ماهنامه تجربه: مدیا کاشیگر در ۶۱ سالگی درگذشت. او که کتاب های متعددی را در زمینه رمان و نمایشنامه و مباحث نظری به فارسی ترجمه کرده بود یک کتابخوان حرفه ای هم بود؛ کتابخوانی که ذائقه اش در شش دهه ای که زندگی کرد مدام تغییر کرد. اگر در روزگاری ژان پل سارتر را می پسندید بعدها عاشق آلبر کامو شد. و اگر در روزگاری ذائقه اش چپ و چپگری بود از هر نوع ایدئولوژی در دنیا برید و عاشق ادبیات شد. قطعا بهترین نوشته ای که می تواند دنیای مدیا کاشیگر را در نبودش روشن کند حرف های خود اوست. در این گزارش تکه های از حرف های او را در زمینه های مختلف ادبی می خوانیم؛ حرف هایی که او آنها را در پاسخ به سوال های مجتبی پورمحسن، جواد عاطفه، علیرضا غلامی، حسن همایون و مهدی یزدانی خرم در میان گذاشته است.
درجه بندی ادبیات
«من با درجه بندی ادبیات مخالفم. ما کی هستیم که تا این حد درجه بندی کنیم. تاریخ بعد ما درجه بندی اش را خواهدکرد. تا سه قرن بعد از مرگ داوینچی کسی او را درست نمی شناخت، اما الان مجموع ۱۰ کاری که از او مانده همه جزو شاهکارهای تاریخ بشری هستند. در ضمن رجعت ما به ادبیات و هنر تکساحتی نیست، ما هنوز داریم بالزاک را می خوانیم، چون مسائل انسانی را مطرح می کند، در حالی که نثرش پر از غلط املایی ست، شلخته ست ولی نویسنده غولی ست».
«رمان یک گونه ادبی مسلط نیست. من اصلا به سلسله مراتب در ادبیات اعتقاد ندارم، ولی رمان آن جنس ادبی ست که قابلیت عامه پسند شدنش بیش از سایر گونه هاست. اگر ما بحث تولید مادی داریم پشتوانه اش فقط می تواند رمان باشد. هیچ وقت (مگر پاره ای استثناها) یک مجموعه داستان نمی تواند تیراژ بالایی پیدا کند. پرفروش ترین مجموعه داستانی که من در زندگی ام سراغ دارم تیراژش به هشتصد هزار و خرده ای می رسد، در حالی که خیلی ساده شاهد تیراژهای میلیون رمان هستیم.»
«در ایران ما دو معضل داریم؛ یکی معضل ذاتی رمان در ایران است، به این معنا که متاسفانه رمان نویسی ما از اول این مشکل را داشته که بپذیرد به ذات در نوعی می نویسد که باید عامه پسند باشد. همواره نوعی رمان نخبه گرا بر ما مسلط بوده و تا بخواهیم از این بیماری نخبه گرایی درآییم رسیدیم به اواسط دهه هفتاد. دومین معضل هم مساله سانسور است. من اعتقاد ندارم که رمان ایرانی در دهه هشتاد پسگرد کرده، بلکه این رمان ضمن حفظ ارزش های ادبی در جهش خودش در به سمت مردم رفتن با مانعی باورنکردنی به نام سانسور مواجه شده.»
«یکی از بلاهایی که رمان را در این کشور عقب انداخت این بود که تلویزیون قبل از رمان فراگیر شد و نوشتن برای سریال های تلویزیونی کاری را انجام داد که قرار بود رمان برای مردم انجام دهد. اما این رمان بدبخت علی رغم تمام این شرایط، با هر بدبختی ای [که بود] توانست بالاخره در دهه هشتاد تمام آن بار بیخود ایدئولوژیک، استعلایی، فلسفی و.... را زمین بگذارد و شروع کند به بالا آمدن. هرچند وسط راه مانعش شده اند.»
