واکاوی سینمای دیوید لینچ و آثارش؛ کلهپاککن سینما
دیوید لینچ ۷۴ ساله متفاوتترین فیلمساز آمریکایی به لحاظ فرم و معناست. لینچ در آثارش گرایش به چراییها را تجربه میکند و قبل از اینکه چگونگی یک آفرینش یا عمل را نشان دهد به مخاطب این امکان را میدهد که درباره درستی و نادرستی آن تصمیم بگیرد.
روزنامه قانون - علی رفیعی وردنجانی: دیوید لینچ ۷۴ ساله متفاوتترین فیلمساز آمریکایی به لحاظ فرم و معناست. لینچ در آثارش گرایش به چراییها را تجربه میکند و قبل از اینکه چگونگی یک آفرینش یا عمل را نشان دهد به مخاطب این امکان را میدهد که درباره درستی و نادرستی آن تصمیم بگیرد. وی را مدیون هنر نقاشی میدانم؛ او با برپا کردن کارگاه هنرهای تجسمی در حوزه زیسته خود این امکان را به ذهن خود میدهد تا به آثار کالت و شاخصی درباره غرایز انسانی، چرایی آفرینش، چیستی رابطههای احساسی و بنیان آنها، تفکر کند و تئوری رواننژندی فرویدی را در آثاری مانند «کلهپاککن» که به نظر من بهترین و بدیعترین فیلم وی است، ارائه دهد.
بزرگراههای گمشده
اول لازم میدانم توضیحی برای تولید یک اثر هنری، خلق یا آفرینش داشته باشم. به نظر من هنر بیش از آنکه نیاز به ایدههای عجیب و غریب داشته باشد به تلاش برای ساختن ساختمانی درست از آن نیازمند است. هنرمند هنگام مواجهه با رویداد هنری در ذهن خود هیجان زده میشود، به گونهای که خود را برای هرچه سریعتر به انجام رساندن آن به آب و آتش میزند. در صورتیکه تجربه ثابت کرده است چگونگی مواجهه با یک رویداد هنری در ذهن انسان مهمتر از چیستی آن است.
این که یک ایده و فرم هنری در ذهن انسان چه اندازه ورزیده شود و برای ساخت از چه فیلترهایی عبور کند اهمیت بیشتری دارد تا اینکه در حداقل زمان به تولید رسد. همچنان که هنرمندان بزرگ در قرون گذشته از میکل آنژ تا مونه هرگز از زمانی که برای اجرای ایدهشان در نظر گرفتند، خوشنود نبودند. این توضیح الصاق میشود به اینکه لینچ برای ساخت اولین فیلم و به نظر من بهترین فیلم خود «کلهپاککن» چهارسال وقت صرف کرده است.
کله پاک داستان آدمهایی است که در پیچش غرایز جنسی، رویا و استفاده ابزاری از اندیشه انسان، درگیر چالشهای روانی و فرازمینی میشوند و در غایت، خود را پسماندی برای استفاده دیگران میبینند. این فیلم با استفاده از نورپردازی اکسپرسیونیسم، قابهای مینیمال، اشاره به دستاوردهای ضد بشری انسان در سالهای زیسته خود در زمین و ... مخاطب را به یک چالش بزرگ دعوت میکند. پرسش این است که: آیا به چرایی وجود خود فکر کردهاید؟ رویا نقش پیچیدهای در این اثر دارد و مقایسهای که لینچ از رویا و واقعیت در ذهن مخاطب به وجود میآورد قیاسی است ما بین هستی و نیستی که به بهترین وجه هنری (سینما) اراده شده. از آنجایی که نمیتوان همه عناصر و فلسفه اندیشه لینچ را در یک یادداشت مورد و بررسی قرار داد، سعی میکنم به آن بخشی از خاستگاه لینچ اشاره کنم که جنبه معرفی بیشتری نسبت به آنالیز داشته باشد.
فیلمی که لینچ را سرشار از خانواده دوستی و انسانیت میکند «داستان استریت» است. سینمایی که لینچ از خانواده، کهن سالی و پیشرفت اجتماعی در این اثر نشان میدهد، یک سینمای نجیب است. سینمایی که از عریانگری غریزه، جاهطلبی در حوزه اندیشه و قدرت و آدم ستیزی فاصله گرفته و نشان میدهد یک فیلم ساز خوب به خوبی میتواند آنچه را که میاندیشد، ارائه دهد.
