فوکو در «جنون و تمدن» چه می گوید؟
فوکو استدلال می کند که پزشکی و روانپزشکی مدرن از شنیدن صدای مجانین و صدای غیرعقلانی عاجزند، به زعم فوکو روانپزشکی و روانکاوی هیچ کدام مجالی به شنیدن «غیرعقلانی» نمی دهند.
کتاب جنون و تمدن به بررسی رابطه متغیر جنون و غیرعقلانیت می پردازد. ماهیت واقعی هر دوی این امور به ندرت کاویده شده و مجال صحبت درباره آن ها بسیار محدود بوده است.
در طرف دیگر، جنون به مثابه بیماری روانی شناخته و یا داروها و مراقبت های روانپزشکی کنترل و مهار می شود. غیرعقلانیت در قرن هجدهم محو می شود؛ امری که فوکو از آن با تاسف و ناراحتی یاد می کند.
ایده مرکزی فوکو در جنون و تمدن این است که جنون، امری ذاتی و تغییرناپذیر نیست، بلکه مبتنی بر جامعه ای است که در آن موجودیت می یابد. ساختارهای گوناگون فرهنگی، روشنفکری و اقتصادی جامعه تعیین می کنند که جنون چگونه در جامعه ای معین شناخته و تجربه شود.
رابطه در هم تنیده جنون و هنر در جنون و تمدن کَند و کاو نمی شود، اما هیچ گاه به طور کامل توضیح داده نمی شود. کتاب جنون و تمدن، روی هم رفته نشانگر علاقه فوکو به ادبیات و استفاده او از آثار ادبی برای تحلیل های تاریخی و جامعه شناختی است.
فوکو استدلال می کند که پزشکی و روانپزشکی مدرن از شنیدن صدای مجانین و صدای غیرعقلانی عاجزند.
جنون با خلاقیت هنری مرتبط است، اما در عین حال اثر هنری را ویران می کند. اثری هنری حضور «غیرعقلانی» را افشا می کند؛ اما «غیرعقلانی» به معنای پایان اثر هنری هم هست. این ایده درباره رابطه جنون و هنر تا حدی از علاقه فوکو به تناقض گویی ناشی می شود، اما او معتقد است که این ایده چیزهای بسیاری را درباره خلاقیت مدرن افشا می کند.
کتاب با توصیفی از اواخر قرون وسطی آغاز می شود؛ زمانی که جذام در اروپا از بین رفته و جنون جایگزین آن می شود. نماد این روند، جایگزینی کشتی دیوانگان است که در آبراه های اروپا سرگردان است؛ زمانی که تشویش خاطر گسترده ای نسبت به جنون ایجاد شد و تصاویر موهوم جنون که آن را با اسرار تاریک و دیدگاه های آخرالزمانی مرتبط می دانستند، برجسته شدند، تغییری در قرن هفدهم رخ داد؛ جنون رام شد و در مرکز جهان جای گرفت.
موقعیت جون در دوره کلاسیک تغییر کرد و «حبسی بزرگ» رخ داد. جنون همراه با طیف گسترده ای از انحرافات اجتماعی به کناری نهاده شد. مراکز اقامت اجباری جایی بودند که قدرت در آن ها اعمال می شد و نه مراقبت های پزشکی.
حبس نشان دهنده مجموعه ای از مراقبت ها و تنبیهات است. فوکو نگرش به جنون را از منظر مفاهیم اقتصادی، دیدگاه معطوف به کار و ایده های شهر توضیح می دهد. جنون به شهر ربط پیدا می کند که به زعم فوکو عبارت است از سلسله اقداماتی که به کار امکان و ضرورت می بخشد. جنون در این دوره به مثابه چیزی متمایز از جهانی که ارزش کارکردن دارد، برساخته می شود. همچنین مفهوم حیوانیت جنون برای حبس ضروری بود.
شهوات در جنون کلاسیک نقش مهمی داشتند؛ چرا که روح و بدن را متحد می کردند و به جنون امکان رخ دادن می دادند. فوکو مفهوم هذیان گویی را نیز تحلیل می کند که گفتمان معرف جنون است و جنون کلاسیک گفتمانی است که راه خود را از عقل جدا می کند. پیوند بین جنون کلاسیک و رویا مشخصه دیگر جنون در دوره کلاسیک است. چهار مفهوم اصلی جنون کلاسیک عبارتند از مالیخولیا، مانیا، هیستری و هیپوکندریا (خودبیمار انگاری).