«در دهه چهل ادبیات اتفاق بود و الان [دهه هشتاد] اتفاق نیست. نویسنده ها دوست دارند این اتفاق باشد اما شرایط عوض شده. به هر حال این رونق دهه هشتاد مصادف شد با آرزوی دیرینه ای به نام جهانی شدن. ما از اواخر دهه هشتاد این جهانی شدن ادبیات ایران را شاهد هستیم. الان رمان زویا پیرزاد در حال چاپ در مجموعه کتاب های جیبی در فرانسه است. این پیروزی خیلی بزرگی است و خیلی باعث تاسف است که بالاخره ادبیات ما آن طرف در حال مطرح شدن است و می خواهیم خوراک بدهیم اما این طرف به دلایلی تولیدمان نمی تواند از پس این خوراک دادن برآید. شما نگاه کنید «کلنل» دولت آبادی در ایران در نمی آید و آن ور نامزد بوکر می شود. این خیلی وحشتناک است. می خواهیم به چه برسیم؟ به ادبیات در تبعید در داخل برسیم؟ یعنی من در داخل ایران بنویسم و در خارج از ایران منتشر کنم...
مشکل اصلی این است که جلوی رمان در میانه جهشش [در دهه هشتاد با سانسور] گرفته شده. برای این که سانسور امکان تجربه های نویسنده و برخورد با مخاطبش را از او می گیرد. من چقدر سانسور را دور بزنم؟ ولی با این کار از اصل اصلی ام که صحبت با عامه مردم است دور می شوم. این قدر کلامم را در لفافه پیچیده ام که فقط نخبه ها می خوانند. برای همین با این وضع به رمانی که عامه پسند بوده و ارزش های ادبی را هم حفظ کند، نمی رسیم. این فاجعه اصلی ست که نه ربطی به نویسنده دارد، نه ربطی به ناشر.»
رمان الکترونیکی
«از من آدم الکترونیکی تر وجود ندارد! اما من یکی نمی توانم رمان را روی مونیتور بخوانم. اصلا رمان خواندن حواشی زیبایی دارد که بدون آن وجود ندارد.»
دو بالزاک از نظر کاشیگر نویسنده ای شلخته و عامه پسند ولی نابغه بود
رمان عامه پسند
«من هیچ مخالفتی با ادبیات نخبه گرا یا عامه پسند ندارم. اگر جامعه من به ادبیات عامه پسند گرایش دارد، این واقعیت ست و اگر به نخبه گرا، باز هم واقعیت آن است. نمی توانم بگویم چنین بحثی خطرناک است چون بحث وقتی ما را می برد به درک بهتری از شرایط اجتماعی مان، نمی تواند خطرناک باشد. طبقه متوسطی در این مملکت پیدا شده که قدرت خرید دارد و علاقه بسیار شدیدی به فرهنگ و رشد آموزشی. دلیل رشد این همه مدرسه غیرانتفاعی همین است که والدین می خواهند فرزندان شان باسواد بار بیایند. طرف میلیون ها دلار درآمد دارد اما اصرار دارد یک فوق لیسانس هم بگیرد!
به هر حال، ما در جامعه ای هستیم که ارزش هایش، ارزش های طبقه متوسط است و از جمله این ارزش ها فرهنگ است. به خاطر خواست طبقه متوسط ما، خوشبختانه زمینه بیرونی گسترش رمان فراهم شده و خوشبختانه نویسندگان ما این را فهمیده اند و توانسته اند به نیازی که در بازار ایجاد شده پاسخ بدهند. الان [دهه هشتاد] هم این نیاز وجود دارد اما به هر دلیل جلوی عرضه مناسب گرفته شده.»
«ما دوره های مختلف رمان عامه پسند داریم؛ در اواخر قرن هجدهم این رمان عامه پسند آریستو کراتیک است. خواهران برونته مثلا. در رمان های این سه خواهر، کارگر و کارمند مطرح نمی شود. سانسوری هم که متوجه این رمان است در مایه های این جمله است که «این رمان دخترها را از راه به در می کند و نگذارید بخوانند چون فکرشان را می برد سمت عشق و عاشقی.»
در قرن نوزدهم ما رمان عامه پسند دموکراتیک را داریم. که مخاطب عام را مورد توجه قرار می دهد، بزرگ ترین نماینده اش هم اوژن سو است با رمان اسرار پاریس که به تقلید از آن اسرار برلین، اسرار سنت پترزبورگ، اسرار مسکو، اسرار تهران، اسرار نیویورک و... نوشته شد. بزرگ ترین شاگردش هم ویکتور هوگو بود که او هم یکی از برجسته ترین نمایندگان رمان عامه پسند دموکراتیک است. قهرمان ویکتور هوگو یک محکوم اعمال شاقه است به نام ژان والژان. قرن نوزده قرن انقلاب هاست، همه می خواهند جهان را عوض کنند. بنابراین ذاتی اش همین است که چنین رمانی عامه پسند شود. اما در قرن بیستم که دوران پایان انقلاب هاست، چه خوش مان بیاید، چه نه، طبقه متوسط حرف اول و آخر را می زند. الان هم وضعیت همین است. خوانندگان هری پاتر بچه های طبقه متوسط بودند یا مخاطب رمان تقاطع جهان ها نوجوان های همین طبقه بودند.
