نگاهی به فعالیت های سیاسی «مارلون براندو»
مارلون براندو در نمایش صداقتش تقریبا کودکانه عمل می کند. او گریزان تا سر حد انزجار از این واقعیت است که صداقت ارزش چندانی برای یک سیاستمدار ندارد.
با وجود این، بسیاری از آن جنبش ها باید بر خود بالیده باشند که سخنگویی چون مارلون براندو داشته اند؛ هنرپیشه ای بسیار مشهور و مردی که معمولا به خاطر صداقتش تحسین می شود و می تواند توجهات را به سمت خود جلب کند تا از منافع آن بهره برداری شود.
براندو در عوض، خودش را در استفاده ای «تبلیغاتی» می بیند؛ از عمده دلایلی که باعث نفرت عمیقش از بازیگری هم بوده. پس باری دیگر و این بار در مقام یک فعال اجتماعی، در موقعیتی مضحک و متناقض گرفتار می شود: ملزومات شرکت در جامعه و مناسبت های اجتماعی از یک سو و تمایل درونی فزاینده اش به تنهایی و انزوا از سویی دیگر؛ تمایلی که لازمه اش، دوری از انظار و زندگی در مکانی دور افتاده - به زعم خودش در بهشتی خلوت - است.
مارلون براندو قربانی احساسات خودش است. او که هیچ وقت بینش عمیق و تحلیلی یا اشتیاق و آمادگی ذاتی را برای رسیدن به اعتدالی که به عنوان استعداد برای سیاستمداران به شمار می رود، نداشته است، به راحتی نسبت به سیاه بختی واکنش نشان می دهد و اگر ببیند مسبب آن گرایشی مزمن و آزار دهنده بوده، از کوره در می رود. شخصی با سرشت او باید راه را گم کرده باشد، مخصوصا که در آن سال ها، سیاست در آمریکا به شدت تحت تاثیر اجرا، بازیگری و به راه انداختن «نمایش» است؛ و همین که مارلون براندو یک شهروند واقعی، بخواهد از شخصیت مشهورش فاصله بگیرد و به عنوان نماینده افراد رنج کشیده و قربانی شده صحبت کند، با صفی طولانی از نقش آفرینان سیاسی روبرو می شود که تحت تاثیر چیزهایی هستند که از نگاه او به غایت شیادانه است.
لغزش دائمی سیاستمداران از واقعیت به تخیل و بالعکس چیزی نیست که با تلقی او از سیاست همخوانی داشته باشد. یک «رائلد ریگان» در نگاه براندو هنرپیشه ای است میان مایه و سیاستمداری که به خودش زحمت دل سوزاندن نمی دهد؛ اما ریگان درست همان حرکت جادویی را می کند که مایه عذاب براندوست: او می تواند از یک نور ساختگی خارج و وارد نور ساختگی دیگری شود و به نظر می رسد این توانایی را دارد که هر دوی آنها را نور آفتاب بخواند.
در مقایسه، براندو در نمایش صداقتش تقریبا کودکانه عمل می کند. او گریزان تا سر حد انزجار از این واقعیت است که صداقت ارزش چندانی برای یک سیاستمدار ندارد.
او هرگز یک سیاستمدار نخواهد شد. او این موهبت را ندارد که کنایه و دوگانه گویی در فن بیان (۱) را که با نوعی بصیرت و بیتش درونی همراه باشد. یک جا در خود داشته باشد اما به احتمال فراوان بزرگترین پیام سیاسی او برای آمریکا در ویتو کورلئونه است؛ مردی که همراه با پسرش مایکل در آخرین دهه های قرن بیستم به عنوان الگوی ضروری سیاست که برآمده از بی رحمی سیاسی ماکیاولیستی (مکتبی بر پایه منفعت گرایی) و پراگماتیسم (مصلحت گرایی) است، پذیرفته می شود؛ [الگویی] ناخوشایند، زشت و منزجر کننده.
