سیامک عباسی نامرئی نیست!
سیامک عباسی یکی از هنرمندانی است که تاکنون از انتشار هرگونه تصویری از خود ممانعت کرده. در گفتگوی اختصاصی با سیامک عباسی درباره کتاب جدیدش و همچنین پرهیز او از شهرت بصری صحبت کرده ایم.
روزنامه هفت صبح - یاسر نوروزی: دومین دفتر شعر سیامک عباسی، خواننده و ترانه سرا و آهنگساز، با عنوان «خاطرات متروک» در فاصله کمتر از دو هفته به چاپ سوم رسیده. او یکی از هنرمندانی است که تاکنون از انتشار هرگونه تصویری از خود ممانعت کرده. در گفتگوی اختصاصی با سیامک عباسی درباره کتاب جدیدش و همچنین پرهیز او از شهرت بصری صحبت کرده ایم.
شما در حوزه ترانه کار کرده اید، در حوزه شعر کار کرده اید، آواز پاپ خوانده اید و در کل با این مباحث آشنا هستید. کتابی که چاپ کرده اید، «قطعه ادبی» است؟ «دل نوشته» است؟ متنی از نوع «تأملات» است؟ یا «شعر»؟
- راستش من به دل نوشته و این مسائل چندان اعتقادی ندارم. این کتاب به زعم من شعر بوده که منتشر کردم اما داعیه شعر بودنش را ندارم. یعنی در ذهن خودم فکر می کردم که این می توان ظرفیت شعر بودن را داشته باشد اما در عین حال هم می تواند از نقطه نظر بعضی دوستان شعر نباشد و من هم اصراری در این مورد ندارم که این شعر هست یا نیست. من فکر می کنم هست اما اگر کسی انتقادی دارد که نیست، مشکلی ندارم و بگوید نیست.
به نظرم مهم این است که مفاهیم به مخاطب منتقل بشود؛ حالا اسم آن را هر چیزی که می خواهید بگذارید؛ ضمن اینکه بستگی دارد به اینکه ما چه تعریفی از شعر ارائه بدهیم. اگر قرار است تعریف کلاسیک داشته باشیم باید بگوییم که تمام اشعار سپید و آزاد، شعر محسوب نمی شوند، اما اگر قرار است به شعر به عنوان یک بیان پخته و عاطفی گونه مفاهیم و احساسات یک هنرمند نگاه کنیم، اتفاقا شعر است.
راستش تعریف من از شعر نوعی بیان عاطفی یا خیال انگیز است که مستقیما در «زبان» شکل می گیرد. یعنی اگر «زبان» را از آن بگیرید، شعری باقی نمی ماند؛ می شود «نثر». مثلا فروغ ابتدای شعر «آیه های زمینی» می گوید: «و راه ها ادامه خود را/ در تیرگی رها کردند». این بند به نظر ساده می رسد اما تمام قابلیت های زبانی در آن با ظرافت استفاده شده. شعر بلافاصله تصویری از راهی را به ذهن می آورد که ما نمی توانیم پایانش را ببینیم چرا که چند قدم جلوتر از آن تاریک است و معلوم نیست به کجا ختم می شود.
شما اگر یکی از واژه های این شعر را جابجا کنید یا بخواهید برای آن مترادف بیاورید، کل شعر آسیب می بیند چون شاعر از قابلیت های فراوان زبانی استفاده کرده؛ «استعاره» (مقصد زندگی معلوم نیست)، «تشخیص» (به راه تشخص داده و آن را کسی فرض کرده که انگار می تواند تصمیم بگیرد و دنباله خود را هر جا که خواست رها کند)، «موسیقی درونی»، «ایجاز» و چندین و چند صنعت شعری دیگر. برای همین هم هست که گفته اند شعر ناب، قابل ترجمه نیست و مترجم فقط می تواند فحوای کلام را منتقل کند چون کار شاعر، کار با زبان است و وقتی زبان تغییر کند، کار او عقیم می ماند.