به همین منوال لینچ علاوه بر استفاده از الگوهای تصویری مخصوص به خود، در این اثر سعی کرده شکل نوینی از درام خانوادگی در جهانی که روبه تزلزل اخلاقی و ریشهای حرکت میکند، نشان دهد. ریشههای هنری لینچ در رابطهای که با طبیعت برقرار میکند به بزرگراه ختم میشوند. جایی که انسان در کهن سالی، سرگردان برای یافتن یار دیرینه خود حرکت میکند.
گویی احساس خود را گم کرده و از بدو تولد تا مرگ در این گمراهی دست و پا میزند. استریت در این اثر برای ملاقات برادرش با یک تراکتور مدل قدیمی، از روی بضاعت کم اقتصادی، از راههایی عبور میکند و با آدمهایی برخورد میکند که چگونگی برخوردشان با یک غریبه مهم نیست بلکه چرایی این برخورد است که کارگردان را به تعریف چنین ابژههایی وادار کرده است. همانطور که در «بزرگراه گمشده»، «جاده مالهولند» و ژرفاندیشیهای «مخمل آبی» انسان همواره از عشق غافل میشود در صورتیکه میپندارد به زندگی و چیزهای دیگر عشق میورزد. بزرگراه در آثار لینچ به بیابان بی سر و تهی میماند که اتفاقات دراماتیک حساسی در آن روی میدهد و مولف را بر آن کرده که به مقصد و مبدا آن شک کند.
آینه شکسته
تصویری که لینچ از انسان در آثارش ارائه میدهد، تصویر ناقصی است. چرا که مولف شناخت جامع و مانعی از آدمیت خود و اطرافیانش ندارد. موجودی که ممکن است در هر لحظه تصمیم متفاوتی بگیرد و خود و اطرافیان را دچار تعجب کند. این تعجب ابتدا در نقاشیها و آثار تجسمی وی رسوخ پیدا کرده و بعد به شکل داستانی و سینمایی درآمده است. همانگونهکه در بسیاری از نقاشیهای لینچ میبینیم آدمها چهره در چهره شکسته خود، از شکلی به شکل دیگر تغییر پیدا کردهاند، همواره برای کمک خواهی از دیگری، زبان بریده خود را نشان میدهند و آدمهایی که بیهیچ اندیشهای فقط از نفسانیت خود لذت میبرند.
این آدمها تبدیل به شخصیتهایی مانند «هِنری» در «کله پاک میشوند» که مدام کمبود عاطفی خود را در رویا و فراطبیعت جستوجو میکنند و در پایان تبدیل به پسماندی برای بازیافت دیگران میشوند. آینه تمام قدی که لینچ از شخصیتهای آثارش و مشخصا «بزرگراه گمشده» ارائه داده است دارای تَرَک و شکستهایی است که مخاطب از کنار هم قرار دادن اجزای تصویر منعکس شده در آن، به درک درستی نمیرسد و اتفاقا این موضوع است که لینچ را تبدیل به یک ابر کارگردان در زمینه نئوفرمالیسم کرده است.
داستان استریت
مولفی که به عقل خود شک کرده است و تواناییهای آن را زیر سوال برده و با این پرسش که اگر مخاطب جای من بود، چه میکرد؟ نشان داده است که عقل در برابر ذهن (ناخودآگاه) ضعیف است. نه چرایی آن را درک میکند و نه قوه فاهمه کاملی برای چگونه اندیشیدن به ایدهها دارد. در واقع استعلای هنر در برخورد با ضعفهای آدمی است و مرتفع ساختن آن. راه حلی که لینچ در «تل ماسه» تا قسمتی به آن اشاره داشته، شخصیتهایی که در حسرت قدرت خواهند مرد و با وجود اینکه یک بار بر سر چنین اندیشههایی جغرافیای زیسته خود را نابود ساخته اند، همواره منتظر منجی برای نزدیک شدن به خواسته خود هستند.
درباره تک تک آثار لینچ میتوان هزاران کلمه نوشت و مسلما نمیتوان با چند کلمه به نقاط ضعف و قوت لینچ در آثارش که شامل «کله پاک کن»، «مرد فیلی»، «جاده مالهولند»، «بزرگراه گمشده»، «تل ماسه»، «مخمل آبی»، «داستان استریت»، «از ته دل وحشی» و ... میشود اشاره کرد، اما به همین اندازه که لینچ را یک پرسشگر بزرگ از چیستی و چرایی انسان از خود بدانیم میتوانیم به هنر و معنای واقعی آن نزدیک شویم. لینچ مانند یک کله پاک کن صورت مساله را پاک میکند در حالی که جواب را پیدا کرده است.
نظر کاربران
نابغست این آدم