او تلاش خود را کرده است. در اواخر دهه ۶۰ با دوربین ۱۶ میلیمتری اش، در هندوستان، صحنه هایی را از فلاکت مطلق فیلمبرداری کرده. «در آخرین روز فیلمبرداری ام، بعد از گرفتن فیلم از کودکی که درست جلوی چشمانم جان داده بود، دوربین را زمین گذاشتم و گریستم. دیگر نمی توانستم ادامه دهم.»
او قسمت های فیلمبرداری شده را در هالیوود نمایش می دهد و بینندگان واکنش نشان می دهند. همسر یکی از تهیه کننده ها می گوید: «باید مراقب خودمان باشیم»؛ اما جک والنشی، رییس انجمن فیلم آمریکا می گوید این فیلم را به لیندون جانسون (رییس جمهور وقت) نشان خواهم داد. شاید هم این کار را می کند اما پاسخی دریافت نمی شود. براندو آن را به شبکه های تلویزیونی نشان می دهد و آنها می گویند دست شما درد نکند اما خودمان هم از این فیلم ها داریم.
مارلون براندو همدردی زیادی نسبت به حزب تازه تاسیس «پلنگ سیاه» (۲) در خود احساس می کند. در ۱۹۶۸ به بهانه تحقیق درباره فیلم «بسوزان!» (۳) به اوکلند می رود تا با دو عضو کلیدی حزب - بابی سیل و الدریچ کلیور - ملاقات کند. آنها تمام طول شب صحبت می کنند و براندو از کلیور می خواهد فیلمنامه «بسوزان!» را بخواند و نقطه نظراتش را بگوید اما کلیور تسلیم این چاپلوسی نمی شود. او سرسخت تر و خونسردتر از آن است که بنشیند و فیلمنامه بخواند!
براندو تماس خود را با آنها حفظ می کند. در دادگاه حضور به هم می رساند. به حزب کمک مالی فراوانی می کند. در مراسم ختم بابی هاتن (۴) شرکت می کند و می گوید هاتن می توانسته پسر خود او باشد. به تلویزیون می رود و می گوید پلیس اوکلند، هاتن را به قتل رسانده.
به نظر می رسد دیدگاه براندو درباره طرد سیاه پوستان از جامعه آمریکا درهماهنگی عجیبی با این دیدگاه جانی، شخصیتش در فیلم «وحشی» باشد که وقتی از او سوال شد: «علیه چی شورش می کنی؟» با گویش خاص خود در جواب گفت: «علیه هر چی که فکرش رو بکنی.» (۵)
اما دلایل محکم تر و منطقی تری برای حمایت او از جنبش های بومی آمریکایی وجود دارد. او در این مورد تعحقیقات و مطالعات فراوانی کرده. برای ادعایش پشتوانه آکادمیک دارد. می داند که در قرن ۱۹ و برای توجیه سیاست های امپریالیستی ایالات متحده مبنی بر توسعه این کشور تا سواحل اقیانوس آرام، بین ۷ تا ۱۸ میلیون سرخ پوست از روی کره زمین محو شدند.
او زمان زیادی را با قبایل مختلف سرخ پوست می گذراند و اذعان می کند که چقدر سادگی، همزیستی، بی ریایی، شوخ طبعی، انعطاف پذیری و داستانگویی شان را دوست دارد . با رهبران جنبش های مدافع حقوق سرخپوستان طرح دوستی می ریزد. برای احیای حقوق ماهیگیری شان فعالیت می کند (۶). در راهپیمایی ها و تظاهرات شان شرکت می کند. به آنها کمک مالی می کند. با سیاستمداران صحبت می کند. هر آنچه به فکرش می رسد انجام می دهد.
هیچ چیز بهتر از وقایع شامگاه ۲۷ مارس ۱۹۷۳ در خاطره ها نمی ماند. شب اسکار است و براندو برای «پدرخوانده» نامزد دریافت جایزه خودش حضور ندارد و مراسم را از تلویزیون خانه اش در مالهالند درایو تماشا می کند. به فاصله کوتاهی پیش از اعلام جایزه بهترین بازیگر، آلیس مارچاک، منشی براندو با بلیت های براندو و همراه با یک مهمان، ساشین لیتل فدر، بانویی ۲۶ ساله با لباسی از پوست آهو از راه می رسد.
