هر که فارسی بلد است، امروز و امشب داغدار است
عباس معروفی درگذشت. این سادهترین روش نوشتن خبر بود، هرچند که خبر خبر سادهای نیست برای نوشتن از مرگ مردی که قرار بود و میتوانست با همان سمفونی مردگان بزرگترین جوایز تاریخ ادبی جهان را بگیرد...
برترینها: عباس معروفی، رماننویس ایرانی و خالق آثاری چون «سمفونی مردگان» و «سال بلوا»، نویسنده و مدیرمسئول مجله توقیف شده «گردون» امروز دهم شهریور ۱۴۰۱ به دلیل ابتلا به سرطان در ۶۵ سالگی درگذشت.
عباس معروفی که نویسندگی را با شاگردی هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرده بود، با رمان «سمفونی مردگان» به شهرت رسید و هرچند مجموعه داستانهایی چون «آخرین نسل برتر» از او به جا مانده اما او را به عنوان رماننویس در ادبیات ایران میشناسند.
معروفی قربانی بیماری درمانناپذیری شد که غم و اندوه به جانش انداخته بود.
او در اوایل سال ۱۳۹۹ از ابتلای خود به سرطان لنفاوی خبر داد. در بیمارستان "شاریته" برلین زیر چندین عمل جراحی سنگین رفت و امیدوار بود بر عفریت سرطان چیره شود: «در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند درخت بکارم».
این نبرد نابرابر سرانجام با شکستی تلخ پایان گرفت.
عباس معروفی نخستین کتاب خود به عنوان «روبروی آفتاب»، مجموعه داستانهای کوتاه، را به سال ۱۳۵۹ انتشار میدهد و همکاری پرباری را با نشریات فرهنگی و ادبی شروع میکند.
چند سال بعد و با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در سال ۱۳۶۸ بود که نام معروفی بر سر زبانها افتاد. ذوق سرشار، تخیل شگرف و زبان شیوای کتاب منتقدان را به ستایش واداشت و معروفی را بر جایگاهی برجسته در ادبیات مدرن نشاند.
معروفی پس از «سمفونی» در داستانها و رمانهای بعدی خود جنبههای دیگری از ذوق نوجویانه و بیان استادانه خود را به نمایش گذاشت: سال بلوا (۱۳۷۱)، پیکر فرهاد (۱۳۸۱)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوب شده (۱۳۸۸)، تماما مخصوص (۱۳۸۹)، نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷) و...
یکی از دستاوردهای او انتشار کتابهای «سمفونی مردگان»، سال بلوا و «فریدون سه پسر داشت» به زبان آلمانی بود؛ که به ویژه کتاب نخست با استقبال فراوانی روبرو شد. از معروفی آثاری نیز به زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسوی منتشر شده است.
واکنش برخی نویسندگان و روزنامهنگاران به درگذشت این رماننویس مشهور را مرور می کنیم:
مهدی یزدانیخرم، نویسنده:
آخرش نوشتید «دلش میخواست بخوابد. و خوابید. آرام خوابید. و طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب، نزدیک سرش ماندهبود که هرکس میدید میگفت: «مردی خود را در آب حلقآویز کردهاست.» «سمفونی مردگان» چنین تمام شد و چهکسی میگوید نویسندهگان شبیهِ کتابهاشان نمیمیرند؟
حکم دادهبودند که «شلاق» بخورید به خاطرِ «گردون»، «ما نویسندهایم» و خیلی چیزهای دیگر. دههی هفتاد بود و شلاقِ کلماتِ عباس معروفی. شلاق علیهِ او و او علیهِ شلاق. شلاقِ کلمات علیهِ شلاقِ چرمی. صد میلیونبار نوشتهایم و نوشتهاند و خواهندنوشت که «غم» آورندهی مرگ است و عباس معروفی زیرِ شلاقِ غم بود. این شلاق متوقف نمیشود، عادی نمیشود، بیدرد نمیشود، خوناش بند نمیآید و خونی که بند ناید عجیب خونیست و زخمی که بسته نشود زخمِ اعظم است که دیگر مشخصمان نمیکند آدمی زخم است یا زخم آدمی.
حالا پیکرِ عباس روی ذهنهای ماست، روی اشکها، خاطرات. سنگین پیکریست. هرچند ما حاملانِ پیکرها شدهایم و تاریخشان و غمهاشان. بله سمفونی مُردهگان ماییم که بر مقابرِ غولهای غمگینِ فکر و آدمیتمان نگاه میکنم بی هیچ خندهای. طبیعتن آدمها «میمیرند» که مرگ هیچگاه ترکِ عادت نمیکند اما... امان از این «اما»... معروفی در ابتدای خود رفت و سالها به سختی و رنج گذراند. پرشور و جان بود و کمخواب. او راوی شوراقبالی و صعبحالی مردمانی بود که با کلمههای او نفس تازه میکردند و البته «میکنند».
