بررسی ۷ اثر در سینمای غرب که به موضوع بومیان آمریکا میپردازد
هالیوود چگونه خانه سرخپوستان را تصاحب کرد؟
سرخپوستان و بومیان بهعنوان صاحبان اصلی آمریکا قبل از دیگر اقوام، در این کشور زندگی میکردند ولی در حال حاضر و پس از مبارزات و شکستهای فراوان، تقریبا جزء اقوام رو به انقراض از نظر انسانی و فرهنگی، در آمریکایشمالی محسوب میشوند. این بومیان در سینمای غرب و بهخصوص هالیوود، از دیرباز به صورت قومی وحشی، خونریز و غیرقابل کنترل، به تصویر کشیده میشدند و سازندگان مخاطب را به این نتیجه میرساندند که بهترین روش برای مقابله با این قوم، نابودی کامل آنها است.
روزنامه فرهیختگان : سرخپوستان و بومیان بهعنوان صاحبان اصلی آمریکا قبل از دیگر اقوام، در این کشور زندگی میکردند ولی در حال حاضر و پس از مبارزات و شکستهای فراوان، تقریبا جزء اقوام رو به انقراض از نظر انسانی و فرهنگی، در آمریکایشمالی محسوب میشوند. این بومیان در سینمای غرب و بهخصوص هالیوود، از دیرباز به صورت قومی وحشی، خونریز و غیرقابل کنترل، به تصویر کشیده میشدند و سازندگان مخاطب را به این نتیجه میرساندند که بهترین روش برای مقابله با این قوم، نابودی کامل آنها است.
آنان در ۱۵ سال اخیر در بیشتر کشورهای آمریکایلاتین و بهویژه کشورهایی که در این بین، بومیان بیشتری در آنها زندگی میکنند، با کنار زدن دولتهای طرفدار آمریکایشمالی و عقب راندن استعمار نامحسوس آمریکا باعث شدند دوباره تصویر سرخپوستان و بومیان، در سینمای هالیوود و سریالهای آمریکایی، با همان رنگوبوی تحقیرآمیز و چرک قدیمی به تصویر کشیده شود. در سال گذشته و امسال دو سریال «پسر» و «روانشناسان» از شبکههای کابلی آمریکا پخش شدند که در ادامه این نگاه منفور و قدیمی نسبت به بومیان آمریکا، ساخته شدند. ما در این مقاله سعی داریم به چرایی این نوع نگرش به بومیان از گذشته تا به حال و واکاوی برگشت این نگاه، در سینما و سریالهای غربی بپردازیم.
نابخشوده
«نابخشوده» نام فیلمی است محصول سال 1960 به کارگردانی جان هیوستن. داستان فیلم «نابخشوده» در تگزاس، حدود سال 1850 میگذرد. «ماتیلدا زاکاری» (گیش)، با سه پسر -«بن» (لنکستر)، «کش» (مورفی) و «اندی» (مکلور) -و دخترخوانده خود، «ریچل» (هپبرن) در یک مزرعه دامداری زندگی میکند. روزی سروکله مرد عجیب و غریبی به نام «ایب» (وایزمن)، در منطقه پیدا میشود که ادعا میکند ریچل دختر یک سرخپوست است. پس از چندی نیز ایب ناپدید میشود و سرخپوستان کیووا به مزرعه خانواده زاکاری حمله میکنند و خواستار ریچل میشوند و یکی از خواستگاران ریچل را نیز میکشند. در اینجا برادران زاکاری به جستوجوی ایب میروند تا او را وادار کنند به دروغهایش در مورد ریچل اعتراف کند.
اما ایب حتی با وجود طناب دار به دور گردنش، حاضر به عوض کردن حرفش نمیشود... . بهزودی نبردی سخت میان خانواده زاکاری و سرخپوستان درمیگیرد و ماتیلدا به قتل میرسد. در آخرین لحظهها کش پسر ماتیلدا، سر میرسد و سرخپوستان شکست میخورند. در پایان ماجرا، بن و ریچل که دیگر مطمئن هستند رابطه خونی با یکدیگر ندارند، تصمیم به ازدواج میگیرند... . در ادبیات استراتژیک زن نمادی از وطن است و وقتی مردی از کشوری بیگانه با زنی ازدواج میکند و او را تسلیم خود میکند، به معنی تسخیر سرزمین زن قلمداد میشود. در «نابخشوده» این خانواده تگزاسی سالها قبل دختری سرخپوست را طبق روایت فیلم پیدا و بزرگ میکنند.