دو رمانی را مثال زدم که اصلا رئالیستی هم نیستند، بنابراین نگوییم رئالیسم ذاتی طبقه متوسط است، بلکه یکی از مولفه هاست. من نمی توانم برای ادبیات تعیین تکلیف کنم. ادبیات همانی ست که هست، چه خوشم بیاید چه نه. من همان قدر برای نویسنده ای که حرفی برای گفتن دارد احترام قائلم که برای نویسنده ای که می گوید من می خواهم بفروشم! من نویسنده ای را می شناسم که اعلام کرده باید تا سی سالگی یک میلیون دلار دربیاورد. این چیز بدی نیست. چرا باید منع کنیم؟ چرا وقتی [یک] پزشک متخصص می شود و کنار نجات انسان ها به ثروت می رسد، یک نویسنده حق نداشته باشد [برسد؟] من با این نگاه استعلایی- ایده آلیستی مخالف هستم. در یک دوره ای این طبیعی بود که نویسنده حتما باید روشنفکر هم باشد چون سواد گسترش نداشت و هر کس دست به قلم می برد به طور ذاتی جزو نخبگان محسوب می شود.
زمان پدرم کسی که دیپلم می گرفت مورد احترام بود اما الان دکترا به وفور ریخته اصلا ما کلی آدم داریم با چندین دکترا! من آدمی می شناسم که شش دکترا دارد. این ها ارزش نیست، میان مایگی امری ست نسبی. یادم نمی رود بیست سال پیش آقای محمود دولت آبادی که خیلی هم دوستش دارم گفت «مدیا اینترنت چیه؟» یادمان نرود بیست سال پیش کسی اینترنت نمی دانست چیست به آن صورت. گفت «من باید در غرب سخنرانی ای بکنم راجع به اینترنت و ادبیات. ادبیات را می دانم چیه اما اینترنت را نه.» خرده ای هم نمی شود به او گرفت. آن زمان تنها جایی هم که می شناختم دارای شبکه اینترنت است مجله فیلم بود. زنگ زدم به مهرابی و گفتم من می خواهم با محمود بیایم پیش تو تا با اینترنت سر و کله بزنیم.
زمانی که اینترنت اصلا تکست بود، ماوس وجود نداشت و باید با دکمه و داس و... کار می کردیم. خب من به دلایلی از اول توی این ماجراها بودم. اما همین الان من یکی در مقابل بچه هایم میان مایه نیستم، بلکه فرومایه ام. تسلطی که آن ها بر تکنولوژی دارند از من خیلی بیشتر است. بنابراین میان مایگی نسبت است و اگر اصل شود معنای اش ارتقاء است، یعنی می خواهیم به سطحی برسیم که بالای بیست سال پیش است. حداقل معنای میان مایگی این است که من می خواهم از بیست سال پیش جلوتر بروم و این اصلا اشکالی ندارد.
کی گفته نویسنده نباید نخبه گرا باشد؟ کی گفته نویسنده نباید روشنفکر باشد؟ در عین حال ما یک نکته ای را فراموش می کنیم؛ در دوره های مختلف رمان عامه پسند ما شاهد وجود نویسنده- روشنفکر هستیم. اما جنگ آزادی بیان و جنگ با سانسور جنگ نویسنده نیست، جنگ ناشرهاست. نویسنده کاری به سانسور ندارد و هنرش این است که سانسور را دور بزند. اما این ناشر است که کتاب روی دستش می ماند. ما خیلی مراحل را که جاهای دیگر بوده طی نکرده ایم اما با میان برهایی به امروز رسیده ایم.»
ادبیات و ایدئولوژی
«دیکتاتوری حین نوشتن اثر ربطی به ایدئولوژی و سیاست ندارد. ما دو رژیم بسیار شبیه هم داریم؛ یکی آلمان نازی و دیگری ایتالیای فاشیست. هنر مدرن در آلمان نازی سرکوب می شد اما در ایتالیای فاشیست تولید می شد، برای این که وزیر فرهنگ این یکی طرفدار هنر مدرن بود و آن یکی خیر...»