- به هر حال این هم یک رویکرد در تعریف شعر است اما به نظر من ساعران جهان وطن، فراتر از این تعریف قرار می گیرند. مثلا رومی یک شاعر جهان وطن است، اتفاقا زبان پرداز هم هست اما اشعارش ترجمه شده و در تمام دنیا مخاطبان خودش را یافته؛ چرا؟ چون به مسائلی اشاره می کند که دغدغه های جمیع بشریت است و اتفاقا این موضوعی است که اهمیت شعر را مشخص می کند. حالا اگر شما ظرافت های زبانی و صنایع شعری را بدانید، بیشتر لذت می برید اما اگر ندانید هم، باز می توانید مخاطب آن شعر باشید و لذت ببرید.
راستش من این مسئله را مطرح کردم به خاطر اینکه با رواج شبکه های اجتماعی و گسترش فضای مجازی، شعر کم کم دارد به نوعی بی تعریفی می رسد. هر کس دلش خواست هر چه خواست منتشر می کند و اسمش را می گذارد «شعر»؛ در حالی که «شعر» آنقدرها هم سیّال و بی تعریف نیست که بشود به هر نوشته خیال انگیزی نسبت داد.
- من خودم منتقد این قضیه هستم. ببینید؛ هر چیزی استانداردی دارد. شما می توانید یک چیزی با گل درست کنید و بگویید من یک فنجان درست کردم. بعد می شود همان را با ظرافت اساسی درست کرد و یک فنجان نفیس گرانقیمت ساخت. فرق کار یک استاد با یک آماتور در همین است؛ در ظرافت و جزییات ماجرا؛ نگروه اتفاقا من بین این آدم های آماتور زیاد می بینم که چه ایده ها و سوژه های خوبی دارند اما چون به کار پرداخت وارد نبوده اند، سوژه را سوزانده اند.
من فکر می کنم آن کسی که باید به استاندارد برسد بالاخره یک زمانی می رسد؛ منتها متاسفانه فضای مجازی این بستر را در اختیار آماتورها می گذارد که مشق هایشان را منتشر کنند. معتقدم اگر کسی احساس می کند توانایی نوشتن شعر را دارد، باید مشق هایش را در خفا انجام بدهد و وقتی به مرحله استاندارد رسید، آثارش را منتشر کند و در دسترس عموم قرار دهد.
من واقعا ادعایی ندارم اما از یک جایی به بعد دیگر احساس کردم که شعرهایم استاندارد انتشار را دارند و منتشرشان کردم. در مورد معضلی که گفتید هم با شما موافقم که وجود دارد اما خب علاقمندان حوزه ادبیات باید دقت داشته باشند که تمرین ها و مشق هایشان با اثری که به یک استاندارد مشخص رسیده، تفاوت دارد.
اما از بحث فرم که بگذریم، من در بررسی محتوایی کتابی که منتشر کردید به چهار گونه و چهار دسته فکر و ایده رسیدم. اول کارهایی که عاشقانه است و مضامینی دارد از قبیل گله از یار، بی وفایی و بی مهری معشوق و همان سنت مألوف و آشنایی که ما در اغلب اشعار عاشقانهه می بینیم. دوم اشعاری که شاعر در کودکی های خودش نوعی معصومیت از دست رفته است و از بزرگ شدنش هراس دارد. مثلا در صفحه ۱۴ می گویید: «پدر/ بلند شو/ بلند شو بگو/ اینجا کجای خاطرات مان است؟/ من می خواهم از نیمه راه بازگردم/ بلند شو». سوم، شعرهایی که با جهان پیرامون سر و کار دارند و در کل حاوی دغدغه های هستی شناختی شاعر هستند.
در اینگونه اشعار، پرسش محوری این است که من به عنوان یک انسان در کجای «هستی» قرار دارم. در این مدل شعرها، ما با فکر و ذهنیت سیامک عباسی به عنوان یک فرد مواجه هستیم در حالی که مثلا در اشعار عاشقانه، مشترکات شما با شاعران دیگر آنقدر زیاد است که فردیت تان را احساس نمی کنیم. و چهارم هم شعرهایی که بیانگر آسیب های اجتماعی است یا گریزهایی به زندگی شهری.
