هما روستا: ته لهجه من از مسکو آمده!
برای من گفتگو کردن با هما روستا مثل ورق زدن بخشی از تاریخ هنر ایران بود. او سال ها همای حمید، مرد اول تئاتر ایران بود و همجواری با زندگی چنین استادی باعث شده که بینش عمیق تری را نسبت به هنر تئاتر داشته باشد.
مجله خانواده سبز: برای من گفتگو کردن با هما روستا مثل ورق زدن بخشی از تاریخ هنر ایران بود. او سال ها همای حمید، مرد اول تئاتر ایران بود و همجواری با زندگی چنین استادی باعث شده که بینش عمیق تری را نسبت به هنر تئاتر داشته باشد. هما روستا این روزها نسبت به قبل احساس تنهایی زیادی می کند. به قول خودش دستش به انجام هیچ کاری نمی رود مگر اینکه آن کار در راستای خواسته همسرش باشد...
مدت ها بود که دلم می خواست با این هنرمند یک گفتگوی کامل داشته باشم؛ که حال شما آن را می خوانید. گپ مفصلی در مورد دوران کودکی اش، سال های زندگی در غربت، علاقه اش به هنر تئاتر، ازدواجش با استاد سمندریان و ...
فقط دوست دارم او راضی باشد
شاید عجیب به نظر برسد اما این روزها دستم به کاری نمی رود، مگر اینکه برای حمید و در راستای خواسته او باشد. ما بیش از ۴۰ سال در کنار هم عاشقانه زندگی کردیم و من از او چیزی در این سال ها، جز احترام و عشق ندیدم. عشق به زندگی، عشق به کار ...
به همین خاطر سعی می کنم زندگی ام را طوری برنامه ریزی کنم که در راستای خواسته او باشد. به همین خاطر مانند او که همیشه علیرغم مشکلات و بیماری برای هنر وقت می گذاشت، برای هنر تئاتر وقت می گذارم و با هنرجویان او ساعت ها حرف می زنم و آنچه که در ذهن دارم و از حمید آموختم را به آنها منتقل می کنم اما راستش را بخواهید دلم نمی خواهد هیچ کار شخصی انجام دهم.
حکایت ته لهجه من
بعضی ها از من می پرسند این ته لهجه بخصوصی که دارید متعلق به کجاست؟ فکر می کنم این لهجه من از مسکو با من به یادگار مانده است چرا که من از شش سالگی به واسطه شغل پدرم که سیاسی بود به مسکو مهاجرت کردم و تا دوران دیپلمم در آنجا زندگی کردم و بعد به آلمان رفتم.
با سینما خداحافظی کردم
به موازات کار تئاتر دوست داشتم که تجربه کار تصویر را هم داشته باشم اما متاسفانه سینما خواسته من را برآورده نکرد و همین موضوع باعث شد که دیگر به سمت سینما نروم، ترجیح می دهم به تئاتر بپردازم. متاسفانه طی سال های اخیر قواعد حضور در سینما تغییر کرده است و به همین خاطر، بسیاری از افرادی که دغدغه کار جدی در این عرصه داشتند ترجیح دادند سرشان را با امورات دیگر هنری گرم کنند.
البته این موضوع به آن معنا نیست که من کارهایی که در سینما انجام دادم نظیر مسافران و از کرخه تا راین را دوست نداشته باشم اما خب متاسفانه مسیری که در ادامه باید طی می کردم توقعات من را برآورده نکرد. حضور در سینما برای خودش یک سنی دارد و نقش هایی که امروز در سینما به من بخورد خیلی کم است. نقش هایی هم اگر باشد، شاید مرا ارضا نمی کند. می دانید که همیشه روی انتخاب نقش هایم وسواس داشتم، هر نقشی را بازی نمی کردم و الان هم به نظرم خیلی دیر شده است.
همای بی حمید
برای من زندگی بدون حمید واقعا سخت است چرا که مجبورم نوعی از زندگی را تجربه کنم که تاکنون نظیر آن را تجربه نکرده بودم. حمید برای من تنها یک همسر نبود بلکه یک رفیق و استاد بود و حالا پر کردن جای خالی فردی نظیر او در خانه و آموزشگاه برای من خیلی سخت است.