تجربه توتالیتاریسم
«تجربه توتالیتاریسم را هیچ کس باور نمی کرد. چون باید به شرایط آن زمان و روزگار برگردیم. آن زمان هیچ کس تجربه توتالیتاریسم را باور نمی کرد. هیچ کس فکر نمی کرد یک چنین جهنمی قرار است ساخته شود. کاریش نمی شد کرد، باور نمی کردند. و همین الان هم ما تجربه اش را داریم که به ما می خواهند بگویند که آمریکا همه چیزش خراب است و عنقریب است که سقوط کند و فلان و فلان شود، و کلی از مردم هم باور می کنند و نمی شود هم جلوی باور کردن شان را گرفت... در جهان ما همه چیز نسبی است. هیچ جامعه ای به خاطر این که در آن در سال، 200 قتل اتفاق می افتد و نمی دانم 60 تا تجاوز اتفاق می افتد، منقرض نخواهد شد.
هر اجتماعی تحمل میزانی از فشار را دارد، بدون این که به فروپاشی برسد. ما نمی توانیم چیزی را مطلق کنیم. بحث سر این است که شما در هر جامعه ای قطعا ناراضی دارید. اگر شرایطی فراهم باشد در جامعه که تعداد ناراضی ها روز به روز کمتر شود، روز به روز تعداد افرادی که می خواهند جامعه آرمانی و ایده آل خودشان را مستقر کنند و در نتیجه تمامیت خواهی دارند، کمتر می شود. وقتی جامعه نتواند ناراضیان را کم کند، خب طبیعی است که این جامعه قطبی می شود و در شرایط قطبی هم فرق نمی کند که از دو قطب فاشیسم و کمونیسم کدام برنده می شود؟»
رمان های پیشگویانه
پیش بینی 1984 اورول عملا در جهانی که در آن زندگی می کنیم، محقق نشد و فعلا عجالتا هر روز که می گذرد، امکان تحقق پیش بینی اورول کمتر می شود. به این خاطر که آنچه در جهان رو به گسترش و جلورفتن است، دموکراسی است. شما می بینید که حتی نخست وزیر چین نمی گوید ما اعدام خواهیم کرد، مادام الابد. می گوید شرایط چین هنوز اجازه نمی دهد که حکم اعدام را از قوانین آن لغو کنیم. یعنی او هم می داند که اگر می خواهد جامعه اش دوام پیدا کند، چاره ای ندارد جز این که هر روز آزادی ها را بیشتر و به دموکراسی بهای بیشتری دهد. خب این پیش بینی آقای اورول تحقق پیدا نکرد. در قلعه حیوانات پیش بینی نکرده، در این کتاب گزارش یک وضعیتی را داده. بعد هاکسلی هم پیش بینی هایی که کرده، هیچ کدام تحقق پیدا نکرده.
من به عنوان یک خواننده حرفه ای داستان های علمی تخیلی می توانم یک چیزی را با قاطعیت به شما بگویم: پیشرفت تکنولوژی همیشه جلوتر از پیشرفت تخیل داستان نویس های علمی تخیلی بوده. هیچ کس حتی 25 سال پیش، پیش بینی نمی کرد که اینترنت در زندگی ما چه خواهدبود. هیچ کس نمی توانست این پیش بینی را کند و نکرد. هیچ کس پیش بینی جهان استیو جابز را نمی کرد. هیچ کس پیش بینی جهان بیل گیتس را هم نمی کرد. هیچ کس پیش بینی این همه گوشی موبایل را هم نمی کرد.
در عالی ترین پیش بینی ای که من خوانده بودم، ساعات مچی قرار بود همزمان تلفن هم باشد. هیچ کس فکر نمی کرد تلفن تبدیل به ساعت خواهدشد. یعنی تا این حد نویسنده براساس واقعیت های موجودی که پیرامون خودش می بیند، و براساس میزان تیزهوشی، میزان عمق سنجی، میزان درکش و تبحر و استعداد و غریزه ای که دارد، می نویسد. در درجه اول هم از نویسندگان متعهد بگذریم و حتی برای بیشتر نویسندگان متعهد هدف این است که اثری تولید کننده که فروش برود و مردم را سرگرم کند.