- ممنونم که موشکافانه کتاب را بررسی کردید، به تقسیم بندی درستی هم رسیدید. راستش این کتاب نتیجه سلسله تفکراتی است که هر کسی ممکن است در طول زندگی اش با آن مواجه شود. در واقع این کتاب از نظر محتوایی به چهار قسمت تقسیم شده است. البته ترتیب تقسیم بندی هایی که ما انجام دادیم نسبت به آنچه شما عنوان کردید کمی متفاوت است. بخش اول برمی گردد به «کودکی»، به حس و حالی که من از خاطرات کودکی ام دارم یا به قول شما حسی که من در کودکی جا گذاشتم و حالا دنبالش می گردم.
بخش دوم برمی گردد به اتفاقات «عاشقانه» که اتفاقا کوتاه ترین بخش این کتاب است. بخش سوم مربوط به دریافت های شخصی من از «جامعه» است و بخش چهارم که ما اسمش را گذاشتیم «مرگ» ولی در واقع همانطور که گفتید می توان آن را به نگاه های هستی شناختی هم تعبیر کرد. این چهار قسمت دقیقا محتوای فکرهای من بود.
یعنی به طور خودآگاه این تقسیم بندی را انجام دادید و بعد برای هر کدام از بخش ها شعر نوشتید؟
- نه خیر. سرایش اشعار که ناخودآگاه بود. ببینید من وقتی می نویسم، به این فکر نمی کنم که چیزی که به ذهنم رسیده یک موضوع عاشقانه است یا موضوعی است که برمی گردد به خاطرات کودکی یا هر چیز دیگر. من فقط هر آنچه که احساس کنم باید بنویسم را می نویسم. در مورد اشعار این کتاب هم همینطور بود ولی بعد از اینکه خواستیم ترتیب انتشارشان را مشخص کنیم، به این نتیجه رسیدیم که نیازمند یک تقسیم بندی کلی هستیم.
به این دلیل که این کتاب یک نسخه موسیقایی هم دارد و یک سی دی هم برایش ساخته شده، خب طبیعتا ما نمی توانستیم یک آهنگ بسازیم که ۵۰ دقیقه باشد و دائما حال و هوایش تغییر کند. آمدیم از نظر محتوایی آثار را دسته بندی کردیم و موسیقی را نسبت به حال و هوای محتوایی هر بخش ساختیم. به این ترتیب، کل کتاب در چهار بخش موسیقایی جای گرفت که هر کدام ۱۵-۱۰ دقیقه است و مستقیما هم با محتوای آثار قرابت معنایی دارد.
ولی موسیقی که ساختید کنار کتاب نبود. منتر نشده؟
- نه، هنوز منتشر نشده. ما برای این کتاب ۵۰ دقیقه موسیقی ساخته ایم با ارکستر بزرگ و سازهای آکوستیک ولی متاسفانه امکان ارائه همزمان کتاب و سی دی فراهم نشد. البته به زودی به شکل یک اثر مستقل موسیقایی ارائه خواهد شد.
راوی اشعار خودتان هستید؟
- بله، من راوی نسخه فارسی اش هستم. در حال حاضر این کتاب به هشت زبان ترجمه شده و احتمالا دو زبان دیگر هم اضافه می شود. در ورژن زبان های خارجی هم احتمالا یک دوبلور، راوی یا بازیگری از کشور مقصد را خواهیم خواست که ترجمه اشعار این کتاب را روی موسیقی که ما ساختیم دکلمه کند. بعد قرار است این سی دی به علاوه نسخه ترجمه شده کتاب در همان کشورها منتشر شود. مقدمات این کار هم آماده شده ولی خب ما نیازمند نسخه اصلی کتاب بودیم تا بعد بپردازیم به ترجمه هایش؛ و دیگر اینکه ما همچنان نیازمند نسخه صوتی کتاب هستیم تا بعد در کشورهای مقصد، کتاب و سی دی در یک بسته به طور همزمان ارائه شود.
در چینش اشعار کتاب هم احساس کردم یک تعمدی وجود دارد...
