اگر زندگی جهنمِ زنان باشد، خرید بهشت آنهاست!
روایت های تبلیغی مدام گفته اند و می گویند: بهشت زیر پای مادران است. چه جای خوبی! آن هم زیر پا! روایت های داستانی پرده از این روایت جا افتاده تبلیغاتی بر می دارند تا زنان، تک تک بگویند کجا ایستاده اند و زیر پای شان چیست: «برم دردم رو به کی بگم که دوتا نکته؟ هیچ کافری مادر نشه. بهشت زیر پامونه ولی دلمون عین جهنمه از دست این بچه ها.»
- اسم شوهر من تهران است. زهره شعبانی. تهران: نشر مرکز، ۱۳۹۵. ۹۶ ص. ۸۹۰۰۰ ریال.
روایت های تبلیغی مدام گفته اند و می گویند: بهشت زیر پای مادران است. چه جای خوبی! آن هم زیر پا! روایت های داستانی پرده از این روایت جا افتاده تبلیغاتی بر می دارند تا زنان، تک تک بگویند کجا ایستاده اند و زیر پای شان چیست: «برم دردم رو به کی بگم که دوتا نکته؟ هیچ کافری مادر نشه. بهشت زیر پامونه ولی دلمون عین جهنمه از دست این بچه ها.»
همین جمله کوتاه کافی است برای نشان دادن وضعیت واقعی، نه تبلیغاتی زنان بهشت زیر پا، جهنم در دل و چه دعایی می کند. این زن؟ هر چه می خواهد بشود جز مادر شدن زاویه نگاه داستان اندکی جای ثابت و همیشگی خود را تغییر داده. بهتر است بنویسم، همان جایی که بود ایستاده، در خانواده. اما نگاهش کمی چرخیده. و زبانش نزدیک شده به زنانی که راوی داستان هستند. زن، ساده و بی پیرایه، وضعیت خودش را تشریح می کند. با همان جمله بهشت و جهنم، تمام موقعیت خود را در روایت حک می کند. از سرنوشت خودش می گوید که شبیه شده به سرنوشت گنجشک تریاکی: «در قفس پرنده هایی که در قهوه خانه ها یا خانه هایی که صاحب شان معتادند، همیشه باز است. آنها می دانند که پرنده اگر پر بکشد، خیلی زود بر می گردد.»
زن از همان اول شاکی است و از زمین و زمان عاصی است: «امان از خونه داری، هر چی می خری بازم نداری! آخه یکی نیست بگه حوضی که آب نداره، این همه قورباغه می خواهد چکار؟!»
زبانش ترکیبی است از طنزی تلخ و گزنده. طنزی که پرده های واقعیت و نکبت زندگی را کنار می زند تا هر آن چه هست و نیست آشکار شود. او از زندگی اش با مردی می گوید که زمانی خوش تیپ و خوش قیافه بوده و حالا اعتیاد دمار از روزگار قیافه و زندگی اش در آورده. زن عاصی است: «از بس اون کوفتی رو می کشه، صورتش شده یه تیکه زغال. اول جوونیش تریاک می کشید کمرش سفت شده ولی غیرتش شُل شد.»
زن از زندگی خودش و بچه هایش عاصی است، بالاخره دل به دریا می زند که برود از این جهنمی که در آن اسیر شده. زبان روایت پا به پای لحظه های زن حرکت می کند. لابلای زندگی او می چرخد. زن می رود تا رها شود. می رود تا آزاد شود یا آزاد کند خودش را از این همه غل و زنجیر که او را نگه داشته اند. اما در میانه رفتن، غل و زنجیر دیگری پاهایش را نگه می دارد: بازار، پول، خرید. کدام زنی است که اسیر خرید و بازار و پول نباشد؟ این جا دیگر کسی از بیرون بند بر پای او ننهاده. وقتی پای اینها می آید وسط، زانوان زن شُل می شود. عقل از سرش می پرد. انگار معشوق دیرین خود را یافته است و کدام زنی است که از معشوق مشتاق روی برتابد.
بارها از دوستان و همکارانم، تحصیلکرده و غیر تحصیلکرده، شنیده ام که وقتی افسرده می شوند می روند بازار، پاساژ، از مولوی تا ونک، وقتی خرید می کنند انگار دوباره جان تازه ای به کالبد فرسوده شان دمیده می شود. شاید آن که قرار است دم مسیحایی داشته باشد و زنان را نجات بدهد، همین بازار باشد و پاساژ و خرید: «... می روم. به خودم که می آم وسط بازارم. بی پول که می آی بازار انگار لای چرخ آسیابی... آخ اگه پول داشتم! پول آدم رو خوش سلیقه می کنه. پول آدم رو می رقصونه. پول رو رو مرده بگذاری برات ابوعطا می خونه. پول یکی از اسماش ستارالعیوبه.
داستانی دیگر: «ای عیسا کجایی؟» روایتی است از سنگسار زنان. جهنمی دیگر برای زنان. روایتی از تئاتر در دل داستان. راوی کارگردان تئاتر است: پرویز. می خواهند نمایشی از سنگسار زن را روی صحنه ببرند: «این نمایشنامه را بهترین کارش می دانست. زنی فاحشه به واسطه زنان و مردان شهر سنگسار می شد. قلبش از هیجان این ایده به تپش آمده بود.» تلفیق معنایی و شکلی ایجاد می شود میان نمایش و واقعیت. نویسنده خوب از عهده این در هم رفتگی برآمده است. قرار است در آخرین لحظه های سنگسار، ناجی بیاید: «من مریم مجدلیه نیستم ولی آرزوی آمدن عیسایی را دارم که با خط چوبدستش مرا از نگاه این همه سنگ برهاند.»
