ژوزه ساراماگو؛ راوی کوری و بینایی
ژوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی که در ۱۶ نوامبر ۱۹۲۲ به دنیا آمد، مشهورترین چهره ادبیات پرتغال است و اولین نویسنده پرتغالی-زبان است که موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات شد.
آقای ساراماگو بیشتر به خاطر کمونیسم تزلزلناپذیرش در ادبیات داستانی شناخته شده است. در سالهای پایانی او از شهرتش به عنوان برنده جایزه نوبل برای ارائه سخنرانی در کنگرههای بینالمللی سراسر دنیا به همراه همسر اسپانیاییاش استفاده میکرد. او جهانی شدن را به نوعی خودکامگی میدانست و برای شکست دموکراسی در متوقف ساختن قدرت فزاینده موسسات چندملیتی تاسف میخورد.
برای بسیاری از امریکاییها نام ساراماگو یادآور اظهاراتی است که او در سال ۲۰۰۲ در کرانه باختری کرد. او رفتار اسرائیل با فلسطینیها را با هولوکاست مقایسه کرد. ساراماگو خیلی دیر به عنوان یک رماننویس حرفهای شکوفا شد. اولین رمان او در ۲۳ سالگی منتشر شد و رمان بعدی بعد از سکوتی ۳۰ ساله. البته در این میان در سال ۱۹۶۶ اولین مجموعه اشعارش به نام «اشعار ممکن» را هم منتشر کرد. در اواخر دهه ۵۰ زندگیاش و بعد از شغلهای مختلف به عنوان تعمیرکار مکانیکی، کارمند موسسه بهزیستی، مدیر تولید چاپ، ویراستار، مترجم و مقالهنویس روزنامه، ساراماگو تازه به یک نویسنده تماموقت تبدیل شد. در سال ۱۹۷۵ انقلاب پرتغال به رهبری کمونیست سرنگون شد و ساراماگو از معاونت روزنامه لیسبون برکنار شد. ساراماگو و چپهای صاحبنام دیگر یک شبه عملا بیکار شدند. او در سال ۲۰۰۷ در مصاحبهاش با مجله نیویورک تایمز گفت: «اخراج شدن بهترین شانس زندگی من بود. باعث شد بایستم و تامل کنم. باعث تولد زندگیام به عنوان یک نویسنده شد.»
نخستین موفقیت بزرگ او داستان عاشقانه سرگرمکننده «بالتازار و بلموندا» بود که در قرن هجدهم در پرتغال اتفاق میافتاد و بخت بد سه آدم عجیب و غریب را تصویر میکرد که توسط دادگاه تفتیش عقاید تهدید شده بوند: کشیشی که یک ماشین پرنده ساخت و دو عاشق که به او کمک کردند -بالتازار، سرباز سابقی که یک دست داشت و بلموندا، دختر جادوگری که دیدِ اشعه ایکسی داشت.
در جایی از داستان این زوج تصمیم میگیرند شب را در یک انبار علوفه پناه بگیرند. ساراماگومینویسد: «هیچ عطری رضایتبخشتر از عطر علفهای دستهشده وجود ندارد. از تنهای زیر پتو، از غذا دادن به گاو در آخور، عطر هوای سرد که از فیلتر روزنههای انبار علوفه رد میشود، و احتمالا عطر ماه؛ همه میدانند که شب وقتی مهتابی است بوی دیگری به خود میگیرد، و حتا یک آدم کور که نمیتواند روز را از شب تشخیص دهد، میگوید ماه دارد میتابد. سِنت لوسی هم به این معجزه ایمان دارد. بله دوستان من، چه ماه معرکهای امشب در آسمان است.»
این رمان در سال ۱۹۸۷ به انگلیسی ترجمه و منتشر شد و ساراماگو را برنده جایزه بینالمللی کرد. منتقد امریکایی، ایروینگ هاو، تلفیق «رئالیسم خشن» و «فانتزی شاعرانه» او را ستایش کرد و ساراماگو را صدای تردید اروپا و از خبرههای روزگار توصیف کرد.
