«سپیدتر از استخوان»؛ رمانی آغشته به مرگ
سناپور همیشه در رمان هایش بر واقعیت های عینی، اجتماعی و تاریخی تمرکز داشته. شخصیت هایش را نه جدا از جامعه و تاریخ که در متن آن و درگیر با آن روایت کرده است.
- سپیدتر از استخوان. حسین سناپور. تهران: چشمه، ۱۳۹۴. ۱۱۶ ص. ۸۵۰۰۰ ریال.
با دود شروع می شود و تاریکی. و شکل هایی کج و معوج. و تصویرهای بی نظم. راوی می گوید بی نظمی محض. اما روایت شکلی ساده دارد. کج و معوج نیست. تصویرهایی منظم دارد. راوی دکتر است: سام ادیب. کل روایت در بیمارستان می گذرد. در محدوده زمانی یک روز. یا فقط یک شب. بیمارستان بهانه است. بیشتر یک پس زمینه است برای ورود به ذهن راوی؛ ذهنی پر از مشکل.
سناپور همیشه در رمان هایش بر واقعیت های عینی، اجتماعی و تاریخی تمرکز داشته. شخصیت هایش را نه جدا از جامعه و تاریخ که در متن آن و درگیر با آن روایت کرده است. در «نیمه غایب» یا «ویران می آیی»، محیط اجتماعی داستان، دانشگاه نه بهانه است و نه پس زمینه، یک شخصیت داستانی است. در «شمایل تاریک کاخ ها» باز هم شخصیت های داستان دانشجو هستند؛ صاحب خانه و اهل خانواده. اما شخصیت اصلی داستان یا یکی از مهم ترین شخصیت های آن تاریخ است. تاریخ دوران صفوی با تکیه بر شاه عباس.
شب است. داستان وارد تاریکی های شب می شود، در یک اتاق. تصویرها گنگ اند. راوی از تاریکی می گوید و لختی و درخت های کاج و شیارهای مغز و سفیدی: «درازی کاج ها شب را تاریک تر می کند. تن هایی تاریک و لخت، با کله هایی رگه رگه. پخش توی تاریکی. شیارهای تاریک مغز، توی سفیدی، سفیدی اش پخش می شود روی سیمان تاریک.»
کلمات بار سنگین خودکشی را بر دوش می کشند. راوی در ذهنش مدام به تصویر خودکشی خودش نگاه می کند. ماجرای خودکشی او، در بیرون از او اتفاق نمی افتد. ماجرا با تمام اجزای ریز و درشتش در ذهن او رخ می دهد: «می توانم بپرم. بپرم توی شب و خیال کنم هیچ وقت تمام نمی شود. می دانم همان جاست. همان زیر. می خواهد من باشم. پام را آن ور آویزان کنم. بعد خودم را ول کنم و پایین بروم. عصب ها یک آن تا نهایتِ درد کشیده می شوند و تمام. اگر خودم را درست بیندازم. بعد دیگر به هیچ جا نمی رسم. توی شب می روم همین طور.»
این ماجراجویی ذهنی کار هر شب اوست. نشستن بر چهارچوب قاب، در آن ارتفاع بلند و دیدن سیمان ها تصویر متلاشی شده سرش بر آن سیمان قطعه قطعه. با هر بار نگاه کردن، می پرد، درد می کشد و مغزش متلاشی می شود. اگر می پرید، این تصویرها را نمی دید. ذهنش تمام ماجرا را به او نشان می دهد، مثل یک فیلم.
چنین تصویری، باید بتواند از همان اول ذهن را درگیر کند. تکان بدهد. دچار هول و ولایش کند. نمی کند. کلمات بار سنگینی را با خود حمل می کنند. اما تکان دهنده نیستند. کلمات می خواهند روایتگر هول و ولاهای درونی یک انسان باشند. یا ترس و لرزهای وجودی او. کلمات خنثی هستند. تصویرها دیده می شوند و خوانده، اما تکان دهنده و هولناک نیستند. فقط هستند. ذهن کلمات و تصویرها را می فهمد. ولی ارتباط برقرار نمی کند.
مثل همیشه و هر بار، حسین سناپور می خواهد زاویه نگاه تازه ای را باز کند. افق دیگری را بگشاید. این بار دغدغه ای که داستان و راوی با آن درگیر است، دغدغه مرگ است. مرگ نیمی از راه است. نیمه دیگر مرگ، بعد از آن است. این پرسش هولناک: بعد از مرگ چه اتفاقی می افتد؟ شاید بتوان گفت شخصیت اصلی داستان «سپیدتر از استخوان» «مرگ» است و شخصیت دیگر، بعد از مرگ. دغدغه مرگ و پس از آن. داستان با تصویری از این شخصیت آغاز می شود: خودکشی. خودکشی یکی از چهره های مرگ است.