چهل سال بود که صبح ها از خواب بیدار می شدم و از او می پرسیدم «حمید جان قهوه می خوری؟» و حال دیگر کسی نیست که به این سوال من جواب بدهد. پر کردن جای خالی او برای من اصلا راحت نیست.
همه از من می خواهند سمندریان باشم
بعد از اینکه حمید عزیز از میان ما رفت بسیاری از شاگردان او دوست داشتند که من جای خالی او را در محیط آموزشگاه پر کنم و این مکان را هم گسترش دهم. من خودم هم دوست داشتم این کار را انجام دهم اما واقعیت این است که جای خالی حمید را هیچ کسی نمی تواند پر کند.
من فقط دارم تلاش می کنم چراغ این مکان روشن بماند و همچنان هنرجویان به این مکان رفت و آمد داشته باشند و همه چیز آنطور که استاد سمندریان می خواهد پیش برود. به همین خاطر حجم کارها برای من به شدت بالا رفته و گاه از خدا می خواهم که به من توان بدهد تا بتوانم از پس انجام این کارها برآیم.
از دوران کودکی شیفته تئاتر بودم
از کودکی و دوران مدرسه علاقه زیادی به تئاتر داشتم. من در مسکو تحصیل کردم؛ تئاتر در آن کشور خیلی پیشرفته بود و در واقع من با تئاتر بزرگ شدم چون در مدرسه این هنر خیلی جدی دنبال می شد. ما را به تئاترهای مخصوص کودکان می بردند. مرتب تئاتر اجرا می کردیم. برای ساعت های فوق برنامه رشته های مختلف داشتیم و من تئاتر را انتخاب کرده بودم و کم کم دنیای نمایش از بازی های کودکانه و ادا در آوردن مقابل آینه با کفش ها و لباس های مادر، تبدیل شد به یک خواسته درونی و انتخابی برای آینده اما پدرم مثل خیلی های دیگر، مخالف بود و دوست داشت من پزشک یا مهندس بشوم و بعد هم می گفت، می توانی در کنار اینها به تئاتر هم برسی.
دو سال را به همین دلیل از دست دادم. به اصرار پدرم رفتم دانشگاه و یک سالی داروسازی خواندم و بعد باز هم با توصیه پدرم رشته شیمی آلی را انتخاب کردم. با وجود اینکه درسم خیلی هم خوب بود و نمره های خیلی خوبی می گرفتم و استادهایم خیلی راضی بودند اما خودم حال خوبی نداشتم و عشق نمی ورزیدم، خسته ام می کرد.
روزهای دانشجویی من
در اروپای شرقی تئاتر خیلی جدی است. به هر حال دیگر نمی خواستم زمان را از دست بدهم. چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یک سالی زبان می خواندم و بعد از قبولی در امتحان، می توانستم سر کلاس های رشته خودم بنشینم.
برای اینکه فرصتم از دست نرود، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم همزمان با شرکت در کلاس های زبان، در کلاس های تئاتر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحان ها برنیامدم، مرا رفوزه کنید. او هم پس از کمی فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرلد و گفت اگر نتوانی باید این یک سال را دوباره بگذرانی.
به هر حال من سر کلاس های بازیگری رفتم. زبان اصلا نمی دانستم و خیلی نکات را نمی فهمیدم. از طرفی همکلاسی هایم خیلی سر به سرم می گذاشتند. بچه های هنر هم می دانید که خیلی شیطان هستند، خلاصه یواش یواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید، امتحان دادم که اجرای یک مونولوگ بود؛ خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند چون من تنها ایرانی بودم که آنها در طول زندگی شان دیده بودند.
به خاطر فوت پدرم به ایران آمدم
سال ۱۳۴۹ به ایران بازگشتم. دلیل اصلی این موضوع هم فوت پدرم بود. او همیشه به من می گفت وقتی بزرگ شدی و درست را تمام کردی باید به ایران برگردی. در درونم نسبت به ایران هم حس نوستالژیکی داشتم. تصاویر مبهمی از ایران در ذهنم بود و کشش درونی قوی داشتم.
بعد از فارغ التحصیلی به آلمان بازگشتم، خانواده ام بعد از فوت پدر در برلین زندگی می کردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم ولی چون لهجه داشتم، می خواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی دو سالی کار کردن، لهجه ام بهتر شود اما من تصمیم گرفتم تا به ایران بازگردم. نمی دانم چرا؟ واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم. شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.