ساشین، متن خطابه ای طولانی را همراه خود آورده که براندو نوشته است. به مسئولین برگزاری مراسم می گوید که اگر براندو برنده شود آن را خواهد خواند. آنها در جواب می گویند وقت کافی برای خواندن آن خطابه طولانی نیست اما ممانعتی هم از حضور او به عمل نمی آورند.
لیو اولمن و راجر مور اعلام می کنند که برانده براندوست و روی سن می رود. او می گوید براندو «با تاسف فراوان نمی تواند این جایزه ارزشمند را قبول کند و دلیل آن رفتاری است که امروزه از سوی صنعت فیلمسازی و در پخش های مجدد تلویزیونی با سرخپوستان می شود.» می گوید متن کامل سخنرانی را بعد از مراسم در اختیار رسانه ها قرار خواهد داد.
این حرکت براندو مخالفان خود را دارد. یک برداشت این است که ساشین، «جعلی» و رویداد اسکار یک «جلب توجه» بوده است. شاید هم این صحنه ای که خلق شده توسط کارگردانی نسبتا بی تجربه باشد. شاید حضور شخص براندو در مراسم و دلایل مستدل او برای قبول نکردن جایزه با ارجاعی ساده به بدرفتاری هالیوود با سرخپوست ها و نارضایتی اش از شرایط فعلی، بازخورد بهتری به همراه داشت.
ساشین لیتل فدر قدری مشکوک به نظر می رسد اما تمام تحقیقات به عمل آمده حاکی از داستان آشنای زندگی سرخپوستی است که مشکلات فراوانی برای تطبیق خودش با جامعه آمریکایی داشته. جنبش سرخپوسان آمریکایی با این رویداد احیا می شود. با گذشت این همه سال هنوز هم واقعه اسکار ۱۹۷۳ در خاطر جهانیان باقی مانده است. این لحظه ای است که مارلون براندو از روابط عمومی خود به نحوی کاملا موثر استفاده کرد.
با این همه شاید جذاب ترین جنبش های اجتماعی، کم شناخته شده ترین آنها باشد: جنبش تاهیتی. زمان فیلمبرداری «شورش در کشتی بونتی» بود که براندو برای نخستین بار با آرامش دلپذیر زندگی اهالی تاهیتی و زنانی مثل تاریتا آشنا شد. در همان دورن، یک روز تا نوک قله کوهی بالا رفت و جزیره «تتی آروآ» را در دوردست دید. شیفته اش شد و از یک ماهیگیر خواست تا او را به آنجا ببرد. در واقع، «تتی آروآ» مجموعه ای از چند جزیره کوچک بود؛ تپه ای مرجانی با ده ها جزیره که بزرگترین شان دارای یک مُرداب زیبا بود.
مالک آن، «مادام دوران» بود؛ زنی سالخورده و نابینا که در سال های ۶۷-۱۹۶۶ طی دو قرارداد، مجمع الجزایر را به قیمت ۲۷۰ هزار دلار به براندو فروخت. مقاومتی محلی پیرامون این قرارداد وجود داشت. ژاک - دنیس دروله در جلسه مجمع ارضی تاهیتی بحث کرد که این جزایر در واقع متعلق به خانواده سلطنتی هستند اما کریستین مارکان، دوست نزدیک براندو از نفوذش روی دولت فرانسه استفاده کرد (۷) تا این معامله وجهه قانونی پیدا کند.
مارلون براندو بیشتر اوقات به جزیره اش می رود. یک بار شش ماه تمام آنجا می ماند و در آینده خواهد گفت که شادترین و مفرح ترین لحظات زندگی اش در آنجا گذشته است، بدون آن که کار چندانی انجام داده باشد. آن احساس رضایت از رخوت در گذران زمان، در طبیعت تاهیتی است که برآورده می شود. متوجه شده که چگونه ضربان قلبش با اقامت هر چه بیشتر در آنجا فروکش می کند.