من رمانی خواندم فتوس، آن هم تصویری که از جهان آینده ارائه می دهد حتی از جهان هاکسلی و جهان 1984 اورول مهیب تر و دهشتناک تر است... تصویری که او دارد از جهان ارائه می دهد خیلی مهیب تر و خیلی فجیع تر است. اما خب نویسنده اش کم قریحه تر از این دو نفر است. در نتیجه کارش، بُرد کار این ها را پیدا نمی کند. جهانی که دارد تصویر می کند جهان بسیار مهیب تری است، جهانی است که در آن در رحم مادر به جنین توضیح می دهند که قرار است تو بیایی و جهانی که به جنین توضیح می دهند چنان وحشتناک است که جنین در رحم مادر خودکشی می کند.»
کاشیگر در سالهای آخر حیاتش ترجمه آثار کامو را شروع کرده بود
چرا سراغ کامو رفتم؟
«من 18 ترجمه [از رمان «بیگانه» آلبر کامو] را دیده ام، البته بدون ترجمه خودم! من «بیگانه» را انتخاب نکردم، من کامو را انتخاب کردم. 25 یا 26 سال پیش بود که ناشری از من خواست مجموعه آثار کامو را ترجمه کنم. من هم قبول کردم. این ناشر لطف کرد دو، سه کتابی را که ترجمه کرده بودم گم کرد! در نتیجه پروژه متوقف شد ولی وسوسه اش با من ماند. آن موقع هم مثل الان نبود که نسخه های مختلفی از یک متن داشته باشیم. آن وقت ها یک نسخه دست نویس «بیگانه» دوباره متن را ترجمه کردم که آن هم گم شد! به همین دلیل بیست و چند سال پروژه متوقف شد... حدود 4 یا 5 سال پیش، یک ناشر دیگر پیشنهاد ترجمه دوباره کل آثار را داد.
به دلیل وسوسه قبلی پروژه را دوباره از نو آغاز کردم که بنا بر دلایلی ناشر کنار رفت و با انتشارات گام نو به توافق رسیدم. این اولین کتاب از مجموعه آثار کاموست که منتشر شده و باقی هم به مرور منتشر خواهدشد. [بیگانه] کتابی ست که کامو را به شهرت رساند. قبل از این کتاب دو کتاب دیگر از کامو منتشر شده بود که جنبه داستانی نداشتند؛ بیشتر جستار و مطالعه بودند. نقشه من این بود که تا جایی که ممکن است براساس ترتیب زمانی پیش بروم.»
«من 15 ساله بودم که [بیگانه] را برای اولین بار خریدم و چاپ صد و دوم آن بود. الان شصت ساله ام و از آن روز چهل و پنج سال گذشته و نمی دانم چاپ چندم است.»
«کامو را همیشه دوست داشته و دارم. از 15 یا 16 سالگی او و آثارش را کشف کردم. انگیزه اولیه هر چه بود یادم نیست، اما همیشه اعتقاد داشتم کامو آن طور که باید و هست به کتاب خوان ایرانی معرفی نشده است. بعد هم من اصرار ندارم که بگویم ترجمه پیش از من ضعیف و بد بوده است. چنین حرفی غلط است. ترجمه من به اصطلاح غربی اش ترجمه انتقادی است. یعنی این که من متن را می برم به زمان نوشتن اثر و با توجه به زمانش آن را توضیح و تفسیر می کنم و می گویم که زیرمتن ها چیست. در چنین شیوه ای باید از آثار دیگر نویسنده هم نقل قول هایی بیاورم و عملا نمی توانستم از هیچ کدام از ترجمه های موجود استفاده کنم. پس مجبور بودم خودم ترجمه کنم و از ترجمه های خودم استفاده کنم. تا شرایط پیچیده نشود و توضیح این که فلان مترجم چرا فلان کلمه را استفاده کرده یا نکرده را ندهم.