- ببینید کتاب با آن بخشی شروع می شود که به کودکی برمی گردد. من خواستم سیر تحول زندگی یک آدم را در این کتاب ترسیم کنم و از کودکی شروع کردم. بچه ها همه فیلسوف اند؛ سوال های بزرگ می پرسند و دنبال جواب هایشان می گردند. عمدتا هم با جواب های کلیشه ای و تکراری مواجه می شوند و کم کم سوال ها از ذهن شان محو می شود. بعد درگیر ماجرای درس و مدرسه می شوند تا اینکه به سن بلوغ می رسند و با عشق مواجه می شوند. بعد از یک مدت، حالا آن عشق به ثمر برسد یا نه، از آن فارغ می شوند و وارد فضای اجتماع می شوند.
مردم را می بینند، شهر را می بینند و دریافت هایی از جامعه دارند. بعد در سنین بالاتر تازه به این می پردازند که حالا ما چه می خواستیم از جهان و اصلا این آمدن و رفتن به جاست و درگیر مسائل هستی شناختی می شوند؛ مسائلی که برمی گردد به پایان عمر انسان و پرسش هایی از این دست که حالا من با مرگ چه کنم؟ در دنیا چه کردم؟ مسیر زندگی ام چطور طی شد؟ و از این قبیل سوالات. البته من هنوز خیلی از این مسیر را نرفته ام که به عنوان یک آدم هفتاد هشتاد ساله بخواهم قضاوت کنم اما چیزی که طی همین سال های عمر خودم دستگیرم شده بود را در این کتاب آوردم.
دغدغه های فکری ام بود که به زعم خودم به شکل شعر نوشتم. در واقع یکسری سوال های فلسفی گونه در ذهنم هست که هنوز به نتیجه اش نرسیده ام ولی خیلی به دنبال این هستم که به پاسخ برسم ولو اینکه در هفتاد سالگی اما از الان دغدغه رسیدن به پاسخ ها را دارم و خیلی وقت ها همین دغدغه ها، سوال ها و جواب ها بوده که در ذهنم جرقه سوژه ها و ایده های این کارها را زده. بعد دیگر با تجربه های خودم یا با انعکاسی که از جامعه یا دانشم یا هر چیزی که بالاخره ورودی ذهن انسان می شود، داشته ام را به شکل شعر پیاده کرده ام.
نکته دیگر درباره موتیفی هست که دائم در اشعار شما تکرار می شود؛ یأس. درک ناشدگی مقابل انسان های پیرامون و تنهایی و انزوا. مثلا شعری دارید به اسم «امید» که محتوای آن دقیقا خلاف جهت مفهوم «امید» حرکت می کند: «ارواح عمیق/ یکدیگر را درک خواهند کرد/ حتی با فرسنگ ها فاصله/ سال ها دوری...» ابتدا احساس می شود در حال امید دادن هستید اما بعد می گویید: «زمان شکست خواهد خورد/ درک خواهد شد/ مطمئن که نه/ ولی امیدوارم» و در نهایت «امیدواری» را هم در سایه ای از تردید قرار می دهید.
- اتفاقا به نکته خوبی اشاره کردید. دقیقا همین است. قطعا این انزوایی که شما از آن صحبت می کنید، انزوای فیزیکی نیست. در این عصر، در این شهرها و در این سبک زندگی ما تنها نیستیم. ما زندگی اجتماعی داریم اما از منظر روحی، اتفاقا همه تنهاییم. مخصوصا کسی مثل من - نه اینکه آدم خاصی باشم - اما واقعیت این است که آدم هر چقدر مطرح تر می شود، تنهاتر می شود؛ ضمن اینکه هنرمندان دنیا را یک جور دیگری می بینند.
البته من ابتدای این مسیر هستم. اساتید و بزرگان قطعا با عمق بیشتری این مسائل را لمس کرده اند. شاید گاهی ارزش های زندگی شهری در ذهن ما بی ارزش باشند و برعکس مسائلی که برای ما بی ارزش است برای جامعه ارزشمند باشد. همین موضوعات باعث می شود که احساس کنیم تنها هستیم. ما خیلی وقت ها نمی توانیم حتی با خانواده یا دوستان نزدیکمان صحبت کنیم. یعنی شما حتما باید بگردید روح- عمیقی مثل خودتان را پیدا کنید که شما را درک کند و من همیشه دغدغه ام این بود که ما برای پیدا کردن همچین ارواحی با دشمن بزرگی طرف هستیم به اسم «زمان».