از چند هفته پیش که پزشکانِ متعدد تَن زدند از جراحی سَمی که اینبار چشمهای او را نشانه رفتهبود احوالاتمان مشوش بود. قرار بود یک پزشکِ جسورتر جراحی کند و مقادیری بخت قائل بود برای عقبراندنِ غمبادِ متجسدشده. دوستِ عزیزی چند ساعت پیش گفت آن پزشک نیز تَن زد در نهایت ولی حالِ نویسنده بهتر شدهبود و حتا «امید» جوانه زدهبود. که ناگهان عباس... انگار در خانه. در آرامش و تا دمِ آخر باور داشت اگر فقط «کمی» بخوابد و نفس تازه کند دوباره خواهدنوشت.
نمیدانم این چه رازیست که خوابطلبی نشانهایست از میل به رفتن. اما تهِ ذهنام به تمامِ این سالها فکر میکنم که عشق در تمامِ وجودش بود که شیخ اکبر، ابنعربی نوشت «الحُبُّ موتُ صَغیر» و معروفی مستحیل در این عشق بود در شکلهای مختلف، در کرانههای روزگار و رفتناو مرگیست کبیر. تراکمِ این مرگهای در تبعید یا در وطنِ خویش غریب است که جگر را میسوزاند. که قدما سنگِ لعلدار را در جگرِ داغ قربانی میپیچیدند تا «لعل» شود در «مقامِ صبر» آری شد ولی به خونِ همان جگر. خونی که سرِ ایستادن ندارد. عباس معروفی خون بود.
فرزانه ابراهیم زاده، خبرنگار:
عباس معروفی درگذشت… این سادهترین روش نوشتن خبر بود، هرچند که خبر خبر سادهای نیست برای نوشتن از مرگ مردی که قرار بود و میتوانست با همان سمفونی مردگان بزرگترین جوایز تاریخ ادبی جهان را بگیرد، این فقط یک حسرت عمیق نیست بخشی از آرزوی خودش هم بود پشت آن میز کهنه قهوهخانهای در میدان شاهرضا که آن سالها نام انقلاب گرفته بود. همان قهوهخانهای که او و چند همکلاسیاش روزهای انقلاب فرهنگی و سرانجام نامعلوم درس و زندگیاشان را میگذراندند.
همان قهوهخانهای که شاهد خلق همین سمفونی بینظیر مردگان بود. متنی که در ادبیات معاصر جزو ده متن برتر است. امان از جبر تاریخ و جغرافیا که نه عباس معروفی نه سمفونی مردگان نه سال یلوا و نه فریدون سه پسر داشت هیچکدام به حقشان نرسیدند و سهم خالق آنها جای ایستادن بر پیشانی ادبیات جهان تبعیدی سخت به سرزمین دیگری بود. وقنی شبیه آنهایی که در قدرت هستند فکر نکنی سرزمین خودت زندانی میشود رفتن و شهروند سرزمین دیگر شدن سرنوشت ناگزیر میشود.
این سرنوشت ناگزیر را پشت آن ظاهر آرام عباس معروفی در همه تصاویر میشد دید.
اکبر منتجبی، روزنامهنگار:
غمانگیزترین خبری که امروز شنیدم، سفر ابدی استادم عباس معروفی بود. از سال هفتاد چهار با او حشر و نشر داشتم. مجلهی گردون را منتشر میکرد و بعدتر کلاس داستاننویسی را در موسسه سمندریان در اندیشهی یکم برپا کرد. جایی که بیضایی نمایشنامه نویسی درس میداد و معروفی داستاننویسی و سمندریان بازیگری.
بدون تردید معروفی یکی از بهترین نویسندگان پس از انقلاب بود که عدهای در درون سیستم او را برنتابیدند. نیمهی اول دهه هفتاد، نیمهی سخت و سنگینی برای نویسندگان و دانشوران و اهل قلم بود. میرسلیم در وزارت ارشاد ابایی از سانسور و بستن و توقیف نداشت و سعید امامی هم در پروندهسازی مهارت داشت.
معروفی در همان دهه هفتاد برآمد. گل کرد. شکفت. شکوفه داد و رقبایش در درون سیستم و البته نویسندگانی در کانون به حسادت برخاستند و علیهش تا توانستند زدند و نوشتند. چه کسی بود که مقابل سمفونی مردگان سر خم نکند؟ چه کسی بود که از سالبلوا لذت نبرد و چه کسی بود که به این استعداد درخشان رشک نبرد؟
معروفی از شاگردان هوشنگ گلشیری بود که از نویسندگان دیگر پیشی گرفت و صاحب سبک شد. زندگیاش با جنجال گره خورده بود. دست خودش نبود دلیلش سر پرشوری بود که داشت.