خودم را با روحیه ایرانی ها وفق دادم
خواندن و نوشتن را با پرسیدن کم کم یاد گرفتم و شروع کردم به خواندن نمایشنامه ها و در این میان آقای انتظامی برای نمایش «بازرس گوگول» مرا انتخاب کرد. در آن دوران سعی کردم خودم را با خلق و خوی ایرانی ها وفق بدهم.
مشکل من در آن دوران در برقراری ارتباط بود. زبان خیلی مهم بود و هنوز فارسی را به درستی صحبت نمی کردم. از طرفی با روحیه ایرانی ها هم خیلی آشنا نبودم و برایم سوءتفاهم هایی پیش می آمد. پچ پچ کردن ها، تعارف های زیاد، البته خیلی سخت نبود، شاید بیشتر غریب بود. من آدم زودباوری بودم، سمندریان همیشه می گفت اگر یکی به تو بگوید سر چهار راه فیل هوا می کنند، تو می گویی کجا؟ بدو بریم ببینیم.
به هر حال بچه ها سر کار دروغ هایی می گفتند که باور می کردم اما کم کم با این خصوصیات آشنا شدم و یاد گرفتم چه را باید باور کنم و چه را نباید. آدم خیلی رکی هم بودم. اگر کسی نظرم را درباره بازی اش می پرسید، اگر خوشم نیامده بود، بی رودربایستی به او می گفتم و طبعا این با روحیه پرتعارف ایرانی سازگار نبود یا ممکن بود به یکی رک بگویم من از شما خیلی خوشم نمی آید، بدشان می آمد؛ در حالی که دوست داشتند من هم مثل خودشان واقعیت را نگویم و تعارف کنم اما یواش یواش یاد گرفتم، نه اینکه دروغ بگویم، یاد گرفتم چگونه از کنار چنین موقعیت هایی رد شوم.
وقتی یقه حمید پیش من گیر کرد
مدتی بعد «باغ وحش شیشه ای» تنسی ویلیامز را روی صحنه بردیم که تماشاگران زیادی داشت. یک متن ایرانی هم اجرا کردیم که نوشته خانمی بود و اسمش را به یاد نمی آورم. برای نمایش ها بلیت می فروختیم و تماشاگر هم داشتیم. در واقع کارهایی که در بخارست تجربه کرده بودم اینجا هم انجام می دادم، به ویژه دانشجوها تجربه اجرا مقابل تماشاگر را نداشتند، مگر اینکه کارگردانی، آنها را برای بازی روی صحنه تئاترهای رسمی انتخاب می کرد و برای اولین بار بود که این اتفاق در دانشکده هنرهای دراماتیک و برای تئاترهای دانشجویی می افتاد.
اتفاقا آقای شنگله و سمندریان هم به دیدن نمایش ما آمدند. آن موقع آقای سمندریان همسر من نبود. بعد از دیدن تئاتر از کارم تعریف کرد و حتی گفت بهتر و ظریف تر از من کار کردی. حالا نمی دانم یقه اش گیر کرده بود یا اینکه واقعا از نمایش خوشش آمده بود.
فارسی بلد نبودم
وقتی به ایران آمدم برقراری ارتباط برایم سخت بود چون فارسی را خوب بلد نبودم، اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت می کرد، اصلا حرف هایش را نمی فهمیدم و باید با من شمرده و آهسته حرف می زدند. یکی از آشناها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. وی به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئاتر ایران هم آشنایی نداری، نمی توانی الان بازی کنی. او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله، سمندریان و ... تدریس می کنند، سر کلاس آنها برو و ببین دوست داری با کدام یک همکاری کنی.
سر کلاس ها رفتم و بعد به او گفتم روش ها با آنچه آموخته ام، خیلی متفاوت است. برای همین پیشنهاد دادم زنگ فوق برنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم. چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجوها خیلی راحت بودم. البته هنوز هم با جوان ها خیلی راحت هستم.
استاد در دام ازدواج افتاد
در این موضوع که دانشجوها خیلی دوست دارند با استادشان ازدواج کنند تردیدی نیست، به همین خاطر در آن دوران سایر بچه ها دوست داشتند کاری بکنند که من و حمید با هم ازدواج کنیم، برای همین پیش من همیشه تعریف او را می کردند و می گفتند استاد بهترین مرد دنیاست، خوش تیپ و مهربان و اصلا حرف ندارد. جلوی سمندریان هم تبلیغ مرا می کردند.