در ارزیابی دستاوردهای ساراماگو، جیمز وودِ منتقد نوشت: «ژوزه ساراماگو هم آوانگارد بود و هم سنتگرا. جملات طولانی و نثر شکستهنشده، نبودِ نشانگان سجاوندی مثل شکستن پاراگرافها یا علامت سوال میتوانست رعبانگیز و نوگرایی جلوه کند، اما عادت مداوم او به ارائه داستان رمانهایش به صورت یکصدایی و شبیه به سادگی روستاییان، انعطافپذیری زیادی به ساراماگو بخشیده است.
از سوی دیگر، جیمز وود نوشته این به نویسنده اجازه میدهد تا از قصهگویی محض لذت ببرد و از سویی به طرز عجیبی حقایق و سادگیهایی را که راوی به ظاهر سادهلوح ترسیم کرده، متزلزل کند. پارادوکس پایه و اساس کار ساراماگو بود. به نظر نمیرسید که منشا سختکوشی ساراماگو او را برای زندگی با کلمات مقدر کرده باشد. او که در سال ۱۹۲۲ در روستایی در آزینهاگا در ۶۰ مایلی شمال شرقی لیسبون به دنیا آمد، عمدتا توسط پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شد، در حالی که پدر و مادرش در شهر به دنبال کار بودند. ساراماگو در سخنرانیاش هنگام گرفتن جایزه نوبل، با تحسین از این پدربزرگ و مادربزرگ یاد کرد؛ روستاییانی بیسواد که زمستانها همانجایی میخوابیدند که خوکهایشان، همانهایی که به او طعم تخیل و فرهنگ عامه را در کنار احترام به طبیعت چشاندند.
یکی از آخرین و تاثیرگذارترین کتابهای ساراماگو، خاطرات دوران کودکی اوست که با عنوان «خاطرات کوچک» منتشر شد. در آن ساراماگو ضربه روحی ناشی از کوچیدن از کلبه روستایی پدربزرگ و مادربزرگش به لیسبون را شرح میدهد. جایی که پدرش به نیروی پلیس پیوسته بود. چند ماه بعد فرانسیسکو، برادر بزرگترش، از سینهپهلو مُرد. آنها خانواده بسیار فقیری بودند. ساراماگو در کتاب خاطراتش نوشته که هر سال بهار مادرش پتوهایشان را گرو میگذاشت، به این امید که زمستان بعدی بتواند دوباره آنها را بخرد.
ساراماگو اگرچه دانش آموز خوبی بود اما مشکلات مالی، پدرش را مجبور کرد که او را در ۱۲ سالگی از مدرسه گرامر بیرون بیاورد و به مدرسهای بفرستد که مکانیکی یاد بگیرد.
در سالهای آخر، ادبیات داستانی ساراماگو آشکارا نمادینتر شد. در رمانهایی نظیر «کوری» که در آن کل یک شهر گیرِ طاعون کوری میافتند که اکثر شهروندانش را تا دوران بربریت پایین میکشاند، خواننده با داستان جذابی درباره شکنندگی تمدن بشری روبهروست.
کوری وصف یک اپیدمی است که در آن آدمها بیناییشان را از دست میدهند. وجه تمایز این اپیدمی سرعت شروع آن در هر مورد خاص است. برای مثال، یکی از اولین قربانیها مردی است که در حال رانندگی است و وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بیناییاش را از دست میدهد. این لحظه بیشتر شبیه مسخ کافکاست، چرا که رانندهای که کور شده، ناله و فریاد یا شکایت نمیکند؛ چیزی که او میگوید این است: «میشه لطفا یکی منو ببره خونه؟»
اپیدمی کوری در یک شهر بدون نام گسترش پیدا میکند و خیلی زود یک کمپ قرنطینه دایر میشود که افرادی را که تازه کور شدهاند آنجا نگه میدارند. زندگی در کمپ خیلی زود به یک جهنم روی زمین تبدیل میشود. این یک دنیای تیره و ترسناک است و از آنجایی که با جزئیاتی نوشته شده که ساراماگو جوری از آنها استفاده میکند که بیشترین تاثیرگذاری را داشته باشد، تقریبا به تمامی هراسهای انسان میپردازد. شهر به آشفتهبازاری تبدیل میشود که زندگی در آن کوتاه و بیرحم است. در شهر کورها، همه گم شدهاند و هیچ دست یاریگری نیست.