شخصیت دوم با همین خطوط شکل می گیرد. دکتر سام هر جا که می رود، مرگ را می بیند. وقتی مریضی را ویزیت می کند: «کاش هر کدام یک چاقو زیر بالش شان داشتند و وقت و بی وقت در می آوردند و یکی مان را خلاص می کردند.» او بیمارستان را هم به گونه ای متفاوت می بیند و درک می کند: «نمی فهمد بیمارستان جایی است که آدم ها منطق مُردن خودشان و کسان شان را پیدا می کنند. نه بیشتر. نمی فهمد که ما بیشتر روی ذهن آدم ها کار می کنیم تا جسمشان. آماده کردن ذهن با کار کردن روی جسم.»
روایت او از زندگی آغشته است: «بیرون از روپوش ها و نورهای سفید و این دیوارها، که همه شان بوی زندگی مصنوعی می دهند. زندگی آغشته به مرگ.»
بیماری را ویزیت می کند که درد می کشد و فریاد می زند: «چرا نمی کُشیدم. چرا نمی کُشیدم. خلاص شوم. که توی این زندگی...» او در گوشش زمزمه می کند: «دل بکن از این همه گُه.» در گوشه ای دیگر از آن شب و بیمارستان بازهم چهره مرگ را می بیند: «حالا می فهمم. مرگ این شکلی است.
به عبارتی دیگر، شاید بتوان گفت در رمان «سپیدتر از استخوان»، دغدغه مرگ و بعد از مرگ بر روایت داستان، ساختار و فرم آن، غلبه کرده. اندیشه مرگ آن چنان به داستان هجوم آورده و حمله کرده که نتوانسته یا نگذاشته تا داستان به شکل و فرم مورد نظر خود دست پیدا کند. محتوا بر ساختار و فرم غلبه کرده است. مضمون نیرومند مرگ بافت روایت داستانی را خورده و نگذاشته تا شخصیت داستانی نیرومندی از مرگ شکل بگیرد.
رمان «سپیدتر از استخوان» دچار همان دغدغه ای شده که صادق هدایت و آثارش به آن دچار بود و بیشتر از همه آثارش: «بوف کور». با این تفاوت بزرگ که «بوف کور» با همان اولین جملات و اولین تصویر از مرگ، ضربه هولناک و تکان دهنده اش را بر ذهن وارد می کند و خواننده اش را با مرگ و هول و ولای آن درگیر می کند. «سپیدتر از استخوان» توان چنین ارتباطی را ندارد. اما نیمه دوم، یا همان نیمه غایب داستان در ذهنت رسوب می کند.
از خواندن داستان لذت نمی بری. اما اندیشه داستان رهایت نمی کند. زندگی آغشته به مرگ دست از سرت بر نمی دارد. همراه با سام وارد اتاق عمل می شوی. او به دست هایش فکر می کند. به دست های یکه شسته و گرفته روی هوا تا خشک شود؛ و همراه با دست هایش به پایانش فکر می کند. به امشب: «تمامش می کنم امشب. همین امشب. چیزی برای خشک کردنشان نیست. به دستگیره نمی زنم شان. توی راهرو جلوتر از من می روند. دراز روی هوا. بعد از من چه می شوند. کنارم می خوابند، با حسرت همه کارهایی که نتوانسته اند بکنند... و می خوابند کنار من، آن قدر تا حسرت ها و تمناهایشان پوک شود، خاک شود.»
«بوف کور» فقط به مرگ می اندیشد. مرگ یعنی پایان. نقطه و دیگر هیچ. «سپیدتر از استخوان» به بعد از مرگ می اندیشد. بعدش چه می شود؟ نمی داند. نمی تواند بگوید. باور ندارد مرگ یعنی پایان و خلاص: «آیا مرگ ایستگاه آخر است؟ فقط آدم نمی داند خلاص می شود یا نه. یعنی می دانی که خلاص نمی شوی.»