اما وقتی خانواده اصلی دختر به دنبالش میآیند این دختر هیچ میلی به رفتن با آنها ندارد و حتی در این راه برادر خونی خود را هم به ضرب گلوله از پا درمیآورد. درنهایت با یک سفید پوست ازدواج میکند و بهطور کل به اجداد خود پشت میکند. در فیلم «نابخشوده» که داستانش در تگزاس اتفاق میافتد (ایالتی که علاوهبر بومیان، بخش وسیعی از آن متعلق به مکزیکیها بود که با زور از دستشان گرفته شد) دقیقا روایت چگونگی تصاحب زمینها و وطن بومیان، به نمایش گذاشته میشود؛ منتها با این تفاوت که فیلم طوری روایت میشود و مخاطب را با خود همراه میکند که بیننده در آخر برای ریچل خوشحال میشود؛ چراکه او موفق شده از بین قوم وحشی خود فرار کند و با یک سفیدپوست جذاب و متمدن زندگی تازهای را تشکیل بدهد.
جرمایا جانسون
«جرمایا جانسون» نام فیلمی است محصول سال ۱۹۷۲ به کارگردانی سیدنی پولاک. این فیلم در زمان خود نامزد دریافت جایزه نخل طلای جشنواره کن شد. داستان فیلم در مورد یک سرباز تنها و رها شده به نام جرمیا جانسون است که به خاطر نارضایتی از شرایط زندگی خود و هجوم انسانها به سمت استفاده از ماشین در شهرهای بزرگ، علاقه خاصی به طبیعت پیدا میکند و به دنبال راهی است که بتواند از اوضاع ناهنجار شهرنشینی نجات یابد. او به همین منظور به منطقهای کوهستانی و جنگلی میرود. اما به دلیل نداشتن آشنایی با طبیعت و برخورداری از عادتهای شهرنشینی توان ادامه زندگی در طبیعت را از دست میدهد و بهشدت دچار مشکل میشود.
در این بین جرمایا با یک شکارچی کهنهکار آشنا میشود که به منطقه آشناست و رموز زندگی در طبیعت را میداند. جانسون از طریق این شکارچی موفق میشود راههای بهتری را برای زندگی در طبیعت وحشی پیدا کند. درنهایت به زندگی بومی یعنی شکار و معاوضه آن با کالا میرسد، ولی در یکی از این معاملهها، بومیان دختری از بین خودشان را به او میدهند و جرمایا با اکراه این دختر را میگیرد. مدتی نمیگذرد که دختر سرخپوست به همراه پسر بچهای که پدرش را سرخ پوستها قبلا کشته بودند و همراه جرمایا زندگی میکرد، به دست یکسری سرخپوست دیگر با بیرحمی کشته میشوند... .
در فیلم «جرمایا جانسون» که در دهه 70 میلادی ساخته شد، دیگر دغدغه سفیدپوستان آمریکایی گرفتن سرزمین مادری بومیان نیست. به خاطر همین هم دختر بومی که وارد زندگی جرمایا میشود هیچ معنای خاصی جز خدمت به او ندارد و مرگش هم تاثیر خاصی بر ادامه زندگی جرامایا نمیگذارد. مهمتر از همه چون فرزندی نمیآورد نمیتواند نسلی دوگانه را به وجود بیاورد و به راحتی حذف میشود. این فیلم که در زمان خودش کاندیدای دریافت نخل طلای جشنواره کن شده بود، به خوبی مسیری را که سفیدپوستان برای رسیدن به جایی که هستند، رفتهاند، در قالب داستان یک کهنه سرباز آمریکایی نشان داده است.