ساراماگو ۲۵ سال آخر را در کنار نویسندگان دنیای غرب ایستاد. هارولد بلوم، منتقد میگوید: «او با فیلیپ راث، گونترگراس، توماس پینچون و دان دلیلو در یک رده بود. نبوغ او به طرز شگفتانگیزی همه فن حریف بود. او در آنِ واحد هم یک آدم بامزه بود و هم نویسنده صداقتهای تکاندهنده و غمهای دلگیرکننده. سخت است که بخواهی باور کنی او نجات پیدا نمیکند.»
در ادامه قسمتهایی از مصاحبه پاریس ریوو با ساراماگو را میخوانید.
دلتان برای لیسبون تنگ میشود؟
مسئله دلتنگ شدن یا نشدن برای لیسبون نیست. اگر دلتنگ شدن آن احساسی باشد که شاعر میگوید، آن یخ کردن ستون فقرات، پس حقیقت این است که من این احساس را ندارم. دربارهاش فکر نمیکنم. دوستان زیادی در لیسبون دارم و هر چند وقت یکبار به آنجا میرویم، اما احساسی که من الان در لیسبون دارم این است که دیگر نمیدانم کجا باید بروم. حتا دیگر نمیدانم چطور باید در لیسبون باشم. وقتی چند روز یا چند هفته آنجا میمانم، به عادتهای قدیمیام برمیگردم. اما همیشه به این فکر میکنم که هرچه زودتر به آنجا برگردم. آنجا و مردمش را دوست دارم.
وقتی که به لانزاروت و به دور از محیطی که سالها در آن زندگی میکردید و مینوشتید نقل مکان کردید، آیا توانستید خودتان را زود به این فضا عادت بدهید یا دلتان برای محل کار قبلیتان تنگ میشد؟
راحت عادت کردم. من خودم را از آن تیپ آدمهایی میدانم که زندگیاش را پیچیده نمیکند. همیشه بدون اینکه موضوعات را بزرگ کنم، چه خوب و چه بد، زندگی کردهام. من خیلی ساده آن لحظه را زندگی میکنم. بیشک اگر احساس اندوه کنم، خب حس میکنم... بگذارید اینطور بگویم: دنبال این نیستم که راهی پیدا کنم که جالب به نظر برسم. حالا دارم یک کتاب مینویسم. این برایم جذابیت بیشتری دارد که بخواهم از عذابی که تحمل میکنم حرف بزنم، یا از دشواریِ ساختن شخصیتها و نکات ظریف روایت پیچیده آن. میخواهم بگویم من کاری را که باید انجام بدهم، تا جایی که بتوانم عادی انجام میدهم. برای من نوشتن یک شغل است. من کار و عملِ نوشتن را دو چیز متفاوت نمیدانم. من برای گفتن یک داستان، کلمات را پشت سر هم یا در برابر هم میچینم؛ تا چیزی را بگویم که تصور میکنم مهم یا مفید است، یا دستکم برای من مهم یا مفید است. بیشتر از این نیست. من این را به عنوان شغلم در نظر میگیرم.