این تعریف ها باعث شد که همدیگر را ببینیم و نسبت به هم کنجکاو شویم ولی هنوز به فکر ازدواج نبودیم. به هر حال من و ایشان در جشنواره ای در شیراز با هم آشناتر شدیم اما محدودیت خانوادگی نمی گذاشت خیلی راحت با هم رفت و آمد داشته باشیم.
من حتما باید سر یک ساعتی خانه بودم و مادرم خیلی سختگیری می کرد و نگرانم بود. هنوز آن موقع ها به او، آقای سمندریان می گفتم؛ پس خواستم که به دلیل این مشکلات ارتباطمان را قطع کنیم. سمندریان دو سه روزی فکر کرد و بعد برای خواستگاری پیش مامانم آمد اما سپرد که ماجرای ازدواجمان را به کسی نگویم. خلاصه ازدواج کردیم و بعد از آن هم دانشجویانش به تبعیت از او خیلی زود ازدواج کردند. (با خنده)
عطر قورمه سبزی و سقلمه زدن مادرم
هیچ وقت یادم نمی رود در آن سال ها به همراه مادر و برادرهایم رفته بودیم اسکی، همه جا پوشیده از برف بود و یک خانواده ایرانی سفره بزرگی روی برف پهن کرده بودند و بوی عطر قورمه سبزی و برنج همه جا پیچیده بود. از کنارشان که رد شدم، هم تعجب کرده بودم و هم عطر قورمه سبزی بی تابم کرده بود. همینطور که نگاه می کردم، پدر خانواده گفت بفرمایید و من هم بلافاصله نشستم. خانواده ام که کمی عقب تر از من بودند، مرا دیدند که پای سفره نشسته ام، پرسیدند چه می کنی؟ پدر آن خانواده گفت بشین، نرو! برایم غذا هم کشیده بودند، مادرم گفت پاشو، این تعارف است. آنها اصرار کردند اما مادرم به من سقلمه می زد که بلند شو. این تعارف ها را نمی فهمیدم.
ازدواج با حمید من را سختگیر کرد
من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چرا که او جزو بهترین کارگردان های تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگرها کار می کرد. وقتی در نمایش های سمندریان بازی می کردم دائم درگیر کار بودم، البته این همکاری هم خوب و هم بد بود. برای اینکه هم شغل بودیم و چون به او عادت کرده بودم نمی توانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کار نکردن برایم سخت بود.
چند باری با کارگردان های دیگر کار کردم اما راحت نبودم و راضی ام نمی کرد، پس رفتم سراغ کارگردانی تئاتر. سال ۶۱ پسرم کاوه به دنیا آمد و عطر رنگ مضاعفی را به زندگی ما بخشید. هر چند که کاوه هیچ گاه وارد عرصه هنر نشد و ترجیح داد زندگی اش را در عرصه کامپیوتر سپری کند.
کارهای انجام نداده زیادی دارم
وقتی زندگی ام را مرور می کنم می بینم کارهای انجام نداده زیادی دارم. البته فکر می کنم همه آدم ها این حس را دارند، آدم دوست دارد در زندگی اش خیلی کارها انجام دهد، نقش های مهمی وجود دارد که دوست داشتم بازی کنم. دوست داشتم همسرم از دنیا نمی رفت. قطعا اگر او کنارم بود، می توانستم به برخی از آرزوهایم دست پیدا کنم.
نظر کاربران
++++++++++++
روح آقای سمندریان شاد ، و گرچه زنده نیست ولی خوشا به سعادتش برای داشتن همسری با این صداقت و مهربانی که بعد از مرگ شوهرش هنوزم عاشقشانه دوستش داره.
کاش زن و شوهرهای جوان هم یاد بگیرن
دوست داشتنی هستی!
همونطور که مهرزاد برای من...
نه تنها استادم... نیمه ی کاملم... عشقم ...
که تنها دلیل زندگی من
خدا به این بانوی گرانقدر ، خانم روستا، سلامتی و سعادت عطا کنه... البته ایشان به قدری نیک نام هستن که بیشتر ایرانیها دوستشون دارن