او چه کار می کند؟ کتاب می خواند، سیستم رادیویی شخصی به راه می اندازد، می خورد و از بودن در کنار همسرش تاریتا لذت می برد؛ همسری که به خاطر شوهرش حاضر است دیگر در فیلمی بازی نکند تا مواظب بچه هایشان باشد. براندو، مگس ها را می پراند. با مشاهده سفیدک و نشانه های پوسیدگی در گیاهان، آه می کشد. حتی بهشت هم محدودیت های خودش را دارد و کرتز هم دیوانگی های خودش را. (۸)
با گذشت سال ها، او برنامه گسترده تری در سر داشته است. توسعه، طرح های آبی، توریسم. چیزهایی بنا کرده که خودش آنها را هتل، باند فرودگاه و خانه های کوچک برای اسکان اعضای خانواده و دوستان می خواند؛ اما آن نقشه ها با شکست مواجه شده اند. قسمتی به این خاطر که هر زمان او از جزیره می رود، آنها رو به زوال می روند؛ برای این که آب و هوای جزیره ها - گرما، رطوبت و باد - مستعد تخریب تاسیسات هستند؛ و شاید هم برای این که او توانایی کافی در برخورد با ناملایمات و قدرت تصمیم گیری در حل مسائل را ندارد.
شاید بهشت، رؤیایی کودکانه باشد؛ جایی که همه چیزش خوشایند، نورانی و آرامش بخش طراحی شده. مارلون براندو آسوده در خواب، خفته تا زمانی که اضطراب واقعی ناگهان از راه برسد و گریبان قبیله اش را بگیرد.
از زندگی نامه مارلون براندو؛ نوشته دیوید تامسون
پی نوشت ها:
۱- واژه irony معانی گسترده ای دارد و در سیاست بیشتر به کنایه، وارونه گویی و استفاده سنجیده از کلماتی که معانی دو پهلویی را در ذهن شنونده تداعی کنند، دلالت می کند.
۲- حزب چپ گرایی که برای دفاع از حقوق سیاهان مبارزه می کرد. این حزب در ۱۹۶۶ در شهر اوکلند تاسیس شد و تا ۱۹۸۲ فعال بود.
۳- نام دیگر «کیمادا!»، فیلمی ساخته جیلو پونته کورو و با بازی براندو و با محوریت استثمار و انقلاب در قرن نوزدهم.
۴- اولین فردی که به حزب «پلنگ سیاه» پیوست و در ۶ آوریل ۱۹۶۸، دو روز بعد از ترور مارتین لوترکینگ، در جریان درگیری با پلیس اوکلند کشته شد، هنگام مرگ ۱۸ سال داشت.
۵- جانی، جوان یاغی فیلم «وحشی»، در یکی از معروف ترین دیالوگ های تاریخ سینما، سوال را با سوال جواب می دهد و در جواب «علیه چی شورش می کنی؟» می گوید: «Whaddaya got?» که در واقع منظورش این است که «تو چه پیشنهادی داری؟» و دقیق تر:«من علیه هر چیز و همه چیز شورش می کنم. تو فقط از چیزی اسم ببر تا من علیه آن شورش کنم.»
۶- سرخپوستان در برخی ایالات حق ماهیگیری نداشتند. براندو یک بار در مارس ۱۹۶۴ و هنگام ماهیگیری اعتراضی در کنار یکی از قبایل سرخپوست بازداشت شد. او دو ماهی قزل آلا صید کرده بود.
۷- تاهیتی از سال ۱۸۸۰ مستعمره فرانسه بود و در ۱۹۴۶ بخشی از خاک فرانسه شد و بومیان آن شهروندان قانونی فرانسه شدند.
۸- اشاره به شخصیتی که براندو نقش اش را در «اینک آخرالزمان» بازی کرد.
ارسال نظر