چطور کار میکنید؟ هر روز مینویسید؟
وقتی مشغول کاری هستم که تداوم میطلبد، مثلا یک رمان، هر روز مینویسم. بدون شک در خانه تحت تاثیر همه نوع وقفهای قرار میگیرم، یا به خاطر سفر، اما به غیر از اینها، آدم خیلی منظمی هستم. خودم را مجبور نمیکنم که هر روز یک زمان مشخصی بنویسم، اما هر روز به مقدار مشخصی کارِ نوشته شده نیاز دارم که معمولا چیزی حدود دو صفحه است. ممکن است فکر کنید دو صفحه در روز چندان زیاد نیست، اما کارهای دیگری هم هست که من باید انجام بدهم، مثل نوشتن مطالب دیگر یا پاسخ دادن به نامهها.
سرآخر اینکه من کاملا معمولیام. عادات عجیب و غریب ندارم. مبالغه نمیکنم. و بالاتر از همه، عمل نوشتن را رمانتیک نمیکنم. درباره عذابی که هنگام خلق کردن میکشم، حرف نمیزنم. از صفحه خالی کاغذ نمیترسم یا از قفل ذهنی و هر چیز دیگری که درباره نویسندهها میشنویم. هیچکدام از این مشکلات را ندارم. اما مثل هر آدم دیگری که هر نوع کار دیگری میکند مشکلاتی دارم. گاهی اوقات کارها آنطور که من میخواهم از آب در نمیآیند، یا اصلا در نمیآیند. وقتی کاری آنطور که من میخواهم نمیشود، آن را همانطور که هست میپذیرم.
مستقیم در کامپیوتر مینویسید؟
بله. آخرین کتابم «تاریخ محاصره لیسبون» را با یک ماشین تایپ کلاسیک نوشتم. حقیقت این است که برای وفق دادن خودم با صفحه کلید هیچ دشواری نداشتم. برخلاف آنچه اغلب گفته میشود که کامپیوتر به سبک نویسنده لطمه میزند، من فکر میکنم به هیچ چیز لطمه نمیزند، مخصوصا اگر مثل من از آن استفاده کنید-مثل یک ماشین تایپ. کاری که من با کامپیوتر میکنم دقیقا همان کاری است که اگر هنوز ماشین تایپ داشتم میکردم، تنها تفاوتش این است که کامپیوتر تمیزتر، راحتتر و سریعتر است. همه چیز بهتر است. کامپیوتر هیچ تاثیر بدی بر نوشتن من نگذاشته. من به این چیزها اعتقاد ندارم. اگر یک آدم سبک و زبان خودش را داشته باشد، کامپیوتر چطور میتواند آن را تغییر دهد؟ با این وجود هنوز سعی میکنم رابطه قوی و خوبی با کاغذ داشته باشم. همیشه هر صفحهای را که تمام میکنم پرینت میگیرم. بدون آن صفحه پرینت گرفته احساس میکنم...
نیاز به یک ادله ملموس دارید.
بله، دقیقا.
بعد از تمام کردن آن دو صفحهی روزانه، تغییراتی در متنتان میدهید؟
بعد از آنکه به پایان کار میرسم، کل متن را میخوانم. به طور معمول تغییراتی صورت میگیرد. تغییرات کوچک مربوط به جزئیات خاص یا سبک یا تغییراتی که متن را دقیقتر میکند، اما تغییرات عمده نه. ۹۰ درصد کارم را همان بار اول تمام میکنم. من کاری را که بعضی نویسندهها میکنند انجام نمیدهم؛ اینکه اول یک چکیده ۲۰ صفحهای بنویسم و بعد آن را به ۸۰ صفحه تبدیل کنم و بعد به ۲۵۰ صفحه. کتابهای من مثل کتاب شروع میشوند و از همانجا رشد میکنند. همین الان یک کتاب ۱۳۲ صفحهای دارم که اصلا هم سعی نمیکنم آن را به ۱۸۰ صفحه تبدیل کنم. کتاب همان است که هست. شاید تغییراتی در آن بدهم اما تغییراتی که برای بهبود کار نیاز است، نه بیشتر.
ارسال نظر