پشت هر متن و مطلب نویسنده ای چون کامو، واقعه ای تاریخی و اتفاقات اجتماعی پنهان است. و استفاده از ترجمه دیگران با این وضعیت به هیچ وجه جواب نمی دهد. برای مثال، کامو در «بیگانه» از زبان مورسو درباره نطق دادستان می گوید «تیراد»، تیراد اصطلاحی تئاتری است. یک مونولوگ بسیار طولانی درباره یک موضوع واحد است. ما چنین چیزی در زبان فارسی نداریم. در تمام ترجمه ها ترجمه شده سخنرانی یا چیزی شبیه این. پس من وقتی با معنای این مفهوم به فارسی در ترجمه ها مشکل دارم نمی توانم به آن ها استناد کنم. پس ترجمه خودم را می کنم و واژه «خطاب» را می گذارم که گرچه معنای دقیق تیراد نیست، اما نزدیک ترین برابرنهاد به تیراد است.
یا مثلا آن جا که از مورسو می یرسند «ترس صحنه را نداری؟» مترجمان دیگر ترجمه کرده اند: «نمی ترسی؟!» خب این وجه بین بیگانه و تئاتر است که در ترجمه دیگران حذف شده است! من ترجمه کرده ام: «ترس صحنه را نداری؟»، یعنی بازگشت به صحنه را همان طور که کامو نوشته نشان داده ام. چون اعتقاد دارم که وجه نمایشی این اثر نباید از بین برود. چون برای نویسنده مهم بوده و از آن منظوری داشته... آل احمد در ترجمه «بیگانه» در بسیاری جاها دچار کج فهمی شده و به اشتباه رفته. من قضاوت نمی کنم اما مترجمی که «بیگانه» را به دلیل توهم استعمارستیزی الجزایری ها ترجمه می کند و رمان «طاعون» را به دلیل آن که علیه ماشینیزم است غیرقابل ارزش می خواند و ترجمه نمی کند، نمی فهمم!»
چرا از سارتر دور شدم؟
«حقیقتش این است که اگر روزی ژان پل سارتر را دوست داشتم، مربوط به دوران جوانی بود و هرچه سنم بالاتر رفت فاصله ام از سارتر بیشتر و بیشتر شد. شاید اگر چهل یا حتی سی سال پیش از من [می پرسیدند کدام سارتر را دوست داری؛ سارتر فیلسوف یا سارتر داستان نویس را] بی درنگ جواب می دادم سارتر فیلسوف و احتمالا اضافه می کردم سارتری که «هستی و نیستی» را نوشت.
اما اگر قرار باشد پاسخ امروزم را بدانید، اگرچه هنوز پیش می آید به خاطر کاری که روی آلبر کامو و ژان ژنه آغاز کرده ام، مجددا سارتر بخوانم (و کم هم نمی خوانم)، اما قطعا نه سارتر فیلسوف را دوست دارم نه سارتر داستان نویس را (به جز شاید سارتر نویسنده فقط جلد اول رمان «راه های آزادی» را). در مورد سارتر نمایشنامه نویس هم برایم سخت است پاسخ درستی بدهم: قطعا دیگر نه «دست های آلوده» را دوست دارم نه «گوشه نشینان آلتونا» را نه به ویژه «مگس ها» را. فقط گاهی به فکرم می افتد «در بسته» را یک بار دیگر فقط برای لذت شخصی بخوانم. اما این فکری است که بیش از چهل سال است فقط فکر مانده و هرگز به عمل نرسیده.»
بازترجمه متن های کلاسیک
«چند سال پیش مروج این حرف بودم که نظر غلطی است که ترجمه همیشه متن ثانوی است. چون از یک متن اولی ترجمه شده و تنها شرط این که ترجمه تبدیل بشود به متن اولی این است که اتفاقی برایش بیفتد که برای انجیل افتاد. یعنی تنها نسخه های در دسترس، نسخه های آرامی و یونانی باشد و نسخه های اصلی را نداشته باشیم. بنابراین تمام نسخه های دیگر در زبان های مختلف براساس این نسخ ترجمه شده اند. بعدها تجربه زندگی یک چیز را به من یاد داد؛ بعضی ترجمه ها خودشان بخشی از تاریخ ادبی می شوند و می مانند. و برای خواندن شدن در امروز نیاز به زیرنویس دارند. معروف ترین نمونه هم «کلیله و دمنه» است. حتی اگر فرض را بر این بگیریم که روزی کسی پیدا بشود که به خوبی منشی ترجمه کند، هیچ ارزشی از ترجمه منشی کم نمی شود. یک اثر ترجمه ای خیلی باید خوش شانس باشد تا این اتفاق برایش بیفتد.
ارسال نظر