در رابطه با همین بحث می گویند ابوالحسن خرقانی رفته بود بالای مزار ابوسعید ابوالخیر و با هم رابطه روحانی داشتند. خب این دو بزرگوار هر دو از عرفای بلندمرتبه بودند ولی با کم و بیش یک قرن اختلاف دوره زیستی. یعنی به این فکر کردم که چقدر خوب که یک نفر سال ها بعد به دنیا می آید و افکار تو را می فهمد. یعنی این باعث می شود که آدم امیدوار شود که اگر الان از نظر روحی تنها هستم، حرفم را کسی نمی فهمد و افکارم را درک نمی کنند، حداقل در آینده کسی خواهد آمد که مرا بفهمد یا حتی کسی در گذشته بوده که امروز مرا درک می کرده و دیگر ببینید او چه رنجی کشیده.
هر روح عمیقی در همان دوره حیات خودش، تعداد معدودی دوستانی دارد که می توانند درکش کنند اما اگر به این تعداد هم راضی نشویم، من به این امیدوارم که بعدها زمان شکست بخورد و ما بتوانیم با آیندگان و گذشتگان ارتباط روحانی داشته باشیم. هنرمندان هم از طریق آثارشان و کدهایی که در آثارشان قرار می دهند با یکدیگر ارتباط مفهومی برقرار می کنند. بعدها آیندگان این کدها را رمزگشایی خواهند کرد، همانطور که ما آثار گذشتگان را رمزگشایی می کنیم و این جریان همینطور ادامه خواهد داشت...
درواقع یکی از نقاط شروع هنر و ادبیات هم همین است. انسان خودش را تنها می یابد و بعد شروع می کند به گفتگو با خودش که در وجه هنری در قالب موسیقی و شعر و ادبیات و ... تجلی پیدا می کند اما بین بحث اشاره ای شد به افراد مطرح و سرشناس که تنهاتر هستند.
می دانم که شما دوست ندارید شهرت بصری داشته باشید. از معدود هنرمندانی هستید که اجازه نداده اید تصویری از شما جایی منتشر شود و فعلا لااقل توانسته اید از شهرت بصری فرار کنید. جالب برای من این است که هنرمندها در ابتدای راه همه دنبال دیده شدن هستند اما وقتی دیده می شوند و مطرح می شوند از همین دیده شدن فرار می کنند. حالا شما کسی هستید که شهرت را پیدا کرده اید اما از شهرت بصری فعلا فرار کرده اید.
- اولا این را بگویم که من واقعا فکر نمی کنم موجود خاصی هستم. یعنی یکی نجار خوبی است، یکی قصاب خوبی است، یکی آهنگر خوبی است و من هم آهنگساز، شاعر یا خواننده ام. حالا اگر اقبال عمومی دارم، مثل همان آهنگری نگاه کنید که آهنگری اش خوب است و مشتری زیاد دارد. قرار نیست امر به آن آهنگر مشتبه بشود که آدم مهمی در جهان است. این امر در واقع به من هم مشتبه نیست. کل کره زمین ما در مقایسه با کیهان یک ذره غبار هم نیست چه برسد به من! دیده شدن یا نشدنم واقعا چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ برای خود من هم این موضوع خیلی مهم نبود، چون ایده ام از اول این بود که اثر من مهم است، نه خودم...
البته دیده نشدنش مهم بود...
- مقسومد این است که در ابتدا برایم مهم نبود که دیده بشوم یا نشوم. مهم این بود که اثرم دیده بوشد. اصلا هم مهم نبود که اسمی که پای اثرم می خورد اسم مستعار باشد، شخص باشد، گروه باشد یا غیره اما از آن جهت که مارکت ما شکلش طوری است که اکثرا به انگیزه کسب شهرت و برخورداری از مزایای شهرت وارد می شوند، دیگر این ماجرا آنقدر دستمالی شده بود که واقعا برایم هیچ انگیزه ای وجود نداشت که بیایم خودم را به آن شکل مرسوم نشان بدهم، چون احساس می کردم که این مسئله می تواند از بار هنری اثرم کند کند چرا که به هر حال مقایسه می شود با بقیه کارهایی که از همین دست تولید شده اند.