دنیای جدید
«دنیای جدید» نام فیلمی است محصول سال 2004 به کارگردانی ترنس مالیک. داستان فیلم در مورد چگونگی پیشروی سفیدپوستان در خاک آمریکا است. پس از آنکه هیاتی انگلیسی به رهبری کاپیتان جان اسمیت در سال 1607 به ویرجینیا میرسند، گرفتار بومیان میشوند و کاپیتان اسمیت نیز اسیر میشود. کاپیتان اسمیت که بهشدت زخمی شده به لطف دختر رئیس قبیله پوکوهانتس (کیوریانکا کیلچر) زنده میماند. کاپیتان اسمیت برای حفاظت از جان خود به پوکوهانتس ابراز علاقه میکند ولی به محض اینکه فرصتی به دست میآورد، از دست بومیان فرار میکند و به اردوگاه انگلیسیها میرود. وقتی زمستان فرا میرسد مردمی که در اردوگاه انگلیسیها بودند از گرسنگی به حال مرگ میافتند
ولی پوکوهانتس که مکان این اردوگاه را پیدا میکند، به کمکشان میآید. درنهایت کاپیتان اسمیت، پوکوهانتس را که حالا دیگر اسم ربکا (به معنی آشتی بین دو ملت) را برای خود انتخاب کرده، ترک میکند و ربکا بعد از مدتی با شخص دیگری ازدواج میکند، بچهدار میشود و درنهایت در سفری به انگلستان بیمار میشود و میمیرد. در فیلم شخصیت پوکوهانتس بهعنوان دختر رئیس قبیله به نوعی نماد سرزمینش محسوب میشود. این دختر تنها فرد از قبیلهاش است که برای ارتباط با سفیدپوستان مشتاق است، اما کاپیتان اسمیت بهعنوان نماینده ارتش انگلستان به محض اینکه اعتماد این دختر را جلب میکند و مخالفان و جنگجویان قبیلهاش را میکشد او را مثل موجودی بیارزش، رها میکند و به زیردست خود واگذار میکند.
در فیلم «دنیای جدید» کارگردان سعی کرده با نگاهی رمانتیک فجایع و ظلمی را که به بومیان آمریکا شده، با دستکاری بسیار در آنچه واقعا اتفاق افتاده، در فضایی رویاگونه به تصویر بکشد و طوری نشان دهد که انگار پوکوهانتس بعد از آن همه تحقیر و تقدیم کردن سرزمینش به سفیدپوستان و درنهایت بعد از قبول فرهنگ انگلیسی به آزادی و شادی واقعی میرسد! در صحنههای آخر فیلم، بیننده پوکوهانتس را در لباسهای زنان انگلیسی میبیند در حالی که از خوشحالی در حال رقصیدن است. فیلم با نشان دادن قبر پوکوهانتس در قبرستان مسیحیان و کشتی انگلیسی که در حال رفتن به سمت آمریکا است، تمام میشود.
آخرالزمان مل گیبسون
«آخرالزمان» نام فیلمی است محصول سال ۲۰۰۶ به کارگردانی مل گیبسون. داستان عجیب و غیرمنتظره فیلم «آخرالزمان» در مورد زندگی قومی از اقوام بومی آمریکاست که در دنیای کوچک خود، بدونآگاهی و تمدن زندگی میکنند. بعد از مدتی این مردم از میان خودشان دشمنانی پیدا میکنند که قصد تسخیرشان را دارند. این دشمنان با خشونت سعی در به دام انداختن و قربانی کردن مردم قبایل کوچک، برای خدایان خود دارند. آنان پس از مدتی به سراغ مردم قبیله شخصیت اصلی داستان، یعنی «پنجه پلنگ» میآیند و بیشتر مردم قبیلهشان را به دام میاندازند. مل گیبسون کارگردان «آخرالزمان» بهعنوان کارگردانی که دین مسیحیت و دغدغههای مذهبی در فیلمهایش نمود بارزی دارد، شناخته میشود.