این را به دختری (ماهرخ) می گوید که خودکشی کرده، بارها، حتی در بیمارستان او. و حالا روی بام بیمارستان است. هر دو از مرگ و خودکشی حرف می زنند. راوی از خواهرش می گوید. خواهرش سوفیا. در آغوش او مرده. می گوید: «می دانم خلاص شد یا نه. نمی دانم...» نمی دانم زندگی او شده است. با «نمی دانم» نمی تواند خودش را خلاص کند. راوی با سوفیا زندگی می کند. با او و مرگش. نتوانسته با آن کنار بیاید. هضمش نکرده. گذشته او و زندگی خانوادگی اش در سوفیا خلاصه شده. برای او همه چیز بود. هم خواهر هم پدر و مادر و هم نزدیک ترین دوست. با او زندگی می کند. لا به لای کاج ها و آن پریدن های شبانه و پاشیدن مغزش روی سیمان ها.
ماهرخ و خودکشی اش در آغاز روایت و آوردنش به بیمارستان او و نجاتش از مرگ و باز خودکشی اش در بیمارستان و باز نجاتش؛ انگار با هر بار نجات ماهرخ، سوفیا را به زندگی بر می گرداند و خودش را.
شخصیت های دیگری هم در داستان داریم، فرزاد دوست نزدیک سام. جراح است. مخالف سرسخت برجسته ترین جراح بیمارستان: دکتر مفخم. او که با شکافتن دل و روده بیماران حال می کند. بیمارستان و کل شخصیت ها، همه پس زمینه روایت اند. فرزاد از خانواده ای مذهبی است. برادرش در جنگ کشته شده و او طاقت ماندن و زندگی کردن در این جامعه و باورهایی را که به آن چسبیده ندارد. می خواهد برود. شیدا (همسرش) نمی خواهد. می خواهد بماند.
دکتر مفخم پوچ گرایی از نوع خیام است. حالا که زندگی هیچ در هیچ است، پس تا هستیم و هست باید از آن لذت بُرد. شهدش را نوشید. مفخم برای فراموش کردن زندگی و دوزخ هایش، سراغ شکم ها می رود و چاقویش تا بشکافد. هر جراحی برای او یک جشن است. مفخم مردی است که مرگ را از دل زندگی بیرون می کشد و زندگی را از درون مرگ. فرزاد در آغاز دشمن خونی مفخم است. اما وقتی مفخم او را شریک جراحی اش می کند و چاقو را برای شکافتن به دست او می دهد، ستایشگر او و کارهایش می شود.
از نگاه سام وارد بیمارستان می شویم. او خودش را عزراییل می داند. دستیار عزراییل. او همه جا حضور سنگین مرگ را می بیند. وقتی از راهروهای بیمارستان عبور می کند، آن را این گونه به تصویر می کشد: «از لا به لای عفونت های نادیده توی راهرو می روم و هر کدامشان تا ردّ می شوم، دوباره سر بر می دارند و وول می خورند. میکروب های روی دیوار که چشم دارند، و دهان های گشادی به اندازه تمام تنشان، مدام می خندند به بیهوده رفتن و آمدن مان. می دانند آخر کارشان را می کنند. می خورندمان. مثل شان می شویم و دیگران را می خوریم. تا آخر همه مان شکل این ها شویم. دهان. فقط دهان. که عفونت می خورد و پس می دهد. پیش از آن که بشویم تمام دهان، باید کاری بکنیم. مثل سوفیا، مثل همین دختره ماهرخ.»
درکش از خودش یک خالی است و دیگر هیچ: «من که فقط یک جای خالی ام. یک جای خالی که پر نمی شود. سوراخ سوراخ. هر چه بریزند توم، از آن ورم می ریزد بیرون. سوفیا همان سوراخ های تنم است.»
ساخت داستان مثل ذهن راوی است. ممتد و بی وقفه. فصل بندی نداریم. نه فصل اول نه دهم یا بیستم. یک ضرب روایت شده. اصل روایت خطی است و ساده. گاه در لا به لای روایت به خاطراتش بر می گردد. به خانواده اش. رابطه هایشان. سوفیا. بدون آن که خط اصلی روایت را بشکنند در کنارش می آیند.
داستان روی پشت بام بیمارستان بسته می شود. سام فکر می کند ماهرخ آمده این جا برای خودکشی. همان خودکشی خیالی که او برایش تعریف کرده، بعد از نجات دومش از مرگ. روی این بام از مرگ می گویند و نمی دانم و از آدم ها: «آدم ها فقط یک دهان اند، دیگر هیچی.» بدتر، کور.
نظر کاربران
جالب بود
نقدتون جالب بود. باز هم کتابهای نویسنده های همین حالای کشور رو نقد کنید