این چهار مشخصه در میانه مباحث اخلاقی و بهداشتی مطرح شدند و پس از آن با گذشت زمان به عنوان بیماری های روانی بازشناخته شدند. درمان های مختلفی برای جنبه های گوناگون جنون پیدا شد و برای نخستین بار جامعه اقدام به درمان و تصفیه مجانین کرد. این تغییرات در شیوه های حبس و محدودسازی هم زمان با تغییرات معرف شناختی- که با شک روشی دکارت شناخته می شوند- رخ داد.
فوکو اقسام متفاوت جنون در اندیشه کلاسیک را نشان می دهد. او نخست جنون و مالیخولیا را به بحث می گذارد. ایده مالیخولیا در قرن شانزدهم بود که تثبیت گشت. سیمپتوم های آن ایده هایی بودند که شخص هذیان گو درباره خود می ساخت.۱ تا قرن هفدهم مباحث مربوط به مالیخولیا در همان سنت خلط های چهارگانه باقی ماند.
پزشکان معتقد بودند که خلط های چهارگانه ای- دم، بلغم، صفرای زرد و صفرای سیاه- وجود دارد که با عناصر چهارگانه آب، باد، خاک و آتش برابری می کنند. در نظر آن ها تیپ های شخصیتی متفاوت از توازن متفاوت این اخلاط به وجود می آمدند و شخصیت مالیخولیایی واجد صفرای سیاه بیش از اندازه است، بنابراین وظیفه پزشک متوازن کردن این اخلاط است.
فوکو انواع مختلف مالیخولیای مادی و معنوی را به بحث می گذارد. دیگر هذیانی خاص نشانه مالیخولیا نبود و جای آن را [داده های کیفی مانند] اندوه، تنهایی و انزواطلبی گرفتند. تحلیل مانیا ذیل اساسی مشابه با مالیخولیا قرار می گیرد.
در قرن هجدهم، تبیین مبتنی بر تنش سیستم عصبی، جایگزین ایده ارواح حیوانی شد. اشیا نیز به منزله واقعیت نزد شخص شیدا حاضر نمی شدند. این تبیین روانشناسانه بود که جای ایده مزاج ها را با ایده تنش ها عوض کرد.
فوکو سپس هیستری و هیپوکندریا را به بحث می گذارد. در تحلیل این کیفیات دو مسئله سر بر می آورد؛ هیستری و هیپوکندری تا چه اندازه جنون محسوب می شوند؟ و آیا مانند مالیخولیا و مانیا یک زوج را تشکیل می دهند؟ این دو به ندرت با یکدیگر طبقه بندی می شدند، اما آرام آرام چنان امراضی مشابه به نظر آمدند.
در دوره کلاسیک، هیستری و هیپوکندریا به مثابه بیماری روانی فهم شدند. دو مسیر ضروری برای هیستری و هیپوکندری در دوره کلاسیک وجود داشت؛ مسیر نخست امراضی که در راستای شکل دادن به مفهوم «بیماری عصبی» یکپارچه گشتند، مسیر دوم آن دسته از امراضی که تحت عنوان «بیماری ذهن» وحدت یافتند؛ اما پزشکان کلاسیک از کشف کیفیات خاص هیستری و هیپوکندریا عاجز بودند.
سیر و حرکت آشفته و بی نظم حیوانی در بدن شخص بود. هیستری سیمپتوم های مختلف و بسیار فریبنده ای داشت. پزشکان می گفتند که هیستری بیشتر به زنان آسیب می زند، چرا که بدن آن ها لطیف تر است. در ایده سیستم عصبی، حساسیت بیش از حد ناشی از شوک عصبی است؛
در آستانه قرن نوزدهم این نظرگاه که هیستری و هیپوکندری بیماری های روانی- و نه جنون- هستند، پابرجا گشت. بیماری روانی حالتی است که ذهن را تحت تاثیر قرار می دهد و به دست پزشکان مداوا می شود، اما جنون حالتی است که با «غیرعقلانی» پیوند دارد و رابطه اش با خود عقل هم دارای پیچیدگی های بسیاری است.
جنون محتوایی از گناه، تحریم اخلاقی و مجازات عادلانه را با خود همراه دارد. ظهور و بروز فقدان بینایی بدل به مجازات طبیعی شرارت اخلاقی شد. اینک روانشناسی و اخلاق به ستیز قلمروی واحد رفتند؛ این جا بود که روانشناسی علمی قرن نوزدهم ممکن شد.
پی نوشت:
۱. یوهان ویر می نویسد: «بعضی از آن ها می پندارند که حیوانند و صدا و حرکات آن حیوان را هم تقلید می کنند. برخی گمان می کنند که ظرف شیشه ای هستند و از ترس آن که عابران آن ها را نشکنند، در برابر آن ها خود را عقب می کشند؛ دیگران در هراس مرگ به سر می برند و مع الوصف اغلب خود به استقبال مرگ خویش می روند.
ارسال نظر