در «آخرالزمان» ما در سراسر فیلم نمادها و نشانههای محسوس و نامحسوس آیین مسیح را میبینیم. برای مثال در صحنهای کودک پیشگو، قوم ظالم و کافر را نفرین میکند و از نمایی دورتر روی پیشانی خود زخمی شبیه به صلیب دارد. این کودک خطاب به کافران ظالم میگوید: «همه شما پست و فرومایهاید، زمان مقدس نزدیک است... پایان دنیای شما را رقم میزنند... .» تمام این اشارات با توجه به سر رسیدن کشتیهای کریستف کلمب با بادبانهایی که علامت صلیب سرخ روی آن است، نشان از تفکر مسیحی دارد. در فیلم «آخرالزمان» مردم بومی، فرقی نمیکند جزء آن دسته ظالم و خونریز باشند یا بومیانی که به زندگی ساده خود مشغولند؛ همه از نظر سازنده ناآگاه و بیتدبیر هستند چراکه صلاح خود را نمیتوانند تشخیص بدهند.
برای مثال در صحنه آخر فیلم که پنجه پلنگ بعد از جنگ و گریز فراوان از دست بومیان ظالم، به ساحل میرسد و کشتیهای کریستوف کلمب را میبیند، با اینکه در حال فرار است و حتی همسرش هم ترجیح میدهد که به مردم جدید پناه ببرند ولی این کار را نمیکند. او میتواند خود را به وسیله نیروی خارجی قدرتمند سازد و نجات پیدا کند اما این کار را انجام نمیدهد و در سکانسی خطاب به همسرش میگوید محل زندگی ما جنگل است! در فیلم این صحنه بهگونهای به تصویر کشیده میشود که قهرمان اصلی و خانوادهاش میتوانند وارد یک تمدن جدید و قانونمند شوند اما باز قانون جنگل را ترجیح میدهند.
این دیدگاه هوشمندانه گیبسون بهعنوان یک کارگردان متعصب مسیحی در مورد رسیدن کشتیهای نجات، که قرار است این قوم تحت ظلم را نجات بدهند و درنهایت فرار قهرمان داستان به سمت جنگل و زندگی بیتمدن به جای پذیرش آن، به خوبی نشاندهنده نوع نگاه و تفکر ساکسونها به بومیهای آمریکایی است؛ یعنی حتی آن دسته از بومیان که از زندگی بیقانون و تحت ظلم خسته شده بودند هم حاضر به پذیرش تمدن ساکسونها نبودند. در فیلم لحظههایی هست که در آن، گویی کارگردان میخواهد بگوید چیزی که باعث نجات مردم از تاریکی ظلم ستمکاران میشود،
تنها وجود یک مسیح (یا عاملان مسیح، مثل کریستف کلمب) نیست، بلکه خود مردم یک قوم هستند که میتوانند با انتخاب درست، خود را نجات دهند یا اینکه درنهایت تسلیم ظالمان شوند. برای روشنتر کردن مبحث میتوان به جمله آغازین فیلم که نقل قولی از ویل دورانت است، اشار کرد: «هیچ تمدنی از بیرون مغلوب نخواهد شد؛ مگر آنکه از درون نابود شده باشد.» نویسنده با این جمله در حقیقت میخواهد نشان دهد که نابودی بومیان آمریکا در حقیقت به خاطر ظلم و فساد درون خودشان بوده نه ظلم و کشتاری که اقوام ساکسون بر آنها اعمال کردهاند. اگر حتی این جمله از ویل دورانت را بپذیریم، قسمت دوم این نگرش غلط از آب در میآید؛
چراکه طبق اسناد معتبری که در کتاب «اسلام در قاره آمریکا» نوشته رامین خانبیگی وجود دارد، مسلمانان دریانورد، اولین افراد غیر بومی بودهاند که در آخر قرن سوم هجری از طریق غرب اقیانوس اطلس به این سرزمین ناشناخته رفتهاند و حتی مسعودی در کتاب «مروجالذهب» خود، نام فرمانده آن مسلمانان را «خشخاش بن مسعود اسود» مینویسد. البته این افراد در قاره آمریکا نماندند و پس از دادوستد و حتی تبلیغ اسلام در میان برخی از اقوام بومی منطقه، به سرزمین خود بازگشتند. بنابراین با توجه به این اسناد فرضیه اولین کشفکننده قاره آمریکا و نجات بومیان از شر ظلمت و کفر به وسیله ساکسونها کاملا غلط از آب درمیآید!