یکی از دغدغههای او برافروختن چراغ خاموش شدهی کانون نویسندگان بود که درگردون نوشتن از آن را آغاز کرد و از لزوم روشن بودن این چراغ نوشت. آن نوشتهها و تلاش.ها منجر به بیانیه ۱۳۴ نویسنده شد و بعدتر اختلافی در دل ماجرا افتاد که چرا معروفی از اسماعیل جمشیدی روزنامهنگار و نویسنده دفاع کرده و نامش را در این لیست گذاشته است.
یک روز ، وقتی سر کلاس حاضر شد، سر و صورتش پر زخم بود. بعد از انتشار کتاب پیکر فرهاد بود. ظاهراً در تجریش عدهای او را زده بودند. غمگین بود اما میخندید.
گاهی به دفتر گردون که در میدان امام حسین بود و گاهی به خانهاش میرفتم. خانهای که رضا جولایی در کنار پمپ بنزین نیاوران به او اجاره داده بود. آخرین بار در همین خانه دیدمش. گفت دارم میروم. به امانت تنها نسخهی کتاب عطریاس را بهم داد. کتاب توقیف و خمیر شده بود. گفت چند داستان کوتاه است. بخوان و بیار. قبل از اینکه کتاب را ببرم، رفته بود. آلمان. و سالهای سختتر برایش شروع شده بود. آن تک نسخه اما پیش من به یادگار ماند.
خودش را باسی صدا میکرد. چنانکه در نوشتههایش نیز مشهود بود. اما سرنوشتش به آیدین سمفونی مردگان بیشتر شبیه بود.
آقای معروفی، حالا باید سیاه بپوشم. غمگینم و پُر درد. ما را از یاد نبر.
رسول اسدزاده، روزنامهنگار:
عباس معروفی در یک مصاحبه گفته : جامعهای که شاعرش را میکُشد، نویسندهاش را فراری میدهد و میکُشد، در واقع به خودش ضربه میزند...
خالقِ آیدینِ سمفونی مردگان امروز در غربت درگذشت. حالا چند روزی از بازگشت ابتهاج به وطن گذشته و خاکِ شاعر سرد نشده ما در سوگِ یک غربت نشین دیگر باید بنشینیم. براهنی جایی گفته بود : "کسی که در غربت میمیرد، به خاک برنمیگردد." او راست میگوید. خاک باید بومیِ جانِ آدمی باشد. خاک باید جایی باشد که روی آن اولین قدمهای زندگی برداشته شده، مزه آن خاک در کودکی به دهانمان رفته و بُن و ریشه ما از آنجاست.
شاعر و نویسندهای که جلای وطن کرده، نیلوفر است، شمعدانی است، لاله است، ارغوان است بُن کَن شده... باید باقی عمر را در گلدانی به نام " یاد وطن " زندگی کند... چه زندگی کردنی، چه زیستنی، با دلِ همیشه تنگ، با گلویی پر از خاکِ بغضِ وطن... نویسنده غربت نشین درختِ ریشه کن شده است، ناشیانه هَرَس شده، برگ و تنهاش لاغر و ریشه در هوا... خالقِ آیدینِ سمفونی مردگان، امروز در غربت با زندگی وداع گفته است. متاستاز جانش را گرفته ولی کیست که نداند عباس معروفی هم مانند بسیاران زندگی را نیمهکاره زیست. زندگی خارج از خاکِ وطن برای کسی که دلش به یادِ خانه گره خورده نیمه کاره است چنانکه مُردن و دفن شدن در آن نیمه کاره است... زندگی بدون آزادی همه جا نیمهکاره است...
سفر به سلامت پدرِ سورمه
پژمان موسوی، روزنامهنگار:
عباس معروفی را غُصه کُشت
عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلیها. انگار سرنوشتِ اهلِ فرهنگ است که وطنشان، خانهشان نباشد، که مجبور به ترکِ خانه شوند، که بروند، فقط بروند.
اما عباس معروفی از جنسِ آنهایی نبود که فقط برود، برود و کُنجِ عافیت اختیار کند. برود و آنهایی که میخواستند نباشد، از «نبودن»اش نفسِ راحت بِکِشند. وقتی رفت، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه از مسیرِ کار در یک هتل، در نهایت آن کاری را که باید، کرد. ناامید نشد و پس از کوششهای بسیار، «خانه هنر و ادبیات هدایت»، یکی از بزرگترین کتابفروشیهای ایرانی در اروپا را در خیابان «کانت» برلین، بنیاد نهاد. کمکم، کلاسهای داستاننویسیاش را هم همانجا تشکیل داد. فقط این نبود، نشرِ «گردون» را هم به یادِ مجلهی دوستداشتنیاش که سالها پیش از آن، در «تهران» توقیف شده بود، در «برلین» فعال کرد و خانهی امیدِ نویسندگانی شد که آثارشان در ایران «غیرقابلچاپ» بود.