یعنی خواننده به خودنمایی متهم می شود و به عنوان یک نابازیگر در اثری که نیاز به هنر بازیگری دارد، وارد می شود تا خودش را نشان بدهد. و اینها اتهاماتی بود که دوست نداشتم با آن مواجه شوم. ضمن اینکه خیلی از ویدئوهایی را می دیدم که از حداقل کیفیت برخوردار بودند و در اکثر موارد اصلا مخاطب حوصله نداشت آنها را ببیند. دوست نداشتم با کار من هم همین برخورد بشود. این بود که ترجیح دادم با شکلی متفاوت باییم. خیلی هم برایم مهم نبود که خودم باشم یا نباشم. اصلا آن موقع فکر نمی کردم که این می تواند شائبه ای ایجاد کند یا هجمه ای ایجاد کند که فلانی خودش را نشان نمی دهد و این حرف ها.
آن موقع برایم مهم نبود و حالا هم مهم نیست اما چون آثارم در سطح وسیعی دیده شدند، ناگهان این هجمه درست شد که این آقا خودش را نشان نمی دهد. خب این نشان ندادن دلایل زیادی دارد. یکی از دلایلش این است که من فکر می کنم مخاطب من با تماشای یکی از آثار من، چند دقیقه از وقتش را به من هدیه می دهد و من حق ندارم این هدیه را هدر بدهم. از آنجایی که معلوم نیست ویدئویی که با حضور شخص من تولید بشود، به عنوان بازیگر یا به عنوان یک صورت که دارد لب می زند روی آن ویدئو، چیزی به دانش بصری و هنری مخاطبم اضافه کند یا نه، ترجیح می دهم که با تولید ویدئوهایی که متکی به حضور شخص خودم نیستند و می توانند به عنون یک فیلم کوتاه یا یک اثر هنری مستقل حاوی پیام باشند و احیانا چیزی به دانش بصری و هنری مخاطب اضافه کنند، در حد توانم از وقتی که مخاطب به من هدیه می دهد بهترین بهره را ببرم؛ و بهینه استفاده کنم.
دلیل دیگرش این است که من آهنگسازم، خواننده ام، شاعرم. تخصص من در زمینه کلام و صداست و با هوش و گوش مخاطب سر و کار دارم و ترجیح می دهم بخش تصویر را به اهلش واگذار کنم و با تحمیل حضور خودم به یک ویدئو، ارزش هنری آن کار را پایین نیاورم؛ چیزی که بارها شاهدش بوده ایم. یکی از دلایل حاشیه ای آن هم این بوده به هر حال شهرت در کنار مزایایی که دارد، معایبی هم دارد و من ترجیح می دهم که همانطور که مزایایش را تقریبا ندارم، معایبش را هم نداشته باشم.
متوجه ام. منتها الان با گسترش آثار شما چیزی که برای شما مهم نبود، مهم شده چون در آن زمان شما اجباری نداشتید که دیده بشوید یا نشوید اما حالا مجبور هستید که دیده نشوید.
- اتفاقا الان هم به دیده نشدن مجبور نیستم و همچنان به نظرم موضوع مهمی نیست. من عرض می کنم ضرورت این دیده شدن را تا حالا حس نکردم و دیده نشدم. اگر جایی احساس کنم که دیده شدنم ضرورت دارد، خیلی معمولی می آیم و مثل همه حضور پیدا می کنم. من دارم زندگی می کنم؛ نامرئی که نیستم! هیچ انگیزه ای هم ندارم که به واسطه دیده نشدن حاشیه سازی کنم و خودم را پررنگ کنم که اتفاقا به نظر من تاثیر معکوس دارد؛ کما اینکه تا الان هم داشته. به هر حال آثار من خوب شنیده شدند اما شما اگر بخواهید جایی بگویید فلانی، ممکن است خاطرشان نیاید.