تازه اگر کشف قاره آمریکا را توسط اروپاییان بررسی کنیم هم میبینیم نخستین اروپاییان که به قاره آمریکا رسیدند، در واقعیت وایکینگهای دریانورد بودهاند. ناگفته پیداست که وایکینگها هم در این قاره نماندند و آن را برای بومیانش باقی گذاشتند. اما پس از سفر اتفاقی کریستف کلمب اسپانیایی در سال ۱۴۲۹میلادی (همزمان با دوره مغولها در ایران) به قاره آمریکا، سیل مهاجرت اسپانیاییها و بعد بقیه اروپاییها مثل هلندیها، فرانسویها و انگلیسیها به این قاره و تصاحب زمینهای بومیان آغاز شد. با توجه به این اسناد ادعاهایی مبنیبر اولین فرستادگان و منجیان برای نجات بومیان کاملا باطل میشود و بر باد میرود.
پسر
«پسر» (the son) نام سریالی تاریخی و درام است محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی فیلیپ میر که از شبکه ایام سی آمریکا پخش شد. داستان سریال «پسر» درباره پسری است به نام «اِلای» که در نوجوانیاش سرخپوستها به خانهشان حمله میکنند، به خواهر و مادرش تجاوز میکنند و او و برادرش را اسیر میکنند. این سرخپوستان برادر الای را در راه میکشند و خودش را هم به اسیری میبرند. البته سرخپوستها هرچند الای نوجوان را به اسیری میبرند، اما در حقیقت راه و روش زندگی خودشان را به او میآموزند و شبیه یک اسیر با او رفتار نمیکنند. در عوض الای هم به خاطر حفظ این موقعیت به سرخپوستها کمک میکند و حتی به خاطر آنها به سفیدپوستان خیانت میکند.
شیوههای زندگی این بومیها از الای بهعنوان یک پسر مغرور، اما بیدست و پا، موجود متفاوت و دیگری میسازد؛ موجودی که برای حفظ منافع خود با خونسردی تمام دست به هر وحشیگریای میزند. زمان میگذرد و الای برای زنده ماندن در بین سرخپوستان تمام تلاشش را میکند. سرانجام او موفق میشود راه خودش را برود و از سرخپوستان جدا شود. در بزرگسالی الای یک امپراتوری کوچک نفتی برای خودش دست و پا میکند. بخت با او یار میشود و این امپراتوری را کم کم بزرگ میکند؛ ولی در گذر زمان الای در کهنسالی به مشکلات مالی برمیخورد و ناچار میشود نتیجه سالیان عمرش را که در حال از بین رفتن است، به هر قیمتی حفظ کند.
در این راه الای از هیچ کاری دریغ نمیکند و حتی اگر لازم باشد مهاجمان همسایه را میکشد یا گوش داماد رفیقش را از بیخ تا بیخ میبرد و بالاتر از آن، همان همسایه را به خاطر اینکه در زمینهایش نشانههایی از نفت وجود دارد، به همراه خانوادهاش سلاخی میکند. پس از پخش اولین قسمتهای سریال پسر، خیلیها تصور میکردند که این سریال از روی یک ماجرای واقعی ساخته شده است ولی فیلیپ میر کارگردان و نویسنده کتاب «پسر»، در مصاحبهای با «شیکاگو تریبون» گفته که داستان این فیلم کاملا تخیلی است، اما از حوادث مربوط به جنگهای تگزاس موسوم به جنگهای «بندیت» که در فاصله سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۸ روی داده، برای نگارش کتاب پسر و پس از آن برای نوشتن فیلمنامه این سریال، الهام گرفته است.
