داستاننویسی به شاگردانشان میگويند درباره چیزی بنویسيد که میدانيد. البته این کاری است که در وجه اول، درست به نظر میرسد اما سوال اینجاست که آدم تا چیزی را ننوشته از کجا بداند که آن چیز را میداند یا نه؟! حرف من این است که نوشتن همان دانستن است. شما فکر میکنید «کافکا» در مورد معاملات بیمه و این حرفها خبره بود؟! بنابراین اینجور حرفهایی که در کلاسهای داستاننویسی میزنند ابلهانه است. مثلا میگويند آدم باید حتما جنگ را دیده باشد تا بتواند درباره جنگ بنویسد. خب بعضیها ممکن است رفته باشند، بعضیها هم ممکن است نرفته باشند. اینکه دلیل نمیشود! من در زندگیام تجربههای زیادی نداشتهام. راستش را بخواهيد اصلا از تجربهكردن فراریام. تجربه، خیلیوقتها آخر عاقبت خوشی ندارد!
ري برادبري:
راستش نوشتن برای من حکم نفس کشیدن را دارد. چیزی نیست که طرح و برنامه آن را بریزم. کاری است که صرفا انجامش میدهم. قصهها طوری هستند که مرا به سمت ماشینتحریرم ميكشانند. مثلا یکی از داستانهايم... فکر کنم «رهگذر» باشد... بله! همین «رهگذر» برمیگردد به ماجرای ٥٥سال پیش. داشتم از یك مهمانی شام با دوستم برمیگشتم که در یکی از بلوارهای «لسآنجلس» قدم بزنم که یك خودرو پلیس جلوي مرا گرفت. مأمور پلیس از ما پرسید چه کار میکنیم و من هم گفتم: «دارم یه پامو میگذارم جلو اون یکی پام!» که البته جواب خوبی نبود و طرف نگاه بدی به من کرد، چون بههرحال پیادهرو خلوتخلوت بود. شاید هم کمي حق با او بود. چون در کل «لسآنجلس» هیچکس از پیادهرو برای راهپیمایی استفاده نمیکند.... از اينكه بگذريم من هیچوقت اختیار قصهها را در دستم نداشتم و این قصهها بودهاند که سوارم میشدند.
هر قصه جدیدی مرا صدا زده و دستور داده که به آن شکل و زندگی ببخشم. من هم این توصیه را گوش داده و کاری را کردهام که هر نویسنده دیگري ممکن است انجام بدهد. این چندسال آخر عمر، کارم این بوده که برگردم و به پشت سر نگاه کنم؛ به زمانیکه نوجوان بودم و کنار خیابان میایستادم و روزنامه میفروختم. آن دوره، شبها، وقتی میرسیدم، خستهوکوفته مینشستم و قصه مینوشتم، غافل از اینکه حاصل کارهايم قرار است چقدر بیخود از آب دربیايند! آنقدر با تمام جان و دل، کتابخانههای شهر را زیر پا میگذاشتم و سراغ کتابهای مختلف را میگرفتم که متوجه نبودم چه موجود نامتناسب و بیاستعدادی هستم. شاید گوشه ذهنم، آگاهی به این امر وجود داشت ولی پافشاری میکردم. نیاز به نوشتن، به خلقکردن، مثل خون در رگهام جریان داشت و هنوز هم دارد.... چيزي شبيه به عشق....
وودي آلن:
من روي كاغذ معمولي، سربرگ هتل و هر چيزي كه دمدستم بوده نوشتهام. در مورد اينجور چيزها بدقلق نيستم. در اتاق هتل، در خانهام، در مصاحبت آدمهاي ديگر و حتی روي قوطي كبريت هم نوشتهام. از اين نظر مشكلي ندارم؛ كافي است فقط بتوانم كارم را انجام بدهم (مكان و ابزارش برايم مهم نيست). بعضي داستانها را فقط نشستهام پشت ماشينتحرير و يكنفس از اول تا آخر ماشين كردهام. بعضي از مطالب «نيويوركر» را در عرض ٤٠دقيقه نوشتهام و خيلي از مطالب هم بوده كه براي نوشتنشان هفتهها تلاش كرده و با خودم كلنجار رفتهام. مسأله بهشدت غيرقابل انتظار است. مثلا ٢فيلم را در نظر بگيريد، يكي از فيلمهايم كه با استقبال مواجه نشد، «يك نمايش كمدي در نيمهشب تابستان» بود. آن را در مدت خيلي كوتاهي نوشتم. فقط در عرض ٦روز تكميل شد. در حالي كه «آنيهال» تمام نميشد؛ مدام همه چيزش تغيير ميكرد. كف اتاق تدوين به اندازه خود اين فيلم سينمايي فيلم ريخته بود (٥بار براي فيلمبرداري مجدد رفتم). البته عكس اين قضيه هم صادق بوده. فيلمهايي ساختهام كه خيلي آسان به مرحله اجرا درآمده و با استقبال منتقدان هم روبهرو شده است.