خودش چندی قبل، دربارهی سرطانی که بالاخره او را از پای درآورد نوشته بود: «بار دیگر بیمارستان شریته برلین و من که سرطانم متاستاز داد و دچار تومور مغزی شدم. فردا مغزم را جراحی میکنند تا این موجود پلشت را از سرم بیرون بیندازند. اگر خوب شدم و سالم بیرون آمدم داستان این غمباد را مینویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. مینویسم که نسلهای بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم. اما اگر نیامدم دخترانم نوشتههای مرا منتشر خواهند کرد.»
عباس معروفی را در نهایت غُصه کُشت. خودش پیشبینیاش را کرده بود انگار آن روز که نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.»
رضا صائمی، نویسنده و منتقد سینما:
یکبار نوشته بود سیمین دانشور به من می گفت:" غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک وقت معروفی! و من غصه خوردم"...و او دور از وطن در غربت غصه خورد تا مُرد...غصه های قصه نویسان از جنس دیگر است...طغیان غمی است که سرطان می شود...دق می شود...به قول رضا براهنی دق که ندانی که چیست!...
با شنیدن خبر تلخ مرگش یاد سخن شیرین او درباره ادبیات افتادم ....اینکه ادبیات بشویم....ادبیات بشنویم...یوسا در جایی از کتاب "چرا ادبیات"می گوید: " در دنیای امروز یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی مان رهنمون می شود در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت بخش، این کلام کلیت بخش نه در فلسفه یافت می شود و نه در تاریخ، نه در هنر و نه بی گمان در علوم اجتماعی".....و در جایی دیگر از کتاب می نویسد: این دنیای بدون ادبیات، دنیای بی تمدن، بی بهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر می کنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادن انسان به قدرت است"
آنچه عباس معروفی در این سخنرانی گفته و بارگاس یوسا در کتاب "چرا ادبیات" نوشته مرا به یاد دیالوگی از فیلم "شب های روشن"می اندازد....دیالوگی درخشان که پاسخی به چرایی ادبیات است....جایی که رویا از استاد ادبیات می پرسد همه این چیزهایی که گفتید قشنگه ولی فکر نمی کنید زندگی با ادبیات فرق داره و استاد پاسخ می دهد: همه این چیزها برای اینه که زندگی کمی شبیه ادبیات بشه"....
حالا سمفونی مردگان با مرگ او به موسیقی محزون تری تبدیل شد اما صدای او همواره در ذهنم می پیچید: ادبیات بشویم!
نظر کاربران
غمگینیم همیشه
نویسنده با اخلاق و بزرگی که به اجبار کتابفروش شد
همه میمیریم به زودی
خوبا همه زودتر میرن
روحش شاد یادش تا ابد می ماند در ذهن ایرانیان و عاشقان ادب
روحش شاد
من فارسی بلدم ولی داغدار نیستم.روحشون شاد.
خدایش بیامورزد
داشتم سمفونی مردگان و میخوندم. داشتم فکر میکردم که امروز مثل هر روز داره تو یه گوشه برادرشو خاک میکنه بخاطر مثل هم نبودن یک گوشه یکی داره خواهرشو میزنه بخاطر هم فکر نبودن.. و یکی داره فرار میکنه به خاطر اینکه نمیتونه هم رنگ جماعت بیخیال و دو رو بشه.. یادت گرامی و روحت شاد..
روحش شاد ویادش گرامی.خیلی زیبا سخن میگفت.من در تلویزیون بار اول در برنامه ایی ادبی که از بی بی سی پخش میشد دیدمش وحرفاش خیلی بدلم نشست.
تا حالا فکر میکردیم این جمله برای فردوسی بکار بره خخخ
شماها انگار خودتون هیچ غم و بدبختی ندارید که از اخبار روزمره اینقدر متاثر می شید .خوش به حالتون
کی بود و چه کرد؟
خدا بیامرزد، روحش شاد
کتاب فریدون سه پسر داشت . ماجرای روزهای انقلاب رو در یک خانواده با طیف های فکری متفاوت به زیبایی مجسم کرده .
جالبه همه اظهار فضل میکنن ولی یه خط کتاب این دربدر بدبخت را نه خوانده اند و نه خواهند خواند
پاسخ ها
حتما تو خیلی کتابخونی با این ادبیات مینویسی !
روحش شاد
از وقتی که خبرش پخش شده مغزم هنگ کرده
روحش شاد
روحش شاد
خدابیامرزدش لطفا نظرمن رابذارید
خدا رحمتشان بکند و به خانواده های عزیز و محترم و بزرگوارشان صبر و سلامتی بدهد انشالله
چقدر شما در دنیای خودتون غرقید. قسمت عمده مردم ما اصلا اسم ایشون رو نشنیدن