در سریال «پسر» اوج نفرت آمریکاییها از بومیان و مکزیکیها که در مورد هر دو قوم به زور زمینهایشان را گرفتند، قابل مشاهده است. این نفرت در قسمت اول و در صحنهای که الای و برادرش اسیر شدهاند، توسط دیالوگ برادر الای بیان میشود. برادر الای گلی را از زمین میکند و میگوید: «ما به این گل لقب پتوی هندی (لقبی که ابتدا به بومیان داده بودند، هندی بود) دادهایم؛ چون درست است که زیباست و چشمنواز ولی عمر بسیار کوتاهی دارد و رشد و فایدهای هم ندارد! ما روی محصولات خرابمان هم لقب مکزیکی گذاشتهایم مثل سیبهای کوچک مکزیکی و آلوی مکزیکی.
ما از روی شما دشمنانمان اسم میگذاریم، چون هرچند ممکن است جنگ بین ما قرنها ادامه پیدا کند ولی درنهایت عمر دشمنانمان کوتاه است و زمین را از وجودتان پاک میکنیم، طوری که انگار هرگز وجود نداشتهاید!» الای مککلو، بهعنوان شخصیت اصلی این سریال و کسی که در روز تولدش تگزاس رسما جمهوری شده است، بهعنوان «پسر تگزاس» معروف است. این شخصیت با سیاست دوستی و سکوت اولیه در مقابل دشمنانش آنها را از پا در میآورد و همانطور که از شر سرخپوستان نجات پیدا میکند، همسایه مکزیکی خود را هم نابود میکند و زمینهایش را صاحب میشود و دقیقا پیشگویی برادرش را در قسمت اول عملی میکند.
روانشناسان
سریال «روانشناسان» (The Alienist) سریالی جنایی، معمایی و درام است، محصول سال 2018 به کارگردانی جمعی از کارگردانان هالیوود. داستان سریال «روانشناسان» در مورد سری قتلهای زنجیرهای سال 1895 در شهر نیویورک است. در این بین دکتر روانپزشک داستان یعنی لاسلو کرایزلر (با بازی دانیل برول)، جان مور (با بازی لوک ایوانز) طراح انتشارات روزنامه نیویورک تایمز و سارا هووارد (با بازی داکوتا فانینگ) که در داستان سریال روانشناسان یک منشی است، از شخصیتهای اصلیاند که به دنبال این قاتل زنجیرهای هستند.
این سه شخصیت برای تحقیق و بررسی درباره یکسری قتلهای زنجیرهای که در آنها پسربچههای شهر نیویورک را میکشند دور هم جمع میشوند. این شخصیتها توسط کمیسر جدید اداره پلیس (همچنین رئیسجمهور آینده سریال) یعنی تئودور روزولت (با بازی برایان گراتی) استخدام شدهاند. داستان سریال «روانشناسان» براساس کتابی است که با همین نام نوشته و سال ۱۸۹۵ منتشر شده است.
در «روانشناسان» شخصیتی وجود دارد به اسم ماری که خدمتکار منزل کرایزلر است. این شخصیت از نسل بومیان آمریکاست و به این دلیل پیش دکتر زندگی میکند که بارها سعی در کشتن پدرش کرده و درنهایت موفق شده او را آتش بزند و توسط دکتر به خاطر ادعای بیماری روانی از مجازات و مرگ، نجات پیدا کرده است. بازیگری که نقش خدمتکار بومی دکتر کرایزلر را بازی میکند، کیوریانکا کیلچر نام دارد که مخاطبان او را با نقش پوکوهانتس در فیلم دنیای جدید به خاطر دارند. انتخاب این شخصیت که در ذهن مخاطب قبلا بهعنوان پرنسس بومی شناخته میشود با فاصله زمانی در جایگاه خدمتکار بومی جالب است،