عیسایی نخواهد آمد. نمی آید. حتی در نمایش: «نجات دهنده در گور خفته است.» در نمایش هم قرار است پرویز در نقش ناجی ظاهر شود و زن را نجات بدهد، اما؛ «پرده ها بالا نرفت. چراغ ها روشن شد. مردم از سالن خارج شدند و هیچ کس از خود نپرسید چرا نمایش یک ساعته در چهل و پنج دقیقه اجرا شد.» حیف که مضمون داستان از ساختار و پرداخت داستان قوی تر است. چنین مضمون مهم و حساسی لازم بود که بهتر و قابل قبول تر و منطقی تر ساخته و پرداخته می شد.
داستانی دیگر: «کاش سودابه مرده باشد»؛ برعکس داستان پیش گفته در آمده. مضمون داستان یک مسئله جزئی است: خبر مرگ. چگونه خبر مرگ کسی یا عزیزی را بدهیم تا از ضرب آن بکاهیم. اما نویسنده با دقت کافی و منطقی قابل پذیرش آن را پرداخته و داستانی محکم و تاثیرگذار از آن بیرون کشیده است. تا آخر داستان هم معلوم نیست چه کسی مرده، سودابه، مادر، پدر یا ... اما نشانه های داستانی می گویند کسی دیگری مرده. خواهر کوچک از اراک زنگ زده به خواهر بزرگترش در تهران و گفته سودابه مرده است. و حالا ذهن اوست که پیرامون این خبر می چرخد و پرپر می زند. در این بال و پر زدن وارد موقعیت او و خانواده اش می شویم و تعلیق خبر مرگ تا پایان داستان همچنان در داستان پرپر می زند.
داستان ها تکرار هم نیستند. نه در زبان روایت ها و نه موقعیت هایی که ساخته اند. «مجسمه» روایتی متفاوت دارد از سرنوشت جهنمی زنان. زن، هم مادر نمونه است و هم زنِ نمونه. چندرغاز حقوق مرد را مدیریت کرده تا تمام اجزای زندگی را سر و سامان بدهد. هر چند مثل زن در «گنجشک تریاکی» در کل زندگی اش یک جشن بزرگ دارد: «فردا هم یحیی حقوقش را می گرفت. برای همین زینت که چادر سیاهش را که آفتاب بور کرده بود سر کرد و برای جشن آماده شد. جشن زینت در بازار برگزار می شد.»
جشن کدام زنی در بازار یا پاساژ برگزار نمی شود؟! شاید این تنها جشنی است که زنان هرگز از آن خسته نشده و نمی شوند و نخواهند شد. اگر زندگی جهنم زنان باشد، حتما بازار و خرید، بهشت آنهاست. زینت مدام به اشیا نگاه می کند و صفرها را می شمارد. او مادر نمونه است. خواسته های خودش را زیر پا لِه می کند تا برای دختر و پسرش چیزهایی را که دوست دارند بخرد. اما بعد از سال ها قربانی شدن و قربانی کردن، او این بار فقط، همین یک بار، می خواهد «مجسمه»ای را برای خودش و فقط خودش بخرد. از همه مخارج روزانه می زند. پس انداز می کند. مجسمه را می خرد. اما در نهایت آن را پس می دهد و پولش را می گیرد تا همچنان مادر و زن نمونه باشد: «برای شب شامی بیشتری درست کرد تا یحیی برای همکارهایش ببرد. خرس پشمالو را در اتاق ترانه گذاشت. خامه را از توی کیفش بیرون آورد و برای عصرانه رضا گذاشت و فکر کرد چقدر خوشبخت نیست.» زینت مجسمه را پس می دهد تا خودش مجسمه ای باشد در این بهشت زیر پا و جهنم در دل.
داستان «ساچلی»، ارتباط دارد با عنوان کتاب: «اسم شوهر من تهران است». راوی یک دختر است. او قربانی نیست. از سرنوشت محتوم خود گریخته. مادرش برایش رویاها بافته بود: «رویای مادر ازدواج من بود. در یک سالگی، عروس نوه دایی ام شدم. در دو سالگی عروس پسر همسایه بودم. در سه سالگی عروس پسر مستأجرمان... می خواستم از چسب های مادر کنده شوم.» از چسب های مادر کنده می شود. شوهر نمی کند. به تهران می آید. حالا هم می خواهد برود آلمان. اما نمی تواند. چسب های مادر نیستند. حالا او چسبیده به یک شوهر دیگر. مثل ساچلی. ساچلی زن قنات شد و برای همیشه کنارش ماند و او: «ولی تهران من، تهران فقیر، تهران بی کار، تهران کوچه های بن بست تهران، تهران طبقه چهارم بی آسانسور بود... دیوانه نشده ام. می خواهم بچسبم به صفحه آخر آلبوم مادر.» حالا اسم شوهر او تهران است. او هم سفت و سخت می چسبد به شوهر فقیر، بی کار و ...
ارسال نظر