فيلمهايي هم بودهاند كه موقع ساختنشان آرام و قرار نداشتم ولي موفق نبودهاند. علتش را هم نفهميدهام. به هر حال، اگر اين كار از شما ساخته باشد، درواقع خيلي هم سخت نيست. برخلاف تصور آدمهايي كه از عهدهاش برنميآيند، آنقدرها هم سخت نيست. قرار نيست كوه بكنيد! مثلا من نخستين كارم را در ١٦سالگي پيدا كردم. براي يك موسسه تبليغاتي مطالب طنز مينوشتم. هر روز خدا بعد از مدرسه ميرفتم به اين موسسه و برايشان جوك مينوشتم. آنها اين جوكها را به مشتريهایشان نسبت ميدادند و در روزنامه چاپ ميكردند. سوار قطار زيرزميني ميشدم. قطار حسابي شلوغ بود و من، همانطور آويزان از ميله قطار، مدادي درميآوردم و تا موقع پياده شدن، ٤٠، ٥٠ جوك مينوشتم. روزي ٥٠جوك براي مدت چند سال. فكرش را بكنيد! به من ميگويند: «باوركردني نيست. تو واقعا روزي ٥٠ تا جوك اون هم تو قطار مينوشتي؟» باور كنيد، اصلا سخت نبود.
اما وقتي آدمهايي را ميبينم كه ميتوانند آهنگ بسازند، اصلا نميفهمم از كجا شروع ميكنند يا مثلا چطور تمامش ميكنند ولي چون هميشه ميتوانستم بنويسم، اصلا برايم سخت نبوده. هميشه از عهدهاش برآمدهام. البته فكر ميكنم اگر تحصيلات بهتري داشتم، اگر تربيت بهتري داشتم و شايد اگر شخصيت بهتري داشتم، ممكن بود نويسنده مهمي بشوم. احتمالش هست، چون به گمانم استعدادش را دارم! ولي هيچوقت انقدرها علاقه نداشتم كه مثلا بگويم براي اين كار خودكشي ميكردم. نه! از دوران كودكي يا بازي ميكردم يا مسابقات ورزشي تماشا ميكردم يا درحال خواندن كتابهاي طنز بودم. تا موقعي كه به سن دانشگاه رسيدم باور كنيد حتی يك رمان درست و حسابي هم نخوانده بودم. چه كار كنم؟! خب، آن كارها را بيشتر دوست داشتم! گفتم كه اگر تربيت درستي داشتم، شايد در مسير ديگري پيش ميرفتم!
پل آستر:
من بهار و تابستان بیس بال بازی میکردم ولی تمام سال کتاب میخواندم. کتاب خواندن یکی از نخستین دلمشغولیهام بود و هرچقدر بزرگتر میشدم، بیشتر میشد. بهنظرم محال است کسی که در نوجوانی ولع خواندن نداشته بتواند نویسنده بشود. خواننده واقعی میفهمد که کتابها به خودی خودشان یك دنیا هستند و این دنیا، غنیتر و جالبتر از هر دنیایی است که قبلا در آن سفر کردهایم. به گمانم همین باعث میشود مردها و زنهای جوان، نویسنده بشوند؛ منظورم همین سعادتی است که آدم در کتابها پیدا میکند. ببينيد! نویسندهشدن مثل دکترشدن یا پلیسشدن، یك تصمیم شغلی نیست. بیشتر براي آن انتخاب میشويد تا اینکه بخواهید انتخابش کنید و زمانیکه پذیرفتید به درد هیچ کار دیگري نمیخورید، باید آماده باشید تا باقی روزهایتان را در مسیری سخت پیش ببرید.
نظر کاربران
تشکر
ممنونم از شما مطلب بسیار زیبا و آموزنده ای بود لطفا از این دست مطالب بیشتر بنویسید.
یعنی میشه یک روز من هم نویسنده خوبی بشم
این مطالب خیلی خوب بودن .ممنون