بهخصوص اینکه این بار هم همان تراژدی قدیمی تکرار میشود و دختر بومی که پدرش را به کشتن میدهد (در این داستان دختر بومی خودش پدرش را زنده زنده آتش زده است!)، درست مثل فیلم «دنیای جدید» عاشق مرد سفیدپوست با جایگاه اجتماعی بالا میشود و درنهایت مرگ گریبانش را میگیرد. تنها فرقی که این بار در داستان وجود دارد این است که نسلی مشترک از دختر بومی و مرد سفیدپوست به وجود نمیآید؛ انگار دیگر نیازی به ارتباط بیشتر با بومیان حس نمیشود چون چیز بیشتری برای گرفتن از بومیان وجود ندارد. با جلوتر رفتن داستان «روانشناسان» و نمایان شدن بخشی از هویت قاتل مخاطب متوجه میشویم که قاتل در واقع پسر حرامزاده یک زن سفیدپوست و یک مرد سرخپوست است
که مادرش همیشه از او نفرت داشته و وقتی این پسر بزرگ میشود او هم از پدرش که هرگز ندیده متنفر میشود. درنهایت این پسر روزی مادر و پدر اسمیاش (کسی که بزرگش کرده) را به روش سرخپوستان قتل عام میکند... . گذاشتن یک پسر دورگه در نقش قاتلی بیرحم با توجه به ذهنیتی که مخاطب به خاطر فیلمهای هالیوودی از وحشیگری سرخ پوستان دارد، باعث میشود سریال «روانشناسان» دوباره همان ذهنیتها را در مخاطب حال، نسبت به وحشیگری سرخپوستان ایجاد کند و بعد از سالها دوباره همان چهره خشن و خونریز را در ذهن مخاطب ترسیم شود.
مارلون براندو
در سال ۱۹۷۳ مارلون براندو که نامزد دریافت جایزه اسکار برای ایفای نقش دن ویتو کورلئونه در فیلم «پدر خوانده» شده بود، از پذیرفتن این جایزه سر باز زد. مارلون براندو اعلام کرد که مراسم اسکار را تحریم میکند و زنی به نام «ساشین لیتلفیدر» را که یک بازیگر ناشناخته بود به جای خود فرستاد. این زن رئیس کمیته ملی بومیان آمریکا بود. ساشین لیتلفیدر در ابتدای سخنانش که با هو کردن مخاطبان هالیوودی همراه بود، گفت: «من به جای مارلون براندو در این مراسم حضور یافتهام. او از من خواسته به شما بگویم با کمال تاسف نمیتواند این جایزه را قبول کند و دلیل آن رفتار صنعت فیلم و سینما با بومیان آمریکا است.»
صنعت سینما بیشتر از هر نهاد دیگری در برابر تحقیر بومیها، مسخره کردن آنها و خطاب قرار گرفتنشان با الفاظی مانند وحشی و شیطانی مسئولیت دارد. بزرگ شدن کودکان در این دنیا به اندازه کافی سخت است. کودکان بومی تغییر نسل خود را در فیلمها میبینند و ذهنشان بهگونهای آسیب میبیند که شما حتی نمیتوانیم تصور کنیم. در سال ۱۹۷۳ بومیهای آمریکا هیچ نمایندهای در صنعت فیلم نداشتند و به نوعی اصلا دیده نمیشدند. نقشهای اصلی سرخپوستان، در فیلمهای وسترن، باز هم به بازیگران سفیدپوست واگذار میشد. علاوهبر آن، با سرخ پوستها و بومیان نیز با بیاحترامی برخورد میشد.
همین مساله باعث شد مارلون براندو مراسم اسکار را مکان مناسبی برای بیان این ظلم از زبان یک بومی بداند. براندو که پیش از این با بازی در فیلم «زنده باد زاپاتا» در نقش یک رهبر مکزیکی کله شق، جنگجو، بدمست و بیسواد، جایزه نقش مکمل مرد را گرفته بود در آن فیلم نماینده تصویری از مکزیک و مکزیکیها بود که مورد توجه و رضایت اهالی هالیوود قرار گرفت ولی گویا برای براندو این تعریفها و تمجیدها کافی نبود. به خاطر همین هم سعی کرد یک بار هم که شده هالیوود و جمع سازندگان این فیلمها را با واقعیت ظلم و دروغهایی که میگویند در مراسمی مانند اسکار، روبهرو کند.