باید آهنگ هایم را برای شان مثال بزنید. این به خاطر این است که طرف چهره مرا ندیده. شما اگر کسی را پنج سال پیش ببینید و دوباره امروز ببینید، حداقل یادتان می آید که چهره اش آشناست ولی من این امتیاز را ندارم و فقط اسمم هست. و حافظه تصویری آدم ها بهتر از بقیه حافظه هایشان کار می کند. حافظه مخاطب از تصویر من خالی است و در ذهنش نمی ماند. این احتمالا لطمه زده به شهرتم. برای من مهم نبوده و الان هم مهم نیست دیده بشوم منتها باید ضرورتی منطقی وجود داشته باشد. مثلا حضور من روی صحنه کنسرتم ضرورت دارد. من باید باشم و میکروفن را بگیرم و بخوانم. نمی شود که کسی برود و به جای من بخواند. حضور من در این مورد الزامی است.
در پایان دوست دارم درباره عکس های کتاب هم صحبت کنیم. چه ایده ای داشتید برای تصاویر یا نزدیکی احتمالی آنها با نوشته ها؟
- عکاس این کتاب عباس حاجی محمدی است که از دوستان قدیمی ۱۲-۱۰ ساله من هست. ما از نوجوانی با هم دوست بودیم. عباس نگاه ویژه ای نسبت به عکاسی دارد و معتقد است که عکاسی منعکس کننده جامعه باشد. این است که عکس های مستند اجتماعی می گیرد و کارش را جدی دنبال کرده و عکس هایی که گرفته برد بین المللی خیلی خوبی داشتند. مثلا مجله تایم یک مجموعه از ایشان چاپ کرده و حتی یکی از عکس های ایشان روی جلد مجله تایم چاپ شده. چند نمایشگاه در آمریکا داشته و از طرف موسسه مگنوم که یکی از بزرگترین موسسه های عکاسی جهان است، بورسیه شده برای دوره ای در دانشگاه نیویورک.
من ایده این کتاب را با او مطرح کردم، خیلی استقبال کرد ولی چون عکاسی مستند می کند، اینطور نبود که ما بنشینیم و برای هر عکسی سناریویی مشخص کنیم و آن عکس را بگیریم. و اصلا ارزش این کار به این بود که عکس ها مستند باشد. خب یکسری از عکس ها را خودمان با هم از مجموعه های قبلی او انتخاب کردیم و با شعرها ترکیب کردیم. بعد دیدیم برای مابقی شعرها، عکس هایی که از نظر محتوایی با اشعار مطابقت داشته باشند کم داریم. می بایست می رفتیم و عکس می گرفتیم. و خب نمی دانستیم که چه می خواهیم بگیریم چون عکاسی مستند یعنی شما برسی و در لحظه عکس را بگیری.
حالا ممکن بود آن عکس از نظر محتوایی و معنایی با اشعار قرابت پیدا کند یا نکند. این بود که ما با هم چندین سفر رفتیم، فقط به انگیزه عکاسی نه به انگیزه اینکه برای فلان شعر، فلان عکس را بگیریم. به شهرهای زید، اصفهان، تفت، اهواز، بوشهر، خرمشهر، اطراف تهران، شهر ری، قم، بازار تهران و نقاط دیگر سر زدیم و عکس گرفتیم و بعد عکس هایی را برای اشعار انتخاب کردیم. هدف من از این کار فقط این بود که این عکس ها بتواند به اشعار کتاب عینیت ببخشد و به واقعی بودن و ملموس تر شدن مضامین اشعار کمک کند.
حالا نمی دانم که چقدر در این اتفاق موفق بوده ام اما احساس می کنم ما در این عکس ها حداقل یک وجه از آن چیزی که مخاطب می تواند از شعر استنباط کند را نشان داده ایم. لااقل یک وجه اش را؛ مابقی وجوهش را هم مخاطب می تواند خودش برداشت کند و در ذهن خودش تصویرسازی کند.
نظر کاربران
سيامك عباسي
يكي از بهترين خواننده،ترانه سرا و اهنگسازهاست
واقعااااا خاااااصه!!
حتما آهنگاشو گوش كنيد و دو كتاب شعرشو بخونيد.
حرف نداره!!
از طرف خودم به سيامك عباسي عزيز بابت انتشار كتاب دوم اش تبريك ميگم.
((صداي ماندگار))
صدای خاصی داره...و وقتی به آهنگ هاش گوش میدم حس میکنم رنج و عشق و... تو صداش.