بومیان و سرکوب دوباره
در حال حاضر به خاطر جبههگیری بومیان و سرخپوستان در آمریکای لاتین نسبت به دخالتهای دولت آمریکا و نیز رواج فرهنگ بومی در کانادا، آمریکایشمالی دوباره بومیان را مورد توجه ویژه سینماگران و سازندگان سریالهایش قرار داده است. دو سریال «پسر» و «روانشناسان» که آنها را بررسی کردهایم هم در راستای همین نگاه ساخته شدهاند. البته در این بین بودهاند فیلمها و سریالهایی که بعد از رسیدن دولتهای آمریکا و کانادا به تمام مقاصدشان، کمی هم به نفع بومیان حرف زدهاند و ادعاهایی مبنیبر صلحطلب بودن این قوم را بیان کردهاند. برای مثال در سریالهایی چون «پزشک دهکده»، محصول سال 1995،
کارگردان سعی کرده بومیان را در قالب ظاهری آرام به تصویر بکشد ولی واقعیت ماجرا این است که حتی در این سریال هم بومیانی قابل قبولی بودند که یا دورگه هستند مثل سالی که منهای لباسهایش که مخلوطی از لباس دو فرهنگ بود شکل ظاهریاش شبیه سفید پوستان بود یا سرخپوستانی که با سفیدپوستان کنار میآمدند، مثل ابر سفید که تا حدودی فرهنگ سفیدپوستان را قبول کرده و با آن کنار آمده بود و جزء سرخپوستان خوب محسوب میشد. ولی اگر در این میان، سرخپوستی قصد شورش یا پس گرفتن زمینهایش را از سفیدپوستان داشت، دیگر هیچ راه نجاتی برایش باقی نمیماند و حتی در سریال آرامی مثل «پزشک دهکده» چنین سرخپوستی سرنوشت شومی پیدا میکرد.
با وجود ادعای سینماگران مبنیبر جنگ علیه سرخپوستان برای محدود کردن و به قولی رام کردن آنها برای اینکه از محدوده خود پایشان را فراتر نگذارند، درواقع سفیدپوستان به محض اینکه در جنگ پیروز شدند ادامه این جنگ را در قالب فرهنگی و در جهت نابودی فرهنگ سرخپوستان ادامه دادند. پروژههایی برای عقیم کردن زنان و مردان سرخپوست و جدا کردن کودکانشان به مدت زمان طولانی از خانوادههایشان و سپردن این کودکان به خانوادههای سفیدپوست، از جمله ظلمهای نابخشودنی سفیدپوستان نسبت به بومیانی است که علاوهبر سرزمینشان فرهنگ و زبانشان هم مورد یورش و تجاوز ساکسونها قرار گرفته و در حال حاضر هم همچنان این کار ادامه دارد.
نظر کاربران
آخرالزمان عجب فیلمی بود
پاسخ ها
اپو کالیپتو یکی از فیلمهایی که من توو سیستم دارمو هر چن وقت میبینم ، من شنیدن این فیلم حتی تو خود امریکا هم اکران نشد ... واقعا عالیه
فیلم اخرالزمان مل گیبسون را دیده ام فیلم درباره اینست که ملتها با اعمال و اشتباهات و گناهان خود باعث نابودی خود میشوند
با سلام
اصلاً اینطور نیست و در 80 تا 90 درصد فیلم های هالیودی که من دیدم دید مثبت نسبت به سرخ پوست ها و رسو ماتشون وجود داره مثل پزشک دهکده
بسیار عالی .
عطا جان اونا تو روانشناسی خیلی از ما جلوتراند ،یه جوری روی افکار ما تاثیر می گذارند که خودمونم نمی فهمیم .
دکتر مایک آیا چنین جراتی داشت که دخترش رو به یه سرخپوست اصل بده ؟
هررررگز ! به قول این متن سالی که قیافه اروپایی بود، فقط شلخته گی اش رو به سرخپوست ها نسبت داده بودن .
اتفاقا من فیلم هایی که سرخپوستیه زیاد دیدم سینمای آمریکا تو این فیلما اکثرا سرخپوست هارو خوب و شریف نشون دادن